رمان مانلی پارت 105

4.6
(131)

 

 

 

 

_وسایل بچه رو سفارش دادم. تو هم یه نگاه بنداز اگه طبق سلیقهت نبود عوضش

کنیم. چندنفر هم میفرستم وسایلهای مورد نیازت رو از خونهت جمع کنن بیارن

خونهمون. نظرت چیه؟

کمی نگاهش کردم.

_خب تا اون موقع من باید اینجا زندونی باشم؟

اخمی کرد.

_نه. تو با من میای.

چپچپی نگاهش کردم.

_نامی چندبار بهت بگم تا عقد نکنیم مامان نمیذاره!

چشمی چرخاند.

_بیخیال. مامانت چرا انقدر سفت و سخته؟ فرهاد رو نمیبینه؟ ما یه بچه داریم!

ضربهای به بازویش کوبیدم.

_دلیل نمیشه قبل از ازدواج دومی رو هم بذاریم روی دستشون!

خندید و سرش را کمی نزدیک کرد.1103

_خوشت اومده. ها؟ تو اقدام کن من میذارمش روی چشمام!

حرصی نگاهش کردم.

خواستم چیزی بگویم که فرهاد دستش را بهسمت نامی دراز کرد.

_تو از پس همین یکی بر بیا دومی پیشکش!

بیتوجه، فرهاد را در آغوش گرفت و گونهاش رو بوسید.

_آخ قربونت بره بابا…

دستش را جلو آورد و مرا بهآغوشش تکیه داد.

_فکر اونجاش رو هم کردم. بهمحض این که نمایشگاه تموم شد یه عقد جمع و جور راه

میندازیم و بعدش که آمادگیش رو داشتیم عروسی میکنیم.

لبم را گاز گرفتم.

_با یه بچه عروسی بگیریم؟ من روم نمیشه نامی.

اخمی کرد و سرم را به سینهاش چسباند.

_مگه خلاف شرع کردیم؟ زنم بودی بچه ساختیم. من این حرفا حالیم نیست باید

عروسی کنیم.

پوفی کشیدم و به فرهادی که درحال کشیدن یقهی نامی بود خیره شدم.

_باشه. حالا فعلا…

قبل از تمام شدن حرفم تقهای به در خورد.

_دوساعته اون داخل چیکار میکنید کفش دوزکها؟ زیر پامون علف سبز شد.1104

نامی با شنیدن صدای نریمان که به دنبالمان آمده بود نیشخندی زد.

_کفش میدوزیم… به درد سن تو نمیخوره برو به خاله خاله بازیت برس بچه!

نریمان نچی کشید.

_جلو بچه؟ شرم کو؟ حیا کو؟ اتاق خالی کو؟

با خنده از جایم بلند شدم.

_بیا بریم تا این ملیجک آبرومون رو نبرده!

از جا بلند شد و فرهاد را روی سینهاش کشید.

همین که از در بیرون رفتیم عمه با ذوق گفت:

_خب جوابت چیه عروس خانوم؟

نریمان نیشخندی زد.

_بهنظرت با اون بچه تو بغلشون جوابش چی میتونه باشه؟

چپچپی نگاهش کردم.

نامی فرهاد را بهدستم داد و گفت:

_بهفکر مراسم عقد باشید. نمایشگاه که تموم شد میریم محضر!

مامان متعجب نگاهمان کرد.

_به این زودی؟ ما هنوز آماده نیستیم.

نامی نچی کرد.1105

_آماده شید زندایی تا آخر هفته وقت داریم!

فرشته اخمی کرد.

_این حتی واسه خرید لباس منم کافی نیست!

نریمان سریع گفت:

_نگران نباش من چندتا جای خوب میشناسم میبرمت!

مامان چشم غرهای به نریمان رفت و کلافه گفت:

_من دیگه واقعا نمیدونم از دست شماها چیکار کنم.

عمه لبخندی زد.

_نگران نباش زهره جان همهچیز رو حل میکنیم. من چندتا مزون خوب میشناسم

لباسا رو سفارش میدیم. رزرو محضر هم که کاری نداره مهم اینه زودتر اسمشون بره

توی شناسنامه!

عمو عارف جدی سر تکان داد.

_تکلیف شناسنامهی فرهاد هم باید مشخص بشه!

نامی با شنیدن حرفش صورتش را درهم کشید و چیزی نگفت.

لبهایم را بههم فشردم و روی مبل نشستم.

عمه که جو را سنگین دید سریع از جا بلند شد.

_پس حالا که همهچیز سروسامون گرفته با اجازهتون حلقه رو بندازیم دست عروس

خانوم!1106

چشم و ابرویی برای نامی آمد.

نامی جعبهی حلقه را از دستش گرفت و بهسمتم آمد.

مامان فرهاد را از آغوشم بیرون کشید و نامی دستم را میان دستان مردانهاش گرفت.

دلم لرزید و لبخند کمرنگی روی لبم نشست.

با چشمانی براق نگاهم کرد و پشت دستم را نوازش کرد.

بیحرف حلقه را میان انگشتانم فرستاد و دوباره نگاهش را به من دوخت.

_دیگه نمیتونی جایی بری آنا خانوم!

نریمان سوت بلندی کشید و بقیه هم پشت سرش شروع بهدست زدن کردند!

از حرفی که صدها معنی پشتش نهفته بود غمی در دلم نشست ولی لبخندم را نگه

داشتم.

_من هیچوقت جایی نرفتم نامی همیشه همینجا بودم کنار تو!

مکث کرد و نگاه عمیقی به چشمانم انداخت.

تنم گرم شد و نگاهم را دزدیدم.

مامان زهره با لحن ذوق زدهای گفت:

_بفرمایید دهنتون رو شیرین کنید!

عمه بهسمتم آمد و محکم در آغوشم کشید.

_میدونستم هرچی که بشه آخرش عروس خودمی!

گونهاش را بوسیدم.1107

دستم هنوز اسیر دست نامی بود!

انگار قصد رها کردنم را نداشت.

