مسئله تا جایی پیش رفت که روزی یک ساعت با نامی حرف زدن هم برایم آرزو شده
بود چون او سرش از من هم شلوغتر بود و علاوه بر راست و ریست کردن کارهای
محضر باید همهی وسایلی که برای خانه و فرهاد انتخاب کرده بودیم را جا به جا
میکرد.
مشغول مرتب کردن موهایم بودم که فرشته بدون در زدن وارد شد و بهسوی کمد
لباسم رفت.
_هی چیکار میکنی؟
با اخم گفت:
_اون کفش نقرهای که دو ماه پیش خریدی رو میخوام.
پشت چشمی برایش نازک کردم.
_یه اجازه بگیر.1140
_برو بابا با اون شوهر کردنت یه هفتهس خواب و خوراک نذاشتی واسهمون.
اهمیتی ندادم که با اخم گفت:
_راستی نامی کی میاد دنبالمون؟
نگاهی به صفحهی گوشی انداختم.
_تا دوساعت دیگه چطور مگه؟
هینی کشید و همانطور که از اتاق بیرون میدوید غر زد:
_خدا لعنتت کنه چرا زودتر نگفتی؟
پوفی کشیدم و مشغول آرایش کردن شدم.
ببچاره نریمان که مجبور به تحمل کردن این عفریته بود!
نامی از صبح زود فرهاد را با خودش برده بود تا مزاحم حاضر شدن ما نشود.
حسابی استرس داشتم.
نه برای عقد برای اولین روزی که بهعنوان همسر نامی در زندگیاش حضور داشتم.
کمی هم خجالت زده بودم.
از آخرین بارمان خیلی تغییر کرده بودم و نمیدانستم باید در مقابل او چه عکسالعملی
نشان بدهم.
بعد از پوشیدن لباسهایم تصمیم گرفتم سری به گوشی بزنم که پیامی روی گوشی
ظاهر شد.1141
با دیدن متن پیام چشمهایم برقی زد و بعد از مرتب کردن سرووضعم صفحهی تماس
تصویری را باز کردم.
بهمحض روشن شدن صفحه با دیدن باربد و داریوش که سرهایشان را بههم چسبانده و
به دوربین زل زده بودند خندهام گرفت.
_به به آقایون آمریکایی خوش میگذره؟
باربد چشمهایش را برایم درشت کرد.
_برو عقب لباست رو ببینم ورپریده…
کمی مکث کرد و با حس غریبی گفت:
_چرا انقدر خوشگل شدی عزیز دلم؟
داریوش سرش را بهعقب هل داد و با اخم گفت:
_دوباره آبغوره نمیگیریا باربد…
بعد نگاهش بهسوی من چرخید.
_مبارک باشه فریا خانوم… حسابی ناز شدیا ببینم شوهرت کجاست؟
با غم عجیبی که روی دلم سنگینی میکرد گفتم:
_تو راهه… خیلی دلم واسهتون تنگ شده. کاش کنارم بودین.
صورت ناراحت باربد که تلاش میکرد بخندد صفحه را پر کرد.
_چون توی عقد قبلیت بهعنوان نقش اول حضور داشتم تو این یکی متاسفانه دعوت
نشدم… ببینم جغجغه کو؟1142
آهی کشیدم.
_پیش باباشه… شماها خوبید؟ مستقر شدین؟
داریوش با ملایمت نگاهم کرد.
_تازه چیدن وسایل رو تموم کردیم. این باربد قر و فرش از صدتا دختر بیشتره اسیرمون
کرده بخدا…
سریع گفتم:
_گوشی رو بگیرید اونور خونه رو ببینم.
داریوش سریع گفت:
_یه کمی ریخت و پاش…
قبل از تمام شدن حرفش باربد گوشی را گرفت و دورتادور خانه چرخید.
_ما که این حرفارو نداریم بدش به من ببینم.
با دیدن خانهی دوخواب و نقلی میان تصویر بغض در گلویم حجیمتر شد.
بهسختی خندیدم.
_مبارک باشه. خیلی خوشگله!
باربد خودش را روی کاناپه پرت کرد و گفت:
_میخواستم بگم نشستید سر سفرهی عقد تماس بگیر ببینمت. گفتم اون یارو منو
ببینه همونجا سکته میکنه بیوه میشی مجبور میشم دوباره برگردم گردن بگیرمت!
چپچپی نگاهش کردم.1143
_یه خدایی نکرده از دهنت در نیاد یه وقت. لال شی بیشعور چیکار شوهر من داری!
چشمهایش گرد شد.
_بیا منو بخور سلیطه…
داریوش با خنده گوشی را بهسمت خودش کشید.
_اینجا هم دست از کلکل بر نمیدارید؟
برو به کارهات برس فریا جان فقط میخواستیم ببینیمت بیشتر از این مزاحم نمیشیم.
لبهایم را بههم فشردم و دستی برایشان تکان دادم.
_مواظب خودتون باشید… بازم زنگ میزنم. فعلا خداحافظ…
بهمحض قطع شدن گوشی بغضی که این همه برای پنهان کردنش تلاش کرده بودم
شکست.
اشکهایم تند تند روی صورتم لیز خورد و ریملم زیر چشمانم را سیاه کرد.
حالا که دیده بودمشان دلتنگی بیشتر قلبم را سنگین کرده بود.
