متعجب به نریمان خیره شد، یعنی موفق شده بود؟ زبانش را روی لب های خشکش کشید و زمزمه کرد:
– چی؟ و.. واقعاً؟
نریمان انگار گرمش بود ، راضی نبود به کسی جزء گلین دست بزند اما باید خود را راضی میکرد که گلین تمام شده است، یک زن خیانتکار که در بغل مرد دیگر دیده بود لایق وفاداری نبود !
غیر از آن، افسانه زنش بود دیگر !
– گفتم خودتو برای شب آماده کن، امشبو بیا تو اتاقم بمون !
افسانه خندید، خوشحال شده بود.
بالاخره میتوانست وارث خان را بدنیا بیاورد و قدرتش را بیشتر کند.
– چشم خانِ من… چشم.
با خنده خواست به سمتش برود که نریمان خود را عقب کشید، لبخند زورکی به افسانه زد، لعنت به خودش و قلبش که فقط گلین را میخواهد.
حتی دست هایش نمیخواستند تن کسی را لمس کنند، لب هایش نمیخواستند به صدقه ی یکی دیگر بروند.
– شب … منتظرتم.
افسانه اهمیت نداد، همینکه داشت نرم میشد یعنی همه چیز خوب پیش میرفت.
– منم بیصبرانه منتظر شبم.
نریمان سرش را تکان داد.
افسانه با حالی خوب از اتاق خارج شد، غروب بود و یک ساعت دیگر طبق معمول شام را سرو میکردند.
با لبخند لباس هایش را برداشت و به حمام رفت
میخواست تنش را تمیز کند، بوی خوب بدهد و بدنش صاف باشد.
میخواست بی نقص باشد تا دل نریمان را ببرد و آن دخترک را برای همیشه از ذهن خان پاک کند.
فئـــْودآٰل|•🍃
#پارت307
– خوشحالی عروس، چیزی شده؟
افسانه تکه ای از گوشت را داخل دهانش برد و باخنده گفت:
– آره مامان جون، خبر خوبی شنیدم.
فیروزه بانو ابرو بالا انداخت، این روزها پا روی دم پسرش نمیگذاشت، نارین هم سکوت کرده بود به عشق اینکه بتواند به شهر برود و تحصیل کند.
– چه خبری ؟
افسانه به نریمان که مانند این چند ماه اخم هایش درهم بود اشاره کرد، سرد و خشک بودن مرد برایش اهمیتی نداشت وقتی فرصت داشت برای اینکه دلش را ببرد.
– خان گفتن از امشب برم پیششون، برای همین خوشحالم مامان جون.
نارین ابرویش را بالا انداخت، نریمان چشم غره ای به دخترک رفت همان مانده بود که بگوید میخواهم لنگم را بالا دهم!
– سر سفره جای این حرفا نیست !
افسانه لبش را کج کرد.
اجازه میداد نریمان بتازد، وارث که آورد او جبران میکرد ، نوبت خودش هم میشد.
دندان روی جگر میگذاشت.
– مامان ازم پرسید منم جوابشو دادم.
فیروزه بانو هم انگار به مشامش خورده بود که پسرش نرم شده و میخواهد از گلین و گذشته اش دست بکشد.
– انشالله… خوبه پسرم.
خوب کردی میخوای با زنت وقت بگذرونی، چیز بدی نگفت عروسم!
نریمان سرش را تکان داد و ترجیح داد سکوت کند. حوصله ی کشمکش و حرف هایشان را نداشت.
فئـــْودآٰل|•🍃
#پارت308
– نریمان جان؟
نریمان سرش را بالا گرفت، در سکوت به مادرش نگاه کرد و منتظر حرفش ماند.
– چرا مکتب زدی؟ چه نیازی هست!
مادرش افکارش قدیمی بود، با حرف دیگرش نریمان عصبانی شد و برای کنترل خودش چند نفس عمیقی کشید.
– رعیتو چه به سواد آخه پسر گلم !
– مامان این حرفا چیه؟ من میخوام مردم روستا باسواد باشن، سواد مردم به پیشرفت روستا کمک میکنه.
فیروزه بانو شانه بالا انداخت، پا روی پا انداخت و به افسانه نگاه کرد. دخترک او را یاد خودش می انداخت.
او هم از روز اول عشق دریافت نکرده بود.
همسرش عاشق زن اولش بود اما کنار آمد و از خود گذشت.
– خودت میدونی پسر ، بعداً همین رعیتا پشت پا زدن بهت گلایه نکن !
نریمان تاک ابرویی بالا انداخت، گاهی متعجب میشد مادرش این حرف ها را از کجا در می آورد.
– بیخیال مادر.
نارین لبش را گزید ، به برادرش نگاه کرد.
– داداش من کی میتونم شروع کنم؟
نریمان پا روی پا انداخت ، خوب بود نارین سرگرم میشد دیگر پا روی دمش نمیگذاشت البته که قصدش این بود خواهرش درس بخواند و برای خودش کارهای شود.
– سپردم برات کتاب بیارن.
بخون ، بری امتحان بدی، بعد باتوجه به چیزهایی که بلدی ثبت نامت میکنن.
نارین تشکر کرد، به مدرسهی بزرگسالان میرفت، شنیده بود که بزرگسالان انقدر سخت نیست و سوال هایش چندان قوی نیستند.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 121
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ادمین عزیز کاش حداقل دلیل تاخیر رو بگن اصلا شاید قصد ندارن ادامه بدن آدم بدونه بهتره
ادمبن جان پیام ها رو میبینی دیگ ی واکنشی نشون میدی بدونیم هستی
من احساس میکنم فاصله بین پارت گذاری زیاد شده .
آیا نویسنده احساس نمی کنه ؟
کاش حداقل حالا ک هفته ای ی بار پارت میدی طولانی تر بود ن اینکه بیای از ی هفته هم بگذره و پارت ندی
یه هفته گذشته نمیخوای پارت بدی ؟
آخه الان بیای تو این موقعیت دوباره این دوتا رو بهم برسونی که داستان خراب میشه
آخه نرمیان انقدر کم عقله که حتی به ذهنش نرسیده شاید پاپوش باشه
کم بود
مثل همیشه طولانی نبود
عزیزم کی طولانی بوده که حالا باشه پارت گذاری نویسنده خیلی کمه
و بیش از حد چرت و رو مخ بود . واقعا به دور از تصوره که وقتی فهمید اون مار کار افسانه بوده و همش گلین رو اذیت میکرده الان بگه بهش خیانتکار و یه لحظه فک نکنه پاپوش دوختن براش اخه گلین بدبخت میره پول بده به طرف بگه نریمان منو راضی نمیکنه تو با من باش 🤨 خواهشا این روند داستانت رو درست کن . بیش از حد مزخرف شده