بعد از اعلام تبربکات عمه هدایایی که آورده بود را تقدیمم کرد.

نامی کنارم روی مبل نشست و مامان و فرشته از جا بلند شدند تا شام را آماده کنند.

لبخند از لبهایم پاک نمیشد.

انگار همهچیز روی دور تند گذاشته شده بود و روزهای خوشی درحال رسیدن بود.

فرهاد مدام از سروکلهی نریمان بالا میرفت و باعث خندهی همهمان شده بود.

نامی یک لحظه هم از من فاصله نمیگرفت و با این کارش فضا را حسابی برای

کنایههای نریمان مهیا کرده بود.

همین که شام را خوردیم و مشغول جمع کردن سفره شدیم صدای باز شدن در باغ

باعث شد جا خورده به یکدیگر نگاه کنیم.

چشمهای مضطربم بهسمت مامان چرخید.

_مامان مگه نگفتی زندایی رفته خونهی داداشش؟

صدای وارد شدن ماشین به حیاط باعث شد بهسمت باغ حرکت کنیم.

 

نگاهی به نامی انداختم و بهآرامی گفتم:

_میشه حواست به فرهاد باشه؟

نمیخواستم او هم از خانه خارج شود و زندایی با دیدنش یک قشقرق جدید بپا کند.

همرا با مامان به سمت باغ رفتیم.1108

زندایی که تازه از ماشین برادرش پیاده شده بود نگاهی به ماشینهای پارک شده در باغ

انداخت و چشمهایش بهسمت من چرخید.

_مهمون دارید؟

صدایش سرد و بیانعطاف بود.

قبل از این که جوابی بدهم نگاهش روی حلقهی دستم خشک شد.

_مراسم خواستگاریه؟ از قبل خبر میدادین نیام عیش و نوشتون رو بههم بریزم.

مامان بهآرامی گفت:

_بذار حرف بزنیم شهلا.

زندایی با چشمهایی سرخ شده سر تکان داد.

_راجعبه چی حرف بزنیم؟ نه شوهری واسهم مونده و نه پسری… منم دیگه اینجا

موندی نیستم اومدم وسایلم رو جمع کنم.

برای لحظهای قلبم تیر کشید.

باربد رفته بود.

زندایی دیگر هیچکس را در این دنیا نداشت و حالا فهمیده بود حتی نوهای که انقدر

دوستش داشت هم از خون خودش نبود.

انگار او از همهمان تنهاتر بود.

بیهوا قدمی بهسمت جلو برداشتم.1109

وجدانم را از هر گناهی مبرا کرده بودم ولی دلم نمیآمد در اولین شب شروع زنگیام

دلی شکسته پشت سرم بهجا بماند.

_میشه حرف بزنیم زندایی؟

اخمهایش را درهم کشید و بیحرف وارد خانهاش شد.

مامان سوالی نگاهم کرد.

سرم را به دوطرف تکان دادم و پشت سر زندایی وارد شدم.

با ورودم به سالن صدها خاطره از باربد جلوی چشمم شکل گرفت.

باربدی که بیشتر زندگیام را با او گذراندم و حالا ممکن بود دیگر هیچوقت نتوانم او را

ببینم.

غمی عمیق بهقلبم هجوم آورد.

زندایی رنگ پریده و شکسته روی مبل نشست.

غریبگیاش در خانهای که دیگر در آن صدای همسر و پسرش را نمیشنید را درک

میکردم.

صدای گرفتهاش باعث شد بهسمتش برگردم.

_هشت سالتون بود خسرو تازه واسهش دوچرخه خریده بود. یه روز با هم رفتین بیرون

سوار دوچرخه شدی و با سر رفتی تو جوب چراغ دوچرخه شکست و تسمهش پاره شد.

وقتی اومدین خونه دست و پای تو زخمی بود ولی باربد گفت خودش خورده زمین و

دوچرخه رو خراب کرده!

با شنیدن حرفش بغضی که به گلویم هجوم آورده بود راهش را باز کرد.1110

لحظه به لحظهی این اتفاقات را بهیاد داشتم.

هیچوقت در زندگی بهیاد نداشتم پشتم را خالی کرده باشد.

_خسرو از شکستن دوچرخه نه، از این که میدونست داره دروغ میگه عصبانی شد.

تنبیهش کرد ولی باربد با این که میدونست خسرو هیچوقت تورو تنبیه نمیکنه باز هم

نم پس نداد!

کنارش روی مبل نشستم و قطره اشکی که میان چشمانم جمع شده بود را پاک کردم.

_زندایی باربد بهترین دوست من بود. خودت هم اینو میدونی من و اون هیچوقت به

چشم دیگهای همدیگه رو ندیدیم.

ناگهان به هقهق افتاد.

_همیشه میدونستم یهچیزی دربارهی اون درست نیست. طرز رفتار و حرف زدنش

کارهایی که انجام میداد هیچکدومش مثل پسرهای دیگه نبود… تا همین الانش تنها

دوستش تو بودی من… من همیشه میدونستم یهچیزی اشتباهه ولی اهمیت ندادم!

لبهایم را محکم بههم فشردم.

_زندایی الان باربد توی درستترین جای ممکن از زندگیش قرار داره. اگه واقعا دوسش

داری و آرامش و خوشبختیش واسهت مهمه ازش بگذر. اجازه بده جوری که دلش

میخواد زندگی کنه.

کمی نزدیکتر شدم.

_ببین اصلا اقامتشون که درست شد میتونی بلیت بگیری و بری ببینیشون این دوری

همیشگی نیست. خواهش میکنم خودت رو نابود نکن.1111

هردو دستش را روی صورتش گذاشت و بهسختی گریست.

_خیال میکردم بعد از اون فاجعهی لعنتی همهچیز تموم شده و قراره رنگ آرامش

ببینم.

پسرم داشت جلوم پرپر میشد و من کاری از دستم بر نمیومد فریا…

با یادآوری آن روز اشکهایم صورتم را شست.