باربد حسابی لاغر شده بود.
انگار رفتن برای او از همه سختتر بود!
صدای نامی و فرهاد را که از پشت در شنیدم سریع از جا پریدم و مشغول تمیز کردن
صورتم شدم.
نمیخواستم در چنین روزی مرا گریان بببند.
بهاندازهی کافی اذیتش کرده بودم!1144
مشغول زدن کرم پودر زیر چشمهایم بودم که چند ضربه به در خورد.
_بیا تو عزیزم.
نامی همراه با فرهاد وارد اتاق شد.
با یک دستش فرهاد را در آغوش گرفته بود
دست دیگرش را پشت سرش گذاشته بود.
ابروهایم بالا پرید.
_اون چیه پشتت؟
دستش را جلو آورد.
دو شاخه گل، یکی با گلبرگهای زیبا و سرخ دیگری با گلبرگهای پلاسیده و له شده
میان دستانش بود
گل له شده را سریع پشت سرش پرت کرد و گل سالم را بهسمتم گرفت.
_برای تو خریدم…
چند لحظه مکث کردم و کمکم لبخندی روی لبم نشست.
صورتش شبیه به بچههای ذوق زده بود!
همین که دستم را جلو بردم تا گل را بگیرم فرهاد هیجان زده بهسوی گل هجوم برد
که باعث شد نامی سریع دستش را عقب بکشد و شاکی نگاهش کند.
_همون یکی رو تیکه پاره کردی بس نبود؟
این یکی مال مامانته برو عقب ببینم بچه پررو!1145
صورت فرهاد در صدم ثانیه جمع شد و لبهایش از بغض تکان خورد.
با ابروهایی بالا پریده به نامی نگاه کردم که با درماندگی گفت:
_آخه اون یکی گلم خودش له کرد مجبور شدم کل راه برگردم و دوباره بخرم!
بعد شروع به تکان دادن فرهاد کرد.
_جون بابایی گریه نکن دیگه ببخشید از دهنم پرید!
با دیدن وضعیتشان صدای خندهام بلند شد.
دستانم را جلو بردم و بیتوجه به خراب شدن سرووضعم فرهاد را بهآغوش کشیدم.
_دورت بگردم مامانی… لوس شدیا نبینم به بابات زور بگی جوجه!
نامی خندید و پشت سرش را خاراند.
همانطور که مشغول آرام کردن فرهاد بودم متوجه نگاه خیرهاش روی خودم شدم.
بیهوا دستش را جلو آورد و یکی از فرهای معلق روی پیشانیام را با دستانش نوازش
کرد.
_چهقدر خوشگل شدی فرشته کوچولو!
لبخند کمرنگی زدم.
_دیگه اونقدرا هم کوچولو نیستم نامی خان.
آهی کشید و دستش را عقب برد.
_برای من هستی دختر!
یه عالمه راه مونده که هنوز با هم نرفتیم… بیا شروعش کنیم!1146
دست آزادم را دور بازویش پیچیدم.
_شروعش کنیم…
خم شد و روی سرم را بوسید ولی برای جلوگیری از حملهی دستهای فرهاد مجبور
شد زود سرش را عقب بکشد.
همانطور که بهسمت در میرفتیم بهآرامی غر زد:
_میشه امشب بذاریمش پیش مامانت اینا و خودمون تنها باشیم؟
نگاهش پر تمنا شد.
_دلم تنگته آنا…
خواستم حرفی بزنم که مامان اسپند بهدست از آشپزخانه خارج شد.
_ماشالله بترکه چشم حسود ماه شدی دخترم!
اسپند را دور سرمان چرخاند و با بغض نگاهمان کرد.
_توروخدا ببین چهقدر بههم میاید… خدا واسه هم نگهتون داره!
خندیدم و صورتش را بوسیدم.
_مرسی مامان!
فرهاد را از آغوشم بیرون کشید و با همان بغض گفت:
_تو ماشین میپیچه توی دست و پات امروز من مواظبشم!
تشکری کردم که نامی دستم را بهآرامی فشرد.
بهسختی جلوی خندهام را گرفتم.1147
میدانستم از رضایتش است.
بالاخره بعد از کمی معطلی برای حاضر شدن فرشته سوار ماشین شدیم و بهسوی
محضر بهراه افتادیم.
در میان راه هرلحظه انتظار داشتم کسی از این رویا بیدارم کند.
من قرار بود همسر رسمی نامی باشم و همراه با پسرمان به خانهمان برویم.
انگار خدا برایم معجزه کرده بود!
با رسیدن بهمحضر نامی زودتر پیاده شد و در را برایم باز کرد.
دستش را دور کمرم حلقه کرد و سری برای احسان و نریمان که دم محضر ایستاده
بودند تکان داد.
بهسمتشان که راه افتادیم نگاهم روی تیپ اسپرت و جذابش خیره ماند.
با دیدنش لبخند کمرنگی روی لبم نشست.
بدتر از من انگار روی ابرها راه میرفت.
چشمهایش برق داشت و لبخند لحظهای صورتش را ترک نمیکرد.
_چاکر شاه دوماد خوش اومدی داداش… به مراسم خودت صفا دادی!
نامی خندید و نریمان و احسان را بهآغوش کشید.
