رمان فئودال پارت 29

4
(23)

 

 

 

 

 

ترسیده از نگاه نافذ مرد بی اهمیت به خیس شدن کفش‌هایش رودخانه را رد کرد و فقط خنده‌اش را شنید، حتی از جایش تکان نخورد، فقط با گاز زدن سیبش، به تنه‌ی درخت تکیه داد.

 

میان درختان دوید تا به محوطه‌ی حیاط خانه رسید. نفس زنان به سمت پدرش که داشت در حوضچه‌ی حیاط دستانش را میشست رفت.

 

_ بابا…کسی اومده تو روستا؟

 

خیرالله متعجب سر عقب کشید و به دخترش خیره شد:

 

_ خیر باشه گلین، چی شده! رنگت چرا پریده؟

 

اشاره‌ای به باغ کرد:

 

_ رفتم از سیب ترشا بچینم، یکی اونجا بود…نمیشناختمش، از اهالی روستا نبودا!

 

پدرش اخم کرده از جا برخاست، دستانش را با حوله‌ی دور گردنش خشک کرد:

 

_ چی میگی بابا، اینجا که حصارکشیه…کی میخواد بیاد تو؟ قیافه‌ش چه شکلی بود؟

 

هرآنچه دیده بود را تعریف کرد:

 

_ نمیدونم، یه مرد بود، قد بلند، همچین بور و روشن، دستاش و گردنش افتاب‌سوخته بود، موهاشم بلند، اصلا قیافه‌ش به آدمای اهالی نمیخورد!

 

نگاه خیرالله با اخم به سمت باغ کشیده شد:

 

_ بیخیال، احتمالا از پسر همسایه‌ها باشه، که از شهر برگشته، دیدی که اون شهریا چجوری به قر و فر خودشون میرسن، تو برو تو بابا…زیاد بیرون نباش هوا گرمه، مریض میشی!

 

گلین به سمت خانه قدم برداشت اما نگاه پدرش با اخم همچنان سوی باغ بود، هیچ دلش نمیخواست بار دیگر گذشته بر سرش آوار شود.

 

 

 

 

 

 

هرکاری میکرد و در میانش اگر چشم میبست چهره‌ی همان مرد مرموز در باغ به دیدش می‌آمد. میترسید بار دیگر از آدم‌های دشمنشان، که با نریمان مشکل دارند ضربه بخورد، آسیب ببیند و این زندگی پر ریسک و خطر را نمیخواست.

 

مدام هر طرف را نگاه میکرد، میترسید چیزی مثل مار ببیند یا کسی برای دزدیدنش بیاید.

از قبول رابطه‌اش با نریمان به تردید افتاده بود، زندگی پر از خطر و ریسک شده بود برایش و این خودش به تنهایی باعث غلبه‌ی ترس به احساسات عاشقانه‌اش بود.

 

چیزی که ابدا نمیخواست عمیق‌تر شود، اما ترس چیزی نبود که بتواند کنترلش کند. میترسید، از اینکه همه چیز را از دست دهد، از اینکه پدرش راجع به نریمان بفهمد، از اینکه کسی بخاطر این پنهان‌کاری بلایی به سرشان بیاورد.

 

_ بابا خوبی؟ تو فکری!

 

نگاهش را از بشقای برداشت و به پدرش داد، لبخند زد:

 

_ خوبم باباجون، بازم بکشم برات؟

 

پدرش پا عقب کشید و به پشتی سنتی تکیه داد:

 

_ نه دخترم، دستت درد نکنه، جمع کن خدا رو خوش نمیاد سفره باز بمونه!

 

با لبخند دست به کار شد:

 

_ بابا اونی که گفتی تو باغ دیدی… حرفی هم زد؟ اذیتت که نکرد؟

 

لحظه‌ای از حرکت ایستاد، نمیدانست دلیل پرسش پدرش چیست، اما حس بدی از ته قلبش می‌گفت بهتر است حقیقت را پنهان کند:

 

_ نه باباجون، از دور دیدمش..‌.یه سیب کند و خورد، خواستم چیزی بگما…اما ترسیدم زود برگشتم!

 

 

 

 

 

 

 

 

لبخندی به دخترش زد:

 

_ خوب کردی دخترم، نزدیک غریبه‌ها نشو، نزدیک پسرا نشو، اینجوری دیگه کسی نمیتونه اذیتت کنه!

 

لبخندی زد، اگر پدرش میفهمید که دیگر باکره نیست و زیادی به یک پسر نزدیک شده چه؟ می‌توانست باز هم اینگونه با محبت صدایش بزند؟ یا اصلا خودش میتوانست در چشمان پدرش خیره شود؟ امکان نداشت.

