نگاهی به ست گوشوار و انگشتر داخل جعبهها که یک کدامش برای فرشته و دیگری
برای مامان بود انداختم.
_ممنون خیلی خوشگلن… باید واسه عمه هم یهچیزی بخریم.
سری تکان داد.
_باشه میخریم…
کمی مکث کرد.
_اونقدری که فکر میکنی هم بچه نیستن. البته نریمان نیست. از وقتی اومده شرکت
داره خوب کارها رو پیش میبره من اگه توی سن اون بودم و مانعی جلوی پام نبود
حتما اقدام میکردم.
نیشخندی زدم.
_میخواستی به کودک همسری رو بیاری؟
خندهاش گرفت.
_راست میگی اصلا به سن تو فکر نکردم!
نچی کردم.
_به هرحال این قضیه از نظر من فعلا منتفیه فرشته هنوز عقلش کامل نیست خوب و
بد رو از هم تشخیص نمیده. چرا الکی توی این سن و سال وارد دنیای آدم بزرگا بشه؟
بذار جوونیش رو بکنه!
شانهای بالا انداخت.1175
_تصمیم با خودشونه فریا ما نمیتونیم دخالت کنیم.
چپچپی نگاهش کردم.
_غلط کردن که تصمیم با خودشونه من زیر استبداد مامان جر نخوردم این خانوم
سیبیلاش رو نگرفته پاشه بره هرکاری دلش میخواد انجام بده!
با تمام شدن حرفم صدای خندهاش بلند شد.
_حسودی میکنی؟
چشمی برایش چرخاندم.
_به چی؟ به پیامای واسهت میمیرم اگه زنم نشی خودم رو میکشمِشون؟
با خنده دستی بهصورتش کشید.
_شوخی کردم دختر آروم بگیر …
دست به سینه نشستم و جوابی ندادم.
دستم را بین دستانش کشید و بوسهای رویش کاشت.
_ببخشید اون موقعها که نوجوون بودی من انقدر درگیر کار و بارم بودم که نتونستیم با
هم خاطرهای از اون روزهات بسازیم.
پلکهایم را بههم فشردم.
_بهتر… اونموقع انقدر سم بودم که خداروشکر میکنم زیاد بههم نزدیک نبودیم.
تک خندهای کرد.1176
_تو به من نزدیک نبودی فریا. من بهت نزدیک بودم. هنوز اون مدل موهای ککل دارت
رو یادمه!
هینی کشیدم و با مشت به بازویش کوبیدم.
_اذیتم نکن نامی خیلی بدی!
با رسیدن به خانه سریع از ماشین پیاده شدم و زنگ را فشردم.
بهمحض باز شدن در بیتوجه به نامی بهسوی خانه دویدم.
باورم نمیشد دوری از فرهاد انقدر آزارم داده بود.
با باز شدن در و دیدن فرهاد که در آغوش فرشته بود با قدمهای بلند بهسمتش رفتم.
_سلام عشق مامانی…
فرهاد با دیدن من انگار که ماهها از هم دور بوده باشیم چنان خودش را بهسمتم پرتاب
کرد که اگر از روی هوا نمیگرفتمش روی زمین میافتاد.
_آخ بمیرم واسهت مامانی تو هم دلت تنگ شده بود؟
فرشته چشمی چرخاند.
_خب حالا انگار سالها از هم دور بودن.
بیست چهار ساعتم نشده.
چپچپی نگاهش کردم.
_تو که مادر نیستی بفهمی!
صدای مامان در گوشم پچید.1177
_پس الان میفهمی من چی میکشم. نه؟
لبخندی زدم.
_سلام مامان!
_چه عجب مارو دیدی.
لب گزیدم.
_شرمنده همهش تقصیر فرهاده…
جلو آمد و پیشانیام را بوسید.
_چرا از خواب پا نشده راه افتادین اومدین اینجا؟ میگفتی خودمون فرهاد رو میاوردیم.
فرشته بهآرامی خندید.
_تازه برنامه داشت واسهت کاچی هم بیاره هرچی فرهاد رو بهش نشون دادم بهروی
خودش نیاورد.
چشم غرهای به صورتش رفتم.
خواستم حرفی بزنم که چند تقه به در خورد.
_یالله صاحب خونه؟
مامان سریع جلو رفت.
_بفرما داخل پسرم خوش اومدی!
نامی وارد خانه شد و شروع به احوالپرسی کرد.
کادوها رو بهسمت مامان و فرشته گرفت و گفت:1178
_بفرمایید ناقابله…
مامان با چشمهایی براق گفت:
_لطف کردی پسرم واقعا لازم نبود…
_وظیفهست زندایی این چه حرفیه.
فرشته نگاهی به کادویش انداخت و تشکر کرد.
نامی با خنده موهایش را بههم ریخت.
_مودب شدی بهت نمیاد.
فرشته چپچپی نگاهش کرد.
_ببین یهبار خواستم درست رفتار کنما…
نامی تک خندهای کرد و نگاهش بهسمت من برگشت.
_تو هم چشمت به فرهاد افتاد منو گذاشتی رفتی دیگه فریا خانوم؟
خندهام گرفت.
_گفتم غریبه که نیستی راه رو بلدی دیگه ببین بچهم چشم به راه بود.
