رمان فئودال پارت 36

4.3
(159)

 

 

 

 

 

 

 

روی صندلی‌اش فرود آمد. قیصر بی رحمانه ادامه داد:

 

_ والا دختر به اون سادگی و معصومی…به منم همچین چیزی بگن بدم میاد، الان با خودش هزار فکر و خیال میکنه…چرا نمیری سراغش؟ شده چند هفته که ندیدیش؟ لابد میخوای چهلم خسروخان هم تموم شه بعد؟

 

متفکر نگاه به قیصر داد:

 

_ قبولم میکنه؟ یعنی…اگه راهم نده چی؟ اگه نیاد کلبه؟

 

قیصر سری کج کرد، لبخندی زد:

 

_ اونقدری دوست داره که فکر نکنم دووم بیاره قهرش…پاشو برو از دلش دربیار…

 

دستی به صورت اصلاح نشده و نامرتبش کشید، موهایش کمی بلندتر شده و ریشش نامرتب بود.

 

_ اینجوری؟ منو این ریختی ببینه که میگرخه گلین!

 

خندید و جلو رفت:

 

_ فکر کن زنته و هر روز میبینتت…قرار نیست که هر روز خوشگل و مرتب باشی، ادم روزای حال بدی باید یکیو داشته باشه که همه‌جوره بخوادش یا نه؟

 

لبخند تلخی به لبش نشست، از جا برخاست و پشت گردنش را خاراند:

 

_ خیله خب…یه آب به تن بزنم، میرم دیدنش…میتونی ترتیب یا نامه‌رو بدی که فردا بره کلبه؟

 

_ باباش برگرده چی؟

 

سری بالا انداخت:

 

_ نه امروز تو عزا گفت فردا صبح راهی زمین‌های بابام میرسه برا نظارت، خودم ازش خواستم…اینجوری بیشتر وقت دارم پیش گلین باشم، هرچند…فکر نمیکردم امروز بخوام برم!

 

_ امروز نرو پس…دوش بگیر، استراحت کن، همون فردا صبح برو که اون دختر هم استرس پدرشو نگیره!

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

سری تکان داد و تایید کرد:

 

_ اره اینجوری بهتره..‌.با انرژی میرم پیشش…تو هم چیز کن، نامه رو زحمت بکش برسون دستش…که اونجا علاف نمونم!

 

قیصر به سمت در رفت:

 

_ خیله خب، دلاک میفرستم حمومت، برو تنو آب بزن.

 

نریمان دستی به صورتش کشید و به سمت ورودی حمام از اتاقش رفت.

حمام خان‌ و خانزاده فرق داشت با بقیه، حوضچه‌ی بزرگی داشت، با نمای سنگی و سکو‌های مرمر.

 

در ضیافت‌های عروسی که حمام عروسی میگرفتند هم در همان حمام جشن برگزار میشد، آهنگ و آواز به راه میشد و رقص و شادی، چیزی که به طرز جالبی برای افسانه انجام نشد.

 

شاید چون عجولانه بود، یا چون اجبار پدر مادرش، فقط درد همان زن گرفتنش بود که مادر و پدرش به مراد دلشان برسند.

 

 

—-

 

 

خیره به نامه مانده بود قبول کند یا نه، برود یا نه، پدرش که امروز گفت میخواهد برای زمین‌های کشاورزی خان برود، تعجب کرد.

 

اما با رسیدن این نامه، فهمید کاسه‌ای زیر نیم کاسه بوده و درواقع، جور کردن فرصت ملاقات با نریمان بود.

 

آهی کشید و نامه را زیر تشکش گذاشت.

دستانش را به تخت حائل کرد و به ساعت پاندول هال خیره شد، یک ساعت به زمانی که نریمان تعیین کرده بود مانده و او هنوز تصمیمی نگرفته بود.

 

دوباره به تشکش نگاهی انداخت، گویی نامه و عکس‌ها و همه‌چیز را از روی تشک میتواند ببیند:

 

_ برم…شاید، شاید حرف مهمی داره…که بابا رو فرستاده، نه؟

 

 

 

 

 

 

 

 

 

از جا برخاست و به سمت کمدش قدم برداشت، درش را گشود و میان لباس‌هایش چشم چرخاند.