_شوهرم رو از دست دادم. پسرم رفته. دیگه نوهای ندارم. تو این زندگی به چی دل

خوش کنم فریا؟

با گریه زندایی را بهآغوش کشیدم.

نفس تندی کشید و گفت:

_همهی کاسه کوزهها رو سر تو خالی کردم. ترسیده بودم فریا ترسیدم باربد هم تنهام

بذاره. حاضر بودم باربد بمونه و بچه یکی دیگه رو بزرگ کنه ولی فقط بمونه!

پلکهایم را بههم فشردم و سکوت کردم.

دلم برای این زنِ تنها میسوخت!

چندلحظه بعد گریهاش بند آمد و خودش را کمی عقب کشید.

_بهت زنگ زده؟ حالش خوبه فریا؟ الان با اون… با اون مرد خوشبخته؟

نفس آرامی کشیدم.

_هنوز مستقر نشدن زندایی چند روزی طول میکشه…

کمی مکث کردم.1112

_طی این همه سال تنها وقتی که دیدم باربد چشماش برق میزنه و از ته دل میخنده

کنار اون مرد بود زندایی… انگار این پازل تو جای درست خودش قرار گرفته!

آهی کشید و به عکس خانوادگیشان خیره شد.

میدانستم درک این نوع روابط براش سخت است.

بعد از کمی سکوت با صدایی گرفته پرسید:

_اون مرد… چهجور آدمیه؟ دوسش داره؟

دستهایم درهم گره خورد. نمیدانستم چگونه حرف بزنم.

_داریوش یکی از انسانترین کساییه که توی زندگیم دیدم زندایی خیالتون راحت باشه

هیچکس نمیتونه مثل اون هوای باربد رو داشته باشه .

پلکهایش لرزید و بیهوا از جا بلند شد.

_میرم وسایلم رو جمع کنم. میخوام چند وقتی خونهی برادرم بمونم تا حالم بهتر

بشه.

 

تو هم پاشو برو مجلس خواستگاریت بههم نریزه. بدشگونی آوردم!

لبم را تر کردم و از جا بلند شدم.

_این چه حرفیه زندایی…

کمی مکث کردم.

_در خونهی ما همیشه به روی شما بازه زندایی… فرهاد هم همیشه نوهتون باقی

میمونه!1113

برق اشک در چشمانش درخشید ولی صورتش را چرخاند تا نبینم.

با تمام شدن حرفهایمان آهی کشیدم و بیحرف از خانه بیرون زدم.

قلبم هنوز میان فقدانی غریب میسوخت ولی کار دیگری از دستم بر نمیآمد.

همین که به دم خانهی خودمان رسیدم با دیدن نامی که دم در منتظرم ایستاده بود

لبخند کمرنگی روی لبم نشست.

با دیدن چشمهای سرخم اخم کرد ولی چیزی نگفت.

دستش را جلو آورد و بیحرف مرا به آغوش کشید.

انگار فهمیده بود چه غمی در دلم سنگینی میکند.

سرم را که روی سینهاش گذاشتم دستش را روی کمرم کشید و بهآرامی نوازشم کرد.

بعد از چند دقیقه در میان آرام شدنم آهی کشید و گفت:

_خیلی طول کشید. میخواستم بیام دنبالت.

گلویم را صاف کردم.

_ببخشید. نباید توی چنین شبی میرفتم…

میان حرفم پرید و پیشانیام را بوسید.

_تا وقتی بتونی این بار واهی که روی شونههاته زمین بذاری من مشکلی ندارم.

بهآرامی عقب کشیدم.

_بریم داخل؟ زشت شد این همه وقت نبودم.

سرش را تکان داد و در را باز کرد.1114

_مامان اینا منتظر بودن باهات خداحافظی کنن.

لبم را گزیدم و با شرمندگی وارد شدم.

همه متوجه گریه کردنم شده بودند ولی هیچکس بهروی خودش نیاورد.

عمه را در آغوش گرفتم… عمو عارف هنگام رفتن پیشانیام را بوسید و نریمان ضربهای

به بازویم کوبید که باعث شد نامی چپچپ نگاهش کند.

نامی لحظه آخر صورت فرهاد را بوسید و او را به آغوشم سپرد.

_واسه نمایشگاه حاضر باش خودم میام دنبالت.

سری برایش تکان دادم.

کمی مکث کرد انگار میخواست کاری انجام دهد ولی زیر نگاه مامان زهره و فرشته

نمیتوانست.

بعد از چند لحظه آهی کشید و لبخند کوچکی زد.

_مواظب خودت و بچهمون باش آنا…

مامان چشمی چرخاند.

_سفر دور دنیا که نمیری مرد حسابی. فردا قراره دوباره همو ببینید. مگه نصف شبی

کسی قراره به خونهی من یورش بیاره که اینجوری نگرانی؟

خندیدم و نامی با درماندگی سر تکان داد.

_من رفتم. شبتون خوش!

با همان لبخند عمیق به قدمهای بلندش که از در خارج میشد نگاه کردم.1115

_یهکاری کردی پسر مردم پاک عقلش رو از دست داده

خمیازهای کشیدم و همراه با فرهاد وارد خانه شدم.

_پسر مردم از همون اولش مشکل عقلی داشت الکی گردن من نندازید.

مامان نیشگونی از دستم گرفت.

_زشته دختر راجعبه شوهرت درست حرف بزن.

آخی کشیدم و عقب پریدم.

_خودت راجعبه دامادت درست حرف بزن مادر من!

چپچپی نگاهم کرد و چیزی نگفت.

بهسمت اتاقم رفتم و بعد از شیر دادن به فرهاد با خستگی روی تخت پهن شدم.

دستم را بالا آوردم و با لبخند نگاهی به حلقهی تجملاتی و درخشان میان دستم

انداختم.

درست همانطور که از سلیقهی نامی انتظار میرفت.

حلقه جوری میان انگشتان ظریفم میدرخشید که انگار میخواست هرطور شده خودش

را در چشم بیننده فرو کند.