نگاهی به فرهاد که از گردنم آویزان بود انداخت و لبخند زد.
خم شد و روی سرش را بوسید.
_خوبی بابا جان؟
فرهاد محلش نداد و دوباره به من چسبید.1179
_پدر سوخته رو ببینا …
با خنده نگاهش کردم.
_ول کن بچهم رو نمیخواد جواب بده خب…
نامی بهآرامی پشت گوشش را نوازش کرد.
_بداخلاق!
فرهاد چنگی به لباسم کشید که متوجه شدم شیر میخواهد.
روی مبل که نشستم مامان اشارهای به فرشته زد.
_بیا آشپزخونه یه کمک بده ناهار رو حاضر کنیم.
سریع گفتم:
_مامان ما ناهار نمیمونیما. اومدیم فرهاد رو بگیریم بریم.
نچی کرد.
_تو میخوای برو نامی و فرهاد میمونن…
با اخم نگاهش کردم.
_الان نو که اومد به بازار و این حرفا دیگه؟
شانهای بالا انداخت و چیزی نگفت.
بهمحض رفتنشان بلوزم را بالا زدم و شروع به شیر دادن به فرهاد کردم.
نامی کنارم روی مبل نشست و نگاهی به فرهاد که چشمهایش را بسته و با ولع مشغول
شیر خوردن بود انداخت.1180
چندلحظه بهصدای نفسهای بلندش گوش داد و بیهوا گفت:
_با نون بخور سیر بشی… چهخبر بچه میپره تو گلوت نترس واسه خودته!
با شنیدن حرفش بلند زیر خنده زدم که فرهاد در آغوشم نقی زد.
نامی با خنده خم شد و گونهاش را بوسید.
فرهاد کمی سرش را کج کرد و از فاصلهای نزدیک نگاهش کرد.
سریع عکسالعمل نشان دادم.
_نامی مواظب…
قبل از تمام شدن حرفم فرهاد شیری را که گوشهی لپش جمع کرده بود بیرون ریخت!
نامی بهت زده سرش را عقب کشید و دستی بهصورت پر از شیرش کشید.
_چیکار کردی توله سگ؟
بهسختی جلوی صدای خندهام را گرفتم.
_ببخشید… سعی کردم بهت تذکر بدم ولی دیر شده بود…
با دستمال با دقت صورتش را پاک کرد.
لبم را از خنده گاز گرفتم و گفتم:
_یکی از عادتای بدشه… شیر رو گوشهی لپش جمع میکنه بعد میریزه بیرون!
نگاه پر اخمش را به فرهاد دوخت.
_ماشالله به تربیتش…1181
فرهاد درحال شیر خوردن زیرچشمی نگاهش کرد و ناگهان خندید که باعث شد دلم
ضعف برود.
نامی حرصی نگاهش کرد.
خم شد و محکمتر از قبل صورتش را بوسید.
_مارمولک رو ببین به ریش من میخنده!
با خنده سرش را بهعقب هل دادم.
_برو اون ور نامی… زشته یکی میاد میبینه!
صاف سرجایش نشست و پوفی کشید.
_پس پاشو زودتر بریم خونهمون.
چپچپی نگاهش کردم.
_دو دقیقه مثل یه آدم عادی سرجات بشین مرد حسابی مگه بیش فعالی داری؟
دستی بهصورتش کشید و با خنده گفت:
_دِ آخه دختر تو که نمیدونی من چهقدر…
_بفرمایید سر میز ناهار حاضره!
برگشتم و نگاهی به فرشته که حرف نامی را بریده بود انداختم.
نامی گلویش را صاف کرد و از جا بلند شد.
بعد از خوردن ناهار کمکم عزم رفتن کردیم.
فرهاد را به آغوش نامی سپردم تا کفشهایم را بپوشم.1182
همین که از جا بلند شدم با باز شدن در خانه یکه خورده به زندایی که درحال وارد
شدن بود نگاه کردم.
زندایی که بهاندازهی من جا خورده بود چند لحظه مکث کرد و خیره نگاهمان کرد.
نگاهش از روی من و نامی چرخید و روی فرهاد خیره ماند.
آه غمناکی کشید و قدمی به سویمان برداشت.
همین که روبهرویم ایستاد مستقیم به چشمانم خیره شد.
_تبریک میگم.
خجالت زده نگاهش کردم.
_ممنونم زندایی…
برگشت و نگاهی به نامی انداخت.
_میتونم چندلحظه بغلش کنم؟
نامی چشمهایش را به من دوخت که سری برایش تکان دادم.
فرهاد را بهدست زندایی سپرد و قدمی فاصله گرفت.
زندایی سرش را در گردن فرهاد فرو برد و همانطور که میبوسیدش نفس عمیقی
کشید.
_از باربد خبر نداری؟
لبم را تر کردم.1183
_صحیح و سالم به مقصد رسیدن… احتمالا نتونسته باهاتون ارتباط برقرار کنه. به
فرشته بگین باهاش تماس تصویری بگیره!
بیحرف سری تکان داد و دوباره فرهاد را بوسید.
_هرچند وقت بیارش اون طرف منم ببینمش.
دلم واسهش تنگ میشه!
لبم را تر کردم و غم عجیبی که در قلبم خودنمایی میکرد سر تکان دادم.
