رمان فئودال پارت 60 - رمان دونی

 

 

 

 

 

 

در خانه‌ی خیر الله را زد و صدایش را بالا برد.

 

– گلین؟ گلین؟

 

خیرالله با شنیدن صدای نریمان اخم کرد ، دوست داشت برود و سیلی محکمی به گوشش بزند.

در را باز نکرد ، صدای پریشانِ نریمان باز هم بلند شد.

 

– گلین… غلط کردم.

نفهمیدم… من چیزیو که دیدم باور کردم، هرکاری میکنم تا منو ببخشی

 

بازهم جوابی دریافت نکرد. بازهم به در زد.

 

– آقا خیرالله؟

لطفاً تو پدری کن و با گلین حرف بزن.

 

دلش نمیخواست در را برایش باز کند و او را سر جایش بنشاند.

اما باید همه چیز را به گلین میسپرد، گلین دیگر صاحب فرزند شده بود.

 

– میدونم خونه اید .

یکیتون جواب بده. خیرالله نفس عمیقی کشید

 

خیرالله نفس عمیقی کشید و جوابش را داد.

 

– برو پسر !

دخترم اینجا نیست برو .

 

دست درون موهایش فرو برد‌ ، عصبی بود زنش کجا رفته بود.

 

– اینجا نیست کجاست  اقا خیرالله ؟

 

خیرالله دست پشت گردنش برد، شاید باید خوشحال باشد که بالاخره لبخند واقعی به لب دخترش مینشست.

باید حالش خوب باشد که برق نگاه را در چشم های دخترش میدید.

 

– اگه دخترم‌و بخوای، خودت میتونی پیداش کنی !

 

فئـــْودآٰل|•🍃

#پارت325

 

 

 

 

 

از آنجا دور شد، جلوی پنجره ی اتاق گلین ایستاد ، اتاقش تاریک بود اما می‌توانست ببیند کسی آنجا نیست.

دستش توسط کسی کشیده شد.

 

– اینجا چیکار میکنی؟

 

صدای یاسر او را به خودش آورد.

به یاسر عصبانی نگاه کرد ، اخم داشتند هردو

 

– اومدم زنم‌و ببرم!

 

یاسر نیشخندی زد، اگر فک و دهانش را پایین می آورد خواهر قطعاً غصه می‌خورد پس ترجیح میداد دستش را به خون این مرد آلوده نکند.

 

– زنت؟ کدوم زنت؟ همونی زنی که نصف شب با بدن خیس انداختیش بیرون؟

یه جو غیرت داشتی اینکارو باهاش نمیکردی ، میفهمی؟

 

مرد به سمتش یورش برد و یقه اش را محکم گرفت.

 

– تو که درک نمیکنی !

چیزی‌و که دیدم نمیفهمید!

 

یاسر او را از خود جدا کرد ، باید کمی این داماد را اذیت میکرد ، نه که خواهرش را اذیت کرده بود.

 

– کسی که اعتماد داشته باشه می‌شینه ببینه گناه زنش کجاست بعد اولدورم بلدورم میکنه !

 

یاسر نفس عمیقی کشید، خسته روی تنه ی درخت که لعاب کاری شده بود نشست.

ازوقتی که یاسر آمده بود باغشان زیباتر شده بود.

مثلا همین تنه های درخت را به شهر برده و از آن ها صندلی ساخته بود و لعاب کاری کرده بودند.

 

– یه بارم ازش پرسیدی؟

تو بدون حرف اضافه بیرونش کردی!

 

فئـــْودآٰل|•🍃

#پارت326

 

 

 

 

 

یاسر سرش را پایین انداخت و موهایش را چنگ زد، خودش همه ی این هارا می‌دانست.

قضاوت کردنش را…

ولی چرا کسی او را درک نمی‌کرد؟

آن حرامزاده را در آغوش زنش دیده بود، آن هم لخت !

 

– هرکس دیگه ای بود همون فکرو میکرد ، جای من نیستی بفهمی!

 

یاسر پوزخندی زد.

 

– مطمئن باش اول می‌پرسیدم بعد عین ترسوها زنم‌و بیرون مینداختم.

 

نفس های پی در پی کشید، نگاه سرخش را به یاسر دوخت.

حالش خوب نبود، هنوز به آن روز فکر میکند عذاب میکشد. اگر واقعیت را می‌دانست جای بیرون کردنش، تکیه گاهش میشد، مرهم زخمش می‌شد.

هربار که نگاه ترسان دخترک جلوی نگاهش زنده می‌شود دلش مرگ می‌خواهد.

 

– میدونم… خودم همه چی‌و میدونم مرد حسابی!

ولی هر آدمی جایز الخطاست!

