رمان فئودال پارت 40

4.5
(133)

 

 

 

 

 

 

 

استکان‌ها را تک تک پر از چای سرخ و خوش‌عطرش کرد، سینی را با دقت نگاهی کرد تا آب و چای ریخته رویش نباشد.

 

سینی برداشت به سمت حیاط رفت، پدرش با چندی از همسایه‌ها که آنها هم روی زمین‌های خان کار میکردند، نشسته بودند.

 

بنظر میرسید که صحبتشان راجع به محصول زمین‌ها بود، یکی سیب‌زمینی، یکی گندم و بسیاری محصولات دیگر…

 

زمستان که نزدیک بود و از ان پس دیگر کار روی زمین‌ها چندان راحت نمیشد، شاید حتی کاری نبود برای انجام دادن و نیاز بود برای خرجی زمستان، کارگری کنند.

 

سینی را به دست پدرش داد، و به ارامی داخل خانه برگشت، پشت پنجره نشست تا زمانی که خیرالله از جا برخاست و با خداحافظی همسایه‌ها را تنها گذاشت.

 

سینی به دست به داخل برگشت:

 

_ گلین بابا، بیا ببر اینارو…هوا داره سرد میشه!

 

بی حرف سینی را به آشپزخانه برد و دوباره برگشت، مقابل پدرش که با تسبیحش به پشتی تکیه زده و مشغول ذکر بود نشست، با اخم لب زد:

 

_ بابا…

 

_ جانم دختر بابا؟

 

اخم‌هایش وسعت پیدا کردند:

 

_ اون مرد جوون…که چندباری اومد این طرفا…میشناسیدش؟

 

خیرالله اخمی به پیشانی داد و نگاه به گلین دوخت:

 

_ چرا میپرسی؟ چیزی شده؟ بازم اومده بود؟

 

آب دهانش را قورت داد، نمیدانست از کجا باید شروع کند. طاقت دیدن خشم پدرش را نداشت.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

_ نه…اومد اما چیزی نشد، فقط…باباجان، بهم گفت ازت بپرسم، چون تو میدونی اون کیه…گفت به خاطر تو معطل کرده، گفت مونده ببینه تو کی میخواد بهم بگی واقعیتو…

 

سر کج کرد و ملتمس به پدرش چشم دوخت:

 

_ بابا این مدر کیه؟ چرا هیچیش به ما نمیاد؟ بهش نمیاد مایه‌دار باشه، اما مشخصه اینجا هم نبوده، چرا باید شما بشناسیش؟

 

حلقه‌ی اشک چشمانش، دل خیرالله را نرم کرد.

اخم پیشانی‌اش به ارامی باز شد و ناچار چشمش را اطراف خانه چرخاند:

 

_ گفتنش راحت نیست، گلین بابا، نمیخوام بعدش تو رو هم مثل مادرت از دست بدم!

 

گیج به پدرش چشم دوخت، نمیدانست چه میگوید و چرا باید او‌ را از دست بدهد:

 

_ چرا بابا؟ چیشده؟ مگه اون آدم کیه؟

 

نفس کلافه‌ای کشید و به گلین اشاره کرد تا نزدیک برود.

گلین از خداخواسته، روی زانوهایش حرکت کرد و کنار پدرش جا گرفت:

 

_ ببین، گلین…من و مادرت قبل از اشنا شدنمون، یعنی درواقع، قبل از ازدواجمون…

 

نفس عمیقی کشید و به ارامی لب زد:

 

_ یادته قدیما میگفتی چرا ما مثل بقیه فک و فامیل و کس و کار نداریم؟

 

گلین سر به تایید تکان داد، به یاد داشت، کودکی‌اش همیشه دخترهای محله از پسر خاله و دخترعمه میگفتند و او حتی فرقشان را نمیدانست، چرا که ندیده بود و نداشت!

 

_ من قبل مادرت، با خاله‌ت زن و شوهر بودیم…از خاله‌ت یه پسر داشتم، وقتی بزرگتر شد، خاله‌ت یعنی مادر پسرم…به رحمت خدا رفت، از اون طرف، مادر تو هم…بخاطر رسم و رسومات، بعد از اینکه همسرش بخاطر تصادف فوت شد، مجبورمون کردن با هم عقد کنیم…

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

دستش را به سر گلین کشید، چشمان روشنش که به درشتی میزد و درکی از حرف‌های پدرش نداشت، همچنان باز مانده بودند!

 

_ اون مردی که میاد…یاسره، هم برادرت، و هم پسرخاله‌ت…بعد از اون جریان، من و مادرت از طایفه جدا شدیم و دیگه نخواستیم با کسی باشیم، یاسر هم وقتی دید من زن گرفتم بعد مادرش…نخواست خاله‌ش رو مامان خطاب کنه، پاشد رفت!

