رمان فئودال پارت 41 - رمان دونی

 

 

 

 

 

 

 

نفس عمیقی کشید، نفسی که لرزیدنش را هم یاسر حس کرد:

 

_ ببینم اون چشاتو…میترسی ازش؟

 

نگاهش بی اراده با همان دو کلمه به چشمان یاسر دوخته شد، انگار از درک شدنش خوشحال بود که یاسر یکباره اخم در هم کشید.

 

تمام خیالاتش در باب غیرتی نبودن این برادر دود شد و از همان اخم یکباره و ترسناک چشمانش گشاد شد:

 

_ چه غلطا…چه گوهی خورده که باید ازش بترسی؟ هان؟ خشتکشو میکشم رو سرش اذیتت کنه، دست روت بلند کرده؟ جواب منو بده!

 

لب محکم گزید و سری به طرفین تکان داد:

 

_ نه، نه…هیچکاری نکرده…خودم، خودم میترسم…یعنی، نمیترسم…میترسم، اما نه از اون…

 

ابروهای یاسر یکباره باز شدند، چشم ریز کرد:

 

_ پس از چی؟

 

آب دهانش را فرو خورد:

 

_ از اینکه نکنه فکر کنه بهش دروغ گفتم یا فکر و خیال دیگه‌ای کنه…میترسم فکرش ازم عوض شه!

 

با چندش صورتش را جمع کرد:

 

_ گوه خورد، چندش…مگه شهر هرته؟

 

_ شهر چی؟

 

به سادگی گلین لبخند زد، دخترک جز غلط و بیشعور و گوه چیز دیگری از فحش بلد نبود!

 

_ هیچی…بهش بگو داداشتو پیدا کردی خیالش راحت شه!

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پشت درخت باغ ایستاد و به پنجره‌ای که باز بود چشم دوخت، شوکه از چیزی که میدید دست جلوی دهانش گذاشت:

 

_ نریمان میکشتت دختر چیکار میکنی!

 

وقتی با موهای برهنه او را دید، ابتدا گفت که حتما مردک دوباره ازارش میدهد، اما وقتی او را در آغوش گرفت و جیغ و دادی از گلین ندید…

 

_ خدایا خودت رحم کن!

 

سریع نامه‌ای که میخواست یواشکی به گلین بدهد را همانجا روی زمین رها کرد و به عقب برگشت، باید میرفت و به نریمان خبر میداد، هرچقدر که گلین را معصوم میدید، حالا جز یک خائن تصوری از او نداشت.

 

به عمارت که رسید، سراغ نریمان را از بی‌بی‌اسیه گرفت، بی‌بی با گفتن «اصطبل پیش اسبشه» به مطبخ رفت و قیصر سریع راهی اصطبل شد.

 

نریمان با محبت ذاتی‌اش که همیشه نثار ابرش میشد، مشغول شانه زدن یال‌هایش بود.

 

نزدیک شد و با ترس و لرز به قدم‌هایش کمی صدا داد.

نریمان که به سمتش برگشت لبخندی زد:

 

_ قیصر…نامه‌رو بهش دادی؟

 

آب دهانش را فرو خورد:

_ اره، نه…یعنی، نشد!

 

اخم‌های نریمان در هم کشیده شد:

 

_ چی نشد؟ چرا نشد؟

 

 

 

 

 

سکوت قیصر را که دید دستانش را ورانداز کرد:

 

_ نامه کو؟ نگو که دزدیدنش قیصر که همینجا فلک…

 

_ نه، کسی ندزدید خانزاده، فلک کردنو به رخ ما نکش، به فکر فلک کردن یکی دیگه باش!

 

گیج‌تر از پیش قدمی به سمتش برداشت، دستش همچنان روی یال‌های ابرش بود:

 

_ چی میگی مرد؟ فلک کردن کی؟

 

با کلافگی سری به اطراف چرخاند:

 

_ عزیزکرده‌ت! چشمت روشن…پشت سرت اونی نیست که بهت نشون داده!

 

پوزخندی زد و سری تکان داد:

 

_ امکان نداره قیصر، حتما اشتباه گرفتی…گلین دختر دو رو و خیانتکار نیست!