آن لباس‌های رنگارنگ لحظه‌ای در چشمانش درخشیدند.

 

در ثانی لب گزید و دوباره در کمد را بست.

اگر نریمان قصد گول زدنش را داشت چه؟ دوستش داشت و عاشقش بود اما حرف های آن مرد، که از مانع‌های برداشته شده‌ی میان او و نریمان میگفت، شک به دلش انداخته بود.

 

اگر نریمان باز هم او را پنهان میکرد چه؟ اگر فقط در حد یک معشوقه‌ی پنهانی میماند؟

اصلا افسانه را دوست داشت؟

 

لابد دوستش داشت که به فکر طلاقش نبود و او را پنهان میکرد!

 

نباید اجازه میداد اینگونه خردش کنند.

اینبار خشم به سراغش آمد، باید نریمان را میدید تا تکلیفش را با او مشخص کند.

 

سریع هرچه دم دستش آمد را پوشید و از خانه خارج شد، راه همان انتهای باغ را در پیش گرفت که به کلبه راه داشت.

 

پیاده روی زیاد بود، پس برای سر وقت رسیدن نیاز داشت قدم‌هایش را تند بردارد.

 

از دور چراغ‌های روشن کلبه‌را می‌دید، با اینکه روز بود، اما بخاطر حجم زیاد درختان نور آفتاب در آن محوطه کم بود.

 

نزدیک شد، قفل در هم برداشته و در به نظر باز بود.

 

به ارامی داخل شد، میشد عطر خوش غذایی که در محیط خنک خانه پیچیده بود را حس کند.

 

با اینکه هوا رو به سرد شدن و شهریور ماه میرفت، اما همچنان روزهای گرمی داشت و این خنکای کلبه لذت بخش بود.

 

به ارامی پشت سرش در را بست.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

صداهایی از آشپزخانه می‌آمد. قدم برداشت و سرکی کشید، که با دیدن هیبت مردانه و ریش کوتاه شده‌ی نریمان دست روی دهانش کوبید و هینی کشید.

 

پیشبند بسته بود و با زحمت و تلاش زیادی سختی داشت با دستمال دستگیره و در قابلمه را همزمان نگه دارد.

 

با صدای گلین سرش را بالا کشید و در قابلمه‌ی داغ از دستش رها شد و جیغ گلین را دوباره درآورد.

 

_ اروم دختر، چیزی نشده که…چرا جیغ میزنی!

 

گلین با دهان باز و ترسیده، به سمتش قدم برداشت، صدای نهیب برخورد در قابلمه‌ی فلزی، با کابینت و زمین، در گوششان زنگ میخورد.

 

_ آخه…تو…آشپزی، چرا؟

 

به سمتش رفت و سریع و حرفه‌ای قابلمه را از دستش گرفت. روی اجاق قرارش داد و در قابلمه را هم برداشت.

 

حتی بی آنکه دستش بسوزد، از تمیز بودن در قابلمه که مطمئن شد، آن را روی کابینت قرار داد.

 

تمام لحظاتی که سعی داشت گند و کثافت‌های نریمان را جمع کند، نریمان با چشمانی پر از دلتنگی خیره‌اش بود و با لذت حرکاتش را دنبال میکرد.

 

_ اینجارو چرا اینجوری کردی…اخه، اخه شما رو چه به آشپزی؟ آشپزی کار زنونه‌س…

 

_ دستت درد نکنه یاقوت، این همه جون کندم خوشحالت کنما!

 

طعنه‌ای بوی شوخی داشت و گلین هم فهمید، اما خنده‌اش نگرفت و بیشتر حتی دلخور شد.

 

حس خر بودن به او دست میداد، انگار که نریمان او را احمق و ساده گیر اورده باشد که بخواهد اینگونه و با اشپزی او را گول بزند.

 

_ ممنون زحمت کشیدین اما بازم کار شما نیست، باید میذاشتید برا خودم.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

از پشت سر نزدیکش شد، داشت غذا را هم میزد که ببیند چه مزه‌ای شده و چه درون قابلمه میگذرد:

 

_ نه بابا؟ شما با این قد و قواره‌ت دستت به کابینتا میرسه مگه؟

 

_ حالا دوتا ادویه بدین دست من که به جایی برنمیخوره، قدتون ماشاالله بلنده!

