رمان فئودال پارت 43 - رمان دونی

 

 

 

 

 

 

نیشخندی زد، دخترکش از خود بی‌خود شده بود و نریمان بااین قضیه کیف میکرد

لباس های خودش را با سرعت درآورد و خیمه زد روی تن گلین.

داغی بدن هایشان را که حس کردند هردو آه کشیدند.

مردانگی گلین وسط پای نریمان بود و نریمان، لبش را روی لب های نیمه باز دخترک گذاشت.

با ولع بوسید و زبانش را در دهان دخترک چرخاند.

نفس زنان از هم جدا شدند، هردو نفس نفس میزدند و تن‌شان عرق کرده بود.

نریمان خودش را بین پای گلین تنظیم کرد و یک‌هو خودش را وارد دخترک کرد.

گلین از ناگهانی بودن و بزرگی حجمش جیغ کشیده و به ملحفه ها چنگ زد.

نریمان سینه های اناری و کوچک گلین را در مشتش فشرد و خودش را محکم داخل رحم گلین می‌کوبید…

 

………………………

 

– دستمال‌و ازت خواستم‌مگه؟

 

نریمان پوزخند زد، روی مبل نشست گلین از خستگی دیشب هنوز بیدار نشده بود، سه راند را با گلین گذرانده بود و هنوز هوس داشتن تنش را میکرد اما دلش نیامد بیدارش کند

 

– نخواستم بعدا کسی پشت سر عروسم بخونه!

 

مادرش پشت چشمی نازک کرد.

 

– در حدی نیست که بشینن در موردش حرف بزنن !

 

نریمان ابرویش را بالا انداخت، افسانه غیب شده بود و نارین هنوز بیدار نشده بود، ساعت هشت و نیم صبح بود.

دلش نمیخواست امروز را جایی برود و قیصر را فرستاده بود برای سرکشی.

مادرش با حرص ادامه داد:

 

– این خون… خون یه رعیت زاده‌ست!

نجسه، برش دار ببرش!

 

نریمان پوزخند زد، در حقیقت دیشب گوشت رانش را بریده بود درحدی که چند قطره خون بیاید زخمش عمیق نبود.

 

 

 

 

•|فئـــْودآٰل|•🍃

#پارت247

 

 

 

 

 

– سلام صبح بخیر.

 

فیروزه بانو جوابش را نداد و گردن به سمت دیگری چرخاند، نریمان نگاهش را به گلین دوخت، حمام کرده بود و موهایش را بافته بود.

لباس های مرتب و زیبا تنش بود، سرپایین انداخت از نگاه خیره ی نریمان خجالت و خوشی به دلش سرازیر شد.

 

– سلام صبح توام بخیر عزیزم، چرا انقدر زود بیدار شدی؟ استراحت میکردی دیشب خسته شدی!

 

از حرف نریمان جلوی مادرش خجالت کشید، کاش می‌توانست بگوید تو ساکت باش حتماً خودم بیدار شده ام !

فیروزه با حرص از جایش بلند شد.

 

– خجالتم خوب چیزیه والله!

 

نریمان آرام خندید، با محبت و توجه کردن به گلین همه را حرص میداد، خب حق داشت محبت کند‌

گلین همسرش بود!

گلین تن خسته اش را تکان داد و کنار نریمان نشست، سرش را روی سر نریمان گذاشت و زمزمه کرد:

 

– این چه حرفی بود زدی اخه؟

کم ازم بدشون میاد؟

 

نریمان باخنده سر گلین را بوسید

 

– من چیکار کنم شما بد متوجه میشید؟

من منظورم خستگی تو مراسم بود نه رو تخت!

 

گلین خندید.

بااو راحت تر شده بود، آنقدر محبت های نریمان به دلش مینشست که حتی برایش مهم نبود فیروزه با آمدن او رفته بود.

 

– بگم برات صبحونه بیارن؟

 

به نریمان نگاه کرد، عادت نداشت کسی برایش سفره آماده کند‌. از نریمان جدا شد و لبخند نخودی زد.

 

– خودم میرم آشپزخونه اینجوری راحت ترم.

 

 

 

•|فئـــْودآٰل|•🍃

#پارت248

 

 

 

 

 

نریمان نیز بلند شد، گلین باابروهای بالا رفته نگاهش کرد.

 

– تو کجا میای؟

 

نریمان مردانه و آرام خندید، دستش را پشت کمر باریک گلین حلقه کرد و گلین را به خود فشرد.

 

– صبحونه نخوردم، منتظر خانم بودم !

 

گلین لبش به لبخند باز شد، حتی تصورش قشنگ بود چه برسد به واقعیتش!