_چشم.
فرهاد را بهآغوشم برگرداند و نگاه خستهای به من انداخت.
_برید خدا به همراهتون.
نفس راحتی کشیدم.
_خداحافظ زندایی.
برگشت و بهسوی خانهاش به راه افتاد.
نگاهی به قامت خم شدهاش انداختم.
دلم برایش میسوخت.
_به چی خیره شدی؟
برگشتم و نگاهی به نامی انداختم.
_به زندایی… هیچکس مثل اون طعم تنهایی رو نچشیده!
با بیتفاوتی هومی کشید و بهسوی ماشین به راه افتاد.1184
_هرچندوقت فرهاد رو بیار اینجا و بهش سر بزن!
لبخند کمرنگی روی لبم نشست.
_ممنون.
در ماشین را برایم باز کرد و ابرویی بالا انداخت.
_بابتِ؟
خیره نگاهش کردم.
_دست و دلبازیت!
لبخند کمرنگی زد و بهسمتم خم شد.
فرهاد را کمی از خودش دور کرد و بعد گونهام را بوسید.
_این که چیزی نیست من بهخاطرت هرکاری میکنم.
با دیدن صورت درهم فرهاد بهسختی جلوی خندهام را گرفتم.
برایش درس عبرت شده بود بدون سپر صورتش در معرض حملهی فرهاد قرار ندهد!
ماشین را یک راست بهسوی خانه به راه انداخت.
او همیشه تنهایی با من و فرهاد را به قرار گرفتن میان جمع ترجیح میداد.
با رسیدن به خانه با خستگی وارد اتاق خواب شدم و لباسهای خودم و فرهاد را عوض
کردم.
بهسوی آشپزخانه رفتم و نامی را صدا زدم.
_واسه شام چی درست کنم نامی؟1185
وارد آشپزخانه شد و کنارم ایستاد.
_روز اولی راضی به زحمت شما نیستیم خانوم از بیرون سفارش میدم.
لبخندی زدم.
_حوصلهم سر میره. خودم دلم میخواد آشپزی کنم.
چشمهایش را ریز کرد.
_آشپزی کنی یا فرهاد رو بندازی روی سر من و خودت در بری؟
خندهام گرفت.
_لو رفتم؟
سرش را به دوطرف تکان داد.
_من از پسش بر نمیام فریا بذار خودم آشپزی کنم.
پقی زیر خنده زدم.
_خجالت بکش مرد گنده، ته همهی یقه جر دادنات و بچهم بچهم کردنت همین بود؟
نچی کرد.
_نه. یعنی دارم میگم بالاخره بچه تو این سن به مامانش بیشتر نیاز داره!
آهی کشیدم و دستم را شستم.
_قبلا خیلی ساکت و آروم بود نامی…
نمیدونم چرا توی این چند وقته انقدر شیطون و پر سر و صدا شده.1186
خندید و گفت:
_به هرکدوم از ما رفته باشه آیندهش مشخصه چی میشه!
از آشپزخانه بیرون رفتم و نگاهی به فرهاد که سینه خیز وسط هال میپلکید انداختم.
لبخندی زدم و سرم را به دوطرف تکان دادم.
_برو بخوابونش بیا دوتایی به کارها برسیم.
برگشتم و چشمهایم را برایش ریز کردم.
_الانم که کاریمون نداره طفلی میتونیم به کارها برسیم.
نگاهش را به سقف دوخت.
_نه هرکاری!
چپچپی نگاهش کردم.
_خجالت بکش نامی خان.
شاکی نگاهم کرد.
_چرا؟ درخواست خلاف شرع که ندارم.
سرم را به دوطرف تکان دادم و بهسمت فرهاد رفتم.
او را در آغوشم کشیدم و گونهاش را بوسیدم.
_بریم لالا مامانی؟
نقی زد و دستهای کوچکش را بهصورتم رساند.1187
کف دستش را بوسیدم و بهسوی اتاق خواب به راه افتادم.
روی تخت نشستم و کمرم را به بالش تکیه دادم.
فرهاد را میان آغوشم گرفتم تا در میان شیر دادن بتوانم او را بخوابانم.
مشغول شیر خوردن که بود نامی به آرامی وارد اتاق شد و نگاهی به ما انداخت.
انگشت اشارهام را روی بینیام گذاشتم تا سکوت کند.
بهآرامی شروع به خواندن لالایی کردم تا فرهاد خوابش ببرد.
_چشمات قشنگه، لبهات کوچیکه، خدا تورو واسه من آفریده.
نامی بیحرف به سمتم آمد و روی تخت نشست.
خم شد و اول بوسهای روی موهایم نشاند و بعد روی تخت دراز کشید و بیحرف سرش
را روی پاهایم گذاشت.
قلبم یک ضربانش را جا انداخت!
لبخند کمرنگی روی لبم نشست و چشمهایم از محبتش برق زد.
به خواندن ادامه دادم:
_تورو گذاشته وسط قلبم، قلب من امنه برات همیشه.
دست آزادم را میان موهایش فرو بردم و نوازشش کردم.
پلکهایش را بههم فشرد و نفس سنگینی کشید.
