رمان مانلی پارت 103

4.4
(159)

 

 

 

_گذاشتمش پایین پیش نامی… نامی سیخ سرجاش نشسته تا شما تشریف ببرید وسایل

مارو برداره ببره خونهی خودش.

باربد کمی مکث کرد.

_تو این دو روز ناراحتت نکرد فریا؟ ممکنه بعدا بهخاطر این مسائل بخواد اذیتت کنه؟

_نمیدونم باربد. تو این مورد فقط صبوری جوابه!

داریوش همانطور که چمدانها را از اتاق بیرون میاورد گفت:

_اذیتت کرد زنگ بزن بگو برگردیم!1028

خندهام گرفت.

_برگردین چیکار کنین؟ طلاقم رو بگیرین؟

باربد اخمی کرد.

_جدی باش فریا. هر مردی نمیتونه با این مسائل کنار بیاد اگه بتونه تورو ببخشه و

گذشته رو فراموش کنه باید حسابی ممنونش باشی!

هومی کشیدم.

_حرف زدن راجعبه منو بذارید کنار… واسه اقامت اونجا خونه جور کردین؟

باربد سری تکان داد.

_آره فعلا یه آپارتمان اجاره کردیم تا ببینم میتونیم با این سرمایه خونهای دست و پا

کنیم یا نه.

با ناراحتی گفتم:

_حتی نمیتونی توی نمایشگاه شرکت کنی!

غمگین خندید.

_عیبی نداره. بهجاش میرم اونور نمایشگاه میذارم بهعنوان هنرمند افتخاری دعوتت

میکنم. هوم؟

بغ کرده گفتم:

_اگه نامی بذاره میام. راستی کارای دانشگاه داریوش درست شد؟

_آره از ماه بعد میتونه تدریس رو شروع کنه.1029

چشمکی زد.

_البته تدریسم نکنه مشکلی نداریم. خانواده دوست پسرم ساپورتمون میکنن!

پقی زیر خنده زدم و داریوش با تاسف نگاهش کرد.

_خوب ددی تور زدیا دهن سرویس. آخرشم تو میری آمریکا و من میمونم با یه مرد

دیوونه که برنامه چیده تو خونه زندونیم کنه!

هی بخت و اقبال!

با خنده نگاهم کرد.

_برو ننه من غریبم بازی در نیار. کی میتونه به توی عفریته زور بگه؟

پشت چشمی براش نازک کردم.

_راستی چه ساعتی راه میفتین من فرهاد رو بیارم بالا برای خداحافظی؟

باربد آهی کشید و به پشتی مبل تکیه داد.

_تموم دنیا یک طرف فرهاد یک طرف فریا… من چهجوری دیگه این بچه رو نبینم؟ دق

میکنم که.

دوباره چشمهایم اشکی شد.

_کلی با هم تماس تصویری میگیریم. باشه؟ غصه نخور داداشی.

داریوش پوفی کشید.

_پاشو برو بچه رو بیار بالا فریا… خواهش میکنم آبغوره نگیرید من طاقتش رو ندارم.

با بغض از جا بلند شدم و از خانه بیرون زدم.1030

نمیتوانستم جلوی بارش اشکهایم را بگیرم.

برای بههم نریختن حال باربد بهسختی خودم را کنترل میکردم ولی از درون درحال

فروپاشی بودم.

بدبختی دیگر این بود که جرئت نداشتم جلوی نامی گریه کنم تا حساسیتش بیشتر

نشود!

اشکهایم را پاک کردم و بعد وارد خانه شدم.

نامی روی مبل نشسته و سرش را در گوشیاش فرو برده بود.

_فرهاد کجاست؟

سرش را بالا گرفت و نگاهی بهصورتم انداخت.

_داره با اسباب بازیهاش بازی میکنه.

کمی مکث کرد.

_چشمهات چرا سرخه؟

همانطور که از کنارش میگذشتم گفتم:

_چیزی نیست… فرهاد رو میبرم بالا.

بیهوا از جایش بلند شد و بازویم را گرفت.

_گریه کردی؟!

دستی روی صورتم کشیدم.

_یهکمی…1031

بازوهایم را نوازش کرد و خیره به چشمانم گفت:

_نمیخوام واسه رفتن اونا دلداریت بدم ولی طاقت گریههات رو ندارم.

چشمی برایش چرخاندم.

_اون موقع که فرهاد رو ازم میگرفتی انگار از این قاعده مستثنی بودی!

دستش را عقب کشید و صورتش را درهم کشید.

_خودمم عذاب کشیدم ولی حق داشتم فریا نمیتونی منو مقصر بدونی!

آهی کشیدم.

_میدونم مقصر همهچیز منم ولی حتی یهذره هم حق ناز کردن ندارم؟

نگاهش کمی عجیب شد.

_بخوای از این راه پیش بری حق با توئه ولی بقیه به اندازهی کافی گذشته رو بهم

یادآوری میکنن. تو دیگه این کارو نکن.

نگاهم کمی نرم شد. نامی درحال جنگیدن با خودش بود .

حال خرابش را میفهمیدم.

_چشم. حالا میذاری برم؟

چشمی چرخاند و روی مبل نشست.

_زودتر تمومش کنید و برگردید پیشم!

سرم را به دوطرف تکان داد و فرهاد را بهآغوش کشیدم.1032

همین که به طبقهی دوم برگشتم داریوش فرهاد را از آغوشم بیرون کشید و محکم

صورتش را بوسید.