 

اخم‌های قیصر جدیتش را نشان میداد، حالا که گفته بود، لازم دید تا اخرش را بگوید:

 

_ رفتم بهش نامه رو بدم، از پنجره اتاقش که پشت خونه‌س…اما چیزی دیدم که نباید!

 

به ثانیه نکشیده خشم بر اندام نریمان سایه افکند:

 

_ چی دیدی؟

 

_ همون پسر جوون شهری رو…تو بغلش بود، نریمان! به من که اعتماد داری، نداری؟ از همون بچگی رفیقت بودم…

 

ناباور سری به طرفین تکان داد:

 

_ امکان نداره، اشتباه گرفتی قیصر، گلین نبوده! گلین چارقدش جلو نامحرم کنار بره سر تا پا سرخ میشه از خجالت!

 

پوزخند گوشه‌ی لب قیصر برایش خنجری بود به قلب عاشقش.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

_ کجاس؟

 

گیج از پرسش یکباره‌ی نریمان خیره‌اش شد:

 

_ کی کجاس؟

 

فک روی هم فشرد، سعی داشت با چشمان خودش ببیند تا باور کند، مدرک میخواست، گلین او بی چشم و رو نبود!

 

_ گلین…اون، اون مرد…کجان؟

 

_ الان، نمیدونم…اما وقتی اونجا بودم، تو خونه خیرالله، پشت پنجره پشتی بودن!

 

لب‌هایش را روی هم فشرد، ریسمان ابرش در مشتش فشرده شد، تصمیمش را در لحظه گرفت، جلو رفت و در حرکتی روی اسب پرید.

 

_ چیکار میکنی نریمان؟ نری آبرو ریزی کنی مرد! یادت نره خان این مردم الان تویی!

 

بی توجه به حرف‌های قیصر که عجیب منطقی بودند، راه دلش را گرفت و با شلاقی که به تن ابرش کشید از جا پرید.

 

راه همیشگی میان درختان را انتخاب کرد و تاخت تا به مقصدش برسد.

در راه به هزاران تفکر منفی به خود پاسخ داد، گلین قطعا دلیلی دارد!

 

اما میتوانست هنگام دیدن او و آن مرد خونسرد باشد؟ مردی که شنیده بود، از جمال و جبروت کم نداشت!

 

مردی شهری و ازاد، بی قید و شرط…چیزی که هر دختر جوانی آرزویش را داشت!

 

به باغ خانه‌ی خیرالله که رسید، ابرش را با ریسمانش به شاخه‌ی درختی بست و خود پیاده به راه افتاد.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پشت همان درختی که قیصر ایستاده بود رسید، نامه‌اش را دید که به زمین گلی چسبیده بود.

خم شد و برداشتش، کمی پاکتش کثیف بود، اطراف را نگاه کرد، پنجره‌ی اتاقش بسته بود و خبری که قیصر میگفت نبود!

 

دیر رسیده بود، یا شاید اگر بخواهد به حرف دلش گوش دهد، چیزی‌ که قیصر دیده اشتباه بوده است!

 

با خشمی که در ظاهر سعی داشت پنهانش کند به پنجره اتاقش نزدیک شد و دستش را بالا گرفت تا در بزند، کوتاه بودن ارتفاع پنجره مزیت خوبی بود.

 

_ هوی، کی باشی شما؟

 

ترسیده از لو رفتنش به عقب چرخید، اما با دیدن همان مرد کم کم اخم‌هایش در هم فرو رفت.

 

_ اوه اوه، صاحابش اومد!

 

خشمگین به سمتش قدم برداشت، حرف‌های قیصر همچون پتک بر سرش کوبیده میشد:

 

_ تو…توی حروم‌…

 

دستش را سریع بالا اورد تا حرف نریمان را قطع کند:

 

_ هوی هوی، خانزاده، حواست باشه چی از دهنت درمیاد!

 

پوزخندی زد:

 

_ بهرحال، قراره خان روستا و دهات شی، احترام حرف اولو باید بزنه یا نه؟

 

یاسر که قصد عصبی کردنش را داشت، به هدفش رسید.