__لالالالا کن عزیز دلم، من کنارتم نترسی جونم…
با دیدن چشمهای بستهی فرهاد، خم شدم و لبهایم را به صورت نامی فشردم.1188
_من دوسِت دارم قد آسمون آهای خدا جون کنارش بمون!
بدون حرکت در آغوشم باقی ماند.
با سنگین شدن نفسهایش فهمیدم او هم خوابش برده!
لبخند کمرنگی زدم و نگاهم را به فرهاد و نامی که یکی سرش را روی ساعدم و دیگری
سرش را روی پاهایم گذاشته و خواب بودند دوختم.
دوتا از عزیزترینهای زندگیام در میان آغوشم بودند و دیگر چه چیزی از این دنیا طلب
داشتم؟
این لحظات برایم مانند قصههای دلانگیز قبل از خواب بود.
شیرین و بدون غم، آرام و بیغبار، انگار که در پس این همه رنج، اینبار برای زیستن
زاده شده بودم.
* * *
دوماه بعد…
با زنگ خوردن گوشی سریع بهسمتش رفتم و صدایش را قطع کردم تا مزاحم بقیه
نشوم.
خانه در هالهای از بهت و ماتم فرو رفته بود و گهگاهی صدای گریهی عمه مهین در اتاق
میپیچید.
بهسوی حیاط عمارت به راه افتادم و گوشی را کنار گوشم گذاشتم.
_بله فرشته؟
با استرس جواب داد:1189
_الو؟ چیشد فریا؟ حال عمو عارف چطوره؟
آهی کشیدم و بهآرامی گفتم:
_خوب نیست… مثل این که آخراشه… عمه و نامی و نریمان رفتن توی اتاق بالای
سرش بقیه توی سالن منتظر نشستیم.
مامان با ناراحتی گفت:
_بمیرم الهی اصلا انتظارش رو نداشتم این مرد انقدر زود از پا بیفته. خدا خودش به داد
برسه!
با بغض پنهانی در گلو گفتم:
_فرهاد چطوره؟ اذیت که نمیکنه؟
مامان با ملایمت گفت:
_اولش یهکمی بهونه میگرفت ولی الان خوبه. برو مامان جان خیالت از جانب فرهاد
راحت باشه هوای شوهرت رو داشته باش!
_باشه مامان پس…
قبل از تمام شدن حرفم صدای جیغ و گریهی تکان دهندهای از داخل خانه بلند شد.
با قلبی ریخته بهسوی عمارت دویدم.
_یا خدا… مامان من میرم ببینم چیشده!
همین که پایم را داخل سالن گذاشتم با دیدن نامی و نریمان که عمه را در آغوش
کشیده و زار زار گریه میکردند لحظهای ماتم برد.1190
تنم لرزید و چندلحظه بعد صورتم خیس از اشک شد.
از هفتهی پیش که دکتر بهطور کامل از عمو عارف قطع امید کرده بود به خواست
خودش او را به خانه آورده بودند تا آخرین لحظاتش را در کنار خانوادهاش سپری کند.
امروز بهحدی حالش بد بود که به گفتهی دکتر دیگر امیدی باقی نمانده بود و از صبح
عمه مهین و بقیهی خواهرهایش اینجا جمع شده بودند…
عمه مهسا همانطور که در آغوش نامی تلو تلو میخورد ناگهان چشمهایش بسته شد و
از حال رفت.
بیتوجه به جیغ و گریههای بقیه با نگرانی بهسمتش دویدم.
به کمک نامی او را روی مبل نشاندیم و یکی از دخترعمههایش بهنام منیژه رفت تا
برایش آب قند بیاورد.
نامی با چشمهایی قرمز و صورتی رنگ پریده به نریمانِ گریان نگاه کرد.
_نریمان بیا هوای مامان رو داشته باش من برم سراغ کارهای کفن و دفن و مراسم.
احسان هم تو راهه داره میاد.
با شنیدن صدایش دلم هری ریخت.
جوری شکسته و پر از بغض بود که میخواستم برایش بمیرم.
نریمان درحالیکه شانههایش از گریه میلرزید جلو آمد و عمه را در آغوش کشید.
نامی بهسوی پلهها رفت و من با بیقراری رفتنش را تماشا کردم.1191
با آمدن منیژه لیوان آب را از دستش گرفتم و کمی روی صورت عمه ریختم تا بههوش
بیاید.
بهمحض باز شدن پلکهایش جایم را با منیژه عوض کردم و سریع از جا بلند شدم تا به
دنبال نامی بروم.
نمیتوانستم در این حال بد تنهایش بگذارم.
سریع بهسوی اتاق خوابش به راه افتادم و در را باز کردم.
در میان کمد لباسهایش بهدنبال پیرهن مشکی میگشت.
با دیدنم سریع گفت:
_الان لباسم رو عوض میکنم و میرم دنبال کارها… ببینم فرهاد رو که نیاوردن اینجا.
نه؟
بیحرف بهسمتش رفتم و محکم بغلش کردم.
از وقتی که عمو عارف به این روز افتاده بود نامی یک لحظه خواب آرام نداشت.
مدام درحال بدو بدو و رسیدن به کارهای شرکت و حرف زدن با دکترهای مختلف بود
و به عمه و نریمان دلداری میداد تا آرام بمانند.
حتی الان هم بهجای عزاداری بهدنبال انجام کارها بود!