_دمتون گرم بچهها نبودید نمیدونستم چیکار کنم. ایشالله جبران کنم!
نریمان عقب کشید و نگاهی به من انداخت.
_چطوری عروس فراری؟1148
نمیخواستم کل روز را با کلکل بگذرانم ولی اجازه نمیداد.
_من که سرجام آروم و قرار گرفتم تو به فکر دختر خودت باش که خواستگاراش
پاشنهی در رو از جا کندن.
ناگهان صاف سرجایش ایستاد.
_خواستگاراش غلط کردن… جدی میگی فریا؟
اهمیتی به سوالش ندادم و با لبخند محوی بازوی نامی را پشت سرم کشیدم.
_چرا اذیتش میکنی فتنه؟
تک خندهای کردم.
_خودش سرجاش آروم نمیگیره به من چه!
مرا بهخودش فشرد و سکوت کرد.
وارد محضر که شدیم با دیدن عمه و عمو عارف لبخندی روی لبم نشست.
خوشحال بودم کس دیگری را دعوت نکرده بودند و میتوانستم این روز را تنها در کنار
عزیزانم و بدون سنگینی نگاه دیگران بگذرانم.
_دیر کردی عروس خانوم کمکم داشتم نگران میشدم.
جلوتر رفتم و گونهی عمه را بوسیدم.
قبل از این که جواب بدهم نامی گفت:
_ترسیدی عروست فرار کنه؟ از صبحی دم خونهشون کشیک میدادم مامان!
چپچپی نگاهش کردم که عمو عارف خندید و خم شد تا پیشانیام را ببوسد.1149
رنگ پریدگیاش کمی دلم را بهشور انداخت.
_مبارکتون باشه دخترم… بعد از این دیگه هیچ آرزویی ندارم.
نریمان شاکی گفت:
_پس من چی بابا؟ مگه من بچهی این خونه نیستم؟
عمو عارف دستش را روی هوا تکان داد تا دکش کند.
_تو هنوز دهنت بوی شیر میده برو پی کارت چشمم بهت نیفته!
تک خندهای بهصورت پرحرصش کردم.
نامی دستم را کشید تا بهسمت جایگاه برویم.
همین که روی صندلیها نشستیم فرهاد با بهانهگیری خودش را بهسمتمان کشید.
نامی نیمخیز شد.
_بدینش من زندایی لج کنه کل روز رو کلافهمون میکنه.
مامان لبخندی زد و فرهاد را به نامی سپرد.
خوشحال بودم که با وجود نامی کنار آمده است.
فرهاد روی پای نامی نشست و دستش را جلو برد تا به تزئینات روی سفرهی عقد چنگ
بزند.
نامی که نسبت به عکسالعملهایش هشیار بود او را سریع عقب کشید.
_پس واسه همین اصرار داشتی بیای اینجا شیطون؟
با لبخند به آن دو نگاه کردم.1150
با دیدن احسان و نریمان که دوطرف پارچه را گرفته بودند و منتظر بودند تا فرشته قند
بسابد خندهام گرفت.
بهخاطر کم بودن جمعیت مامان از حداکثر نیروی انسانی استفاده کرده بود!
نریمان کمی خم شد و آرام گفت:
_بد شگون نیست من و احسان اینو بالا سرتون نگه داریم؟
احسان سریع گفت:
_تو شاید ولی من همیشه قدمم خوش یمن بوده.
نگاهی به نریمان انداختم.
_بخت باز کنه نریمان وایسا همونجا تکون نخور.
نریمان سریع گفت:
_فرشته تو برو اون طرف پارچه رو بگیر احسان قند بسابه!
نامی با خنده سر تکان داد.
قبل از این که فرشته عکسالعملی نشان بدهد صدای عاقد بلند شد.
_بسم الله الرحمنالرحیم قال رسوللله النّکاحُ سُنَّتی…
نگاهم بهسوی نامی چرخید.
فرهاد را به سینهاش فشرد و با چشمهایی پر ستاره نگاهم کرد.
بهآرامی لب زد:
_کی مثل من انقدر خوشبخته که زن و بچهش رو با هم ببره خونهش؟1151
ریز خندیدم و با حظ خاصی نگاهش کردم.
دست آزادش را به سمتم گرفت و دستهای سردم را میان دستش فشرد.
_دوست دارم آنا…
جملهاش در حد لب زدن بود و بهسختی متوجه شدم چه میگوید.
بغض شکل گرفته در گلویم را قورت دادم و لبخند کمرنگی زدم.
دستش را میان دستانم فشردم و چهاربار با انگشت اشاره پشت دستش کوبیدم.
کمکم لبخندی روی لبش شکل گرفت و خواست چیزی بگوید که صدای عاقد ما را به
این دنیا بازگرداند.
_عروس خانوم بنده وکیلم؟
چشمهایم گرد شد و قبل از این که فرشته حرفی بزند هول شده با صدایی بلند گفتم:
_ب… بله!
صدای خندهی نامی و سهنفری که پشت سرمان ایستاده بودند بلند شد!
_مثل این که عروس خانوم عجله دارن!
نگاه خجالت زدهای به نامی انداختم که با خنده دستم را بالا برد و پشت دستم را
بوسید.
_تقصیر من بود هولش کردم حاج آقا…
لب گزیدم و سریع چشم دزدیدم.