نریمان با خشم به سمتش یورش برد:

 

_ خفه شو بی‌ناموس…با آدم حرومی که به ناموس بقیه…

 

_ ببند بابا، ببند دهنتو! چه زری میزنی؟ ناموس داری تو مگه؟ زنتو تو عمارت چپوندی اومدی پی معشوقه بازی؟ خجالت نمیکشی مرد گنده؟

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

او چه از شرایط زندگی اجباری او میدانست که باید جواب پس میداد؟

یقه‌اش که میان انگشتانش فشرده شد، سرخی خشم به صورتش نشست.

 

_ ولم کن مرتیکه…

 

_ خفه شو، خفه شو تا خونتو نریختم…با زن من چه گوهی خوردی ها؟ چیکار کردی با زنم؟ باهاشی اره؟ حرف بزن بی‌ناموس…

 

_ ولم کن مرتیکه دو تنبون، زن تو داره تو قصرت عشق و حال میکنه… آخ…

 

مشتی که در دهانش کوبیده شد حرفش را در نطفه خفه کرد. رهایش کرد و خشمگین به سمت پنجره‌ی اتاق گلین دوید، باید از او میپرسید، باید مطمئن میشد.

 

محکم به پنجره کوبید و با خشم نگاهش را به یاسر دوخت.

یاسری که با پوزخند نشسته و خون کنار لبش را پاک میکرد.

 

_ چیه یاسر مگه نمیـ…

 

پنجره نیمه باز بود و صدای گلین که او را یاسر خواند به قلبش چنگ انداخت. با شوک به گلینی که خشک شده پشت پنجره مانده بود خیره شد.

 

با آن موهای رنگ خورشیدش که مواج روی شانه‌های ظریفش پریشان بودند، برای کسی پنجره گشود که نامش یاسر بود؟

 

نگاهش را شوکه به مرد داد کن هنوز نامش را نمیدانست، البته، تازه نامش را فهمیده بود:

 

_ نریمان…

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

_ نه، یاسر!

 

با تشر گفت و به چشمان گلین خیره شد:

 

_ خیال کردم پاک‌تر از تو…

 

_ قضاوت نکن مرتیکه، بذار حرفشو بزنه!

 

با نعره‌ی یاسر عصبی نگاهش کرد:

 

_ که دروغ تحویلم بده؟ شماها کی هستید؟ هااان؟ تو چرا یهو باید پیدات شه؟

 

استینش از پنجره کشیده شد، گلین داشت تلاش میکرد او را داخل بکشاند:

 

_ تو رو خدا…نریمان، نکن…بیا تو، همسایه‌ها!

 

منقطع و ترسیده حرف میزد:

 

_ بکش دستتو!

 

_ نریمان، لطفا…بیا تو برات توضیح بدم!

 

تیز نگاهش کرد، با چشمان خیس و گونه‌های بی رنگ و رویی که از ترس به سفیدی میزد خیره‌اش بود:

 

_ د یالا برو تو تا باباش نیومده!

 

با تشر یاسر نگاهی به او انداخت، انگار واقعا چیزی در میان بود که او نمیفهمید. دستانش را روی لبه‌ی پنجره نهاد و با پرشی بالا رفت.

 

از پنجره که داخل شد گلین سریع پنجره را بست و به سمت در اتاقش دوید.

آن را هم بست و قفلش کرد:

 

_ اینجا چخبره؟

 

با خشم گفت و گلین، از ترس میلرزید.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

_ نریمان من…

 

_ زبونت وا شده، قدیما آقا و خان از زبونت نمی‌افتاد!

 

لب‌های رنگ و رو رفته‌اش را گزید و سر به زیر شد:

 

_ نریمان‌خان…من، من تازه فهمیدم…

 

_ چیو؟

 

_ اینکه یاسر برادرمه…برادر ناتنیمه…از زن قبلی پدرم، شهر بوده و خبر نداشته من خواهرشم، وقتی هم برگشته…

 

_ دروغ تحویل من نده!