 

یاسر سرش را تکان داد ، دستی به لباسش کشید و موهایش را بالا داد.

 

– خواهرم به چه امیدی باید تورو ببخشه؟

به امید اینکه بازم تقی به توقی بخوره پرتش کنی بیرون؟

 

لبش را روی هم فشرد.

 

– من… همه اونایی‌ که برای زنم نقشه کشیدن تقاص پس میدن، زنم کجاست؟

 

یاسر پوزخندی زد ، این مرد را تاکنون انقدر  درمانده ندیده بود.

 

– نمیدونم‌‌‌… راحت باش اصلاً ازم بخواه خودم بیارمش تو عمارت؟

 

فئـــْودآٰل|•🍃

#پارت327

 

 

 

 

 

یاسر او را تنها گذاشت.

دستی به صورتش کشید ، چیزی او را به سمت باغ میکشید ، همان باغ که برای خودش بود و گلینش.

از جا بلند شد و به سمت ماشین رفت ، به راه افتاد قلبش تند تند میزد.

از اینکه دخترکش را انجا‌ پیدا نکند وحشت داشت.

ندانست مسافت را چگونه طی کرد و چگونه جلوی در کلبه ایستاد.

چراغ ها روشن بود، اصلاً یادش نمی آمد کی به آنجا سر زده است؟ کلیدش را در آورد و در را باز کرد، این کلید هر لحظه کنارش بود.

نفسش را بیرون داد و وارد خانه شد.

بوی قورمه سبزی را استشمام کرد و لبخند زد.

روح در خانه جریان داشت.

گرمای مطلوبی به صورتش خورد ، هوای بهاری روستا کمی سرد بود.

به سمت آشپزخانه رفت ، صدای ظریف دخترک در گوشش چرخ خورد.

 

《- پسر گل یکی یکدونه پسر چراغ هر خونه پسر عزیزتر از جونه پسر یکی یکدونه

پسر عصای دستاته همیشه هرجا باهاته پسر رفیق و همراه پناه و تکیه گاه

پسر گل منی تو جون منی تو عمر و امیدم

من اون چشمای پرنازتو به صد دنیا نمیدم》

 

به دیوار تکیه داده بود و گوش میکرد به صدای زیبای زنی که داشت چای دم میکرد.

بوی خوش قورمه سبزی او را گشنه کرده بود.

چشم هایش را ریز کرد، دخترک پیراهن سفیدی پوشیده بود و موهای بلندش را بافته بود.

باخود فکر کرد دخترک چاق شده است؟

دستش را مشت کرد که نرود و درآغوشش نگیرد.

نمیخواست دخترک را بترساند اما حتی اگر صدایش میزد انقدر در خواندن آهنگ فرو رفته بود که میترسید.

نفسش را رها کرد و قبل از اینکه دخترک برگردد صدایش زد:

 

– دونه‌ی انارم؟

 

فئـــْودآٰل|•🍃

#پارت328

 

 

 

 

 

دخترک ترسیده به سمت صدا برگشت. باورش نمیشد آمده بود؟

بغض کرد و چشم هایش لبالب اشک شد، به کابینت تکیه داد و نگاهش را خیره ی مرد بی‌وفایش کرد.

نریمان با دیدن وضعیت دخترک شوکه شد ، نگاهش را به شکم برآمده اش دوخت، این دختر… باردار بود؟

لب هایش بهم دوخته شد ، نمیدانست چه بگوید.

صورتش تپل تر بور تر شده بود، موهای طلایی بافته شده اش دلش را می‌برد و امان از چشم های رنگی اش.

گونه ها و بینی اش قرمز تر بودند.

 

– گلین… گلینم…

 

گلین به خودش آمد و به سمت مرد حرکت کرد ، از او دلخور بود.

 

– چرا اومدی اینجا؟ مگه من… مگه یه عوضیِ هرزه نبودم؟

 

صدای نازکش بغض داشت.

 

– اومدم ببرمت… اشتباه کردم گلین.

 

گلین دیوانه شد ، هرچقدر این مدت خودش را کنترل کرده بود بس بود.

دیوانه شده بود انگار!

برای آمدن مرد ثانیه شماری میکرد و الان…

انگار بیزار بود از وجودش…

انگار میخواست سر به تنش نباشه.

دلتنگ بود و نبود.

دوستش داشت و در عین حال از او متنفر بود.

 

– کی‌و ببری؟

من‌و؟

آره دیگه حق داری !

گلین احمق هرکاری باهاش میکردی فوراً میبخشید، خر می‌شد خام می‌شد!

 

پوزخند زد ، به سینه اش زد و داد کشید:

 

– ولی اون گلین مرد…

من کشتمش ، تو کشتی اش

گلین احمق‌و پسرم از بین برد ، برو بیرون از اینجا !