 

از تعریف بی پرده‌ی گلین لبخندش گشاد شد. دستش به پهلویش رسید و خواست او را در آغوش بکشد که گلین به یکباره هینی گفت و خود را کنار کشید.

 

نریمان درمانده و گیج نگاهش کرد، نمیدانست چرا چنین میکند، بی محلی و اخم و تخمش را پای دلخوری و قهرش میگذاشت، اما اینکه اجازه نمیداد بغلش کند چیزی سوا ازین‌ها بود.

 

رنگ پریده و عقب کشیدن یکباره‌اش نشان از ترس او میداد، چیزی که نمیفهمیدش:

 

_ گلین؟ چیشده؟ چرا همچین میکنی؟ خواستم بغلت کنم فقط!

 

گلین خجالت زده آب دهانش را قورت داد:

 

_ بعـ…بعدا، الان وقت نیست…باید، ناهار…ناهار بخوریم!

 

ابروهایش بالا پرید:

 

_ موقع ناهار باید بشینی بغلم خودم لقمه بذارم دهنت…اونموقع چیکار میکنی پس؟

 

سعی داشت با شوخی فاصله‌ای که میانشان افتاده بود را پر کند، اما انگار گلین به این سادگی‌ها تسلیم نمیشد:

 

_ نه خب…نه، یعنی…خب اونجوری نمیشه که، اذیت میشین…نمیشه!

 

ابروهایش بالا پرید، میدانست چیزی شده، شک کرده بود به آن مردکی که به خانه‌یشان می‌رفت و با او حرف میزد.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

_ گلین؟ بعد چهل روز اومدم ببینمت، بغلت کنم، ببوسمت…دلتنگیمو باهات رفع کنم، این چه رفتاریه؟

 

دلخوری‌اش را بروز داد تا شاید گلین دردش را بگوید.

اما سر به زیر دوباره به سمت اجاق رفت و زیرش را روشن کرد:

 

_ یکم دیگه بمونه قشنگ جا میوفته…بعدش سفره رو میچینم که…

 

بازویش را یکباره گرفت و سمت خودش کشید، جیغ گلین با کوبیده شدن صورتش در سینه‌ی پهن نریمان قطع شد:

 

_ آخ!

 

_ دردت اومد؟ حقته…من باباخانم مرده، باز دلم نیومد نبینمت…مادرم و خواهرم بهم نیاز دارن، باز نتونستم دووم بیارم و نیام پیشت…وقتی هم میام اینطوری ازم استقبال میکنی؟

 

انگار حرف‌هایش آتشی بود که به زیر فتیله‌ی بمب گرفته باشد، به یکباره گلین از سینه‌اش کنده شد و مشت کوچکش را نثار شکمش کرد:

 

_ ولم کن…منت نذار…برای محبتی که میخوای خرج کنی منت نذار…بدم میاد هرکی بهم یه خوبی میکنه میکوبتش به سرم، مگه من خواستم؟ میخواستی نیای…برگرد همونجا، زنت منتظره خب…کل این روزا رو پیش اون بودی، الانم برو پیش همون!

 

با تعجب به صورت سرخ از خشم گلین خیره بود و حرف‌هایش را گوش میداد:

 

_ هربار میای منو میکشونی اینجا، انگار خرم، انگار نیمفهمم…گولم میزنی، معلوم نیست گناه من چی بوده که باید بشم معشوقه‌ی پنهونی! بعد اونور برای تو و یکی دیگه مردم ارزو بچینن و ردیف کنن، لابد مادرت هم میخواد بچه‌ی همون زنتو بغل منه نه؟ وارث تاج و تختت قراره از اون زن باشه، مگه نه؟

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 159

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان گرگها

رمان گرگها 5 (1)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان گرگها دختری که در بازدیدی از تیمارستان، به یک بیمار روانی دل میبازد و تصمیم میگیرد در نقش پرستار، او را به زندگی بازگرداند…
IMG 20240622 231247 222