دستهایش از هم باز ماند و چند لحظه بهت زده سرجایش ماند.
_فریا؟
کمرش را نوازش کردم بهآرامی گفتم:1192
_میشه چندلحظه آروم بگیری نامی؟
کمی مکث کرد و بعد صدایش در گلو شکست.
_آخه… جنازه نباید روی زمین بمونه!
با صورتی خیس از گریه محکمتر از قبل بغلش کردم.
_قربونت برم فقط چند دقیقه همینجا آروم بگیر بعد میریم به همهی کارها رسیدگی
میکنیم. باشه؟ واسه انجام هیچکاری دیر نمیشه.
چندلحظه مکث کرد و بعد دستش را دور تنم پیچید.
سرش را روی شانهام گذاشت و نفس عمیقی کشید.
سکوتش انقدر طولانی شد که ترسیدم.
قبل از این که عقب بکشم صدای زمزمهاش در گوشم پیچید.
_واقعا رفته فریا؟ حالا من بدون بابا چیکار کنم؟
شنیدن حرفش قلبم را به آتش کشید.
سرش را میان گردنم فرو برد و بعد قطرههای اشکی بودند که بیوقفه پوستم را خیس
میکردند.
با تنی لرزان کمرش را نوازش کردم و سرش را بوسیدم.
مانند کودک بیپناهی در آغوشم میگریست و برای آرام کردنش کاری از من بر
نمیآمد.
_گریه کن سبک میشی قربونت برم جلوی خودت رو نگیر…1193
نفس سنگینی کشید و چندلحظه در آغوشم باقی ماند.
_باید برم فریا الان چشم همه به منه باید مراسم رو بچرخونم و به کارها برسم. بابا
خیلی مسئولیت بهم سپرده نمیتونم روی زمین بذارمشون.
عقب کشیدم و با کف دستانم اشکهایش را پاک کردم.
_باشه عزیز من با هم میریم خب؟
لازم نیست تنهایی به همهچیز رسیدگی کنی ما همه کنارتیم!
با چشمهایی سرخ و پر اشک نگاهم کرد و سر تکان داد.
بغض در گلویم بالا و پایین شد.
هیچوقت تا به حال نامی را اینگونه ندیده بودم.
_تو برو فرهاد رو…
صدای گوشی مانع از ادامهی حرفش شد.
سریع آن را از جیبش بیرون کشید و کنار گوشش گذاشت.
_رسیدی احسان؟
کمی مکث کرد.
_باشه دارم میام بیرون.
گوشی را قطع کرد و نگاهی به من انداخت.
_آمبولانس کمکم میرسه که بابا رو ببره. توی این مدت هوای مامان رو داشته باش
فریا…1194
سری برایش تکان دادم.
_خیالت راحت باشه نامی مواظبش هستم.
بهسمت در رفت و بعد پاک کردن صورتش از اتاق بیرون زد.
آهی کشیدم و به قامت خم شدهاش نگاه کردم.
در طول این هفته این مرد واقعا شکسته شده بود.
پشت سرش به راه افتادم و از پلهها پایین رفتم.
احسان همزمان با رسیدن نامی وارد عمارت شد و نگاه غمگینی به او انداخت.
بیحرف دست روی شانهاش گذاشت و بعد بهآغوش کشیدنش چندبار روی کمرش
کوبید.
نمیدانم چهچیزی دم گوشش گفت نامی تنها با ماتم سر تکان داد و پلکهایش را
بههم فشرد.
با قلبی فشرده بهسوی عمه رفتم و زیر بازویش را گرفتم تا زمین نخورد.
اتفاقات بعدی انقدر سریع بود که مهلت نفس کشیدن را از ما گرفت.
جنازهی عمو عارف با آمبولانس برده شد و نامی و احسان مشغول سر و سامان دادن به
کارها شدند.
عمه لحظهای آرام و قرار نداشت و هر نیم ساعت هشیاریاش را از دست میداد جوری
که میترسیدم نتواند با این روز در تشییع جنازه شرکت کند.
فضای عمارت برعکس همیشه شلوغ و پر از ماتم بود.1195
از این همه سر و صدا و گریه سرم در حال ترکیدن بود.
چند قلپ آب قند به خورد عمه دادم و با چشم بهدنبال نریمان گشتم.
نریمانی که یک لحظه از آزار و اذیتهایش در امان نبودیم در این یک هفته به حدی
بههم ریخته و منزوی شده بود که فرشته مجبور شد چندباری وضعیتش را از طریق من
پیگیری کند.
انگار با رفتن عمو عارف این خانواده فرو ریخته بود.
_فریا میشه منو ببری اتاق خوابم؟
نگاهی بهصورت تکیدهی عمه انداختم.
_مطمئنی عمه؟ آخه اونجا…
میان حرفم پرید.
_آره میخوام برم آخرین خاطراتمون رو مرور کنم.
نگاهی به جمعیت انداختم و بیحرف زیر بازوی عمه را گرفتم تا کمک کنم از جا بلند
شود.
بهسوی اتاق خواب به راه افتادیم و وارد شدیم.
اول خواستم بیرون بروم تا راحت باشد ولی بعد ترسیدم ازحال برود برای همین ترجیح
دادم همانجا باقی بمانم.
