رمان فئودال پارت 17

3.3
(8)

 

 

 

 

دستش را روی سینه‌ی نیمه برهنه‌ی نریمان گذاشت، پیراهنی که نقش لباس‌خواب داشت و شبها میپوشید، با دکمه‌های باز:

 

_ دستتو بکش و برو اتاقت، اونطوری شاید تونستم تحملت کنم!

 

کنارش زد و به سمت کمد رفت تا لباس بپوشد، باید میرفت، سوارکاری لازم داشت، مغزش نیاز به ارامش داشت، کمی صدای رودخانه، سواری میان درختان و شاخ و برگ‌ها…

 

_ اما نریمان، یادت که نرفته وارث میخوای؟ برای پدرت، خودت، خونواده‌هامون و این ارث و میراث؟

 

تیز به سمتش برگشت و غرید:

 

_ ارث و میراث من، به وقتش به پسرم و دخترم هم خواهد رسید، تو سهمی نداری ازین بابت، فهمیدی؟ صد مثقال طلا مهریه‌ت نشده که بخوای حرف از وراثت بزنی!

 

افسانه اخم در هم کشید و نزدیکش شد:

_ من نه، تو…تو نیاز به وارث داری که بتونی این عمارت و روستا رو روی انگشتات بچرخونی، من راحت میتونم بهت بدمش…هدیه‌ش کنم، کمکت کنم!

 

با خشم خندید و لباس‌هایش را روی تخت انداخت، زبان‌نفهم‌ترین زن زندگی‌اش را داشت میدید، و ای کاش ذره‌ای بویی از خجالت برده بود، بویی از شرم، حیا، انسانیت!

 

_ تمومش کن، افسانه…تو قرار نیست با غار کردن خودت به من کمک کنی، چون من قرار نیست به تو دست بزنم، و مادر وارث من هم قرار نیست تو باشی، نهایت لطف کنم در حقت اینه که بعد از جدا شدنمون، پرتت نکنم بیرون که به اسم بیوه بری خونه‌ی پدرت!

 

بیوه شدن، آبروریزی بزرگی بود، خصوصا اگر دختر خان و عمارت‌زاده باشی.

مثل آن است که همه کسی را الگو قرار دهند و سپس همان الگوی زندگیشان، آنها را نابود کند.

اینکه یک زن پس زده شده باشد، نشانه‌ی ضعف و شاید حتی گاهی، هرزگی آن زن باشد!

 

گفته‌ها بسیار بود، خصوصا آن جمله‌ی معروف:

«حتما کاری کرده که شوهرش نخواستش»

 

 

 

 

 

 

حرص و خشم در چشمان افسانه نمایان بود اما لبخندی که سعی داشت با ان حفظ ظاهر کند، تقریبا همه چیز را پنهان میکرد.

سری تکان داد و با لبخند گفت:

 

_ چشم ارباب‌زاده، اما به زودی متوجه میشید که جز من، کسی نمیتونه همسر خوبی برای شما باشه!

 

به سمت در رفت و وارد اتاق خودش شد، نریمان عصبی دستی به صورتش کشید و مشغول تعویض لباس‌هایش شد.

 

****

 

کنار رودخانه نشست و دستی به اب فرو برد، خنکای آب در این گرمای تابستان دلنشین بود، آهی از عمق دلش کشید و دست در جیب فرو برد.

 

دستمال گردن ساتنی بیرون کشید، به یاد داشت اوایل آمدن امانتی بی‌بی‌آسیه این را قاپید، همان پارسال بود، تازه گلین به عمارت امده بود و داشت ماندگار میشد.

 

همان روزهای اول، هر روز این دستمال گردن را یا به دور مچش میدید یا به دور گردنش، آن هم زمانی که در اتاقکش بود و او اتفاقی از پنجره‌ی کدر اتاقکش میدید. نکه اتفاقی، دلش کاری میکرد کمی فضولی کند.

 

از یادآوری آن روزها لبخندی به لبش نشست، همان معصومیت و سرخی لب‌ها و گونه‌هایش، دل مرد را برد. چشمان روشن و درشتش، که او را همانند آهو میکرد، یا موهای نرم و خرمایی روشنش که جلوی نور افتاب میدرخشید.

 

گلویش از آه‌های بیشمارش به سوزش افتاده بود، روی تنه درخت بریده‌ شده‌ی همیشگی‌اش نشست و دستمال گردن را به بینی چسباند، همان روزها وقتی گلین برای کمک به بی‌بی عجله‌ای به اتاق رفت، دستمالش را در مطبخ جا گذاشت.

 

همان روز برداشتش، بعد از تمام این مدت هنوز بوی خوش او را میداد، لذتش تمامی‌ناپذیر بود.