دانلود رمان هیچ ( جلد دوم) به صورت pdf کامل از مستانه بانو 5 (1)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان :   رفتن مرصاد همان و شکستن باورها و قلب ترمه همان. تار و پودش را از هم گسسته می دید. آوارهای تاریک روی سرش سنگینی می کردند. “هیچ” در دست نداشت. هنوز نه پدرش او را بخشیده و نه درسش تمام شده که مستقل…
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 3.6 (7)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG 20240623 195232 003

دانلود رمان بازی های روزگار به صورت pdf کامل از دینا عمر 4.3 (4)

بدون دیدگاه
          خلاصه رمان:   زندگی پستی و بلندی های زیادی دارد گاهی انسان ها چنان به عمق چاه پرتاب می شوند که فکر میکنن با تمام تاریکی و دلتنگی همانجا میمانند ولی نمیدانند که روزی خداوند نوری را به عمق این چاه میتاباند چنان نور زیبا…
InShot ۲۰۲۳۰۶۰۶ ۱۴۳۳۳۳۳۳۳

دانلود رمان نهلان pdf از زهرا ارجمند نیا 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :           نهلان روایت زندگی زنی به نام تابان میباشد که بعد از پشت سر گذاشتن دوره ای تاریک از زندگی خود ، در کنار پسر کوچکش روزهای آرامی را می‌گذراند و برای ساختن آینده ای روشن تلاش می‌کند ، تا این که…
۱۶۰۵۱۰

دانلود رمان تموم شهر خوابیدن 0 (0)

3 دیدگاه
    خلاصه رمان:       درمانگر بيست و چهارساله ای به نام پرتو حقيقی كه در مركز توانبخشی ذهنی كودكان كار می‌كند، پس از مراجعه ی پدری جوان همراه با پسرچهارساله اش كه به اوتيسم مبتلا است، درگير شخصيت عجيب و پرخاشگر او می‌شود. كسری بهراد از نظر…
InShot ۲۰۲۳۰۶۰۹ ۱۷۴۵۱۲۱۵۳

دانلود رمان فردا زنده میشوم pdf از نرگس نجمی 0 (0)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     وارد باغ بزرگ که بشید دختری رو میبینید که با موهای گندمی و چشمهای یشمی روی درخت نشسته ، خورشید دختری از جنس سادگی ، پای حرفهاش بشینید برای شما میگه که پا به زندگی بهمن میذاره . بهمن هم با هزار و یک دلیل…
رمان شاه خشت

دانلود رمان شاه خشت به صورت pdf کامل از پاییز 3.3 (9)

8 دیدگاه
  خلاصه: پریناز دختری زیبا، در مسیر تنهایی و بی‌کسی، مجبور به تن‌فروشی می‌شود. روزگار پریناز را بر سر راه تاجری معروف و اصیل‌زاده از تبار قاجار می‌گذارد، فرهاد جهان‌بخش. مردی با ظاهری مقبول و تمایلاتی عجیب که..
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (3)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

6 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
همتا
همتا
5 ماه قبل

گلین عصبانی ام میشه مگه

Hhhhh
Hhhhh
5 ماه قبل

گلین کمی عاقل میشود

ستایش
ستایش
5 ماه قبل

هاییییی هاییی جیگرم حال اومد

Stephen2837
Stephen2837
5 ماه قبل

Modern Talking был немецким дуэтом, сформированным в 1984 году. Он стал одним из самых ярких представителей евродиско и популярен благодаря своему неповторимому звучанию. Лучшие песни включают “You’re My Heart, You’re My Soul”, “Brother Louie”, “Cheri, Cheri Lady” и “Geronimo’s Cadillac”. Их музыка оставила неизгладимый след в истории поп-музыки, захватывая слушателей своими заразительными мелодиями и запоминающимися текстами. Modern Talking продолжает быть популярным и в наши дни, оставаясь одним из символов эпохи диско. Музыка 2024 года слушать онлайн и скачать бесплатно mp3.

ماهان
ماهان
پاسخ به  Stephen2837
5 ماه قبل

جان من چی میگی داداش
اوکی فهمیدیم باکلاسی

شخص
شخص
5 ماه قبل

اخی دلم خنک شد

دسته‌ها

6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x