بهسوی کمد رفت و چند آلبوم عکس از آن بیرون کشید.1196
_روز اول که تو خونه بستری شد بهم گفت خانوم پاشو اون آلبوم عکس رو بیار یه
تجدید خاطره بکنیم.
با تمام شدن حرفش قطرههای بیامان عکس روی آلبوم ریختند.
_بهعکسای بچگی تو و نامی نگاه میکرد!
داشت میگفت ببین این پسر تو عکس هم دست از سر فریا بر نمیداره. یهجوری
شونههاش رو گرفته و نمیذاره کسی کنارش بایسته انگار مال خودشه…
اشکهایم روان شد و لبهایم را بههم فشردم.
میان گریه خندید و گفت:
_داشت میگفت چهقدر خوشحاله این روزهای آخر تونسته نوهش رو بغل کنه…
با شرمندگی نگاهش کردم و بغضم را بلعیدم.
_من حسرتی ندارم فریا… از رفتنش ناراحت نیستم چون اون خوشحال رفت فقط…
دستش بهقلبش چنگ زد.
_فقط دلم واسهش تنگ میشه…
شانههایش از گریه لرزید و زار زد:
_دلم… دلم خیلی واسهش تنگ میشه!
بهسمتش رفتم و روی زمین نشستم.
گریه امان حرف زدن نمیداد.
شانهاش را در آغوش کشیدم و اجازه دادم خودش را سبک کند.1197
عمه و عمو عارف عاشق یکدیگر بودند و نمیتوانستم و نمیخواستم تصور کنم که او
الان در چه حالیست.
حتی فکر نبودن نامی هم مرا به مرگ میکشاند!
_رئیس شرکتی بود که توش کار میکردم، اون موقعها انقدر خوشتیپ و رعنا بود که
کلی خاطرخواه داشت ولی نمیدونم چرا بین این همه آدم چشمش منی که یه دختر
معمولی از یه خانوادهی متوسط بودم رو گرفت.
لبخند غمگینی زد.
_علیرغم مخالفت خانوادهش خودش رو به آب و آتیش زد تا با هم ازدواج کنیم… همه
خیال میکردن اون بیشتر از هرچیزی به کارش اهمیت میده ولی اینطور نبون!
اون عاشق خانوادهش بود!
آهی کشید و صدایش لرزید.
_از وقتی راجعبه بیماریش فهمید حتی یک روز هم تنهام نذاشت انگار میدونست
عمرش به دنیا نیست. میخواست حسرتی روی دل من باقی نذاره!
بغض در گلویم بالا و پایین شد و دستهایش را میان دستم گرفتم.
_همه میدونیم عمو عارف چقدر شما رو دوست داشت عمه… گفتید وقتی رفت
خوشحال بود بهنظرتون وقتی شما رو اینجوری ببینه خوشحال باقی میمونه؟
با سردرگمی نگاهم کرد.
_نمیدونم فریا… گیج و گمراه شدم. اصلا نمیدونم باید چیکار کنم کجا دنبالش بگردم.
کاری جز غصه خوردن ازم بر نمیاد!1198
_گریه آدم رو خالی میکنه عمه ولی گریهی زیاد آدم رو نابود میکنه. از وقتی عمو
عارف توی خونه بستری شد شما خودتون رو نابود کردین. هرروز دور از چشمش گریه
کردین و هرلحظه آمادهی این اتفاق بودین. نمیگم عزاداری نکنید فقط مواظب باشید
به خودتون آسیب نزنید. نامی و نریمان جز شما کسی رو ندارن که بهش تکیه کنن!
با شنیدن حرفهایم اشکهایش را دوباره از سر گرفت و دستهایم را فشرد.
_بمیرم واسه بچههام که یتیم شدن…
کمی مکث کرد.
_فریا تو این اوضاع مواظب نامی باش اون خیال میکنه مسئولیت همهچیز به گردن
خودشه و فشار زیادی رو تحمل میکنه.
آهی کشیدم و سکوت کردم.
دقیقا نگران همین مسئله بودم!
با تقهای که به در خورد عمه آلبوم عکسها را بست و صدایش را بالا برد.
_بفرمایید.
خاتون با چشمهایی سرخ از گریه در را باز کرد.
_خانوم یهسری مهمون جدید اومدن. آقا نامی هم یه لیست برای تهیه غذا آماده کردن
و چندتا کارگر برای کمک آوردن. گفتن بهتون اطلاع بدم.
عمه سری برایش تکان داد و بهسختی از جا بلند شد.
تلاش میکرد خودش را سرپا نگهدارد و بهسختی موفق بود.1199
_بریم.
پشت سر عمه به راه افتادم و به پیش بردن کارها کمک کردم.
نامی از صبح بهدنبال مجبوز دفن بود و هنوز ندیده بودمش.
همه کمکم آماده شدند تا به بهشت زهرا برویم.
مشغول کمک کردن به عمه بودم تا لباسش را بپوشد که صدای مامان در گوشم
پیچید.
_مهسا جان؟
عمه برگشت و نگاهی به مامان انداخت.
_اینجایی زهره؟
مامان بهسمتش رفت و او را در آغوش کشید.
_تسلیت میگم عزیزم هنوز باورم نمیشه مهسا خدا به دلت صبر بده.