_تا قبل از فرهاد از بچهها متنفر بودم!

نفس عمیقی میان گردنش کشید و ادامه داد:

_ولی الان اگه باربد انقدر بچه نبود یه بچه به سرپرستی میگرفتیم!

باربد چشمهایش را گرد کرد.

_برو یه نفرو پیدا کن عاقل و بالغ باشه بتونی باهاش بچه بزرگ کنی. من بلیتم رو

کنسل میکنم!

داریوش با خنده دست دور شانهاش انداخت.

_بیا بچهای دیگه سریع قهر میکنی!

کمی خم شد و شقیقهاش را بوسید.

_چرا دوباره از اول انرژیم رو صرف یه نفر دیگه کنم؟ همون رو صرف خودت میکنم تا

بزرگ شی!

باربد چپچپی نگاهش کرد.

_جدی باورت شدهها… مرد حسابی من نزدیک به بیست و چهارسالمه!

داریوش صورتش را جدی کرد.

_برای منی که نزدیک به اواخر دههی سیسالگیم هستم تو تا ابد بچهای باربد.

باربد نیشخندی زد.1033

_فهمیدم ددی!

با خنده نگاهش کردم.

باربد واقعا در برابر داریوش رفتار بچگانهای داشت!

باربد فرهاد را در آغوش کشید و بیتوجه به دست و پا زدن و چنگ کشیدنهایش

بهزور بوسیدتش.

_دلم واسه جفتک انداختنهات تنگ میشه جغله… من که نیستم دیگه قراره موهای

کیو بکشی و کتکش بزنی؟

با بغض خندیدم.

_نترس نریمان و نامی هستن. حسابی آب بندیشون کرده.

 

لبخندش کمرنگ شد و آهی کشید.

_از همین الان منو فروختی خائن؟

میدونستم هیچوقت نمیشه روت حساب باز کرد.

داریوش دست دور شانهاش انداخت و با خنده نگاهشان کرد.

_ببین توروخدا آخه تو با یه بچه شیرخواره آبت تو یه جوب نمیره بعد انتظار داری

روت حساب باز کنم؟

با بغضی عمیق به قاب سهنفرهای که احتمالا برای آخرین بار میدیدم خیره ماندم.

من یک سال از زندگیام را کنار آنها گذرانده بودم و وابستگی عمیقی میانمان بود

آنقدری که گاهی حس میکردم با رفتنشان دچار ضربهی روحی عمیقی میشوم.1034

حالا آنها چمدان بهدست روبهرویم ایستاده بودند و کاری برای نرفتشان از دستم بر

نمیآمد!

بعد از چند دقیقه داریوش نگاهی به ساعت انداخت.

_باربد کمکم جمع کن بریم. باید بهموقع به فرودگاه برسیم.

با شنیدن حرف داریوش ضربان قلبم تندتر شد.

بهسختی جلوی هجوم اشکهایم را گرفتم.

صورت باربد دوباره درهم شد.

فرهاد را روی زمین گذاشت و با ناراحتی از جا بلند شد.

یکییکی چمدانها را تا دم در بردند.

باربد برگشت و نگاهی بهصورت پربغضم انداخت.

_میترسم بهت بگم تو و بزنی زیر گری…

قبل از تمام شدن حرفش اشکهایم تند تند روی صورتم به راه افتادند.

با چشمهایی سرخ شده جلو آمد و محکم بغلم کرد.

_گریه نکن فریا… یهقولی بهم میدی؟

بهآرامی هق زدم:

_چی؟

پیشانیام را بوسید.

_بهم قول بده خوشبخت شی آبجی کوچولو. فقط اینجوری وجدانم راحت میشه!1035

هومی کشیدم.

_قول میدم!

داریوش قدمی بهسمتمان برداشت و بعد از مکثی چند لحظهای هردویمان را در آغوش

کشید.

_باز این دوتا ننر شروع کردن!

صدای خودش هم بغض داشت.

_مواظب خودت و فرهاد باش فریا… نامی مرد خوبیه. لجبازی رو بذار کنار و زندگیت رو

باهاش بساز!

بهسختی اشکهایم را کنترل کردم.

_فکر نمیکردم آخرین باری که اینجوری بغلمون میکنی زمان رفتنتون باشه!

بهآرامی خندید و خودش را کنار کشید.

_وقتی دوتا بچهی نق نقو داشته باشی عاقبتت همین میشه. شما حتی از فرهاد هم

دردسر ساز ترید!

خواستم حرفی بزنم که صدای نامی باعث سکوتم شد.

_فریا؟

بهعقب برگشتم و با دیدنش که روی پلهها ایستاده بود چندلحظه مکث کردم.

_اومدی نامی؟

چند لحظه به اشکهایم خیره ماند.1036

داریوش قدمی به جلو برداشت.

_بفرما بالا آقا نامی…

نامی لبهایش را بههم فشرد و وارد خانه شد.

_اومدم فرهاد رو ببرم!

خم شد و فرهاد را در آغوشش گرفت.

همین که خواست در سکوت از پلهها پایین برود باربد جلویش را گرفت.

_یه لحظه صبر میکنی آقا نامی.

نامی با صورتی درهم نگاهش کرد.

چشمانش هنوز پر از کینه بود.

