رمان فئودال پارت 33 - رمان دونی

 

 

 

 

 

رویای همسر خانزاده بودن در سرش پرورده میشد. یک لذت شیرین به قلبش میداد، حس آن احترامی که برایش قائل میشدند.

 

اما خوب میدانست قرار نبود چنین چیزی را تجربه کند، حتی خدمتکاران هم راضی به چنین چیزی نبودند و نیستند.

 

دلش برای بی‌بی‌آسیه تنگ بود. او که دانست جز دعواهای مادران کاری نکرد، کاش که دیگران هم مثل او به دلش راه میدادند که رلدارش را دنبال کند.

 

افکارش خواب را برایش آسان کردند. چشم بست و در دنیای خواب غرق شد.

 

 

پرستار داشت با آن سرنگ به دنبال رگ روی دست پدرش میگشت.

اخم به پیشانی کارش را نگاه میکرد، دختری جوان با دامن بلندی تا زانو، با جوراب‌شلواری‌های نازک. تیشرتی هم رویش به تن داشت.

 

همه‌ی دکترها و پرستارهای زن، تقریبا چنین پوششی داشتند، البته دکتر‌ها رسمی‌تر!

شهر جای عجیبی بود، پوششی متفاوت از روستا را داشت.

 

_ دکتر نمیان؟ وضعیتم پدرم چطوره؟

 

پرستار با لبخند نگاهش کرد، از دید واضح پرستار به خودش اخم پیشانی‌اش رنگ گرفت:

 

_ دکتر هم میان، نگران نباشید، فعلا که وضعیتشون ثابته…روز خوش!

 

وسایلش را روی آن میز فلزی متحرک گذاشت و تکان داده بیرون رفت.

به کنار پدرش برگشت، سرنگ جدیدی جای قبلی را گرفته بود.

 

 

 

 

 

_ باباخان؟ میگن رفتی کما…صدامونو میشنوی اما نمیتونی چشم باز کنی یا حرفی بزنی. دکتره میگفت باهات حرف بزنم شاید حالت خوب شد.

 

نفس عمیقی کشید و دست پدرش را به ارامی گرفت:

 

_ باباخان، رو دلم موند یبار دستمو بگیری ببریم گردش، جای امر و نهی و نصیحت، بشینی برام داستان تاریخی بگی. همیشه میگفتم در حقم پدری نکردی اما…تو این وضع، دلم رضا نمیده به حس نبودنت، باباخان. بیدار شو، نارین لازمت داره…مادرم، کل عمارت، روستا…هیچکس بی سایه‌ی تو دووم نمیاره باباخان!

 

چشم بست، به امید معجزه، مثل دیروز و روز قبل‌ترش، اما همان آش بود و همان کاسه.

 

_ آقای سالار، لطف کنید دور بیمارو خلوت کنید، هر دقیقه و هر لحظه کنارشون بودن فایده‌ای نداره!

 

با صدای دکتر ناچار از جا برخاست و به دنبالش از اتاق بیرون رفت:

 

_ وضعیت پدرم؟

 

_ متاسفانه نوار قلبشون علائم جالبی نداره، تموم سعیمون رو میکنیم که حالشون رو بهتر کنیم، اما اگه قلب پیوندی پیدا بشه میتونه خیلی راحت‌تر به زندگی برگرده!

 

گیج و سخت خیره‌ی دکتر ماند:

 

_ نمیفهمم…میخواید پدرمو عمل کنید؟ قلب یکی دیگه؟ از کجا پیدا کنم؟ چجوری؟

 

دکتر دستش را روی شانه‌اش قرار داد، محض دلداری دادن:

 

_ بعضی سوانح باعث میشه کسی بر اثر ضربه‌ی مغزی کشته بشه، و باقی ارگان‌های بدنش سالم میمونه…حالا یا خانواده‌ی این وفات یافته‌ها اعضای بدنش رو در ازای پول و یا با رضایت و بخشش خودشون اهدا میکنن، اسمتون رو بنویسید و شاید بهتره منتظر چنین کسانی باشید! روز خوش…

 

 

 

 

 

 

 

از کنارش گذشت و در آن لحظه، باورش نمیشد که آرزوی مرگ دیگری را کند برای زنده ماندن پدرش.