عمه با بغض بغلش کرد.
_ممنون زهره جان.
مامان کمرش را نوازش کرد و گفت:
_مریم اینا تو راهن انگار مسافرت بودن همین که خبر رو شنیدن راه افتادن.
عمه سری تکان داد و چیزی نگفت.
انگار چندان اهمیتی برایش نداشت.
نگاهم را به مامان دوختم.1200
_فرهاد کجاست؟
همانطور که اشکهایش را پاک میکرد گفت:
_گذاشتمش پیش فرشته. زشت بود توی مراسم شرکت نکنم.
اشارهای زدم.
_میشه بیزحمت به عمه کمک کنی تا من برم دنبال نامی؟
سری تکان داد و بیحرف بهسوی عمه رفت.
سریع از عمارت بیرون زدم و میان باغ به نامی که با جدیت درحال حرف زدن با تلفن و
دادن سفارشات به طرف مقابل بود برخوردم.
با دیدنم گوشی را قطع کرد و بهسمتم آمد.
_چیشده فریا؟ واسه مامان اتفاقی افتاده؟
دستش را گرفتم.
_نه عزیزم سپردمش دست مامان خودم… ببینم از صبح چیزی خوردی؟
سرش را به دوطرف تکان داد.
_نه اشتها ندارم… فرهاد کجاست؟
لبهایم را بههم فشردم و با نگرانی نگاهش کردم.
_پیش فرشتهست… نامی ضعف میکنی. با این حالت بخوای بری بهشت زهرا حالت بد
میشه توروخدا بیا یهچیزی بخور یهکمی استراحت کن بعد راه میفتیم.
با چشمهای رنگ خونش نگاهم کرد.1201
_چیزی از گلوم پایین نمیره فریا. دوساعت دیگه میخوام بابام رو بذارم زیر خاک تو
ازم انتظار حال خوش داری؟
صورتش را میان دستانم گرفتم و با انگشت شست نم زیر چشمانش را پاک کردم.
_دورت بگردم مگه نمیگی مسئولیت همهچیز با توئه و همهی کارها رو خودت باید
انجام بدی؟ با این وضعیت که نمیتونی. یه هفتهست خواب و خوراک درست و درمون
نداری. از پا میفتی نامی جون من بیا بریم یهچیزی بخور هنوز وقت هست تا رفتن.
پلکهایش را بههم فشرد و با خستگی آهی کشید.
_جون خودت رو قسم نده فریا. امروز یه جون ازم کم شد واسه کل عمرم کافیه.
بازویش را نوازش کردم و بهسوی عمارت کشاندمش.
_چشم ببخشید هرچی تو بگی. حالا بیا بریم داخل.
تلاش کردم با ملایمت و حرف زدن او را به آشپزخانه بکشانم.
_برنج بریزم یا سوپ؟
دستی بهصورتش کشید.
_یهکمی سوپ بده. فقط کم بریز فریا نمیتونم…
سری تکان دادم و برایش کاسهای سوپ ریختم.
بیحرف چند قاشق خورد و کمی به ظرف خیره شد.
حس کردم چشمانش از اشک برق میزند.
سریع بلند شدم و دستم را دور شانهاش پیچیدم.1202
انگار میترسیدم با کوچکترین حرفی بشکند.
_یههو چیشد نامی؟
قاشق را کنار گذاشت و سرفهی خشکی کرد.
_این دوهفتهی آخری فقط میتونست سوپ بخوره!
لبم را محکم گاز گرفتم و اشک در چشمانم حلقه زد.
بیصدا از روی صندلی بلند شد و دستی به چشمهایش کشید.
_بسه دیگه نمیخورم. ممنون.
با ناراحتی نگاهش کردم و پشت سرش به راه افتادم.
بهمحض این که وارد اتاق شدیم پرسیدم:
_نریمان کجاست نامی؟ وقتی دنبالت میگشتم اون رو هم جایی ندیدم.
روی تخت نشست و دکمهی بلوزش را باز کرد.
_با احسان رفتن بهشت زهرا…
آهی کشیدم و سکوت کردم.
_سرم داره از درد میترکه یه قرص بهم میدی؟
سریع بهسوی کشوی کنار تخت رفتم و مسکنی همراه با آب بهدستش دادم.
این یک هفته را بهخاطر وضعیت عمو عارف رسما به اتاق سابق نامی نقل مکان کرده
بودیم و اکثر وسایل ضروریمان اینجا بود.1203
بعد از خوردن قرص روی تخت دراز کشید و با صورتی درهم از درد پلکهایش را بههم
فشرد.
_من یه نیم ساعت چشم رو هم میذارم شاید یکم آروم شدم. بیدارم کن باشه؟
بالای سرش نشستم و دستم را میان موهایش کشیدم.
_باشه.
پلکهایش از هم فاصله گرفت و با خستگی نگاهم کرد.
سرش را بالاتر کشید و روی پاهایم گذاشت.
میدانستم منظورش چیست.
عادتش بود!
دستم را جلو بردم و شروع به ماساژ دادن شقیقهاش کردم تا درد را از سرش بیرون
بکشم.
چند دقیقه همانطور باقی ماند تا نفسهایش عمیق شد.
دستم را جلوتر بردم و بهآرامی کف سرش را نوازش کردم.