_میدونم بخششی در کار نیست. فقط میخواستم برای آخرینبار بابت همهی دردهایی

که کشیدی و حقت نبود ازت معذرت خواهی کنم!

با شرمندگی سرش را پایین انداخت.

_میتونی تا ابد از من متنفر باشی ولی خواهش میکنم با فریا تندی نکن. اون بیشتر از

چیزی که حقش بود تاوان تصمیمش رو داد!

نامی چندلحظه با نگاهی سرخ خیرهاش شد.

داریوش کمی خودش را به باربد نزدیک کرد تا از درگیری احتمالی جلوگیری کند.

مضطربانه نگاهشان کردم.

نامی بعد از چند لحظه برگشت و نگاهی به من انداخت.1037

با دیدن چشمهای سرخ و پر از تشویشم آهی کشید.

_فریا تا همیشه توی قلب من عزیز و گرامیه!

بعد نگاهش را از چشمانم جدا کرد و بدون هیچ حرفی از پلهها پایین رفت!

بهمحض رفتنش باربد نفس راحتی کشید.

_گفتم الان بهم حمله میکنم.

داریوش آهی کشید.

_تا آخر عمر مدیون این آدمیم.

در سکوت نگاهشان کردم.

چمدانهایشان را بهدست گرفتند و هرسه وارد کوچه شدیم.

داریوش یکی یکی چمدانها را درون ماشین گذاشت.

نگاهی به هردویشان انداختم.

اشکهایم خشک شده بود!

باربد با حال غریبی خم شد و پیشانیام را بوسید.

_وقتی رفتیم زیاد ناراحتی نکن. به این فکر کن ما برای آزادی و خوشبختی میریم

واسهمون خوشحال باش!

بهسختی سر تکان دادم.

_دلم واسهتون تنگ میشه. اگه صلاح اینه نمیشه کاریش کرد. امیدوارم بهچیزی که

میخواید برسید!1038

دستی بهصورتش کشید و سریع سوار ماشین شد.

میدانستم گریهاش گرفته.

نفر بعدی داریوش بود!

بیحرف در آغوشم کشید و گفت:

_هیچوقت لطفی که در حق من و زندگیم کردی رو فراموش نمیکنم دختر شجاع…

مواظب خودت باش!

سرم را به سینهاش چسباندم.

_تو هم مواظب خودت و باربد باش داریوش… منو یادتون نرهها. بهم زنگ بزنید.

روی سرم را بوسید.

_روی چشمم. خداحافظ فریا کوچولو!

عقب کشید و سوار ماشین شد.

باربد از داخل ماشین برایم دست تکان داد.

دستم را بالا گرفتم و با صورتی خیس از اشک به دور شدن ماشین نگاه کردم.

تا بهحال این حجم از تنهایی را اینچنین یک جا به آغوش نکشیده بودم!

آنها رفته و من وسط خیابان تنها باقی مانده بودم!

پدرم که رفت مامان و فرشته کنارم بودند…

نامی که رفت باربد و داریوش کنارم بودند…

باربد و داریوش که رفتند هیچکس…1039

با حس گرمای تنی آشنا که دور کالبدم پیچید؛ رشتهی افکارم پاره شد و چشم از

خیابان خالی برداشتم.

 

سرم را بهسختی بالا گرفتم و به نامی که بازوهایش را دور شانهام حلقه کرده بود چشم

دوختم.

بیحرف مرا به داخل خانه کشید و در را بست.

با چشمهایی پر بغض نگاهش کردم.

با دیدن صورت خیسم سرم را به سینهاش فشرد و لب زد:

_اگه برای اونا هم گریه میکنی لااقل تو بغل من گریه کن آنا کوچولو!

با شنیدن حرفش گریهام شدت گرفت.

به من گفته بود آنا…

بعد از یکسال دوباره این کلمهی آهنگین و زیبا را از دهانش شنیدم!

بهآرامی هق زدم:

_من دوباره آنای توأم نامی؟

لبش را پیشانیام چسباند.

_کِی نبودی؟

کف دستش را با درماندگی روی چشمانم کشید.

_اینجوری گریه نکن فریا… من چیکار کنم که حالت خوب بشه؟

سرم را به دوطرف تکان دادم.1040

_هی… هیچی فقط بغلم کن!

مرا محکمتر از قبل در آغوشش فشرد و شقیقهام را بوسید.

_بریم بالا؟ فرهاد تو خونه تنهاست.

چندلحظه مکث کردم و سرم را بالا گرفتم.

_اون مارمولک رو همونجوری وسط خونه ول کردی اومدی پایین؟ الان خونه رو روی

سرش خراب میکنه خب!

سریع کنار زدمش و با قدمهایی بلند از پلهها بالا رفتم.

با کف دستم تند تند اشکهایم را پاک کردم و وارد خانه شدم.

نامی همانطور که پشت سرم میدوید با لحن شوکهای گفت:

_گذاشتمش روی تختش اسباب بازیهاش رو هم گذاشتم پیشش!

با تردید ادامه داد:

_از محافظ تخت که نمیتونه بیاد پایین. نه؟

آهی کشیدم و همانطور که وارد اتاق خواب میشدم با صدای گرفتهای گفتم:

_اگه دورش بالشت نذاری از لای نردهها خودش رو میکشه پایین، خیال کردی چرا

بهش میگم مارمولک؟

نگاهی به کالبد کوچک فرهاد که درحال رد کردن سرش از نردهها بود انداختم و

اشارهای به نامی زدم.