 

سرش به ضرب بالا آمد، حرص داشت جای خجالتش را میگرفت:

 

_ تا حالا چندبار به شما دروغ گفتم آقا؟

 

نریمان همچنان با اخم نگاهش میکرد:

 

_ میگم دیروز فهمیدم…بعدشم یاسر اومد، باب آشنایی…فهمیدم، فهمیدم داداش دارم…من، خب…تا بخوام بیام بهتون بگم، خودتون اومدین…اصلا نمیدونم چی شنیدین…اما

 

یکباره از جا پرید و به سمتش قدم تند کرد، مقابلش ایستاد و با چشمان درشتش خیره‌اش شد:

 

_ اگه خیلی نیازه، اگه باورم ندارین، اگه فکر میکنید دروغ میگم، از بابام بپرسید!

 

چشم ریز کرد، دستش به آرامی بالا آمد و گونه‌ی یخ زده‌اش را نرم نوازش کرد:

 

_ باشه اروم باش…به قیصر گفته بودم یه نامه واست بیاره، اومد اینجا…دید تو و این مرتیکه همو بغل کردین…

 

_ داداشمه!

 

_ مرده شور داداشتو ببرن به درک داداشته که وسط کلی کار منو کشوند اینجا!

 

 

 

 

 

 

 

لب برچید که با همان خشمی که از حرکاتش پیدا بود، گوشت نرم لب‌هایش را میان دو انگشتش گرفت و فشرد:

 

_ نکن این ریختی خودتو الان نمیتونم بهت رحم کنما! میوفتم به جونت، بعد یهو بابات سر برسه…

 

لب گزید و با خجالت لب زد:

 

_ بابام، پیش پای شما رفت سر زمینا…

 

یک تای ابروی نریمان بالا پرید:

 

_ یعنی داری پیشنهاد میدی بیوفتم به جونت؟

 

از خجالت هین بلندی کشید و دست روی دهانش کوبید، قدمی به عقب برداشت و با چشمان درشت به نریمان زل زد.

 

به خنده افتاد، اما نمیخواست به این راحتی‌ها شوک بدی که به او وارد شده بود را از یاد ببرد:

 

_ بگو گلین، چرا باید یهو سر و کله‌ی برادرت پیدا شه؟ اصلا از کجا معلوم دروغ نباشه؟

 

گلین که برای تغییر حال و هوا به دلیل نیاز داشت، لبه‌ی تختش نشست و غمگین لب زد:

 

_ بابام دیدش…میشناختش، یعنی فهمید کیه…بهش گیر دادم و پرسیدم کیه که بهم نمیگید…

 

دامن لباسش را چنگ زد و نفس عمیقی کشید:

 

_ گفت که، قبل از مامانم یه زن دیگه داشته…که اون از دنیا میره، بخاطر رسم و رسومات هم مجبور میشه خواهرزنشو عقد کنه، که میشه مادر من…یعنی، درواقع بابام دو تا خواهرو پشت هم عقد کرده بود!

 

جلو رفت تا به گلین اشراف بیشتری داشته باشد، همه‌چیز تا اینجا عادی بود، از این‌ها زیاد بود در روستا و اهالی اطراف، حتی پدر خودش، خسروخان هم دو زن عقدی‌اش فامیل بودند که بچه‌دار نمیشدند

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

_ خب، از خاله‌م…یه پسر داشته، وقتی هم خاله‌م میمیره و خانواده‌ها بخاطر اینکه بچه‌شون بی مادر نشه، مادرمو براش عقد میکنن، اونجاس که وقتی یاسر می‌فهمه پدرم جای مادرش یکیو آورده میذاره می‌ره شهر و برنمیگرده…تا وقتی میفهمه من داره هیجده سالم میشه!

 

_ چرا برگشته؟

 

شانه بالا انداخت:

 

_ نمیدونم، اما گفت می‌تونه منو ببره شهر بگردونه…گفت چیزای قشنگ زیاد داره که منو خوشحال کنه!

 

_ بیخود، ببینمت؟ هوایی که نشدی؟ گلین با توام…

 

سرش را به آرامی بالا آورد، لبخند مهربانی داشت:

 

_ نریمان‌خان پدرم اینجاست، تنهاش نمیذارم…شما رو هم، یعنی…تنها که نمیشه گفت اما، بدون شما هم جایی نمیرم!