اینکه خان منتظر بود حالش دلش را خوب میکرد.

 

– تو بشین، برات صبحونه میارم.

 

نریمان ” نچ ” کرد

دست گلین را گرفت و با خود به آشپزخانه برد، زن ها. مشغول کار کردن بودند بی بی آسیه با دیدن نریمان داخل آشپزخانه چنگی به صورتش زد.

 

– خان… شما اینجا چیکار میکنی؟ چیزی لازم داشتی به خودم میگفتی !

 

نریمان سر تکان داد و به گلین اشاره کرد:

 

– میخوایم با گلین اینجا صبحونه بخوریم.

 

آسیه ابرویش را بالا داد، چشم غره ای به گلین رفت و گلین لبش را گزید، درست بود که زن خان شده است اما برای بی بی ، دختر برادر زاده اش بود.

 

– درست نیست اینجا آقا، میز بیرون‌و براتون میچینیم.

 

نریمان و گلین هردو روی میز نشستند ، خدمتکار های عمارت اینجا غذا می‌خوردند. برای نریمان تجربه ی جدیدی بود، درحالی که بوی غذا در آشپزخانه پیچیده بود عسل، مربا، کره و شیر می‌خوردند.

کنار گلین حال دلش خوب بود.

 

 

 

 

•|فئـــْودآٰل|•🍃

#پارت249

 

 

 

 

 

– دختره‌ی رعیت زاده ، اینجا میخوای صبحونه بخوری؟

 

دیروز که نریمان کنارش بود که همه چیز آرام بود، محلش نمی‌گذاشتند اما توهین هم نمیکردند حالا که نریمان رفته بود زبانشان مدام به توهین میچرخید.

 

– خانم ارباب…. نریمان خان دستور دادن پیش شما باشم.

 

دخترک ادب را رعایت میکرد اما فیروزه بانو مانند یک کودک چند ساله مدام به او می‌پرید.

 

– الان که نریمان اینجا نیست.

برو پیش خدمتکارا غذات‌و بخور !

 

نارین پوزخند زد و افسانه با پیروزی نگاهش میکرد و گفت:

 

– تو یه رعیت زاده ای!

هیچ رعیت زاده ای حق نداره با خان‌زاده ها سر میز بشینه !

 

گلین حس کرد قلبش شکست.

حرفِ زن بی‌رحمانه بود، مگر گلین چه هیزم تری به آنها فروخته بود. لبخند لرزانی زد، بغض میان گلویش بود.

نفسش را بیرون داد، لبش را روی هم فشرد و به آشپزخانه رفت، با دیدن بی بی و دخترها که روی میز بودند لبخند زد، یک صندلی اضافه بود.

بی بی آسیه با دیدن گلین از جایش بلند شد، گلین خواسته بود او را خانم کوچک صدا نزنند، بیشتر دوست داشت گلین باشد نه خانم کوچک!

 

– اینجا چیکار میکنی گلین؟

 

بقیه نیز دست از غذا خوردن برداشته بودند ، گلین سرش را پایین انداخت.

 

– میتونم باهاتون صبحونه بخورم؟

 

اخم های بی بی آسیه درهم رفت، حدس میزد که افراد خانواده در نبود نریمان با او بدرفتاری کرده اند.

 

– تو خانم خونه‌ای هرجا بخوای میتونی بری، اونا چیزی گفتن؟

 

 

 

 

 

•|فئـــْودآٰل|•🍃

#پارت250

 

 

 

 

 

– نه بی‌بی کسی چیزی نگفته، میتونم بشینم؟

 

بی بی سرش را تکان داد می‌دانست که آنها چیزی گفته اند وگرنه اخلاقش طوری نیود که وسط میز غذا بلند شود.

 

– باشه غذات‌و بخور.

 

لبخندی زد، زیر نگاه بی بی غذایش را خورد، بغض میان گلویش نشسته بود. دلش برای پدر و برادرش تنگ شده بود.

نریمان گفته که یاسر پیش خیرالله زندگی میکند، انگار یاسر می‌خواست کدورت ها را دور بریزد

برادرش نیامده تکیه گاهی محکم برای خودش و پدرش بود.

از همه تشکر کرد، بلند شد و با آنها ظرف هارا جمع کرد، هرچه که بی بی چشم غره آمد و دختر ها اصرار کردند میز را پاک کرد.

 

– بی بی من میرم توی باغ، کاری داشتی صدام کن.

 

بی بی پلک روی هم بست

 

– تو دیگه خانم اینجایی!