 

پدری که پا به سن گذاشته و قطعا لیاقت قلب مرد یا زنی جوان که بر اثر تصادف کشته شود را نداشت.

 

با دیدن مادرش و افسانه که با قیصر داخل می‌شدند اخم‌هایش در هم گره شد.

قرار نبود دوباره به بیمارستان بیایند.

 

_ مادر؟ اینجا چیکار میکنید آخه؟

 

فیروزه بانو اخم به پیشانی داد و با چشمانی که سرخ بود از گریه در پاسخش گفت:

 

_ باید برای دیدن شوهرم از تو اجازه بگیرم؟ به تو هم میگن مرد؟ زنتو ول کردی به امون خدا؟

 

برای کنترل زبانش چشم بست و سر به زیر انداخت، بی احترامی به مادر در قاموس مردانگی‌اش نبود. همسرش در رخت بود و او نگران عاقبتش، اخم و تخم مادر را نمیبایست جدی گرفت.

 

_ خانزاده؟

 

به افسانه نگاه انداخت، هنوز حرف‌ها و رفتارهایش را فراموش نکرده بود، اما بخاطر اوضاع نمیخواست یاداوری کند و در مقابل چشمان قیصر توبیخ شود:

 

_ نباید میومدین خانم، بهتره بگم راننده برتون گردونه، محیط اینجا مناسب نیست.

 

نگاهش به لباس‌های افسانه کشیده شد، همانطور که در عمارت هم برای رعایت حجابش چندان تلاشی نمیکرد، اینجا که گویا راحت‌تر بود، دیگر از پیراهن‌های بلندش خبری نبود. چارقدش هم به روسری تبدیل شده و مدام روی شانه‌هایش می‌افتاد.

 

 

 

 

 

 

_ راننده رفته، عزیزم…اجازه بده پیشت بمونم، تو این شرایط به من نیاز داری!

 

اخم‌هایش به ارامی در هم فرو رفت:

 

_ عرض کردم بهتره برگردین خانم، اینجا بودن مناسب نیست، لباستون هم چندان پسندیده‌ی خاندان ما نمیشه!

 

افسانه به ارامی اخم کرد و نگاهی به قیصر انداخت. انگار که قیصر فهمید نباید بشنود و دختالتی کند که با گفت «میرم یه سر پیش خسروخان» ترکشان کرد.

 

_ اینجا شهره، دیگه روستا و عمارت نیست که نیازی به پوشش مخصوص باشه، اونجا هم اگه بخاطر خسروخان و مامان فیروزه نباشه مطمئنا طوری که دلم میخواست لباس میپوشیدم.

 

از اینکه زنی مختار به پوشیدن لباس خود باشد بدش نمی‌آمد، اما بحن و گفتار افسانه طوری بود که گویی او را مرد حساب نمیکرد و آدمی زاد به شمار نمی‌آمد.

 

_ مامان فیروزه؟ من که سی ساله بچه‌شم نمیگم مامان، تو خوب فاز برت داشته و مامان صداش میزنی! بانو فیروزه بگی کفایت میکنه…

 

چرخید و به قصد رها کردنش دو قدم برداشت، اما دوباره چرخید و با اشاره‌ای به پوششش گفت:

 

_ بهتره یه صرف نظر داشته باشی، هرچقد تو شهر زندگی کرده باشی، منم رفیق و قوم و خیش داشتم اینجا…فکر نکن بلد نیستم که برام میگی شهر چجوری میپوشن و روستا چجور، اصالت خودت رو حفظ کن، اگه نه…وصله‌ی ما نیستی!