 

دست ظریف و نحیفش روی دهان سرخش نشست، نمیدانست تعجبش را چگونه نشان دهد، شوکه و ترسیده خیره به دهان پدرش بود، حالا حرف محرم و نامحرم آن مرد را میفهمید.

 

پس محرمش بود، فقط از نوع برادر…

یک برادر که از سمت پدر مشترک بود، اما مادرهایشان، خواهر بودند…چه وجهه‌ی زشتی به نظر میرسید.

 

اینکه پسرخاله‌ات، برادرت باشد! کسی که باید نامحرم باشد، اما محرم است…چه کرده بودند با این خانواده؟

 

_ اما بابا…مامان، مامان چرا نگفته بود؟

 

دست روی دست گلین گذاشت و نوازشش کرد، تنش یخ زده بود:

 

_ مادرت نمیخواست بدونی…با اینکه یاسر رو بیشتر از همه دوست داشت، چون فکر میکرد بی‌گناه‌ترین آدمی که اون وسط قربانی شد، یاسره…یاسر اونو نمی‌خواست اما الان بعد سال‌ها، فهمیده که خواهر داره، خواسته که برگرده و باهات وقت بگذرونه، با اینکه زیاد منو به پدری نمیخواد اما…

 

شرمنده سر به زیر انداخت:

 

_ پدری نکردم براش، نکردم گلین…پسرم منو طرد کرد، نخواست که پدرش باشم…اما تو رو دوست داره، براش معصومی…دختر من معصوم و ساده‌س، هیچکس نمیتونه دوسش نداشته باشه!

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

چشمانش لبالب از اشک پر شده بود.

سر به زیر انداخت و دستش را از زیر انگشتان مردانه‌ی پدرش بیرون کشید:

 

_ باید…باید میگفتید…حق داشتم بدونم!

 

_ فکر نمیکردیم برگرده، فکر نمیکردیم بعد بیست سال بخواد برگرده و دوست داشتن خواهرشو بخواد!

 

پر بغض نالید:

 

_ اما اون…اون که، گناهی نداشت…تقصیر شما بوده! شما…شما کاری کردین فرار کنه!

 

خیرالله اخم‌هایش را در هم کشید، نه از روی خشم یا سرزنش، بلکه از روی غم و شاید برای کنترل احساساتش.

 

سکوتش مجوز گلین را صادر کرد که به اتاقش برگردد. حالا برخلاف ترسی که از آن مرد، یا همان یاسر داشت، دوست داشت که دوباره ببیندش، آشنا شوند و بتواند به عنوان برادر او را بپذیرد.

 

حتی به این فکر کرد، به نریمان بگوید، خیالش را راحت کند که خطری از جانب یاسر وجود ندارد و برادرش است. برادر…

 

سال‌ها در حسرت خواهر برادری مانده بود، همسایه‌ها و دوستانش را میدید که هیچکس کمتر از چهار فرزند ندارند، جز خان که سه فرزندش در نوزادی جان باختند و حالا جز نریمان و نارین کسی دیگر را ندارد.

 

اما حس داشتن یک برادر، حالا پس از نوزده سال زندگی، غریب بود، اما دلنشین.

 

روی تخت نشست و به این فکر کرد که چگونه میتوانست با برادر تازه از راه رسیده‌اش ارتباط بگیرد، افکارش که به نتیجه نرسیدند، دراز کشید و ذهن خسته‌اش را به دست خواب سپرد.

 

میان خواب و بیداری بود که حس کرد صدای تق تقی مدام تکرار میشود.

گیج اخم‌هایش پیشانی‌اش را چین انداخت و چشم گشود. هوای غروب داشت خود را نشان میداد.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

کمی که دقت کرد و حواسش از خواب برگشت، فهمید کسی به پنجره‌ی اتاقش میکوبد.

 

با فکر بودن نریمان از جا پرید و به سمت پنجره رفت، نگران بود که مبادا پدرش ببیند، میدانست قرار است نریمان باز هم به دیدنش بیاید اما زمانش را اطلاع نداشت.

 

بی توجه به موهای باز و بدون حجابش پرده را کنار زد و با دیدن شخص پشت پنجره شوکه میخ زمین شد.

 

لب‌های یاسر به لبخندی مزین شدند، تقه‌ی دیگری به پنجره زد و اشاره کرد تا بازش کند.

 

اطلاعاتی که پدرش امروز به او داده بود کم کم در ذهنش پررنگ شدند، با اینکه خجالت میکشید، اما فکر برادر بودنش اشتیاقش را به خجالت ارجحیت میداد.

 

پنجره را به ارامی گشود:

 

_ مو طلایی، سلاملکم!

 

از نحوه سلام کردنش لب گزید، همیشه پدر به او گوش‌زد کرده بود که سلام را کامل بیان کند تا ادب را هم به جا آورد:

 

_ سلام!