_بفرما تحویل بگیر!1041

نم چشمانم را گرفتم و همانطور که فرهاد را در آغوش میکشیدم گفتم:

_نمیذاره آدم دو دقیقه به غم خودش بمیره!

نامی نچی کرد و بهسمتمان آمد.

_عصبانی هستی سر بچه خالی نکن فریا خانوم… بیا بدش من انقدر بغلش نکن کمرت

اذیت میشه!

همانطور که فرهاد را بهدستش میدادم نیشخندی زدم.

_مهربون شدی نامی خان!

خیالت راحت شده؟

شانهای بالا انداخت و گلوی فرهاد را با حظ بوسید.

_کاملا نه… هنوز عقدم نشدی!

اخمی کردم.

_فعلا شیرین بازی در نیار نامی اصلا حوصله ندارم.

همراه با فرهاد پشت سرم به راه افتاد.

_میخوای بریم بیرون یهکمی حال و هوات عوض بشه؟

بهیاد داریوش و باربدی که بعد از هربار غمگین شدنم مرا با خودشان بیرون میبردند تا

حالم بهتر شود افتادم و آهی کشیدم.

_نه باید به کارهای خونه برسم و وسایلم رو جمع کنم.

کلافه وسط هال چرخیدم.1042

گیج و سرگردان بودم. نمیدانستم دست به چهکاری بزنم!

نامی همچنان هرجا که میرفتم پشت سرم میآمد.

_واسه شام بریم خونهی ما؟

مامان اینا هم فرهاد رو میبینن خوشحال میشن.

چپچپی نگاهش کردم.

_آره با این همه بدبختی که رو سرم ریخته الان بهترین زمان برای یه ملاقات پر

استرس با خانوادته!

وارد اتاق خواب شدم و مشغول جمع کردن وسایلم شدم.

_خونهی شما چی؟ بریم؟

لبهایم را بههم فشردم.

_با وجود زندایی؟ میخوای دورتادور خونمون بنزین بریزه همهمون رو آتیش بزنه؟

آهی کشید.

_خب… پس چیکار کنیم؟

درمانده بهسمتش چرخیدم.

_نامی میشه اینجوری مثل جوجه پشت سر من راه نیفتین و هرجا میرم نیاید؟ کلافه

شدم. نیاز به تنهایی دارم. خب؟

دوباره پشت سرم به راه افتاد.

_نه تو حالت خوب نیست من و بچهمون تنهات نمیذاریم!1043

با تاسف سر تکان دادم. کم مانده بود از دستش سکته کنم!

**************************************************

-نامی-

دلش نمیخواست فریا را گرفته و غمگین ببیند آن هم بهخاطر مردی که بههیچ عنوان

چشم دیدنش را نداشت.

_میشه تا من خونه رو تمیز میکنم به فرهاد شیر بدی و بخوابونیش؟

نگاهی به چشمهای خسته فریا انداخت.

_صبر کن بهت کمک کنم. تنها خسته میشی.

فریا سری تکان داد و سکوت کرد.

فرهاد را روی زمین گذاشت و برای درست کردن شیرخشک وارد آشپزخانه شد.

حالا که آنها رفته بودند با ذهن آرامتری میتوانست تصمیم گیری کند ولی طاقت غم

نشسته در نگاه فریا را نداشت.

شیر خشک که آماده شد از آشپزخانه بیرون زد و فرهاد را در آغوشش گرفت.

سرش را بوسید و نگاهی به چشمهای منتظرش انداخت.

_بابا قربونت بره گشنهت بود؟

فریا بهآرامی گفت:

_از ظهر چیزی نخورده… هرچند فرهاد اگه سیرم باشه بهش شیر بدی میخوره!

ناخودآگاه لبخندی زد و زیر گلویش را بوسید.1044

_شکمو!

نگاهی بهصورت متفکر فریا انداخت و آهی کشید.

میخواست با او راجعبه برنامههای آینده صحبت کند ولی میدانست زمان خوبی

نیست!

نمیخواست هنگام حرف زدن راجعبه خواستگاری فریا را ناراحت ببیند.

باید از دادگاه نامه میگرفت و اسم خودش را وارد شناسنامهی فرهاد میکرد.

باید با پدر و مادرش صحبت میکرد تا برای خواستگاری قانعشان کند.

هزاران کار روی سرش ریخته بود ولی فعلا مهمترینش آرام کردن فریا بود.

با بسته شدن چشمهای خمار فرهاد بهآرامی او را روی تخت گذاشت و اطرافش بالشت

چید.

 

از جا بلند شد و نگاهی به فریا که با چشمهایی مات درحال چیدن لباسهایش بود

انداخت.

کنارش روی زمین نشست و دستش را جلو برد.

_آنا؟

نگاه دخترک بهچشمانش گره خورد.

_هوم؟

او را بهسمت خود کشید و بهآرامی گفت:

_داری منو میترسونی!1045

فریا متعجب نگاهش کرد.

_از چی میترسی نامی؟

شانهاش را نوازش کرد.

_از این که دیگه چشمات برق نزنه… چرا انقدر بیقراری؟ من و فرهاد واسهت کافی

نیستیم؟

فریا چندلحظه نگاهش کرد و بعد با غم خندید.

خودش را جلو کشید و صورت ناراحت نامی را بهآغوش کشید و سرش را به سینهاش

فشرد.