 

 

 

 

 

 

 

 

اب دهانش را به سختی فرو خورد و طی تصمیمی آنی، از جا برخاست، به سمت اسبش پا تند کرد و دستمال گردن را در مشتش فشرد، طاقت دوری نداشت، باید هرطور شده، حتی از دور، او را می‌دید!

 

بهراه افتاد و اسب بی زبان را با سرعت به سمت روستای پایینی هدایت کرد، همه‌ی اهالی روستاهای اطراف، اسب ارباب‌زاده را میشناختند.

 

آن اسب سیاه با یال‌های بلند و پرکلاغی، که لکه‌های سفیدی در بدنش، خال مانند جلب توجه میکرد.

 

از هر جاده و خیابان که میگذشت، پچ پچ مردم شروع میشد و او بی اهمیت به سمت مقصدش میتاخت، قطعا تا حالا خبر ترک کردن روستا هم به گوش به پدرش رسیده، اما در آن لحظه کسی جلودارش نبود.

 

عرق از گرمای تابستان روی پیشانی و گردنش نشسته بود و اسب هم دیگر در آن گرما توان تاختن نداشت، وارد قسمت جنگلی روستا شد و افسار اسب را به دور شاخه‌ی درختی بست.

 

با قدم‌های پیاده، میان درختان عبور کرد، میدانست خانه‌ی گلین و پدرش در نزدیکی ورودی روستاست، دقیقا همان اطراف زمین‌های کشاورزی، به لطف پدر کشاورزش، میان باغ‌ها و زمین‌ها زندگی میکردند.

 

خانه‌ی کلبه مانندی که اطرافش را درخت‌ها گرفته بودند، همانی بود که میخواست.

 

قدم پیش گذاشت و در ان غروبی که دیگر تاریکی را مهمان خانه‌ها میکرد، نزدیک رفت، نه ناهار خورده بود و نه صبحانه، صبح که از خانه بیرون زد، دیگر برنگشت.

 

به پشت خانه‌یشان که رسید، یواشکی پنجره‌ها را دید میزد، میدانست از وقتی که مادر گلین فوت شده، گلین صاحب اتاقی جداگانه شد، پنجره‌ها را به قصد یافتن اتاق گلین دید زد.

 

 

 

 

 

 

 

انگار نه انگار مردی سی ساله باشد، همانند پسری نوجوان رفتار میکرد، برای گلین بچه شده بود!

 

پرده‌ی همه‌ی پنجره‌ها کشیده شده بودند، اما صدایی که از یکی از انها شنید متوقفش کرد، صدای آوای خوش دخترانه‌ای که از دیوار نازک خانه به گوشش میرسید لبخند به لب هایش نشاند.

 

پشت همان پنجره ماند و منتظر شد، ذره‌ای هم که شده ان پارچه‌ی مزاحم کنار برود تا او را ببیند، تمام سوراخ‌سنبه‌هایش را چک کرد و در نهایت، قسمت پایین سمت چپ پرده که کمی جمع شده بود، چشم چسباند و تیز نگاه کرد.

 

دلش شیطنت میخواست، وگرنه که با یک تقه زدن به پنجره میتوانست او را بیرون بکشاند، اما دوست داشت او را در حالت عادی خانه ببیند، لباس‌هایش، موهای آشفته دارد یا نه، یا خوابیدنش حتی…

 

کسی در دیدش نبود، اما تکان خوردن‌هایی که میدید میگفت که در حال انجام کاری است، چند تکه لباس که روی لبه‌ی تخت آهنی‌اش افتاد چشمان نریمان را به برق انداخت.

 

کمی دید زدن معشوق که بد نبود، بود؟

 

همان لحظه گلین با بالاتنه برهنه و لباس زیر صورتی مقابل پنجره ایستاد، مشغول برگرداندن پیراهنش بود که بپوشدش، موهای بلندش روی شانه‌ها و کمرش را پوشانده بود و نریمان ماند و آن قلب پرتپش.

 

دیگر طاقت نداشت، با انگشتر عقیقش ضربه‌ای به شیشه زد، که گلین به وضوح ترسید و با هین بلندی که کشید لباس را مقابل تنش نگه داشت.

 

با دیدن نصف صورت مردانه‌ای ترسیده پشت پرده قایم شد و پیراهنش را پوشید. سپس به سمت پرده رفت و با کنار زدنش، صورت پرشوق نریمان و ان چشمان برق زنانش را دید.