 

_ عاها، این لپای سرخ شده‌ت داره میگه که فهمیدی من کی‌ام نه؟ حالا قرار نیست که با چارقد خودتو دلمه کنی؟

 

با خجالت لب گزید:

 

_ چرا اومدین اینجا، در جلو رو براتون باز میکنم بیاید تو…

 

_ نمیخواد برو عقب از همینجا میان تو، بابات خونه‌س خوشم نمیاد ببینمش!

 

اخم کرد:

 

_ بابای شما هم هست!

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

انگار که حرف نرمال و معمولی زده باشد، شانه بالا انداخت و دستانش را بند لبه‌ی پنجره کرد:

 

_ ژنتیکی اره، عاطفی خیر…بکش عقب جیگر طلا!

 

خجالت‌زده عقب‌تر رفت، یاسر با جهشی خود را از پنجره بالا کشید و داخل شد. همان لبه‌ی پنجره نشست و با لبخند عمیقی دست به سمتش دراز کرد:

 

_ بیا اینجا ببینمت، آخ که چقدر جلو خودمو میگرفتم که نچلونمت!

 

گلین شرمگین لب گزید:

 

_ اقا یاسر، زشته، بزرگترید…نمیشه که این کارا…

 

برادر بزرگتر همیشه حساب دستشان بود، از دختر حساب می‌گرفتند و حواس و غیرتشان تمام سمت او بود، رسم مردانگی در آنجا جز این نبود!

 

رفتارهای یاسر برایش تازگی داشت و عجیب بود، چیزهایی بود که حس میکرد فقط باید نریمان با او تجربه کند، اما حالا یک برادر از او تقاضایش را داشت، بغلی سفت و محکم؟ که تا بحال میان خواهر برادر‌های اطرافیانش ندیده بود!

 

_ بیا اینجا ببینم، فکرای عهد قجرتو بنداز اونور مخت دود کرد… انگار قرن پونزده‌س…بابا مدرن شو یکم!

 

دستش را بی مهابا گرفت و کشید، در آغوش محکم و امن یاسر که فرو رفت، بی اراده در خود جمع شد:

 

_ عا باریکلا…دلم میخواد ببرمت شهر، یکم بیرون ازین روستا رو بهت نشون بدم…چیزای جدید ببینی، کیف کنی، خریدای قشنگ کنی…حیفی اینجا باشی تو دختر!

 

اخم کرد و خواست از سینه‌اش فاصله بگیرد که:

 

_ نمیخواد اقا یاسر…

 

_ اقا بابات و اون شوهر الدنگته…به من بگو داداش، افرین بگو…بگو دهنت عادت کنه جوجه!

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

شمار لب گزیدن‌هایش از دستش خارج بود، به نرمی لب زد:

 

_ نمیشه…نمیتونم برم شهر، بابام تنها میمونه!

 

_ نمیبرمت که بمونی، دو روز میری، فکر کن مسافرته…با خودم، میریم و برمیگردیم…هوم؟ دانشگاه هم بهت نشون میدم، شاید خوشت اومد درس بخونی؟

 

متعجب سر از سینه‌اش برداشت:

 

_ دانشگاه؟

 

با تفریح خندید:

 

_ چیه فکر کردی درس خوندن شهر مثل اینجاس؟ دو کلاس خوندن نوشتن یاد بگیرین تموم؟ انگاری خبر نداری داداشت مهندس مملکته!

 

شنیده بود افسانه هم تحصیلاتی دارد، اما نمیدانست از کجا و چه رشته‌ای…

اما اینکه برگشته بود و با وجود تحصیل و مستقل بودنش، خواستار ازدواج با خانزاده بود کمی متعجبش میکرد:

 

_ من فکر کردم دخترا نمیتونن…

 

_ فکرات مال همین پیرزنای دور و ورته…دختر فلانه بهمانه، حالا نخواستی درس هم بخونی مهم نیست، تو شهر هم فقط اون رده بالاها دختراشونو میفرستن برا درس خوندن…اما خب، می‌برمت شهرو بگردی، چیزی خواستی بخری، بخوری، تجربه کنی…

 

به آرامی از آغوشش عقب کشید:

 

_ نمیشه…یعنی، من نمیتونم ازینجا برم…بابام اجازه نمیده و…

 

سکوت کرد، اما فکرش پی گفتن نریمان بود، یاسر از او خبر داشت اما غیرتی از خودش نشان نداد، یعنی بی غیرت بود؟ برایش مهم نبود خواهرش با چه کسی هست و نیست؟

 

_ چی؟ نکنه نریمانو نمیتونی ول کنی؟ بابا همش دو روزه، تا شهر پنج ساعت بیشتر راه نیست!

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 133

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x