لبخند کمرنگی زدم و با خستگی پلکهایم را روی هم فشردم.

* * *

از آینه نگاهی به فرهاد که درحال خوردن شیر خشک بود انداختم و رژم را پررنگ

کردم.1116

_پس دیگه سفارش نکنما. بعد از این که شیرش را خورد پوشکش رو چک کنید بعد

بخوابونیدش!

مامان چشم غرهای به من رفت.

_تا چهارسال پیش خودم دست تنها باسن تو و این عفریته رو میشستم بعد تو داری

اینارو به من یاد میدی؟

فرشته سریع گفت:

_چرا پای منو میکشی وسط مامان؟

زیر چشمی نگاهش کردم.

_روزی هشتتا مایبیبی عوض میکردی حق داره ازت کینه به دل بگیره. منم بودم تو

هر موقعیتی این قضیه رو میکوبیدم تو سرت!

فرشته حرصی گفت:

_مامان ببین چی میگه!

مامان زهره فرهاد را روی پایش تکان داد و گفت:

_راست میگه دیگه والله ذله شدم از دستت دختر… تا یه مدت هرکی میومد خونهمون

جای چشم روشنی پوشک و مایبیبی با خودش میاورد!

پقی خندیدم که فرشته عصبی از جا بلند شد و همانطور که از در بیرون میرفت گفت:

_شیرین بازیت گل نکنه اینارو پیش عمه اینا بگیا بخدا از موهات میکشم فریا…

با تاسف سری تکان دادم و بعد از مرتب کردن لباسم نگاهی به گوشی انداختم.1117

با دیدن پیامک نامی سریع با مامان خداحافظی کردم و بعد از بوسیدن فرهاد از خانه

بیرون زدم.

سر کوچه توی ماشین منتظرم نشسته بود.

کنارش روی صندلی نشستم و کمی خم شدم تا صورتش را ببوسم.

خندید و با چشمهایی براق نگاهم کرد.

_خوشگل شدی آنا…

دستم را میان دستانش فشرد و چشمهایش را ریز کرد.

_امشب چهجوری من شمارو از دسترس بقیه دور نگه دارم؟

لبخندی زدم.

_متاسفانه اینبار کاری ازت بر نمیاد نامی خان بنده باید با بازدید کنندهها و خریدارها

راجعبه آثار حرف بزنم.

پوفی کشید و چشمی چرخاند.

_همینم کم بود فقط…

با تاسف نگاهش کردم.

_بعد از اون شب اصلا دیگه به گالری سر زدی؟ مثلا اسپانسری نامی داری چیکار

میکنی؟

شانهای بالا انداخت.

 

_همین که پول بدم کافیه… بههرحال از اولش هم فقط بهخاطر تو قبولش کردم.1118

ابروهایم با تعجب بالا پرید.

_ولی اون موقع که ازم متنفر بودی!

چپچپی نگاهم کرد.

_من توی زندگیم هر حسی نسبت بهت داشتم بهجز تنفر!

لبخند کمرنگی زدم و سرم را بهصندلی تکیه دادم.

کمی بعد با فشار دستم میان دستانش به راه ادامه داد.

هیچوقت فکرش را نمیکردم اولین نمایشگاهم را همراه با نامی دست در دست هم

بگذرانیم.

انگشتهایم را پشت دستش کشیدم و با ملایمت چهار بار روی پوستش کوبیدم.

میخواستم بدانم رمز بینمان را هنوز به یاد دارد یا نه!

کمی مکث کرد و بعد از چند لحظه با لبخند کمرنگی بهسمتم چرخید.

_چرا به زبون نمیاریش؟ کلمهها حیف و میل میشن!

خندیدم و با حظ نگاهش کردم.

_دوسِت دارم!

لبهایش را تر کرد و دستانم را فشرد.

_منم دوست دارم آنا…

نفس سنگینی کشیدم.

_دوباره داری صدام میکنی آنا…1119

بهآرامی گفت:

_آخه دوباره فرشتهی زندگیم شدی!

دوباره فرشتهی زندگیاش شده بودم.

یعنی مرا بخشیده بود؟

به محل برگزاری نمایشگاه که رسیدیم ماشین را در پارکینگ پارک کرد.

هردو پیاده شدیم و بهسوی سالن اصلی به راه افتادیم.

کارتهای ورود را به نگهبان دادم و دستم را دور بازوی نامی حلقه کردم.

اولین نفری که به او برخوردیم محمدی بود که برای استقبال از مهمانها در ورودی

نمایشگاه ایستاده بود.

با دیدنمان عرق روی پیشانیاش را پاک کرد و سریع به سمتمان پا تند کرد.

نگاه متعجبش روی دستهای درهم قفل شدهمان خیره ماند.

_سلام جناب شهیاد خیلی خوش اومدین…

نگاه سوالیاش بهسمت من چرخید.

_فریا جان؟ امیدوار بودم زودتر بیای دختر مثلا میزبانی خیلی دیر رسیدی!

نامی حلقهی میان دستانم را لمس کرد و گفت:

_مسیر هردومون یکی بود گفتم منتظر بمونه تا با هم بیایم.

محمدی کمی این پا و آن پا کرد.

از حرکاتش خندهام گرفت.1120

مستقیم نگاهم را به چشمان کنجکاوش دوختم.

_ما نامزد کردیم آقای محمدی خواهش میکنم اونجوری نگاهم نکنید!

چندلحظه مکث کرد و بعد شوکه شده خندید.

_چی؟ وا….واقعا؟ مبارک باشه اطلاع نداشتم.

امیدوارم بهپای هم پیر بشید.

نامی لبخندی زد و تشکر کرد.

محمدی سریع دستش را جلو گرفت.

_بفرمایید من راهنماییتون میکنم.

بهمحض این که وارد سالن اصلی شدیم با دیدن جمعیت لحظهای ماتم برد.

گمان نمیکردم استقبال انقدر شدید باشد!

با دیدن حمید و لاله و بقیهی بچهها که دور میز ایستاده بودند و منتظر شروع برنامه

بودند لبخندی روی لبم نشست.