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20230123 225816 116

دانلود رمان تقاص یک رؤیا 2.3 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   ابریشم دختر سرهنگ راد توسط گرگ بزرگترین خلافکار جنوب کشور دزدیده میشه و به عمارتش برده میشه درهان (گرگ) دلبسته ابریشمی میشه که دختر بزرگترین دشمنه و مجبورش میکنه باهاش ازدواج کنه باورود ابریشم به عمارت گرگ رازهایی فاش میشه که…
photo 2019 01 08 14 22 00

رمان میان عشق و آینه 0 (0)

بدون دیدگاه
  دانلود رمان میان عشق و آینه خلاصه : کامیار پسر خشن که با نقشه دختر عمه اش… برای حفظ آبرو مجبور میشه عقدش کنه… ولی به خاطر این کار ازش متنفر میشه و تصمیم میگیره بعد از ازدواج انقدر اذیت و شکنجه اش کنه تا نیاز مجبور به طلاق…
InShot ۲۰۲۳۰۷۰۶ ۰۰۳۶۵۱۷۴۲

دانلود رمان عشق ممنوعه pdf از زهرا قلنده 5 (1)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   این رمان در مورد پسری به اسم سپهراد که بعد ۸سال به ایران برمی گرده از وقتی برگشته خاطر خواهای زیادی داشته اما به هیچ‌کدوم توجهی نمیکنه.اما یه روز تو مهمونی عروسی بی نهایت جذب خواهرش رزا میشه که…
InShot ۲۰۲۳۰۵۱۵ ۱۷۳۲۳۶۸۷۷

دانلود رمان شاهکار pdf از نیلوفر لاری 0 (0)

4 دیدگاه
    خلاصه رمان :       همه چیز از یک تصادف شروع شد، روزی که لحظات تلخی و به همراه خود آورد ولی می ارزید به آرزویی که سالها دنبالش باشی و بهش نرسی، به یک نمایشگاه تابلوهای نقاشی می ارزید، به یک شاهکار می ارزید، به یک…
InShot ۲۰۲۴۰۲۲۵ ۱۴۲۱۲۴۸۹۴

دانلود رمان آسمانی به سرم نیست به صورت pdf کامل از نسیم شبانگاه 4.4 (8)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دقیقه های طولانی می گذشت؛ از زمانی که زنگ را زده بودم. از تو خبری نبود. و من کم کم داشتم فکر می کردم که منصرف شده ای و با این جا خالی دادن، داری پیشنهاد عجیب و غریبت را پس می گیری. کم کم…
1

رمان عصیانگر 2 (2)

4 دیدگاه
  دانلود رمان عصیانگر خلاصه : آفتاب دستیار یکی از بزرگترین تولید کنندگان لوازم بهداشتی، دختر شرّ و کله شقی که با چموشی و سرکشی هاش نظر چاوش خان یکی از غول های تجاری که روحیه ی رام نشدنیش زبانزد همه ست رو به خودش جلب میکنه و شروع جنگ…
رمان هم قبیله

دانلود رمان هم قبیله به صورت pdf کامل از زهرا ولی بهاروند 4.2 (6)

1 دیدگاه
      دانلود رمان هم قبیله به صورت pdf کامل از زهرا ولی بهاروند خلاصه رمان: «آسمان» معلّم ادبیات یک دبیرستان دخترانه است که در یک روز پاییزی، اتفاقی به شیرینی‌فروشی مقابل مدرسه‌شان کشیده می‌شود و دلش می‌رود برای چشم‌های چمنی‌رنگ «میراث» پسرکِ شیرینی‌فروش! دست سرنوشت، زندگی آسمان و…
InShot ۲۰۲۳۰۲۱۹ ۰۱۱۸۴۱۴۵۸

دانلود رمان آسو pdf از نسرین سیفی 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :       صدای هلهله و فریاد می آمد.گویی یک نفر عمدا میخواست صدایش را به گوش شخص یا اشخاصی برساند. صدای سرنا و دهل شیشه ها را به لرزه درآورده بود و مردان پای¬کوبان فریاد .شادی سر داده بودند من ترسیده و آشفته میان اتاق…
InShot ۲۰۲۳۰۱۳۱ ۱۸۰۴۳۱۱۹۹

دانلود رمان تب pdf از پگاه 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :         زندگی سه فرد را بیان می کند البرز ، پارسا و صدف .دختر و پسری که در پرورشگاه زندگی کرده و بعدها مسیر زندگی شان به یکدیگر گره ی کور می خورد و پسر دیگری که به دلیل مشکلاتش با آن ها…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نیوشاخاتوون*
نیوشاخاتوون*
9 ماه قبل

درود*
چیبگم والا دوباره دلم یجورایی برای هر۳تاشوون سوخت😕🙁😟😲🤒🤕😔💔😟😓😫 اما یچیزه دیگه من فکرمیکردم این دختره گلین ۱۴ سالش باشه🤔😐

Delvin _yasi
Delvin _yasi
9 ماه قبل

چقدر عشقشون قشنگه

رهگذر
رهگذر
9 ماه قبل

نگو که قراره پفیوز بی ناموسی کنه

⁦ヾ( ͝° ͜ʖ͡°)ノ♪⁩
⁦ヾ( ͝° ͜ʖ͡°)ノ♪⁩
9 ماه قبل

حاله الانه گلینو خریدارمم😍😅

دسته‌ها

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x