 

مقابلش روی زمین زانو زد، دستانش را گرفت و نوازشوار پشتشان انگشت کشید:

 

_ خوبه…بدون من هیچ‌جا نباید بری، چه معنی میده زن خان با برادرش پاشه بره شهر؟ اصلا خودم میبرمت، میگردونمت، بعد برت میگردونم تنگ دل خودم…ها؟

 

پوزخندی بی اراده کنج لب‌هایی که داشت دوباره رنگ می‌گرفت نشست:

 

_ به چی دهن کج میکنی دونه انار؟ انارات چرا سفید شدن امروز؟ هوم؟ این انارا هم سفید شدن؟

 

سپس بی معطلی دستش را جلو برد و نیشگونی از سینه‌ی گلین گرفت.

با هینی از درد، دست روی سینه‌اش گذاشت، گونه‌هایش خجالت زده سرخ شدند، لب‌هایش هم:

 

_ عا باریکلا، همیشه اینجوری رنگی رنگی باش…ببینمت؟

 

سر بلند کرد و نگاه به نریمان داد، با عشق چند دقیقه‌ای خیره‌اش بود که گلین دل به دریا زد:

 

_ زن خان من نیستم، نریمان‌خان…من معشوقه‌ی پنهونیم!

 

_ نیستی…

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

– مگه غیر از اینه که همه‌ش پنهونی میای دیدنم، وقتی من‌و از همه پنهون کردی معشوقه‌ی پنهونی‌ت نیستم چی‌ام؟

 

نریمان لبخند زد، معشوقِ دلربایش حتی با حرف زدن می‌توانست او را از خود بی‌خود کند، چه سِری دارد این دخترک که او را اینگونه به خود وابسته کرده است.

 

– زنمی… تموم شد گلین، همه‌ی سختی ها تموم شدن!

 

گلین در چشمان نریمان خیره شد، دلش می‌خواست همان چیزی باشد که فکرش را میکرد، دلش می‌خواست ماجرای افسانه بسته شود، او همسر نریمان شدن را می‌خواست.

حلال و تمام‌کمال نریمان را می‌خواست.

 

– چی تموم شده خان؟

 

نریمان لبخند زد، انگشت شستش را روی صورتِ نرم و سفید دلبرش کشید.

 

– زنم میشی!

افسانه رو راضی کردم، میشی نورِ چشمی‌ من … سوگلی من، دونه انارم.

 

گلین با چشم های گشاده به نریمان نگاه کرد، نریمان خم شد و پیشانی اش را خیس بوسید، روح و جان او همیشه گلین را طلب میکرد.

 

– میشی زن دومم!

افسانه فقط دنبال قدرته، اون با قدرتش خوشه و من…

من با دونه انارم، با نور چشمی‌ام خوشم!

 

گلین اخم کرد، چه کسی دلش می‌خواست زن دوم شود؟

 

– خان… زن دوم بودن خوشحالی نداره، داره؟

 

نریمان دست زیر چانه ی گلین برد، دخترکش حرف های قلمبه سلمبه میزد.

 

– زنِ نریمان بودن خوشحالی نداره؟

بهم رسیدن خوشحالی نداره؟ گلین افسانه فقط زنم بوده، همدمم نبوده و وارد حریم خصوصی ام نشده، من هیچوقت به خودم و عشقمون خیانت نکردم!

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

یاسر مردانه و توی گلو خندید، به اصرار گلین اوهم لباس محلی پوشیده بود.

 

-شُل کن داداش، توکه تحصیل کرده ای باید منطقی باشی!

 

نریمان با یاسر حس خوبی داشت ، انگار که می‌توانست بااین مرد راحت باشد البته که آشنایی‌شان اصلا خوب نبود. نریمان آرام خندید.

 

– بحث گلین باشه منطقی ندارم!

 

یاسر دستش را به نشانه‌ی تسلیم بالا اورد، از عشق آن دو باخبر بود می‌دانست که هردو جانشان برای هم در میرود. ارام به پشت نریمان زد و دیگر چیزی نگفت.

پدرش آن طرف تر با چند تا از مردهای اهالی روستا حرف میزد، انگار از زمین‌دار ها باشند.

جیران خاتون و فیروزه بانو جیک در جیک همدیگر حرف میزدند، بی بی آسیه گاهی یادش میرفت مهمان است و درست و غلط را به کارکنان یاد آوری میکرد.