 

با دستان لرزان ظرف‌ها را به اشپزخانه برد، نگرانی‌اش بابت نریمان هر روز بیشتر میشد و تا اخر هفته که پدرش به زمین‌های کشاورزی میرفت هم نمیتوانست نریمان را ببیند.

 

 

••••

 

ارنج روی چشمانش گذاشت و سعی کرد بخوابد، اما حرکات ارام و طولانی افسانه در ان سوی تخت اجازه نمیداد.

 

صدای خش خشش زیر پتو و مدام تکان خوردنش عصبی‌اش میکرد، چرا مثل گلین نمیتوانست در جایش ارام بگیرد؟ ساکت باشد؟ زیبا و همسر پسندانه!

 

البته فرق اینکه گلین را در اغوشش قفل میکرد و مجاز به حرکت نبود هم تاثیر داشت، ولی افسانه که مجوز قفل شدن در آغوش او را نداشت، داشت؟

 

اگر داشت هم غرور و غیرت نریمان نمیگذاشت، قلب و روحش برای دیگری بود و حالا کسی دیگر سمت مخالف تختش خوابیده.

 

_ میشه لطفا انقد تکون نخوری؟

 

افسانه به ارامی ناله‌ای کرد، متعجب شد و اخم کرد:

 

_ این حرکاتو تمومش کن!

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

اما افسانه در خودش پیچید و با چشمان بسته به سمتش چرخید، دستش زیر پتو میچرخید و پتو هم تا زیر چانه‌اش بالا امده بود، لب‌های نیمه بازش هوس انگیز بود.

 

موهای سیاه و لختش روی بالش میرقصید و نریمان متعجب نیم‌خیز شد، دوباره با صدای ارامی نالید، ترسید که شاید تب کرده باشد، دیده بود که در اب رودخانه پا فرو برده و در ان هوای سرد شبانه‌ی باغ، شالش را کند.

 

دست به پیشانی‌اش چسباند، گرم بود اما نه به ان شدت، در عوض پتو را کنار زد تا شاید کمی خنک شود، اما با دیدن صحنه‌ی مقابلش خشکش زد.

 

لباس خوابی کوتاه و حریر به تن داشت، بدون هیچگونه پوشش زیرین، که پستان‌های تیره‌تر از پوست تنش از زیر ان حریر سفید پیدا بود، و یکی از سینه‌هاش هم میان انگشتان خوش حالتش داشت فشرده میشد.

 

و دست دیگرش، زیر پیرهن و میان پاهایش داشت حرکت میکرد و عامل آن تکان‌ها و خش خش‌ها بود، پاهایش پیچ و تاب میخورد و مشخصا گرمای تنش از میل به رابطه‌اش بود.

 

نفس‌هایش بند امده و از دیدن چیزهای مقابلش به قدری شوکه بود که نفهمید کی تنش داغ شده و حس‌های مردانه‌اش برانگیخته شده.

 

ابتدا خواست بیدارش کند، اما ترسید که با تماس انگشتانش با او، عامل اتفاقی بدتر شود.

ناچار، سریع از جا برخاست و بیرون زد، هوای خنک شبانه‌ی تابستان که به صورتش خورد کمی بهتر شد.

 

هول هولکی دکمه‌هایش را باز کرد و آب دهانش را قورت داد. باید باد تن داغ شده‌اش را هم مورد هجوم قرار میداد تا عطشی که بیدار شده بود بخوابد.

 

مدام آن صحنه مقابل چشمانش نقش میبست و هربار به خود لعنت میفرستاد، این زن می‌توانست بینظیر باشد، برای کسی که دوستش بدارد. اما حالا جز حس عذاب وجدان و خیانت چیزی نداشت.

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 23

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20230123 225816 116

دانلود رمان تقاص یک رؤیا 2.3 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   ابریشم دختر سرهنگ راد توسط گرگ بزرگترین خلافکار جنوب کشور دزدیده میشه و به عمارتش برده میشه درهان (گرگ) دلبسته ابریشمی میشه که دختر بزرگترین دشمنه و مجبورش میکنه باهاش ازدواج کنه باورود ابریشم به عمارت گرگ رازهایی فاش میشه که…
InShot ۲۰۲۳۰۶۰۲ ۱۲۰۱۲۴۶۴۹

دانلود رمان بی دفاع pdf از هاله بخت یار 0 (0)

2 دیدگاه
  خلاصه رمان :       بهراد پارسا، مردی مقتدر اما زخم خورده که خودش و خانواده‌ش قربانی یه ازمایش غیر قانونی (تغییر ژنتیکی) توسط یه باند خارجی شدن… مردی که زندگیش در خطره و برای اینکه بتونه خودش و افراد مثل خودش رو نجات بده، جانان داوری، نخبه‌ی…
رمان دلدادگی شیطان

