رمان دونی

 

 

 

 

 

محکمتر دستش را فشرد:

 

_ خب گلین؟ چی شد؟

 

از درد صورتش چین افتاد، اشک به چشمانش راه یافت:

 

_ نکن…آی، درد میکنه…نریمان!

 

نریمان عصبی بازویش را رها کرد:

 

_ بگو تا سگ نشدم…د بگو!

 

دست روی بازویش گذاشت و از روی پاهای نریمان بلند شد:

 

_ نمیدونم کیه اوا منو میشناسه…قیافه‌ش به اهالی روستا نمیاد… انگار از یه جای دور اومده، دوبار فقط…خواست چیزی بگه، که فرار کردم!

 

قدمی به سمتش برداشت که گلین وحشت‌زده چند قدم عقب رفت، از حرکتش شوکه ایستاد، خشکش زد.

گلین دور میگرفت، ترسانده بودش!

 

_ گلین؟

 

_ میخوام برم خونه!

 

نفس تندی کشید:

 

_ گلین مسخره بازی درنیار، عصبی شدم!

 

با چشمان درشت شده به نریمان خیره شد، اشک میان چشمان روشن و طلایی‌تش میدرخشید:

 

_ مسخره؟ عصبی شدی…جای اینکه عذرخواهی کنی میگی من مسخره‌شو در نیارم؟

 

قدم دیگری به سمتش برداشت و باز هم گلین دور شد:

 

_ نیا…نمیخوام، میرم خونه…

 

به سمت در حرکت کرد اما دو قدم برنداشته بود که نریمان از پشت محکم در آغوشش کشید:

 

_ ببخشید…ببخشید عمرم، اشتباه کردم…عصبی شدم…

 

 

 

 

 

 

 

_ وا، بی‌بی‌جون نریمان چرا باید دلخور شه؟ مگه نمیشناسیدش؟ از بس دلش صاف و پاکه که کمک کردن به هرکسیو میپذیره…بشنوه منم تو کارا کمک کردم خوشحال میشه!

 

در دل داشت حرف‌هایش را لعنت میکرد، اگر بی‌بی‌ واقعا کاری میداد که انجام دهد چه؟ چگونه باید از زیر کار درمیرفت؟

 

_ نمیخواد مادر…برو ببین خانم ارباب چیزی نمیخواد!

 

راضی از پافشاری بی‌بی لبخندی مصنوعی به لب زد و پله‌ها را بالا رفت، هنوز پله‌ها را کامل طی نکرده بود که صدای فریاد فیروزه‌بانو شوکه‌اش کرد.

 

روی پله‌ها خشکش زد، در نهایت به خود آمد و سریع به سمت صدا دوید.

 

_ آقا…آقااا…خسرو، آقا خسرو وا کن…وا کن چشاتو دردت به جونم…خسروووو…

 

صدای جیغ‌هایش که خان را صدا میزد همه‌ی اهالی عمارت را به سمت خود کشاند، خسرو خان پایین تخت افتاده و چشمانش بسته شده بود.

 

_ مادرجون…خانم ارباب…

 

با نگرانی به سمتشان دوید و شانه‌های فیروزه را گرفت، با لحنی محکم و رسا رو به نگاه شوکه‌ی همه فریاد زد:

 

_ چیکار میکنید؟ برید ماشینو حاضر کنید باید ببریمشون بیمارستان…به خانزاده خبر بدین!

 

بی‌بی که هنوز روی پله‌ها بود و نگران، از پا درد نمیتوانست بیش از آن سریع برود، با دیدن پسرش سریع پرسید:

 

_ چیشده مادر؟ قضیه چیه؟

 

پسرش با نگرانی تندتر پله‌ها را پایین رفت:

 

_ خان حالش بد شده، باید ببریمش مریض‌خونه!

 

 

 

 

 

 

بی‌بی‌آسیه وحشت زده دست روی دهانش کوبید و همانجا روی پله‌ها چمباتمه زد، روی سر خود کوبید و شیون و زاری سر داد.

 

خان هرچقدر مرد خشن، سرد، منفعت طلب و زن‌بیاری بود، باز هم تنها مردی بود که عدل و انصاف، نگه‌داری و حفاظت را در حق خانواده‌ و اعضای این عمارت و روستا به خوبی مدیریت میکرد.