عاقد خندید و سر تکان داد.1152
_خب شاه دوماد گل شما بفرمایید بنده وکیلم؟
نامی هم بدتر از من قبل از این که بهکسی اجازهی حرف زدن بدهد گفت:
_بله حاج آقا… بله!
صدای سوت و کل کشیدن بچهها که بلند شد نامی برگشت و بهت زده نگاهم کرد.
_یعنی واقعا همهچیز تموم شد؟
لبخندی زدم و با ذوق نگاهش کردم.
_تازه همهچیز شروع شده مرد حسابی!
خم شد و محکم گونهی فرهاد را بوسید.
بعد او را بهسمت مامان گرفت و گفت:
_مادر زن جان یه لحظه این لوبیا رو میگیری ما حلقه رو بندازیم تو دست خانوممون!
دلم میخواست از ذوق جیغ بکشم.
این مرد رسما و شرعا برای من بود و دیگر هیچکس نمیتوانست مارا از هم جدا کند!
مامان با چشمهایی اشکی فرهاد را بهآغوش کشید.
_بدش به من پسرم!
نامی برگشت و با نگاهی براق حلقه را بهدستم انداخت.
نریمان با شیطنت چشم و ابرویی برایمان آمد.
_عسل یادتونه نره کفشدوزکا…1153
نامی خندید و بعد از این که حلقه را بهدستش انداختم ظرف عسل را با دستانش بلند
کرد و بعد از فرو کردن انگشتش در ظرف عسل با سرخوشی سرش را برایم بالا انداخت.
_بفرما خانوم کامت رو شیرین کن!
از ذوق و ادا و اطوارهایش خندهام گرفته بود.
تا حالا این روی نامی را ندیده بودم!
انگار آن نامی همیشه جدی کنار رفته و حالا مردی که خنده از لبهایش پاک نمیشد
جایش را گرفته بود!
با لپهایی گل انداخته سریع عسل را از روی انگشتش مکیدم و سرم را عقب کشیدم.
انگشت کوچکم را میان ظرف فرو بردم و بهسمتش گرفتم.
برعکس من انگار او اصلا عجلهای نداشت.
انگشتم را میان دهانش برد و چندبار با دقت مکید.
دلم میخواست با لگد او را از خودم دور کنم.
فرشته با خنده گفت:
_آبجیم به اون انگشت نیاز داره نامی!
صدای خندهشان که بلند شد نامی با خونسردی سرش را عقب کشید و با دستمال
دستم را پاک کرد.
با چشمهایی ریز شده نگاهش کردم.
_بریم خونه من میدونم و تو مردک بیحیا…1154
تک خندهای کرد.
_بیصبرانه واسهش منتظرم!
چشمی برایش چرخاندم.
بهمحض تمام شدن امضاها که باعث درد گرفتن مچ دستم شد فرشته دوربینش را
بیرون کشید و چند عکس تکی و دسته جمعی گرفت.
در همهی عکسها فرهاد درحال نق زدن بود و حسابی کفرم را در آورد.
نامی نگاهی به بقیه انداخت و گفت:
_قرار نیست برید خونههاتون؟ خطبه هم که خونده شد خبری هم از مراسم نیست
منتظر چی هستین پس؟
عمه نیشگونی از دستش گرفت و بهآرامی گفت:
_لازم نیست دکمون کنی پسرم… من که میدونم دردت چیه.
چپچپی نگاهش کردم تا با این بیطاقتیهایش آبرویمان را نبرد.
پوفی کشید و بهسمت مامان زهره رفت.
با کنجکاوی نگاهشان کردم ولی قبل از این که بتوانم حرفهایشان را بشنوم عمو عارف
صدایم زد.
_دخترم؟
بهسمتش چرخیدم و لبخندی زدم.
_جانم عمو؟1155
جعبهای بهسمتم گرفت.
_این هدیه از طرف من و مهساست… از طرف مادربزرگم نسل به نسل به عروس بزرگتر
رسیده. الان نوبت توئه که اینو دستت کنی!
لبم را تر کردم و جعبه را بهدست گرفتم.
_ممنون که دوباره بهم اعتماد کردید و اجازه دادید کنار نامی بمونم!
با لبخند کمرنگی خم شد و پیشانیام را بوسید.
_شما دوتا قسمت هم بودین از این به بعد تو عروس خونهی منی!
_بریم خانوم؟
برگشتم و نگاهی به نامی انداختم.
_فرهاد رو از مامان بگیر بریم.
گلویش را صاف کرد و حرکتی نکرد.
چندلحظه متعجب نگاهش کردم و بعد بهسوی مامان رفتم.
با دست آزادش مرا در آغوش کشید و گونهام را بوسید.
_الهی خوشبخت بشی دخترم. نمیدونی دیدن این خنده روی صورتت چقدر خوشحالم
میکنه.
پلکهایم را بههم فشردم و محکم بهآغوش کشیدمش.
_مرسی که این مدت هوام رو داشتی مامان. بدون تو دووم نمیاوردم.
با بغض خندید.1156
_خبه خبه ببینم میتونی آخر کاری گریهی منو در بیاری دختر؟
بهسختی جلوی بغضم را گرفتم.
_فرهاد را بده. ما دیگه میریم خونه…
نچی کرد و فرهاد را عقب کشید.