هرجا میخوای برو فقط از خودت مراقبت کن دخترم، تو الان امانتی خان به منی!

 

گلین ریز خندید.

 

– بی بی من باید همه اش بعنوان امانتی کنارت باشم!

 

بی بی مهربان نگاهش کرد، با صدای فیروزه بانو نفسش را بیرون داد.

 

– عروس؟ گلین بیا اینجا!

 

گلین ابرو بالا انداخت، متعجب شد. آنها که او را بیرون کرده بودند پس چرا صدایش می‌زنند.

 

– من برم ببینم چی میخواد.

 

گلین مچ دست بی بی را گرفت و صدایش را صاف کرد.

 

– تو بشین بی بی، خودم میرم!

 

بی بی با تردید سرش را تکان داد و گلین رفت.

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 108

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان بادیگارد pdf از شراره

  خلاصه رمان :     درمورد دختریه که بخاطر شغل باباش همیشه بادیگارد همراهشه. ولی دختر از سر لجبازی با پدرش بادیگاردها رو میپیچونه یا … به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0 تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان عشق محال او pdf از شقایق دهقان پور

    خلاصه رمان :         آوا دختری است که برای ازدواج نکردن با پسر عموی خود با او و خانواده خود لجبازی میکند و وارد یک بازی میشود که سرنوشت او را رقم میزند و او با….پایان خوش. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ما دیوانه زاده می شویم pdf از یگانه اولادی

  خلاصه رمان :       داستان زندگی طلاست دختری که وقتی هنوز خیلی کوچیکه پدر و مادرش از هم جدا میشن و طلا میمونه و پدرش ، پدری که از عهده بزرگ کردن یه دختر کوچولو بر نمیاد پس طلا مجبوره تا تنهایی هاش رو تو خونه عموی بزرگش پر کنه خونه ای با یه دختر و دو

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شاه دل pdf از miss_قرجه لو

    نام رمان:شاه دل نویسنده: miss_قرجه لو   مقدمه: همه چیز از همان جایی شروع شد که خنده هایش مرا کشت..از همان جایی که سردرد هایم تنها در آغوشش تسکین می یافت‌‌..از همان جایی که صدا کردنش بهانه ای بود برای جانم شنیدن..حس زیبا و شیرینی بود..عشق را میگویم،همان عشق افسانه ای..کاری با کسی ندارم از کل دنیا تنها

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان غیث به صورت pdf کامل از مستانه بانو

        خلاصه رمان :   همیشه اما و اگرهایی در زندگی هست که اگر به سادگی از روشون رد بشی شاید دیگه هیچ‌وقت نتونی به عقب برگردی و بگی «کاش اگر…» «غیث» قصه‌ی اما و اگرهاییه که خیلی‌ها به سادگی از روش رد شدن… گذشتن و به پشت سرشون هم نگاه نکردن… اما تعداد انگشت‌شماری بودن که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان به گناه آمده ام pdf از مریم عباسقلی

  خلاصه رمان :   من آریان پارسیان، متخصص ۳۲ ساله‌ی سکسولوژی از دانشگاه کمبریج انگلیسم.بعد از ده سال به ایران برگشتم. درست زمانی که خواهر ناتنی‌ام در شرف ازدواج با دشمن خونی‌ام بود. سایا خواهر ناتنی منه و ده سال قبل، وقتی خانوادمون با فهمیدن حاملگی سایا متوجه رابطه‌ی مخفیانه‌ی من و اون شدن مجبور شدم برم انگلیس. حالا

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
8 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
رها
رها
5 ماه قبل

نریمان یک آدم عوضی و مزخرف است انگار نه انگار افسانه زن اولش است و در مقابل او هم وظیفه ای دارد همش چسبیده به گلین چقدر اون زن بیچاره را تحقیر می کند

بی نام
بی نام
5 ماه قبل

میگم مگه ی دور با نریمان صبحانه نخورد. بازم رفت صبحانه بخوره. عجببببب

P:z
P:z
پاسخ به  بی نام
5 ماه قبل

این یه روزِ دیگه ست
یا شاید پارت جا مونده

Aramesh
Aramesh
5 ماه قبل

ماشالله چه قوایی سه راند😂😐

دلان
دلان
پاسخ به  Aramesh
5 ماه قبل

وقتی مردانگی گلین میره وسط پای نریمان معلومه قوا دارن😂😂😂😂

Bahar
Bahar
پاسخ به  دلان
5 ماه قبل

😂 😂 🤣

Bahar
Bahar
پاسخ به  دلان
5 ماه قبل

,🤣🤣😂

دسته‌ها
8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x