بازوی نامی را کشیدم و مستقیم بهسمتشان رفتم.

اولیننفر لاله نگاهش به من و نامی افتاد و با آرنج به پهلوی حمید کوبید.

چشمهای گرده شدهشان روی دستهای من و نامی و حلقهی میان انگشتانم منظرهی

بامزهای را بهوجود آورده بود.

همین که رسیدیم حمید با هیجان صدایش را بالا برد.

_آقا مبارکا باشه پس این سور ما چیشد؟ چرا دست خالی اومدین؟1121

با خنده بهکنار هلش دادم.

_وسط نمایشگاه از من سور میخوای مرد حسابی؟ صبر کن برسیم بعد…

نامی لبخندی زد.

_سور شما پای منه و محفوظه نگران نباشید آقا حمید!

حمید خندید و دستش را دراز کرد.

_چطور شد که شما با این وجنات اومدین اینو گرفتین؟

هینی کشیدم و بهسمتش خیز برداشتم که نامی سریع دستش را دور کمرم حلقه کرد.

_بهعنوان یه هنرمند مردمی وجهی خوبی نداره کسی شما رو درحال حمله به همکارت

ببینه عزیزم!

لاله خندید و دستم را گرفت.

_تبریک میگم عزیزم. از همون شب مهمونی که کنار هم دیدمتون میدونستم بهزودی

چنین روزی میرسه.

نامی نگاهی به من انداخت و چشمهایش برق زد.

ناخودآگاه صورتم سرخ شد و نگاهم را به اطراف دوختم.

چشمانم روی آثار مشترک خودم و باربد نشست و لبخندم کمکم محو شد.

کمی که نگاهشان کردم متوجه شدم یکی از آثارم که بهنوعی چشمگیرترینشان بود

میان آنها نیست.

با تعجب چندبار سرتاسر سالن را چک کردم.1122

با نیافتنش رو به بچهها که مشغول حرف زدن بودند کردم و گفتم:

_من میرم محمدی رو پیدا کنم باهاش کار دارم.

نامی با ملایمت نگاهم کرد.

_لازمه منم بیام؟

سرم را بهدوطرف تکان دادم.

_نه عزیزم مسئله کاریه.

با قدمهای بلند خودم را به محمدی که درحال چک کردن سلف بود رساندم.

_آقای محمدی اون مجسمه خدای یونان من کجاست؟ میدونید چهقدر وقت صرفش

کردم؟ دقیقا همون رو یادتون رفت بذارید واسه نمایشگاه؟

محمدی بدون این که نگاهم کند با کلافگی چشمهایش را ریز کرد.

_اون از قبل با بالاترین قیمت پیش خرید شده.

چشمهایم تا آخرین حد گرد شد.

_ولی اون که هنوز پاش به نمایشگاه نرسیده یعنی چی که پیش خرید شده؟

با زاری گفتم:

_اصلا من دلم میخواست همه بهترین اثرم

رو ببینن حداقل تا نمایشگاه میرسوندینش!

محمدی جوری که انگار مزاحمم دستش را روی هوا تکان داد تا دکم کند.

_جای من برو سر نامزدت غر بزن فریا خانوم!1123

خودش خرید خودش هم گفت کادو پیچ کنم بذارمش توی گالری تا چشم کسی بهش

نیفته!

لبهایم از هم باز ماند و شوکه نگاهش کردم.

 

نگاه بهت زدهام بهسوی نامی که مشغول حرف زدن با حمید بود چرخید و با قدمهایی

بلند بهسمتش به راه افتادم.

هم متعجب و خوشحال بودم و هم حرصی درمانده!

این که از من حمایت کرده بود بهکنار ولی حتی اطلاع نداده بود و نگذاشت پای اثری

که انقدر به آن میبالیدم به نمایشگاه باز شود!

نامی با دیدنم لبخندی زد و دستش را بهسمتم گرفت.

لبخند دندان نمایی زدم و دستش را میان دستانم فشردم.

_از خریدت راضی بودی عزیزم؟ تصمیم گرفتی کدوم قسمت خونه رو باهاش پوشش

بدی؟

با خنده ابرویی بالا انداخت.

_محمدی لو داد؟ میخواستم سوپرایزت کنم.

حمید با کنجکاوی نگاهمان کرد.

_اولین اثرت رو نامزدت خریده؟ چه عاشقانه!

لاله سریع گفت:

_حالا کدوم بود؟1124

با حالی گرفته گفتم:

_همون مجسمه خدای یونان.

جفتشان نگاهی به من و نامی انداخته و بیهوا خندیدند.

نامی سوالی نگاهم کرد.

_چیشده؟

قبل از من حمید جواب داد:

_فریا حسابی به اون مجسمه مینازید. یه جای تاپ واسهش توی نمایشگاه گذاشته بود

کنار که حسابی توی چشم باشه و بتونه به بقیهی هندمندا پزش رو بده ولی شما

خریدیش و اجازه ندادی وارد نمایشگاه بشه!

با دیدن صورت من دوباره خندهاش گرفت که لبهایم را بههم فشردم.

_کتک میخوای حمید؟

نامی که تازه فهمیده بود قضیه از چه قرار است با خنده سری تکان داد و پشت دستم

را نوازش کرد.

_ببخشید. من فکر کردم خوشحال میشی اگه اثری که بیشتر از همه دوسش داری

توی خونهی خودمون باشه!

با شنیدن حرفش لبخند کمرنگی زدم.

_مهم نیست. واسه نمایشگاه بعدی یکی بهترش رو میسازم.

خیره نگاهم کرد.1125

_بهجبران خبطی که مرتکب شدم منم میشم اسپانسرت. خوبه؟

خندیدم که لاله “اوویی” کشید.

_مردم چه شانس دارن بهخدا… نامزدشون میشه اسپانسر کاراشون حالا ما هنرمندای

دورهگرد و بیپشتیبان رو ببین چهجوری باید کاسهی گدایی بگیریم دستمون!