 

خان را از پله‌ها پایین آوردند و صدای گریه‌ها و شیون و زاری زنان عمارت برخاسته بود، هنوز در عمارت را برای خروج نگشوده بودند که نریمان با هول و ولا داخل شد، دیدن پدرش، آنچنان ناتوان میان بازوان پسر بی‌بی و قیصر، خشکش زد.

 

_ داداش، برو اونور باید بریم مریضخونه…بدو!

 

صدای بلند و هول شده‌ی قیصر او را به خود آورد، سریع هردویشان را کنار زد و پدرش را روی کول خود حمل کرد، سریع و با قدم‌های محکم سوار ماشینش کرد:

 

_ راه‌بیوفت، سریع!

 

 

 

••••

 

_ شنیدی دختره به مریض‌خونه میگفت بیمارستان؟

 

_ از این شهریا انتظار دیگه‌ای هم میره مگه؟ فکر کردن دک و پزشون خیلی بالاس، ادا این چیزا رو درمیارن!

 

_ منظورت باکلاسه؟

 

_ آره…بدبختیو، برا هر رفتارشون هم اسم گذاشتنا، دک و پز هم کردن باکلاس!

 

صدای زنان خدمتکار، وقتی اینگونه پشت سر افسانه غیبت میکردند، میان سکوت مریض‌خانه پیچیده بود،

 

 

 

 

 

 

 

 

 

_ قیصر…به راننده بگو خانمارو برگردونه عمارت، اینجا خیلی شلوغ شده!

 

_ نه خانزاده، نمیشه…آقامون دست تنها میمونن!

 

با نگاه جدی‌ای یک کلام پاسخ داد:

 

_ تا من و قیصر اینجا هستیم دست تنها نیست، سریع برید!

 

فیروزه‌بانو و افسانه کنار هم بودند، به سمتشان قدم برداشت و دست مادرش را گرفت:

 

_ مادر، پاشو برگرد عمارت…پدرو صحیح و سالم برمیگردونم پیشت!

 

فیروزه با خشم از جا برخاست:

_ اگه از اول تنهاش نمی‌ذاشتی و با کارات دقش نمیدادی الان تو این وضع نبود!

 

اخم به پیشانی‌اش نشست، بازوی مادرش را با ملایمت گرفت و به سمت زنان دیگر سوق داد و رو به افسانه گفت:

 

_ مواظبش باش، برگردین عمارت…اینجا نباشید بهتره، مرد زیاده!

 

افسانه لبخندی زد و نزدیکش شد، دست روی بازوی ستبرش گذاشت و با ناز لب زد:

 

_ من بمونم بهتر نیست؟ شب تنها ممکنه اذیت شی…من باشم، برات بالش دارم!

 

سینه‌اش را کمی به بازوی نریمان کشاند، اخم کرد و عقب کشید:

 

_ برو دعا کن کسی نشنیده باشه، برگردین عمارت!

 

سپس پشت کرد و به سمت اتاق پدرش رفت. در را به آرامی گشود و رو به دکتر و پرستار پرسید:

 

_ سلام…اقای دکتر، وضعیت پدر چطوره؟

 

 

 

 

 

 

 

 

دکتر با نگاهی پر از تاسف، چشم از چهره‌ی بیهوش و خاموش خسرو گرفت و به نریمان داد:

 

_ سکته‌ی قلبی بدی رو از سر گذروندن، بخاطر رعایت نکردن تغذیه و مصرف دخانیات، و صد البته وزن زیاد و چربی کبدشون! چندان وضع جالبی ندارن خانزاده، بهتره بیشتر مواظبشون باشید…فعلا هم خطر رفع نشده، باید امشب و چند روز دیگه پیشمون بمونن تا مطمئن بشیم!

 

نفس سنگینی کشید، حرف‌های دکتر بوی خوبی نمیداد، انگار که سعی داشت به زور امیدواری دهد، یا شاید هم اینگونه میگفت تا شاید خودش را از ناامیدی برهاند!