افسانه و نارین رقص محلی می‌کردند با دختر های دیگر

همه چیز خوب بود، آرام بود.

فقط عروسش کنارش نبود… گاهی به سرش میزد که برود و خودش دست گلین را بکشد و بیاورد.

بی‌بی آسیه به سمت فیروزه بانو رفت و کنار گوشش پچ زد:

 

– خانم‌جان، نمیرید عروستون‌و بیارین؟

 

فیروزه نگاهش را به بی بی آسیه داد، چشم غره ای به او رفت و گفت:

 

– اون عروس من نیست، خودش بیاد، به من ربطی نداره!

 

– اما خانم ارباب….

 

فیروزه بانو اخم کرد، زنک آن موقع برای افسانه کاری نماند که نکند و اکنون برای گلین عارش می آمد برود و دست نو عروس پسرش را بگیرد.

 

– اما و اگر نداره!

قبل اینکه یه رعیت زاده رو به همسری قبول کنه فکر اینجاش‌و میکرد، من این دخترو قبول ندارم.

الانم برو کار دارم

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 128

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان باورم کن

دانلود رمان باورم کن خلاصه : آنید کیان دانشجوی مهندسی کشاورزی یه دختر شمالی که کرج درس میخونه . به خاطر توصیه ی یکی از استاد ها که پیشنهاد داده بود که برای بهتر یادگیری درس بهتره کار عملی انجام بدن و به طور مستقیم روی گل و گیاه کار کنن. بنا به عللی آنید تصمیم میگیره که به عنوان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شهر بی شهرزاد

    خلاصه رمان:         یه دختر هفده‌ساله‌ بودم که یتیم شدم، به مردی پناه آوردم که پدرم همیشه از مردونگیش حرف میزد. عاشقش‌شدم ، اما اون فکر کرد بهش خیانت کردم و رفتارهاش کلا تغییر کرد و شروع به آزار دادنم کرد حالا من باردار بودم و… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان لمس تنهایی ماه به صورت pdf کامل از منا امین سرشت

      خلاصه رمان :   همیشه آدم‌ها رو با ظاهرشون نباید قضاوت کرد. پشت همه‌ی چهره‌هایی که می‌بینیم، آدم‌هایی هستن که نمی‌شه فهمید تو قلب و فکر و روحشون چه چیزی جریان داره. گاهی باید دستشون رو گرفت، روحشون رو لمس کرد و به تنهایی‌هاشون نفوذ کرد تا بشه اون پوسته‌ی سفت و سخت رو شکوند. این قصه،

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شوفر جذاب من
دانلود رمان شوفر جذاب من به صورت pdf کامل از الهه_ا

    خلاصه رمان شوفر جذاب من :   _ بابا من نیازی به بادیگارد ندارم! خواستم از خونه بیرون بزنم که بابا با صدای بلندی گفت: _ حق نداری تنها از این خونه بری بیرون… به عنوان راننده و بادیگارت توی این خونه اومده و قرار نیست که تو مخالفت کنی. هر جا که میری و میای باید با

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان خلسه

    خلاصه رمان:       “خلسه” روایتی از زیبایی عشق اول است. مارال دختر سرکش خان که در ۱۷ سالگی عاشق معراج سرد و مغرور میشود ولی او را گم میکند و سالها بعد روزی دوباره او را می‌بیند و …       به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان همیشگی pdf از ستایش راد

  خلاصه رمان :       در خیالم درد کشیدم و درد را تا جان و تنم چشیدم؛ درد خیانت، درد تنهایی، درد نبودنت. مرغ خیالم را به روزهای خوش فرستادم؛ آنجا که دختری جوان بودم؛ پر از ناز و پر از احساس. آنجایی که با هم عشق را تجربه کردیم و قول ماندن دادیم. من خیالم؛ دختری که

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
روشنا
روشنا
6 ماه قبل

پایان زندگی زیبای گلین و گشت و گذار در طبیعت😑🙁

همتا
همتا
6 ماه قبل

وای تازه روزای بد گلین رسید بنظرم

نازی برزگر
نازی برزگر
6 ماه قبل

انقدر دیر به دیر میزاری که ادم باید یه دور قسمتهای قبلو بخونه تا یادش بیاد

دسته‌ها
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x