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 159

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان دیوانه و سرگشته pdf از محیا نگهبان

  خلاصه رمان :   من آرمین افخم! مردی 34 ساله و صاحب هولدینگ افخم! تاجر معروف ایرانی! عاشق دلارا، دخترِ خدمتکار خونمون میشم! دختری ساده و مظلوم که بعد از مرگ مادرش پاش به اون خونه باز میشه. خونه ایی که میشه جهنم دلی، تا زمانی که مال من بشه، اما این تازه شروع ماجراست، درست شب عروسی من

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کافه ترنج
دانلود رمان کافه ترنج به صورت pdf کامل از مینا کاوند

    خلاصه رمان کافه ترنج :   بخاطر یه رسم و رسوم قدیمی میخواستن منو به عقد پسرعموم دربیارن، واسه همین مجبور شدم پیشنهاد ازدواج برادر دوست صمیمیم رو قبول کنم با اینکه میدونستم بخاطر شرط پدرش میخواد باهام ازدواج کنه ولی چاره ای جز قبول کردنش نداشتم، وقتی عاشق هم شدیم اتفاقایی افتاد که       به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان هایکا به صورت pdf کامل از الناز بوذرجمهری

  خلاصه رمان:   -گفته بودم بهت حاجی! گفته بودم پسرت بیماری لاعلاج داره نکن دختررو عقدش نکن.. خوب شد؟ پسرت رفت سینه قبرستون و دختر مردم شد بیوه! حاجی که تا آن لحظه سکوت کرده با حرف سبحان از جایش بلند شد و رو به روی پسرکش ایستاد.. -خودم کم درد دارم که با این حرفات مرهم میزاری روش؟

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کفش قرمز pdf از رؤیا رستمی

  خلاصه رمان :         نمی خواد هنرپیشه بشه، نه انگیزه هست نه خواست قلبی، اما اگه عاشق آریو برزن باشی؟ مرد قلب دزدمون که هنرپیشه اس و پر از غرور؟ اگه این مرد قلب بشکنه و غرور له کنه و تپش قصه مون مرد بشه برای مقابله کردن حرفیه؟ اگه پدر دکترش مجبورش کنه به کنکور

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان خواب ختن به صورت pdf کامل از منیر کاظمی

  خلاصه رمان:   می‌خواستم قبل‌تر از اینها بگویم. خیلی قبل‌تر اما… همیشه زمان زودتر از من می‌رسید. و من؟ کهنه سواری که به غبار جاده پس از کوچ می‌رسیدم. قبلیه‌ام رفته و خاک هجرت در  چشمانم خانه کرده…   خوابِ خُتَن   این داستان، قصه ای به سبک کتاب «از قبیله‌ی مجنون» من هست. کسانی که اون داستان رو

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سر گشته
دانلود رمان سر گشته به صورت pdf کامل از عاطفه محمودی فرد

    خلاصه رمان سر گشته :   شیدا، برای ساختن زندگی که تلخی های آن کمتر به دلش نیش بزند، هفت سال می جنگد و تلاش می کند و درست زمانی که ناامیدی در دلش ریشه می دواند، یک تصادف، در عین تاریکی، دریچه ای برای تابیدن نور به زندگی اش می‌شود     به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
8 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
hosna
hosna
2 ماه قبل

باز این انتظار شروع نشه من که دیگه رمانتو بیخیال شدم

در انتظار...
در انتظار...
2 ماه قبل

میشه دقیقا بگی کی قراره پارت بدی ؟
قبلا جمعه ها میزاشتی
حداقل بگو چندشنبه پارت میزاری که ما هر روز هر روز سایتو چک کنیم !

رضا
رضا
2 ماه قبل
پاسخ به  در انتظار...

بشین تا جواب بده بهت

حال بد
حال بد
2 ماه قبل

یکی دیگه بده من خیلی رمانتو دوست دارم

رضا
رضا
2 ماه قبل

آخیییییی خیییییییییلی خسته نباشی دست و پنجه ت درد نکنه یکم ماساژ بده بعد رمان رو ادامه بده ن اینکه خیلی طولانی بود ی وقت اذیت نشی چون تو این ۳ هفته ی سره داشتی پارت می‌دادی اونم چ پارت هایی

آخرین ویرایش 2 ماه قبل توسط رضا
آرام
آرام
2 ماه قبل

وا😒

آنه شرلی
آنه شرلی
2 ماه قبل

و بعد از دو هفتههههههههههه🙄

mobina
mobina
2 ماه قبل

بعد از 16 روز همییین؟؟
حس نمیکنین خیلی کمه؟

دسته‌ها
8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x