_من امشب نگهش میدارم. شب اولی باید با شوهرت تنها باشی برو بیشتر از این
منتظرش نذار.
چشمهایم گرد شد.
_مامان ما مشکلی با وجود فرهاد نداریم بذار…
میان حرفم پرید.
_تو مشکلی نداری شاید شوهرت داشته باشه!
این همه وقت از هم دور بودین لازم نیست امروزه رو چیزی بینتون باشه .
برگشتم و نگاهی به نامی که با خونسردی نگاهم میکرد انداختم.
میدانستم همهی آتیشها از گور خودش است!
با دیدن نگاهم تک خندهای کرد و بهسمتم آمد.
دستش را دور کمرم پیچید و گفت:
_چی انقدر آتیشیت کرده آنا خانوم؟
چپچپی نگاهش کردم.
_واسه چی فرهاد رو دادی دست مامانم!1157
شاکی نگاهم کرد.
_واسه این که امشب با هم تنها باشیم…
حقش رو ندارم؟
حرصی نگاهش کردم.
_خیلی پررویی نامی آخه چهجوری روت شد؟
شانهای بالا انداخت.
_به راحتی!
بعد برگشت و رو به همه گفت:
_از همگی ممنونم که تا اینجا تشریف آوردین و توی چنین روزی همراهیمون کردین…
کم و کاستیها توی مراسم عروسی جبران میشه.
با اجازتون ما دیگه میریم!
چشمهایم گرد شد.
هنوز هیچکس نرفته بود و او بهتنهایی قصد رفتن کرده بود.
نریمان با خنده گفت:
_برو برو دیرت نشه داداش… خدا بههمراهت!
خجالت زده با همه خداحافظی کردم و پشت سر نامی به بیرون از محضر کشیده شدم.
همین که روی صندلی نشستیم چپچپی نگاهش کردم.
_شرم و حیا رو قی کردی دیگه نامی خان؟1158
با سرخوشی دستم را میان دستانش گرفت.
_مگه این آدما میدونن من چی کشیدم تا به چنین روزی برسم؟ کسی حق نداره
بهخاطر بیتاب بودنم سرزنشم کنه!
چشمهایم کمی نرم شد.
میدانستم چی کشیده چون خودم هم دست کمی از او نداشتم.
_جون میده فرهاد نصف شب بهونه بگیره مجبور شی پاشی بری دنبالش!
چشمهایش را ریز کرد.
_گوشیها را خاموش میکنیم. امروز مال خودمونه فریا. حتی فرهادم نه!
با خنده سرم را به دوطرف تکان دادم.
_طفلی بچهم…
شانهای بالا انداخت و چیزی نگفت.
فرهاد را دوست داشت ولی فقط تا زمانی که مزاحم خلوتمان نباشد!
_راستی نامی قضیه شناسنامهی خودت و فرهاد رو بهجایی رسوندی؟
سری تکان داد.
_آره عزیزم درحال پیگیریم چندتا دوست و آشنا داریم قراره تا یکی دوماهه دیگه کار
رو رو راه بندازن!
خیالم کمی راحت شد.
ماشین را پارک کرد و هردو پیاده شدیم.1159
همین که به در خانه رسیدیم خم شد و دستش را زیر پاهایم انداخت.
هینی کشیدم و دستهایم را دور گردنش حلقه کردم.
_چیکار میکنی نامی؟
چشمکی زد و در را باز کرد.
_عروسم رو روی دستهام میبرم به خونهش!
با خنده سرم را در گردنش فرو بردم و بوسیدمش…
همانطور که بهسمت اتاق خواب میرفت گفت:
_قبل از این که این اتفاقها بیفته واسه لحظه به لحظهی عروسیمون برنامه داشتم.
نمیخواستم حسرت چیزی روی دلت بمونه!
کمرم که به تخت چسبید همچنان دستم را دور گردنش نگه داشتم.
_تنها چیزی که حسرتش به دلم موند تو بودی نامی حالا هم دارمت. لازم نیست واسه
چیزی پشیمون باشیم!
سرش را تکان داد و نفس عمیقی کشید.
_هنوز ازم بپرسی میگم حیرون این چرخ گردونم آنا… میگن اگه یکی سرنوشتت باشه
انقدر میچرخه تا اون رو بهت برگردونه!
لبخندی زدم و دستهای را از دور گردنش باز کردم.
_تنها چیزی که توی این یکسال منو سرپا نگهداشت خیال برگشتن به تو بود وگرنه
چطور میتونستم دووم بیارم؟1160
آهی کشید و کمی خم شد.
پیشانیام را بوسید و سرش را عقب کشید.
_حالا میتونم ببینمشون؟
متعجب نگاهش کردم.
_چیو؟
کف دستش را با ملایمت روی شکمم گذاشت.
_رد و نشونهایی که فرهاد روی تنت گذاشته… گفته بودی وقتی زنم شدی بهم
نشونشون میدی خیلی منتظرم!
بهت زده خندیدم.
_واقعا جدی هستی نامی؟
با لبخند غمگینی ضربهای به بینیام کوبید.
_نباید به حسرتهای یهنفر دیگه بخندی فریا خانوم!
موهایم را پشت گوشم زد.
_هیچی از فرهاد ندیدم فقط همینا واسهم باقی مونده!
بیهوا خودم را در آغوشش فرو بردم.