بهگمانش این مرد زیادی دلنازک شده بود.

_نامی خان آدمیزاد یکسال با یه قناری هم همخونه بشه بهش وابسته میشه و از

نبودش ناراحت… اونها که آدم بودن و تو سختی و شادی زندگیم همیشه پشتم بودن.

نمیتونم برای چندساعت هم شده برای نبود دوتا دوست قدیمی عزا بگیرم؟

نامی بیصبر نگاهش کرد.

_کی خوب میشی؟ چهقدر باید صبر کنم؟

فریا بهسختی جلوی خندیدنش را گرفت.

مثل بچههای بهانهگیر شده بود.

_تا فردا خوب میشم. خوبه؟

کمی فکر کرد و سر تکان داد.1046

_خوبه. پس من فردا دیگه ناراحت نبینمت باشه؟ میریم خرید پسفردا هم میام

خواستگاریت!

فریا شوکه نگاهش کرد.

_چیه همینجوری واسه خودت گازش رو گرفتی داری میری نامی. من آماده نیستم

کلی کار دارم!

نامی خم شد و گونهاش را بوسید.

_با هم انجامشون میدیم. من یهسر میرم خونه کار دارم. شب برمیگردم پیشتون.

فریا با درماندگی نگاهش کرد و چیزی نگفت.

فقط مجبور بود با رفتارهای عجیب و غریبش کنار بیاید!

سوار ماشین شد و بهسوی خانهشان به راه افتاد.

میخواست قبل از این که اتفاقی بیفتد و پدر و مادرش حرفی نامربوط به فریا بزنند با

آنها صحبت کند.

او از ته قلبش فریا را دوست داشت و نمیخواست بیشتر از این آسیب ببیند.

بهاندازهی کافی در این یکسال عذاب کشیده بود.

ماشین را در پارکینگ عمارت پارک کرد و پیاده شد.

با ورودش به خانه سری برای خاتون تکان داد و یک راست بهسمت هال رفت.

عارف و مهسا مانند تمام این چندوقت اخیر کنار هم نشسته و درحال تماشای فیلم

بودند.1047

عارف از وقتی به بیماریاش پی برده بود تمام وقتش را برای مهسا میگذاشت و

لحظهای از او جدا نمیشد.

انگار درصدد جبران کردن تمام سالهایی بود که خودش را بهکارش فروخته بود.

مهسا با دیدنش سریع از جا بلند شد و بهسمتش رفت.

_سلام پسرم خوش اومدی!

او را در آغوش کشید و گونهاش را بوسید.

_سلام ممنون مامان… بابا حالت بهتره؟

عارف زیرچشمی نگاهی به نامی انداخت.

انگار هنوز از او دلگیر بود.

_فکر نمیکردم حالا حالاها یادت بیفته بهمون سر بزنی… نوهم کو؟

نامی بهآرامی خندید.

_پیش مامانشه… خواب بود نشد بیارمش .

کمی مکث کرد.

_اومدم باهاتون حرف بزنم.

مهسا خیره نگاهش کرد.

_راجعبه ازدواج با فریا؟

سری تکان داد.

_درسته میخواستم…1048

مهسا میان حرفش پرید.

_اگه تو مشکلی با کاری که فریا باهات کرده نداری و هنوز دوسش داری من و پدرت

موافقیم…

متعجب نگاهشان کرد که مهسا ادامه داد:

_واسه ما خوشبختی تو مهمه نامی. اگه تو بتونی ببخشیش و دوباره از ته دل بخندی ما

کی باشیم که بخوایم جلوت رو بگیریم؟

مگه یه پدر و مادر آرزویی غیر از خوشبختی بچهشون توی این دنیا دارن؟

نگاهش بهسمت عارفی که بیحرف بهصفحهی تلوزیون خیره بود چرخید.

سکوتش مبنی بر تایید حرفهای مهسا بود.

از شنیدن حرفهایش دلگرم شده بود ولی باید فریا را تبرئه میکرد.

دلش نمیخواست کسی دیدگاه بدی نسبت به او در ذهنش داشته باشد.

گلویش را صاف کرده و گفت:

_ممنون از درکتون ولی من باید یه حقیقتی رو بهتون بگم…

کمی مکث کرد.

_فریا به من خیانت نکرده!

* * *

ده دقیقهای بود که حرفهایش به پایان رسیده بود.1049

عارف متفکرانه به زمین خیره شده بود و مهسا بهآرامی اشکهای گوشه چشمش را

پاک میکرد.

_باورم نمیشه نامی یعنی حرفهایی که زدی حقیقت داره؟ باربد واقعا…

کمی مکث کرد.

_همجنسگراست؟

نامی با صورتی درهم از یادآوری آن مرد سری تکان داد.

_درسته… و با دوست پسرش به آمریکا مهاجرت کرده.

آهی کشید.

_در اصل فریا برای نجات باربد باهاش ازدواج کرد و از بارداریش هم بیخبر بود. وقتی

هم که فهمید من دیگه دسترس نبودم!

عارف دستی به ریشهایش کشید.

_پس چرا وقتی برگشتی حقیقت رو نگفت؟

گلویش را صاف کرد.

_میترسید بچه رو ازش بگیرم و باربد رو به پلیس لو بدم!

عارف خیره نگاهش کرد.