 

سپس با قدم‌های بلند و محکم به دنبال مادرش رفت، افسانه با خشم خیره و عصیان نگاهش میکرد. کنترل نفس‌هایش را به سختی در اختیار داشت و هر آن انتظار میرفت دود از سرش برخیزد.

 

انگار هر دری را میگشود، بیشتر از خانزاده دور میشد، مادرش همیشه می‌گفت مردها بنده‌ی زیرشکمشان اند، با کمی عشوه و ناز خر میشوند، اما انگار این مورد روی نریمان جواب نمیداد.

 

 

 

 

 

 

مادرش با هماهنگی پرستار وارد اتاق پدرش شد، هنوز خبر نداشت برای قلبی که نیاز به پیوند داشت.

چیز جدیدی بود در میانشان، کمتر کسی پیدا میشد که عمل جراحی چنین سختی را انجام دهد و خیال بهبودی داشته باشند.

 

کلافه به سمت پذیرش بیمارستان رفت.

پرستارها دور هم میگشتند و گاهی حرف میزدند گاهی دستوراتی را اجرا میکردند.

 

_ عذرمیخوام خانم…چجوری باید برای پیوند قلب نام نویسی کنم؟

 

پرستار با لبخند از میان سری پرونده‌هایی که دم دست داشت، کاغذی بیرون کشید و با خودکار به سمتش گرفت:

 

_ این فرم رو کامل پر کنید و بیارید، به محض اینکه نوبتتون بشه و قلب پیدا شه، بهتون اطلاع میدیم!

 

کلافه دستی به محاسنش کشید:

 

_ نوبتمون کی میشه؟ یعنی…چندنفر جلوترن؟

 

پرستار با همان لبخند که گویی بخشی از صورتش بود، پرونده را نگاه دیگری انداخت:

 

_ نفر هشتم هستید…هفت نفر زودتر از شما نیاز به قلب دارن!

 

رنگ از رخش پرید، باید چه میکرد؟ دست به دعا میبرد که هشت آدم دیگر ضربه مغزی شوند که پدرش زنده بماند؟

 

خودکار و کاغذ را با دستان لرزان برداشت، نیاز شدیدی به حضور گلین داشت، این دستان لرزان را فقط او میتوانست آرام کند.

 

روی صندلی نشست و مشغول پر کردن کاغذ شد، نام، مشخصات شناسنامه، بیمه‌هایی که شاملش میشد، گروه خونی و بسیاری موارد دیگر…

 

به قسمت امضا نرسیده بود که صدای فریاد زنی در سالن بیمارستان پیچید.

 

 

 

 

 

 

ترسیده از آشنا بودن صدا از جا پرید و به سمت اتاق پدرش قدم تند کرد.

چند پرستار سریع‌تر از او از کنارش گذشتند و میان راه فریاد زدند که دکتر را صدا کنند.

 

با عجله‌ی بیشتری قدم برداشت، مادرش را دید که میان دستان قیصر و افسانه داشت شیون میکرد و خودش را به سمت در اتاق میکشید.

 

قلبش تپشی را به جا انداخت و خشکش زد. پدرش چیزی شده بود.

 

دکتر و پرستارهایی که به داخل حمله بردند او را به خودش آورد.

پا تند کرد و سریع کنار مادرش ایستاد:

 

_ اروم مادر من…اروم باش، هیچی نشده… باباخان چیزیش نشده…

 

مادرش اما بلندتر هق زد، پیراهن شیرپسرش را چنگ انداخت و اشک‌هایش را مهمان سینه‌ی ستبرش کرد.

 

_ اروم نور چشمم، اروم مادرم…

 

نگران چشم به در دوخت و در نهایت به قیصر، داشت با رنگ نگاهی متاسف آنها را تماشا میکرد. واقعا پدرش چیزی شده بود!