ضربهای به شانهاش کوبیدم.

_ننه من غریبم بازی در نیار .

مشغول حرف زدن بودیم که محمدی صدایمان زد.

نگاهی به هرسهتایمان انداخت و گفت:

_بازدید کنندهها منتظرن بچهها… وقتشه خودتون رو معرفی کنید!

**************************************************

-نامی-

نگاهی به فریا که درحال توضیح دادن به یکی از بازدید کنندهها بود انداخت و لبخند

کمرنگی زد.

از دیدن ذوق و برق توی نگاه دخترک حسابی سرحال شده بود.

البته دلگیری و نقطهی تاریکی که ته قلبش برای نبود باربد در این نمایشگاه دیده

میشد باعث شد کمی بابتش عذاب وجدان بگیرد.

ولی حق را تمام و کمال به خودش میداد.

او دیگر نمیخواست مردی که روزی اسمش در شناسنامهی فریا بود را کنارش ببیند.1126

با یادآوری مجسمهای که خریداری کرده بود خندهاش گرفت.

خیال نمیکرد با کارش توی ذوق دخترک بزند. قصدش تنها سوپرایز کردنش بود.

یادآوری صورت شوکهی فریا باعث سرگرمیاش بود!

در کل زمان شب فریا به ندرت توانست به او سر بزند.

اعتراضی نداشت ولی شش دانگ حواسش به مردهایی که اطراف فریا میگشتند بود.

حتی با وجود محمدی و حمید هم مشکل داشت.

او از مردی که خیال میکرد برادر شیری فریاست چنین رکبی خورده بود و از ریسمان

سیاه و سفید هم میترسید.

میدانست ممکن است این رفتار برای فریا آزار دهنده باشد ولی راهی برای کنترش

نداشت.

با حس دستی که دور بازویش پیچیده شد بهسمت فریا چرخید و لبخندی زد.

_خسته نباشی آنا…

دخترک بازویش را فشرد.

_تا باشه از این خستگیها… محمدی میگه استقبال از آثار عالی بوده.

کمی مکث کرد.

_فقط حیف باربد نیست تا آثارش رو خودش معرفی کنه!

اخمهایش را درهم کشید و سکوت کرد.

فریا بعد از چندلحظه آهی کشید و نگاهش کرد.1127

_ببخشید نباید اسمش رو میاوردم.

لبهایش را بههم فشرد و بهسختی گفت:

_مهم نیست!

فریا بهآرامی خندید.

_مهم نیست و داری خفه میشی؟

چپچپی نگاهش کرد که دخترک بازویش را بهآغوش کشید.

_باشه عزیزم حسودی نکن… من دوسِت دارم خب؟

بیهوا صورتش از هم باز شد و رد اخمهایش صاف شد.

دلش میخواست هرروز و هرلحظه این جمله را از فریا بشنود تا خیالش راحت شود.

فریا نگاهی به اطراف انداخت.

_چیزی نخوردی نامی از سلف واسهت…

دستش را بالا گرفت.

_نه اشتها ندارم. بگو ببینم تا الان کارها چطور پیش رفت؟

برقی در چشمهای دخترک نشست.

_همهچیز عالی بود، نامی؟

کمرش را نوازش کرد.

_جانِ نامی؟1128

_ممنون که اسپانسر نمایشگاه شدی. اگه نبودی آرزوهای خیلیامون به باد میرفت.

لبخند کمرنگی زد.

_همکاری با شما باعث افتخارم بود خانوم!

خندهی ریزش را که دید دلش خواست با هم تنها شوند.

درست مثل قدیمترها میان شوق و ذوق رابطهشان که بیهوا خندههایش را میبوسید و

کلماتش را با حظ میبلعید.

_پس کی قراره بریم سر خونه زندگی خودمون آنا؟

فریا متعجب نگاهش کرد.

_الان وقتشه نامی؟

با درماندگی سرش را تکان داد.

_بیتابتم فریا… آخه تو که نمیدونی من تو این یک سال چی کشیدم!

دخترک چشمی برایش چرخاند.

_این چند شب هم روش… آبروداری کن مرد حسابی!

 

پوفی کشید و خواست چیزی بگوید که محمدی دوباره فریا را فراخواند.

آهی کشید و به قدمهای بلندش که بهسوی جمعیت میرفت خیره ماند.

مشغول نگاه کردن به مجسمهها بود که صدایی باعث شد بهعقب برگردد.

_آقای شهیاد؟

با تعجب برگشت و به دو زن و مرد غریبهای که پشت سرش ایستاده بودند نگاه کرد.1129

_شمارو میشناسم؟

دختری که صدایش زده بود ذوق زده گفت:

_ما هنرمندایی هستیم که شما اسپانسرشون شدین… توی جشن معارفه حضور

نداشتیم برای عرض ادب خدمت رسیدیم… من سارا هستم.

مرد جلوتر رفت و دستش را بهسمتش گرفت.

_من سیامک هستم ایشون هم خانومم شکیبا هستن.

شکیبا با لبخند نگاهش کرد.

_واقعا مدیونتون هستیم که لحظات آخر به دادمون رسیدین و اجازه ندادین نمایشگاه

زمین بخوره.

لبخند مودبانهای زد.

_خواهش میکنم. باعث افتخار بندهست!

سارا با چشمهایی که برق میزد نگاهش کرد.

_چرا تنها ایستادید؟ شما هنوز آثار جدید مارو ندیدین. نه؟ بفرمایید من راهنماییتون

میکنم.

نفس سنگینی کشید و با چشم بهدنبال فریا گشت.

نمیتوانست درخواستشان را رد کند ولی از طرفی هیچ آشنایی با آنها نداشت و بدون

وجود فریا کمی معذب بود.1130

بهاجبار سری تکان داد و پشت سرشان به راه افتاد تا آثارشان را تماشا کند و

توضیحاتشان را بهگوش بسپارد.

آثارشان جزئیات کمتری نسبت به مجسمههای فریا داشت ولی چشمگیر بودند!