_معذرت میخوام نمیخواستم ناراحتت کنم!
چانهام را با ملایمت بالا کشید.
_میدونم آنا لازم نیست معذرت خواهی کنی!1161
تو هرچی که بهم بدهکار بودی رو به من برگردوندی!
با قلبی آشفته لبهایم را تر کردم که نگاهش روی صورتم چرخید.
دستش را دوطرف گونهام گذاشت و سرش را پایین کشید.
خیره به چشمانم لب زد:
_میتونم…؟
با صورتی گر گرفته و پر اشتیاق لبهایم را به لبهایش چسباندم!
قلبم یکی در میان ضربانهایش را جا میانداخت.
جوری میبوسیدم که انگار آخرین بوسهمان است.
خاطرات آن شب مدام جلوی چشمم شکل میگرفت ولی دلم نمیخواست این لحظات
را تلخ کنم.
لبهایم را محکم بهکام کشید و خیس و پر حرارت بوسید.
به نفسنفس که افتادم سرش را کمی عقب برد و میان گردنم فرو کرد.
پوست نازکم را میان لبهایش گرفت و بهآرامی مکید.
چشمهایم را بستم و نفس سنگینی کشیدم.
_قدیما خواب این روزها رو میدیدم فریا…
صورتش را بوسیدم و بهسختی جلوی بغص کردنم را گرفتم.
_دیگه هیچی ما رو از هم جدا نمیکنه. نه نامی؟ ته دلم مدام میلرزه میترسم مثل
اون روزی…1162
لبهایش دوباره لبهایم را بهکام گرفت بیتاب و پر از خواستن بود.
دستهای داغش روی تنم میگشت و مدام نوازشم میکرد.
با بوسهی کوچکی عقب کشید.
_هیچی مثل اون روز نمیشه فریا… دیگه نمیذارم یک قدم از من فاصله بگیری!
با صورتی پر از امید به چشمهای براقش خیره شدم.
خم شد و پیشانیام را بوسید.
_داشتن تو… داشتنت رویا که نیست. نه؟
سرش را محکم در آغوش کشیدم.
_نامی من واقعیم ببین…
سرش را میان گردنم فرو برد و نفس سنگینی کشید.
_لمس بدنت انگار خوابه فریا. نکنه واقعا دیوونه شدم؟
با خنده محکمتر از خودش بوسیدمش.
_فکر کنم کمکم داری میشی!
چشمهایش کمکم داشت رو به سرخی میرفت.
_چطور جات انقدر تو قلبم محکمه؟ بدترین بلاها رو سرم بیاری یذره تکون نمیخوری!
با ذوق خاصی خیرهاش شدم.
بیهوا خم شد و شروع به بوسیدن تک تک اجزای صورتم کرد.1163
گونه و پیشانی و بینیام… انگار واقعا دیوانه شده بود.
دستش بهسوی لباسهایم رفت و یکی یکی شروع به در آوردنشان کرد.
لبم را گاز گرفتم و از کمی در خودم جمع شدم!
گونهاش را به گردنم مالید و چندینبار پایین گردنم را بوسید.
_از من خجالت نکش فریا… خاطرات اون شب رو یادت رفته؟ تو خیلی وقته زن منی!
لب گزیدم و چیزی نگفتم.
لباسم را بهکناری پرت کرد و تن برهنهام را با بیطاقتی بهآغوش کشید.
_اون روز صبح که بیدار شدم دلم میخواست همین جوری محکم بغلت کنم…
آهی کشید.
_دلم میخواست سر تاپات رو غرق بوسه کنم آنا…
پلکهایم را بههم فشردم و سرم به سینهی برهنهاش چسباندم.
لبهایش را بهآرامی از روی گردنم پایین کشید.
بوسید و عشق بازی کرد و نوازشم کرد.
نگاهش به پوست شکمم که رسید کمی مکث کرد.
دستش را بالا گرفت و بهآرامی بخیه کوچک و ترکهای کمرنگی کن روی شکمم باقی
مانده بود را نوازش کرد.
_پس ردپای فرهاد اینجاست؟
لبخند لرزانی زدم.1164
_کمرنگ شده… شاید یه روزی از بین بره.
خم شد و روی بخیهام را بوسید.
_میخوام هرروز ببینمش و بهیاد بیارم آنا…
نوازشم کرد و با لحن خاصی ادامه داد:
_تو مال منی دختر، مادر بچهی منی!
لبم را گزیدم و با قلبی فرو ریخته به چشمهای سرخش نگاه کردم.
_مال توأم نامی… دیگه همهچیز تموم شده. تو دنیای خودمون فقط من و تو باقی
موندیم!
انگار که خیالش راحت شده باشد نفس سنگینی کشید و بدون لحظهای مکث شروع به
فتح بدنم کرد…
حرکاتش ملایم و در عین حال سریع و بیتاب بود انگار نمیتوانست لحظهای برایش
صبر کند.
بدنم داغ شد و ضربان قلبم گوشم را کر کرد.
نامی تنها مردی بود که از ته قلبم عاشقش بودم و حاضر بودم خودم را تمام کمال به او
بسپارم!
بدنم زیر تن بزرگ و خیس از عرقش تاب برداشت و دستانم دور گردنش حلقه شد.