دلم نمیخواست هیچوقت او را اینگونه درمانده و پر غم ببینم.
کاش میشد برای این حالش کاری کنم.
یک ریع بیشتر نگذشته بود که ناگهان سراسیمه از جا پرید و روی تخت نشست.
شوکه نگاهش کردم.
چشمان گیج و مضطربش را به اطراف دوخت و روی من قفل شد.1204
_فریا؟
دستی به صورتش کشید و نفس سنگینی کشید.
_این دیگه چه خوابی بود… ساعت چنده؟
با نگرانی نگاهش کردم.
_تازه یه ربعه خوابیدی نامی دیر نشده!
لبش را تر کرد و کمی به سمتم خم شد.
شانههایم را در آغوش کشید و چندلحظه در سکوت مکث کرد.
_باید برم… نریمان منتظرمه!
کمرش را نوازش کردم.
_مواظب خودت هستی؟
آهی کشید و پیشانیاش را به شانهام تکیه داد.
_دارم داغون میشم فریا…
لبهایم را به شقیقهی نبض دارش فشردم و با غم بوسیدمش.
_درک میکنم عزیزم… اولش سخته بعد از یه مدت نمیگم داغش کم میشه، فقط
بهش عادت میکنی.
کمی مکث کرد و گرهی دستانش را دور بدنم محکمتر کرد.
انگار که میخواست از من محافظت کند.
_تو هم وقتی دایی مرد همین حس رو داشتی؟1205
آهی کشید و کمی عقب رفت.
_فقط یه بچه بودی…
با چشمانی پر اشک لبخند زدم.
_دیگه تموم شد. خیلی ازش گذشته!
پر غصهتر از قبل خم شد و پیشانیام را بوسید.
_من دارم میرم بهشت زهرا… قبل از رفتن یه سر به مامان میزنم اگه حالش مساعد
نبود نمیذارم واسه تشییع جنازه بیاد. تو هم اگه اذیت میشی لازم نیست بیای.
از روی تخت بلند شدم و بازویش را گرفتم.
_میام. میخوام کنارت باشم.
سری تکان داد و بعد از مرتب کردن سرووضعش از اتاق بیرون زد.
پشت سرش به راه افتادم و بهسوی اتاق عمه رفتم.
نیم ساعت بعد عمه مریم و سیما هم رسیدند و همگی مشغول سروسامان دادن وضعیت
عمه شدیم.
انقدر حالم بد بود و غمگین و نگران بودم که حوصلهی جواب دادن به طعنههای سیما و
نگاههای پر حرفش را نداشتم.
باورم نمیشد چنین آدم بیدرکی هم در این دنیا وجود داشته باشد.
بالاخره همه حاضر شدیم و بهسوی بهشت زهرا به راه افتادیم.
برخلاف اصرارهای نامی عمه مهسا در خانه نماند و همراهمان شد.1206
با رسیدن به بهشت زهرا نریمان به دنبالمان آمد.
با دیدن چشمهای گریان و لباس خاکیاش لحظهای قلبم ریخت.
هیچوقت نریمان را اینگونه ندیده بودم.
سریع بهسوی عمه آمد و دست دور شانهاش انداخت.
_خوبی مامان؟ میتونی بیای سر خاک؟
عمه با بیحالی سر تکان داد.
_بریم… بچهم نامی کجاست؟
نریمان اشارهای زد.
_کنار ماشین ایستاده. بیاید بریم.
طاقت دیدن لحظهی خاک سپاری را نداشتم.
عمه را بهدست مامان و بقیه سپردم و کمی دورتر ایستادم.
با دیدن نامی که به درون قبر رفت تا عمو عارف را داخل بگذارد هردو دستم را روی
صورتم گذاشتم و اشک مانند سیل روی گونهام روان شد.
انگار همهی این مصیبت یک خواب بود.
صدای جیغ زدنها و گریهی عمه باعث شد بهسمتش بروم و شانههایش را محکم بین
دستانم بگیرم تا خودش را بهسوی قبر پرت نکند.
نریمان کنارمان نشست و با گریه دستش را دور عمه پیچید و محکم بغلش کرد تا انقدر
بیتابی نکند.1207
اشکهایم لحظهای بند نمیآمد.
نامی همچنان دور از ما بالای سر عمو عارف ایستاده بود و قطرههای اشک بیامان روی
صورتش میریخت.
برای لحظهای دلم برای تنهایی و مظلومیتش آتش گرفت.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 156
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
عالی بود
امروز پارت جدید نداریم؟
خیلی خوب بود
اخراش غم انگیز شد
لعنت به این سرطان
فاطمه خانم خیلی وقته رمان سال بد رو پارت گذاری نکردی آس کور هم قبلا زودتر پارت میومد این مدت که رمان مانلی اینجوری منظمو قشنگ و طولانی پارت گذاری میشه بقیه رمانا رو فراموش کردم واقعا ممنون از این پارت گذاری بی نظیر متعجبم چرا برای رمانایی مثل دلارای و حورا که به زور پارتای چن خطی میدن اینهمه کامنت میذارن ولی برای رمان با این همه حسن کامنت نمیذارن
خیلی غم انگیز بود 😢😢
ممنون فاطمه جان دستت طلا بابت این پارت😘
😔😔😔