_اگه شرایطش بود این کار رو انجام میدادی؟

صادقانه اعتراف کرد.1050

_درسته بچه رو ازش گرفتم و اگه خودکشی نکرده بود ممکن بود از روی کینه روی

گزینه دوم هم فکر کنم!

مهسا وحشت زده نگاهش کرد.

_چی… چی گفتی؟ فریا بهخاطر تو خودکشی کرد؟

سریع گفت:

_خودکشی نبود. خودم هم تازه فهمیدم قرص اشتباه خورده بود ولی ما خیال کردیم

قصد خودکشی داشته…

دستهایش را بالا برد.

_قسم میخورم همون هم واسهم عبرت شد. دیگه غلط بکنم بخوام اذیتش کنم.

مهسا چشمغرهای رفت.

 

_نه توروخدا بیا اذیتش کن. طفل معصوم کم تو این یک سال عذاب کشید؟

عارف نفس عمیقی کشید.

_نمیدونم قراره دهن فک و فامیل رو چهطوری ببندی نامی ولی زودتر شناسنامهی

بچه رو عوض کن. قرار خواستگاری رو هم بذار تا بتونیم یهکمی به این وضعیت

سروسامون بدیم!

نامی نیشخندی زد.

_قرار نیست زندگی که با این همه زجر و عذاب بهدست آوردم بهخاطر حرف مردم

خراب کنم بابا مثل جونم مراقب زن و بچهم هستم!1051

از جا بلند شد.

_با اجازتون من دیگه میرم.

مهسا سریع گفت:

_کجا پسرم؟ شام نخوردی.

نچی کرد.

_به فریا قول دادم زود برگردم.

عارف با لبهایی بههم فشرده نگاهش کرد.

_با هم زندگی میکنید؟

ابروهایش بالا پرید.

_انتظار دارید با توجه به تجربه قبلی تنهاشون بذارم؟ فقط یه شب تا صبح زمان

میخواست تا بره عقد یکی دیگه بشه!

عارف چشم غرهای رفت.

_نذار کسی بفهمه. به اندازه کافی آبروریزی در پیش داریم.

نامی لبخندی زد.

_اینم روش!

همانطور که بهسمت در میرفت گفت:

_لطفا به نریمان بگید از فردا بره شرکت کارهای عقب موندهی منو انجام بده. میخوام

این چند وقت رو پیش زن و بچهم باشم. فعلا.1052

سوار ماشین شد و با خیالی که کمی راحت شده بود به راه افتاد.

فقط چند روز تا بهدست آوردن دائمی فریا فاصله داشت!

همین که به خانه رسید زنگ را فشرد.

فریا بدون هیچ حرفی در برایش باز کرد.

سریع از پلهها بالا رفت و وارد خانه شد.

_فریا؟

جوابی که نگرفت بهسمت اتاق خواب به راه افتاد.

با دیدن فریا که با صورت خودش را روی تخت انداخته و دوباره خوابیده بود خندهاش

گرفت.

دخترک انگار که از صبح کوه کنده بود. امان سلام دادن هم نداد.

جلو رفت و نگاهی بهصورت غرق خواب فرهاد انداخت.

خم شد و طبق عادت زیر گردنش را بوسید و نفس عمیقی کشید.

برگشت و روی تخت کنار فریا دراز کشید.

موهایش را از روی صورتش کنار زد و با حسرت خیرهاش شد.

جدیدا عاشق این بود که وقتی فرهاد و فریا خوابیدهاند بالای سرشان بنشیند و با لذت

نگاهشان کند.

انگار که اینگونه کمبود این یکسال رفع میشد!

خم شد و با احتیاط پیشانی فریا را بوسید.1053

از وقتی باربد رفته بود راحتتر میتوانست با جریانات گذشته کنار بیاید و با دید باز

تری به نقش فریا در این میان مینگریست.

_اینبارم میخوای تا صبح بشینی بالای سرم و بهم زل بزنی؟

با شنیدن صدای فریا ابروهایش بالا پرید.

_بیداری؟

فریا با چشمهای بسته هومی کشید.

_نگاهت خیلی سنگینه. نمیذاری بخوابم!

کمی مکث کرد.

فریا بیتوجه ادامه داد:

_یا بغلم کن و بخواب یا پاشو برو بیرون!

دستی به پشت سرش کشید و کمی مکث کرد.

بیحرف برق را خاموش کرد و دوباره بهتخت برگشت.

چندلحظه به فریا خیره ماند و کمی خودش را جلوتر کشید.

فریا بیحرف غلتی زد و سرش را روی سینهاش گذاشت.

ناخودآگاه لبخند کمرنگی روی لبش نشست.

خیال میکرد ضربان قلبش بالا رفته!

دستش را محکم دور دخترک پیچید و با فشردن او به خودش پلکهایش را روی هم

گذاشت.1054

صبح با حس دستهای کوچکی که روی صورتش میغلتیدند کمی درجایش تکانش

خورد.

جسم کوچکی روی سینهاش قرار گرفت و گونهاش کمی خیس شد.

در عالم خواب، خیال کرد فریاست همین که دستش را دورش حلقه کرد انگشتی

محکم در چشم بستهاش فرو رفت.

سرش را عقب کشید و سریع از جا پرید.

با دیدن فرهادی که روی سینهاش نشسته ودرحال ور رفتن با صورتش بود و فریایی که

با گرفتن دوربین بهسمتشان درحال فیلم گرفتن از آنها بود چندلحظه مکث کرد.