پلکهایم محکم بههم فشرده شد و با حالی غریب زیر نگاه داغ و پر ستارهاش سرم را در
سینهاش پنهان کردم…
* * *1165
صبح با حس بوسههای مداومی که روی صورتم نشانده میشد بهسختی چشم باز کردم.
نامی صورتش را به گونهام چسبانده بود و بیوقفه میبوسیدتم…!
بهسختی خودم را عقب کشیدم.
_چیکار میکنی نامی؟
بالاخره کمی فاصله گرفت و لبخند زد.
_پاشو صبحونه حاضر کردم… میدونی ساعت چنده؟ سرظهر شده!
اخمی کردم.
_شده که شده جلسه دارم مگه؟ بذار بخوابم؟
با خنده خم شد و شانههایم را در آغوش کشید تا از جا بلندم کند.
_پاشو ببینم تنبل خانوم… حالت خوبه؟ اذیت نیستی؟
با شنیدن حرفش لحظهای مکث کردم.
یادآوری خاطرات دیشب باعث شد خون به گونههایم هجوم بیاورد.
_خو…خوبم چیزی نیست!
خم شد و شقیقهام را بوسید.
_مطمئن؟
خندهام گرفت.
_مطمئن بابا بار اولم که نیست!1166
کمی مکث کرد.
_یعنی بار اول درد داشتی؟
چندلحظه سکوت کردم.
_فقط یذره… نگران نباش!
ناراحتیاش باعث شد لعنتی به خودم بفرستم.
سرم را بالا آوردم و گردنش را بوسیدم.
_غصه نخور نامی همهچیز تموم شده… مگه قرار نبود همه چیز رو از اول شروع کنیم؟
نامی بعد از کمی مکث کمرم را نوازش کرد.
_همهچیز رو از اول شروع کنیم؟
هومی کشید.
_درسته! قرار بود همهی این روزها رو بهم برگردونی فریا بهتره از الان بهقولت پایبند
باشی!
ابروهایم بالا پرید ولی قبل از این که بتوانم حرفی بزنم همانطور که در آغوشش بودم
مرا از روی تخت بلند کرد و بهسوی سرویس برد.
_بدو آنا خانوم تا واسهت چای میریزم دست و روت رو بشور بیا بیرون!
سرم را بهدوطرف تکان دادم و بیحرف وارد سرویس شدم.
شاید منظورش از جبران همین بود.
نامی میخواست تک تک لحظاتی که از دست داده بودیم را دوباره بسازد!1167
از سرویس که بیرون رفتم با دیدن میز صبحانهای که چیده بود لبخندی زدم.
_خسته نباشی ببین چه کرده این آقای شوهر!
صندلی را عقب کشید و اشاره زد بشینم.
_نوش جونت خانوم…
همین که نشستیم سریع گفت:
_راستی تموم شدیم کادو بگیریم بریم خونهتون دنبال فرهاد.
متعجب نگاهش کردم.
_کادو؟
نیشخندی زد.
_مادرزن سلام!
خندهام گرفت.
_میخوای بهش رشوه بدی از این به بعد بیشتر فرهاد رو نگهداره؟
نیشخندی زد.
_نه بابا این چه حرفیه تو که میدونی من چقدر به مادرزنم ارادت دارم!
سرم را به دوطرف تکان دادم.
طعنه میزد.
بعد از خوردن صبحانه خواستم ظرفها را جمع کنم که اجازه نداد.1168
درحال جمع کردن ظرفها اشاره زد.
_برو حاضر شو تا راه زودتر راه بیفتیم.
بیحرف بهسوی اتاق خواب به راه افتادم.
از دیشب دلم پیش فرهاد جا مانده بود.
هرچند به این تنهایی نیاز داشتیم ولی زیاد عادت به دور بودن از او نداشتم.
انگار نامی هم دلش دنبال فرهاد بود که بهمحض بیدار شدنمان بهفکر این افتاده بود که
هرچه زودتر به دنبالش برویم.
همین که لباسم را عوض کردم دستهایش دور کمرم پیچیده شد.
از میان آینه نگاهی به من انداخت.
سرم را بالا گرفتم و بهآرامی گردنش را بوسیدم.
لبهایش را به سرم چسباند.
_میبینی؟
از آینه نگاه متعجبی بهچشمهایی که برعکس گذشته برق میانشان خاموش نمیشد
انداختم.
_چیو؟
دست دیگرش را دور سینهام پیچید و مرا محکم به خودش فشرد.
_قد آغوش منی… نه زیادی نه کمی!
با ذوق عجیبی نگاهش کردم.1169
_خیلی دوست دارما میدونی؟
چشمهایش ریز شد.
سرش را کمی خم کرد و گردنم را بوسید.
_میخوای نریم دنبال فرهاد؟
خندهام گرفت.
_نگو بچهم گناه داره. از دیشب شیر نخورده.
هومی کشید و اخمهایش را درهم شد.
_کی از شیر میگیریش؟
چپچپی نگاهش کردم.
_هروقت دوسالش شد!
لپهایش را باد کرد.
_چه تحقیرآمیز… آخه کدوم پسری تا دوسالگی شیر میخوره؟ من که با شیرخشک
بزرگ شدم!
با خنده نیشگونی از دستش گرفتم.