سارا با ذوق خودش را به او نزدیک کرد و گفت:

_شیش ماه برای ساختن این مجسمه وقت گذاشتم. اگه مایل باشید هدیهای باشه از

طرف بنده به شما. میتونم به آدرس خونهتون ارسالش کنم.

گلویش را صاف کرد.

_اگه اثری چشمم رو بگیره حتما مبلغش رو پرداخت میکنم. ممنون از لطفتون!

شکیبا سریع گفت:

_ای وای نه این چه حرفیه شما فقط انتخاب کنید لطفا اصلا حرفی از مبلغ نزنید به

اندازهی کافی مدیونتون هستیم!

لبخند کمرنگی زد و “تشکر” کرد.

چند دقیقهای مشغول حرف زدن بودند و چشمش مدام بهدنبال فریا میگشت ولی انگار

دخترک میان جمعیت گم شده بود.

_ببخشید شما پسرعمهی فریا جان هستید؟!

حواسش پرت شد.

_بله همینطوره ولی الان…

سارا سریع میان حرفش پرید.1131

_ای وای فرهاد چطوره؟ خیلی وقته ندیدمش راستی از اول وقت که اومدیم باربد توی

نمایشگاه حضور نداشت. همراه فریاست؟

کمی مکث کرد و اخمهایش را درهم کشید.

خواست حرفی بزند که بالاخره چشمش به فریایی که بهسمتش میآمد افتاد.

بهمحض رسیدن دستش را دور بازویش حلقه کرد.

_میبینم حسابی سر خودت رو گرم کردی.

بهسختی اخمهایش را از هم باز کرد.

_توی سالن دنبالت گشتم نمیدونم یههو کجا غیبت زد.

بازوهایش را نوازش کرد.

_رفتم بیرون یه زنگ به مامان بزنم و خبر فرهاد رو بگیرم.

سارا با لحن لوسی گفت:

_چرا عشق منو نیاوردی فریا؟ باز اون جوجه رو گذاشتی خونه سر باربد رو بخوره

خودت تنها اومدی به تفریح؟

لبهایش کمی از هم باز ماند.

میان همکاران بهجز محمدی و چندتن از دوستان نزدیکش کسی از جداییاش اطلاع

نداشت.

زیر چشمی به صورت درهم نامی نگاه کرد و نفس آرامی کشید.

_من و باربد خیلی وقته از هم جدا شدیم سارا جان… باربد درحال حاضر ایران نیست!1132

سارا جا خورده نگاهش کرد.

شکیبا بهسختی لبخند زد.

_ای بابا اطلاع نداشتیم. ببخشید بهخدا ناراحت که نشدی؟

_نه شکییا جون این چه حرفیه؟

نامی ناراحت و بیحوصله سر تکان داد.

_حال بچه خوب بود؟

فریا نگاهی معنی دار به او انداخت و سر تکان داد.

_خوبه… بریم سلف یهچیزی بخوریم؟ من حسابی گشنمه!

سارا سریع گفت:

_وای گفتی فریا جون از ظهری ضعف کردیم وایسا ما هم باهاتون میایم.

نامی لبهایش را بههم فشرد و چیزی نگفت.

یعنی هنوز نفهمیده بودند که باید دست از مزاحمت بردارند؟

دست دخترک را میان دستش فشرد و انگشترش را میان انگشتش چرخاند.

به میز سلف که رسیدند لب بهچیزی نزد و منتظر ایستاد.

سارا و شکیبا از او مدام راجعبه آثاری که در نمایشگاه دیده سوال میکردند و دنبال

جلب رضایش بودند.

نگاهی به فریا که کنارش ایستاده و با سیامک حرف میزد انداخت و نفس سنگینی

کشید.1133

_شما بهعنوان شخصی که از بیرون به آثار و هنرمندها چشم دوخته نظرتون جلب

کدوم دسته از کارها شده؟

لبش را تر کرد و بیتفاوت جواب داد.

_اثری که پسندیدم درحال حاضر اینجا نیست.

سارا ابرویی بالا انداخت و نگاهی به فریا انداخت.

_یعنی میخواید بگید هیچکدوم از آثار ما مورد پسندتون نبوده؟

توجه فریا بهسمتشان جلب شد.

نگاهی به دخترک انداخت و گفت:

_اثری که به دلم نشست رو از قبل خریداری کردم و اجازه ندادم وارد نمایشگاه بشه…

کمی مکث کرد.

_یکی از آثار برجستهی فریا بوده!

سارا با صورتی گرفته خندید.

_چه خوبه آدم چنین پسرعمهای داشته باشهها فریا جون…

فریا چشمی چرخاند و لبخند دنداننمایی زد.

_پسرعمه که هیچی حالا شما فکر کن آدم چنین نامزدی داشته باشه!

با شنیدن حرفش بالاخره صورتش از هم باز شد و چشمهایش برق زد.

شکیبا با تعجب نگاهش کرد.

_نامزد؟1134

فریا با خنده و شوخی دستش را جلو گرفت.

 

_نگو که از سر ظهر تا الان انگشتر نامزدیم رو ندیدی؟

شکیبا جا خورده گفت:

_نه خب من فقط فکر کردم…

قبل از این که دوباره اسمی از باربد به میان بیاید و اوقاتش تلخ شود گفت:

_تازه یکی دو روزه که نامزد کردیم برای همین فریا جان هنوز وقت نکرده دوستها و

همکاراش رو در جریان بذاره!

سارا نگاهی به فریا انداخت.

_مبارکه عزیزم. ماشالله سلیقهت حرف نداره.

اون از باربد این هم از اسپانسر عزیزمون!

خواست حرفی بزند که فریا بهآرامی دسنش را فشرد.

_ممنون سارا جان انشالله قسمت شما.

سارا خندید و با ناراحتی گفت:

_من که مثل تو خوش شانس نیستم. خدا واسه هم حفظتون کنه!

با ابروهایی بالا پریده به فریای خونسرد چشم دوخت.