رمان دلدادگی شیطان 5 (1)

13 دیدگاه
  دانلود رمان دلدادگی شیطان خلاصه: رُهام مردی بیرحم با ظاهری فریبنده و جذاب که هر چیزی رو بخواد، باید به دست بیاره حتی اگر ممنوعه و گناه باشه! و کافیه این شیطانِ مرموز و پر وسوسه دل به دختری بده که نامزدِ بهترین رفیقشه! هر کاری میکنه تا این…
1682363596840

دانلود رمان افگار pdf از ف میری 0 (0)

41 دیدگاه
  خلاصه رمان :         عاشق بودند؛ هردویشان….! جانایی که آبان را همچون بت می٬پرستید و آبانی که جانا …حکم جانش را داشت… عشقی نفرین شده که در شب عروسی شان جانا را روانه زندان و آبان را روانه بیمارستان کرد… افگار داستان دختری زخم خورده که…
InShot ۲۰۲۳۰۱۳۱ ۱۸۰۵۳۰۲۵۷

دانلود رمان ارتعاش pdf از مرضیه اخوان نژاد 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :     روزی شهراد از یه جاده سخت و صعب العبور گذر میکرده که دختری و گوشه جاده و زخمی میبینه.! در حالیکه گروهی در حال تیراندازی بودن. و اون دختر از مهلکه نجات میده.   آیسان دارای گذشته ای عجیب و تلخ است و…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (3)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…
Screenshot 20220925 090711 scaled

دانلود رمان شوگار 1 (1)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :         مَــــن “داریوشَم “…خانزاده ای که برای پیدا کردن یه دُختر نقابدار ، وجب به وجب خاک شَهر رو به توبره کشیدم… دختری که نزدیک بود با سُم های اسبم زیرش بگیرم و اون حالا با چشمهای سیاه بی صاحبش ، خواب…
InShot ۲۰۲۳۰۱۳۱ ۱۸۰۵۱۰۲۰۶

دانلود رمان نبض خاموش از سرو روحی 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :   گندم بیات رزیدنت جراح یکی از بیمارستان های مطرح پایتخت، پزشکی مهربان و خوش قلب است. دکتر آیین ارجمند نیز متخصص اطفال پس از سالها دوری از کشور و شایعات برای خدمت وارد بیمارستان میشود. این دو پزشک جوان در شروع دلداگی و زندگی…
IMG 20230123 225708 983

دانلود رمان ستاره های نیمه شب 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   مهتاب دختر خودساخته ای که با مادر و برادر معلولش زندگی می کنه. دل به آرین، وارث هولدینگ بزرگ بازیار می دهد. ولی قرار نیست همه چیز آسان پیش برود آن هم وقتی که پسر عموی سمج مهتاب با ادعای عاشقی پا به میدان می…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (10)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

7 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Bahareh
Bahareh
6 ماه قبل

خاک تو سر سست عنصرت کنن چه زود وا دادی بابا جمع کن خودت و چقدر بی عرضست این نریمان

دلی
دلی
6 ماه قبل

نویسنده این رمان همون نویسنده رمان حوراست بچه ها مریضه ذهنیتش خرابه اصلا نمیدونه عشق و عاشقی چیه که کسایی مثل قباد و این مرتیکه رو عاشق و مجنون تعریف می‌کنه
به نظرم رماناشو نخونین اگه می‌خواین افسرده و دیوونه نشین

Ana
Ana
6 ماه قبل

نويسنده اين رمان و رمان حورا يكيه … تا تهش برين شخصيت مضخرف نريمان رو همچو قباد ، احتمالا گلينم ميشه مثل حورا كسي ك قرباني شهوت مرد شده

رهگذر
رهگذر
6 ماه قبل

تو غلط اضافه کردی به گلین دست زدی وقتی افسانه جونت یه بدن بینظیر داشته تو شکر خوردی که بعد از ازدواجت دست از سر گلین برنداشتی وقتی که الان با دیدن افسانه داغ میکنی

Pll
Pll
6 ماه قبل

مرتیکه خجالت بکش
خاک تو سرت هول
یکم جنم نداشت به پدرش بگه من اینو می‌خوام خیر سرت پسری
پسر انقدر بی عرضه اخه

کاربر
کاربر
6 ماه قبل

خب تو گوه خوردی به اون دختره ی ساده نزدیک شدی

P:z
P:z
پاسخ به  کاربر
6 ماه قبل

آفریننن آفریننن
میخواستم همینو بنویسممم

دسته‌ها

7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x