 

_ قیصر؟ خسروخان؟

 

_ ایست قلبی دادن…دکترا مشغول احیاء شدن، انشالله که به خیر میگذره!

 

شانه‌های مادرش که بیشتر لرزید را محکم به خود فشرد:

 

_ چیزی نمیشه، باباخان قوی‌تر ازین حرفاس…فیروزه‌مامان، غمت نباشه…باباخان برمیگرده!

 

_ گفـ…گفت داره…خودش…گفت داره، دستش…دستش از دنیا، کوتاه…میشه! پدر…پدرت…خودش… میدونست…

 

بلندتر هق هق کرد و زانوهایش خم شد. نریمان سریع دست زیر زانوانش انداخت و در اغوشش گرفت، مادر از حال رفته‌اش و پدر درحال مرگش!

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 137

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان جوزا جلد اول به صورت pdf کامل از میم بهار لویی

      خلاصه رمان:     برای بار چندم، نگاهم توی سالن نیمه تاریک برای زدن رد حاجی فتحی و آدمهایش چرخید، اما انگار همهی افراد حاضر در جلسه شکل و شمایل یکجور داشتند! از اینجا که نشسته بودم، فقط یک مشت پسِ سر معلوم بود و بس! کلافه بودم و صدای تیز شهردار جدید منطقه، مثل دارکوب روی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نجوای آرام جلد اول به صورت pdf کامل از سلاله

        خلاصه رمان :   قصه از اونجایی شروع میشه که آرام و نیهاد توی یک سفر و اتفاق ناگهانی آشنا میشن اما چطوری باهم برخورد میکنن؟ آرامی که زندگی سختی داشته و لج باز و مغروره پسری که چیزی به جز آرامش خودش براش اهمیتی نداره… اما اتفاقات تلخ و شیرینی که براشون پیش میاد سرنوشتشون رو چجوری مینویسه؟؟  

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان من به عشق و جزا محکومم pdf از ریحانه

    خلاصه رمان :       یلدا تو دوران دبیرستان تو اوج شادابی و طراوت عاشق یه مرده سیاه‌پوش میشه، دختری که حالا دیپلم گرفته و منتظر خواستگار زودتر از موعدشه، دم در ایستاده که متوجه‌ی مرد سیاه‌پوش وسط پذیرایی خونه‌شون میشه و… شروع هر زندگی شروع یه رمان تازه‌ست. یلدای ما با تمام خامی‌ها و بی‌تجربگی وارد

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مهمان زندگی
دانلود رمان مهمان زندگی به صورت pdf کامل از فرشته ملک زاده

        خلاصه رمان مهمان زندگی :     سایه دختری مهربان و جذاب پر از غرور و لجبازی است . وجودش سرشار از عشق به خانواده است ، خانواده ای که ناخواسته با یک تصمیم اشتباه در گذشته همه آینده او را دستخوش تغییر میکنند….. پایان خوش. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بچه پروهای شهر از کیانا بهمن زاده

    خلاصه رمان :       خب خب خب…ما اینجا چی داریم؟…یه دختر زبون دراز با یه پسر زبون درازتر از خودش…یه محیط کلکلی با ماجراهای پیشبینی نشده و فان وایسا ببینم الان میخوایی نصف رمانو تحت عنوان “خلاصه رمان” لو بدم؟چرا خودت نمیخونی؟آره خودت بخون پشیمون نمیشی توی این رمان خنده هست تعجب هست گریه زاری فکر

جهت دانلود کلیک کنید
رمان عاشقم باش

  دانلود رمان عاشقم باش خلاصه: داستان دختری به نام شقایق که پس از جدایی خواهرش با همسر سابق او احسان ازدواج می کند.برخلاف عشق فراوان شقایق نسبت به احسان .احسان هیچ علاقه ای به او ندارد کم کم طی اتفاقاتی احسان به شقایق علاقمند می شود و زندگی خوشی را با او از سر می گیرد…. پایان خوش…. به

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x