برای چندثانیه حس کرد این لحظات را خواب میبیند.

پلکهایش را بههم فشرد و بعد از کمی مکث فرهاد را محکم در آغوش کشید و

گونهاش را بوسید.

_چیکار میکنی قربونت برم؟ چشم بابا رو در آوردی که!

فریا گوشی را کنار گذاشت و با خنده کنارشان روی تخت نشست.

_از وقتی بیدار شده داره جون میکنه از تخت آویزون شه بیاد بالا منم گفتم دل بچه

رو نشکونم بذارم باباش رو انگولک کنه!

با چشمهایی براق خندید.

اینبار خودش را کمی بالا کشید و گونهی فریا را بوسید.

_خوب کاری کردی از این به بعد هرروز همینجوری بیدارم کنید!1055

فریا با ابروهایی بالا رفته نگاهش کرد که بیحرف از جا بلند شد و با همان لبخند روی

لبش بهسوی سرویس به راه افتاد.

آرزویش بود هرروز همینگونه از خواب بیدار شود تا باور کند هیچکدام اینها رویا

نیست.

فرهاد پسر اوست و فریا به آغوشش بازگشته.

کابوس یک سالهی لعنتی به پایان رسیده بود و او دوباره میتوانست طعم خوشبختی را

بچشد!

از سرویس که بیرون زد با دیدن فریا که مشغول آماده کردن میز بود بهسمتش رفت.

_کمک میخوای؟

دخترک سرش را به دوطرف تکان داد.

_نه عزیزم بشین الان میز رو میچینم!

ابروهایش بالا پرید.

_عزیزم؟

فریا لبخندی تحویلش داد.

خم شد و بیهوا گونهاش را بوسید.

_مگه عزیز من نیستی؟

با خندهای از ته دل بازویش را کشید و او را روی پایش نشاند.

_وایسا ببینم… قضیه این دلبریا چی فریا خانوم؟1056

یقهاش را مرتب کرد و با لبخند نگاهش کرد.

_با خودم فکر کردم حالا که قراره همهچیز رو از اول شروع کنیم. وقتش نیست اینهمه

 

وقت دوری رو برای شوهرم جبران کنم؟

چندلحظه خیال کرد هنوز از خواب بیدار نشده.

_شوهرت؟ فریا دیشب تو خواب سرت بهجایی خورده؟

دخترک با اخم نگاهش کرد.

_اه نامی میشه گند نزنی تو لحظات رمانتیکمون؟

تک خندهای کرد و چندبار با حظ خاصی پشت گردنش را بوسید و نفس عمیقی کشید.

_ببخشید. آخه وقتی اون توله اون پایین نشسته و با خنده بهمون خیره شده واقعا

نمیتونم تمرکز کنم!

فریا با چشمهایی گرد شده سریع بهعقب چرخید.

با دیدن فرهاد که زیر میز نشسته و با ذوق نگاهشان میکند خندهای کرد و سریع از

روی پای نامی بلند شد.

_همیشه وضعمون همینه؟

فریا با لبخند خم شد و فرهاد را از زیر میز بیرون کشید.

_آره متاسفانه!

آهی کشید.

_باید هرچند وقت بسپاریمش دست مامان اینا… واقعا معذبم میکنه.1057

فریا سرش را بهدوطرف تکان داد و همانطور که فرهاد را از آشپزخانه بیرون میبرد

گفت:

_فقط همینمون مونده!

شانهای بالا انداخت و بیحرف قهوهاش را نوشید.

فریا به آشپزخانه برگشت.

همین که خواست روی صندلی بنشیند صدای زنگ آیفون بلند شد.

نگاه متعجبی به نامی انداخت.

نامی از جا بلند شد و گفت:

_من باز میکنم. تو بشین یهچیزی بخور.

آیفون را که برداشت با دیدن چهرهی زهره نفس عمیقی کشید.

_بفرمایید بالا زندایی…

صدای فریا از آشپزخانه بلند شد.

_کی بود نامی؟

_مامانت اینا…

فریا هینی کشید و سریع از آشپزخانه بیرون دوید.

_در رو باز کردی؟

نیشخندی زد.

_نه گذاشتم دم در بمونن!1058

حرصی بهسوی در خانه رفت.

_الان وقت مسخره بازیه نامی؟ حالا من چی بهش بگم؟

همانطور که بهسوی فرهاد میرفت تا قربان صدقهاش برود گفت:

_مشکل خودتونه حلش کنید. من واسه پسرم اینجام.

چپچپی نگاهش کرد.

_الان منو گردن نمیگیری دیگه؟

با خنده فرهاد را در آغوش کشید.

_تو که آش کشک خالهای… هرکاری کنم گردن خودمی!

با آمدن زهره و فرشته مجبور بهسکوت شدند.

زهره با اخمهایی درهم نگاهش را مستقیم به نامی دوخت.

_دیشب اینجا بودی؟

گونهی فرهاد را بوسید و جواب داد.

_سلام زندایی… آره دیگه بهلطف شما جرئت نمیکنم دوساعت هم تنهاش بذارم که

یهوقت جای دیگه شوهرش ندین.

فریا چشمهایش را گرد کرد.

زهره عصبی نگاهش کرد.

_این وضع زندگی کردن درست نیست نامی این دختر آبرو داره.