_همینه عقلت کامل نیست دیگه… میخوای زودتر از شیر بگیرمش بگو الکی بچهم رو
تخریب نکن!
بیهوا گازی از گوشم گرفت که صدای جیغم بلند شد.1170
_نه که میذاری دو دقیقه از حرفم بگذره… سریع بک میدی زبون درازت رو میکنی تو
حلقم!
با ابروهایی بالا رفته نگاهش کردم.
_واقعا؟
با خنده خم شد و روی لبم را بوسید.
_منحرف!
خندهام کمکم محو شد.
_نامی؟
چانهاش را روی سرم گذاشت و سوالی نگاهم کرد.
_جان؟
لبم را تر کردم.
_منو بخشیدی؟
با مکث در چشمانم خیره ماند.
دستش از روی سینهام رو به پایین حرکت کرد.
_هنوز یه چیز دیگه مونده!
با تعجب نگاهش کردم.
_چی؟
با کف دستش شکمم را نوازش کرد.1171
_یه بچهی دیگه هم ازت میخوام!
چشمهایم گرد شد و لبهایم از هم باز ماند.
_چی؟
گوشهی لبش بالا پرید.
_ما فرهاد رو داریم. من هیچوقت حاملگیت رو، لحظه به لحظهی رشد کردنش رو
ندیدم و تا ابد مدیون این بچهام و همهی نبودنهام رو واسهش جبران میکنم!
کمی مکث کرد.
_ولی حسرتش به دلمه فریا… نیاز دارم همهی لحظاتی که پشت سر گذاشتیم رو دوباره
تجربه کنم. من ازت یه خواهر یا برادر برای فرهاد میخوام!
شوکه نگاهش کردم.
نفس سختی کشیدم و بهآرامی گفتم:
_ولی فرهاد هنوز خیلی بچهست نامی نمیشه که…
سریع میان حرفم پرید.
_الان نه… نمیخوام در حق بچه ظلم بشه. میذاریم اول از آب و گل در بیاد بعد برای
دومی اقدام میکنیم. فقط میخوام قولش رو ازت بگیرم.
خندهام گرفت.1172
_انقدر سر فرهاد عذاب کشیدم که دیگه حاضر نبودم اسم حاملگی رو به زبون میارم
ولی حالا که بهش فکر میکنم بهنظرم خوبه تو دور بعدی یکی باشه که صبح تا شب
سرش غر بزنم و قربون صدقهم بره!
هومی کشید و محکم صورتم را بوسید.
_با کمال میل…
نیشخندی زدم.
_لازمه جایی رو امضا کنم؟
نچی کرد.
_رضایت شفاهی کافیه بقیهش رو بسپار به خودم.
پشت چشمی برایش نازک کردم.
_درسته عزیزم بهت اعتماد دارم. کی مثل تو انقدر متمرکزه که توی همون بار اول گل
بکاره؟
تک خندهای کرد و خودش را عقب کشید.
_از ذوقم بود هول شدم!
خودم هم خندهام گرفت.
_راه بیفت بریم. خجالتم نمیکشه!
شاکی پشت سرم به راه افتاد.
_خجالت چرا؟ زنم بودی!1173
سرم را به دوطرف تکان دادم و از خانه بیرون زدم.
هرچه میگفتم از رو نمیرفت.
هنوز کامل با فرهاد کنار نیامده بود و مدعی بچهای دیگر هم بود!
سوار ماشین شدیم و بهسوی خانه به راه افتادیم.
در میان راه نامی ماشین را کنار طلافروشی پارک کرد و پیاده شد.
_دو دقیقه صبر کن الان میام.
سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم و به قدمهای بلندش چشم دوختم.
فکر کنم از قبل سفارش داده بود!
چنددقیقهای منتظر ماندم تا بالاخره سوار ماشین شد.
با دیدن دوجعبه میان دستانش ابروهایم بالا پرید.
_چیه اینا؟ چرا دوتاست؟
جعبهها را بهدستم داد.
_یکیش واسه مادر زنمه یکیشم واسه خواهرزنم…
چشمکی زد.
_بالاخره قراره عروسمون بشه. باید از طرف داداشم هواش رو داشته باشم دیگه!
چشمی برایش چرخاندم و در جعبهها را باز کردم.
_انقدر با زدن این حرفها این دوتا رو پررو نکنید اینا هنوز بچهن چه میدونن زندگی
چیه!1174
عصری سایتو چک کنید پارت میزارم باز
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 139
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
لطفاا پارت عصر و بزاررین
🥰🥰🥰
🤍مرسیییی 🫀
ممنون عزیزم عالی بود
ممنون فاطمه گلی نکنه عصر پارت اخره
ن فعلا
این رمان چرا تموم نمیشه؟
خب این دو تا که به هم رسیدن هیچ مسئله ای هم تو داستان باز نمونده،قرار اتفاق بدی بیافته؟
عارف میمیره
خب بمیره یا زنده بمونه چه فرقی به حال رابطهی این دوتا داره
کجای کار و میگیره مهم رابطه ی ایناست بقیه اش جذابیتی نداره که
رمان های خانوم نصیری اینجوریه ک همچی خوب پیش میره بعد یهو وسط گل و بلبل بودنا یه اتفاق بد میوفته تو رمان های دیگه شون ک اینجور بود اینو نمیدونم
امیدوارم اتفاق بدی نیافته