خیال میکرد اگر بفهمند آن دو نامزد هستند دست از گوشه و کنایه زدن بر میدارند

ولی انگار برعکس شده بود.1135

از همه چیز هم عجیبتر خونسردی فریایی بود که هیچوقت طعنهای را بیجواب

نمیگذاشت.

سارا که انگار ول کن قضیه نبود پرسید:

_کی از باربد جدا شدی و کی وقت کردی یهنفر دیگه رو واسه خودت پیدا کنی؟

سرعت عملت تحسین داره!

اینبار نتوانست سکوت کند و اخمهایش را درهم کشید.

_من سالهاست تنها مرد زندگی فریا هستم. لزومی نداشت برای پیدا کردنم وقت

صرف کنه!

دخترک نگاه تیزش را به او دوخت.

_پس باربد این وسط گلابی بود؟

فریا آهی کشید و دستش را دور بازوی نامی حلقه کرد تا از آنها دور شود.

_نه باربد فقط یه شخص مورد احترام توی زندگیم بود که خیلی وقته رفته!

موفق باشی سارا جان.

کمی که دورتر شدند نامی نگاهی به او انداخت و با اخم گفت:

_قضیه چیه؟ این دختره چرا سر جنگ داشت؟

فریا میان اخم خندهاش کرد و سرش را به دوطرف تکان داد.

_سارا یکی از عاشقای باربده!1136

وقتی خبر ازدواجمون رو شنید کم مونده بود خفهم کنه… الان هم از شنیدن خبرای

جدید شوکه شد و نتونست خودش رو کنترل کنه.

چشمی چرخاند و با کلافگی گفت:

_اون پسره عاشقم داشته؟ به حق چیزای ندیده.

فریا بازویش را فشرد و با خنده گفت:

_چیه؟ خیال کردی فقط خودت خاطرخواه داری؟

دستی به گردنش کشید.

_خاطرخواه کجا بود بابا دلت خوشه دختر!

فریا چپچپی نگاهش کرد.

_اون دختره رویا رو یادت نیست نزدیک بود تو استخر خفهم کنه؟ یا همین سیمای

میمون که تو فامیل واسهم آبرو و حیثیت نذاشته.

بیخیال به اطراف نگاه کرد و جواب داد:

_من اصلا اونارو آدم حساب نمیکنم. خاطرخواه چیه؟ مهم اینه که کسی بهجز تو به

چشم من نمیاد و فقط تورو میخوام.

لبخند دخترک پررنگتر شد و با ذوق خاصی نگاهش کرد.

از دیدن نگاه پر ستارهاش خندهاش گرفت.

پشت دستش را نوازش کرد و او را به خودش فشرد.

بالاخره بعد از چند ساعت نمایشگاه به پایان رسید و توانست نفس راحتی بکشد.1137

به حضور در چنین محیطهایی عادت نداشت و حسابی معذب بود.

دلش میخواست دست فریا را بگیرد و با هم به یک جای خلوت فرار کنند.

بالاخره بعد از خداحافطی با محمدی و دوستهای فریا دوتایی با هم از نمایشگاه بیرون

زدند.

سوار ماشین که شدند نامی زیر چشمی نگاهش کرد.

_بریم خونهی من؟

فریا تک خندهای کرد.

_دو روز طاقت بیار مرد چهخبرته؟

بچه خونهست خیلی وقته تنهاش گذاشتیم الان که داره دندون در میاره میترسم بهونه

بگیره.

آهی کشید و سر تکان داد.

_از همین الان در اولویت گذاشتن بچه نسبت به من شروع شد؟

خندهاش پررنگتر شد.

_مثل بچهها بهونه نگیر نامی، نکنه میخوای با فرهاد هم رقابت کنی؟

کمی صورتش را درهم کشید.

_نه. ولی من یکساله نداشتمت فریا.

دست روی بازویش گذاشت و نوازشش کرد.

_از این به بعد انقدر داریم که دنبال یه راه واسه پیچوندنم میگردی.1138

ناخودآگاه تک خندهای کرد که فریا چپچپی نگاهش کرد.

_یه وقت انکار نکنی!

بهسختی جلوی خندهاش را گرفت.

_به من چه خودت حرف توی دهنم میذاری، خودت هم شاکی میشی دختر!

پشت چشمی برایش نازک کرد و چیزی نگفت.

لبخند روی لبش پاک نمیشد.

باورش نمیشد بالاخره همهی آن کابوسها تمام شده و فریا را تا ابد برای خودش دارد.

گاهی بهسرش میزد دست فریا را بگیرد و بهجایی برود که دست هیچ آدمیزادی به او

نرسد.

انگار ترس از دست دادن میان قلبش قصد تمام کردن این بازی را نداشت.

بهمحض رسیدن به در خانهشان فریا برگشت و گونهاش را بوسید.

_مواظب خودت باش عزیزم.

لبخند کمرنگی زد و گونهاش را بین دو انگشتش فشرد.

_تو هم همینطور آنا کوچولو.

با رفتن دخترک نفس سنگینی کشید و بهسوی خانهاش به راه افتاد.

میدانست امروز آخرین روز استراحتش است و از فردا باید بهدنبال خرید وسایل خانه و

برگزاری مراسم عقد باشد.

فکرش باعث شد لبخند عمیقی روی لبش بنشیند.1139

دنیا بهتر از این نمیشد!

**************************************************

-فریا-

از حمام که بیرون آمدم با دیدن فرشته و مامان که درحال بحث کردن سر لباس بودند

خندهام گرفت.

در چند روز گذشته خانهمان کم از میدان جنگ نداشت.

چون همهچیز عجلهای شده بود خیلی از وسایل هنوز خریداری نشده بود و همهمان

آوارهی بازار و خیابان بودیم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 131

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.5 (4)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 3.9 (7)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
8 روز قبل

کجایی فاطمه جان نکنه سر جلسه کنکوری😂

خواننده رمان
خواننده رمان
9 روز قبل

مثل همیشه عالی عالی بود ممنون فاطمه جان😘

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x