نامی سری برایش تکان داد.1059

_درسته. بنده هم منکر این نمیشم ولی کاری هم ازم بر نمیاد مگه زودتر عقد رو

بخونیم و بریم سر خونه و زندگیمون!

زهره چپچپی نگاهش کرد.

_خانوادهت خبر دارن؟

جدی نگاهش کرد.

_خبر دارن و آمادهن که برای خواستگاری خدمت برسن!

زهره مصمم سر تکان داد.

_خوبه… فریا وسایلت رو جمع کن بریم خونه قراره واسهت خواستگار بیاد.

فریا با چشمهایی گرد شده نگاهش کرد.

_چی میگی مامان؟ کجا بیام؟

زهره کلافه جواب داد:

_نکنه میخوای تا شب خواستگاری با خواستگارت توی یه خونه بمونی؟ من نمیتونم

تورو تنها ولت کنم دو روز دیگه بدون عقد و عروسی شکمت بیاد بالا بدبخت بشم. جمع

کن بریم.

فریا هینی کشید و نامی نیشخندی زد.

_حق داری زندایی بردار بیر قایمش کن فرداشب میام میبرمش.

فریا کلافه نگاهش را میانشان چرخاند.1060

_میشه بس کنید؟ من نه حوصلهی اسباب کشی دارم و نه آمادگی خواستگاری

فرداشب رو…

زهره نچی کرد.

_تو بیجا میکنی. عادت کردی به اینجوری ولنگاری زندگی کردن!

اشارهای به فرشته زد.

_زود باش وسایل خواهرت رو جمع کن بریم.

فرشته چشمهایش را گرد کرد.

_واه به من چه مامان؟

زهره بهسمت اتاق هلش داد و تشر زد:

_فکر کردی واسه چی تا اینجا هلک هلک برداشتم با خودم آوردمت. زودباش وسایل

خواهرت رو جمع کن برداریم ببریمش تا دوباره بیآبرومون نکردن.

مشغول بحث کردن بودند که سروکلهی نریمان پیدا شد.

نگاه متعجبی به وضعیت انداخت و گفت:

_زندایی مگه نگفتی فقط میخوای باهاشون حرف بزنی؟ این دختره رو کجا برداشتی

داری میبری؟

نامی عصبی نگاهش کرد.

_تو از اومدنشون خبر داشتی؟

نریمان با عذاب وجدان اعتراف کرد.1061

_خودم آوردمشون.

نامی نگاهی به اطراف انداخت و بعد پستانک فرهاد را از دستش کشید و محکم بهسمت

صورت نریمان پرت کرد.

_مرتیکه آدم فروش. فکر کردی با این خودشیرینیها اینا بهت دختر میدن؟ تهش بازم

کارت لنگ خودمه!

زهره چشم غرهای به هردویشان رفت.

_خبه خبه تو هم زیاد خودت رو دست بالا نگیر نامی خان اول بذار راهت بدن تو خونه

بعد صاحب خونه شو… دهن داداشتم بوی شیر میده بیجا میکنه بخواد پا پیش بذاره!

نریمان سریع صاف سرجایش ایستاد.

_نه بابا این چه حرفیه زندایی سوءبرداشت نشه ما جاست فرندیم!

زهره همانطور که بهسمت اتاق خواب فریا میرفت گفت:

_تو هم این وسط سواستفاده نکن. خیال نکن از چیزی خبر ندارم نریمان خان…

نمیذارم عاقبت این یکی هم مثل فریا بشه.

بهمحض وارد شدنش به اتاق نگاهی به فریا که با ناراحتی مشغول جمع کردن

لباسهایش بود انداخت.

_قتلگاه که نمیبرمت دختر این چه قیافهایه به خودت گرفتی؟

فریا با خستگی گفت:

 

« اینم کادوی من 😌😂»

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 159

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.5 (4)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.3 (6)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
اشتراک در
اطلاع از
guest

13 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mamanarya
Mamanarya
10 روز قبل

مررررسی❤️

خواننده رمان
خواننده رمان
10 روز قبل

مرسییییییییی

حنا
حنا
10 روز قبل

میشه تموم شه؟
یعنی اتفاق بدی نیافته؟
خوب تموم شه،غم و غصه هامون زیاده این خوب تموم شه

yekta
yekta
10 روز قبل

ممنونم عزیزم هم بابت پارت گذاری منظمت
هم اینکه درخواستم و قبول کردی و پارت جدید گذاشتی 😘

نام نامدار
نام نامدار
10 روز قبل

وای عاشق خودتو کادوهاتم

♡Artemis♡
♡Artemis♡
10 روز قبل

دمت گرم که انقدر زود به زود پارت میزاری

♡Artemis♡
♡Artemis♡
10 روز قبل

تولدمهههه

خواننده رمان
خواننده رمان
پاسخ به  ♡Artemis♡
10 روز قبل

مبارکه🥰🥰

خواننده رمان
خواننده رمان
پاسخ به  ♡Artemis♡
10 روز قبل

تولدت پر تکرار🌹😍❤👏👏

Roya
Roya
10 روز قبل

مررسی

خواننده رمان
خواننده رمان
10 روز قبل

ممنون فاطمه جان سوپرایز خوبی بود خیلی ماهی😍😘

دلارام
دلارام
10 روز قبل

ممنونم ازتون فاطمه جون بهترین کادو بود مرسی 😘😘

بانو
بانو
10 روز قبل

وای دستت طلا😍😍

دسته‌ها

13
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x