 

دکتر و پرستار که خواستند بیرون بروند، نریمان را هم به بیرون راهنمایی کردند:

 

_ بهتره فعلا کسی ملاقاتشون نباشه، صبور باشید تا عصر، ببینیم وضعیت چطور میشه!

 

سری تکان داد و بیرون اتاق بدون حرفی ایستاد، بقیه رفته بودند، فقط قیصر بود، رفیق شفیقش!

 

_ چیزی نمیشه پسر، خب؟ خسرو‌خان قوی‌تر از این‌حرفاس!

 

روی صندلی پلاستیکی کنار اتاق نشست و سر به دیوار تکیه داد:

 

_ گلین رو همونطوری خونه تنها گذاشتم، وقتی بهم خبر رسوندی فقط سوار ابرش شدم و تندی اومدم!

 

_ پیغامگیر رو براش گذاشتی؟ بهش خبر بدیم؟

 

سری به طرفین تکان داد:

 

_ نه بهش سپردم که خودش بره خونه، پدرش فردا از سر زمینا و باغ‌هایی که دستشه برمیگرده، باید خونه باشه…

 

_ پسر…تا کی میخوای اینجوری پیش بری؟

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 141

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان دانشجوهای شیطون

  دانلود رمان دانشجوهای شیطون خلاصه: آقا اینجا سه تا دخترا داریم … اینا همين چلغوزا سه تا پسرم داریم … که متاسفانه ازشون رونمایی نمیشه اینا درسته ظاهری شبیه انسان دارم … ولی سه نمونه موجودات ما قبل تاریخن که با یه سری آزمایشاته درونی و بیرونی این شکلی شدن… خب… اینا طی اتفاقاتی تو دانشگاهشون با هم به

جهت دانلود کلیک کنید
رمان دختران ربوده شده
دانلود رمان دختران ربوده شده به صورت pdf کامل از کیانا بهمن زاده

      خلاصه رمان دختران ربوده شده :   مردی متولد شده با بیماری “الکسی تایمیا” و دختری آسیب دیده از جامعه کثیف اطرافش، چه ترکیبی خواهند شد برای یه برده داری و اطاعت جاودانه ابدی. در گوشه دیگر مردی تاجر دختران فراری و دختران دزدیده شده و برده هایی که از روی اجبار یا حتی از روی اختیار همگی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ما دیوانه زاده می شویم pdf از یگانه اولادی

  خلاصه رمان :       داستان زندگی طلاست دختری که وقتی هنوز خیلی کوچیکه پدر و مادرش از هم جدا میشن و طلا میمونه و پدرش ، پدری که از عهده بزرگ کردن یه دختر کوچولو بر نمیاد پس طلا مجبوره تا تنهایی هاش رو تو خونه عموی بزرگش پر کنه خونه ای با یه دختر و دو

جهت دانلود کلیک کنید
رمان باورم کن

دانلود رمان باورم کن خلاصه : آنید کیان دانشجوی مهندسی کشاورزی یه دختر شمالی که کرج درس میخونه . به خاطر توصیه ی یکی از استاد ها که پیشنهاد داده بود که برای بهتر یادگیری درس بهتره کار عملی انجام بدن و به طور مستقیم روی گل و گیاه کار کنن. بنا به عللی آنید تصمیم میگیره که به عنوان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سیاه سرفه جلد اول pdf از دریا دلنواز

  خلاصه رمان:         مهری فرخزاد سال ها پیش به خاطر علاقه ای که به همکلاسیش دوران داشته و به دلیل مهاجرت خانوادش، تصمیم اشتباهی میگیره و… دوران هیچوقت به اون فرصت جبران نمیده و تمام تلاش های مهری به در بسته میخوره… دختری که همیشه توی محیط کارش جدی و منضبط بوده با اومدن نامی بزرگمهر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کفش قرمز pdf از رؤیا رستمی

  خلاصه رمان :         نمی خواد هنرپیشه بشه، نه انگیزه هست نه خواست قلبی، اما اگه عاشق آریو برزن باشی؟ مرد قلب دزدمون که هنرپیشه اس و پر از غرور؟ اگه این مرد قلب بشکنه و غرور له کنه و تپش قصه مون مرد بشه برای مقابله کردن حرفیه؟ اگه پدر دکترش مجبورش کنه به کنکور

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x