رمان مانلی پارت 87 - رمان دونی

 

 

* * *

دامن لباس عروسی که به سلیقه‌ی خودم نبود و نمی‌دانم در این مدت کم چگونه فراهم کرده بودند را مرتب کردم و با چشم‌هایی بسته نفس سنگینی کشیدم.

 

به این فکر می‌کردم بعد از امروز قرار است چطور زندگی کنم و چه‌گونه سرم را بالا بگیرم!

 

لبه‌ی لباس را از روی سینه بالاتر کشیدم تا پوست کبودم که حاصل عشق بازی با او بود نمایان نشود.

 

هیچ‌کداممان نیاز به یک رسوایی جدید نداشتیم!

 

بالاخره بعد از چند دقیقه که ساعت‌ها طول کشید؛ مامان زهره وارد اتاق شد و با چشم‌هایی سرخ شده نگاهم کرد.

_آماده‌ای دخترم؟

 

چنگی به دامن لباسم زدم و لرزیدم، نه از سرما بلکه از ترس و درد!

 

از جایم بلند شدم و به سمتش به راه افتادم.

 

بازویم را گرفت و مرا به سوی سفره‌ی عقد کوچک وسط اتاق کشاند.

 

جمعیت آنقدر کم بود که انگار دخترکی سیاه بخت را عروس می‌کردند!

 

دندان‌هایم را به هم فشردم و به مردی که منتظر نگاهم می‌کرد چشم دوختم.

 

قدم به قدم به سفره‌ی عقد و به مرد رو به رویم نزدیک شدم و تلاش کردم تا کسی ردهای به‌جا مانده از کبودی را روی تنم نبیند.

 

چشمم به فرشته که افتاد با اخم و چهره‌ای درهم از من رو برگرداند.

 

حق داشت حتی برای خودم هم آدم متعفنی بودم.

 

دوباره چشمانم را به سمت سفره‌ی عقد و نگاه منتظرش برگرداندم.

 

با همان نگاه خیره کنارش روی صندلی نشستم…

 

عاقد که شروع به خواندن عقد کرد عقل از سرم ربوده شد!

 

#پست_220

 

 

تصویر نگاه براق و پرمحبت نامی مدام جلوی چشمانم ظاهر می‌شد…

 

اگر بیدار می‌شد و مرا کنارش نمی‌دید…

 

اگذ پلک‌هایش را باز می‌کرد و می‌فهمید بعد از آن شب من به عقد مرد دیگری در آمده‌ام…

 

آخ که من با دستان خودم این رویا را کشته بودم!

 

عاقد برای بار دوم شروع به خواندن خطبه کرد و نگاه گیج و مبهوتم دور تا دور سفره‌ی عقد چرخید.

 

مامان زهره‌ای که یک چشمش اشک بود و یک چشمش خون…

دایی خسرویی که از رنگ پریدگی رو به مرگ بود…

 

زندایی که فارغ بال لبخند به لب داشت و فرشته‌ای که نمی‌دانم کل دیروز را کجا گذرانده بود و حال با چشمانی تیز و پرنفرت نگاهمان می‌کرد!

 

مانند خیانت کارانی که راه بازگشتی برایشان نیست!

 

به‌سمت باربد که برگشتم اشک‌های خشک شده‌ام دوباره به چشمانم هجوم آوردند.

 

صورتش سرخ و کبود بود و یکی از پلک‌هایش از شدت ورم از هم باز نمی‌شد.

 

قطرات عرق روی پیشانی‌اش نشان از دردی بود که می‌کشید و حتی قادر به تکان دادن دستش هم نبود!

_عروس خانوم برای بار سوم بنده وکیلم؟

 

نگاه همه به دهانم دوخته شد انگار که مرگ و زندگیشان به این جواب وابسته‌است.

 

دلم می‌خواست بلند شوم و با تمام توان فرار کنم ولی نمی‌توانستم!

 

چشم‌های ملتمس و پر درد مامان زهره و باربد این اجازه را نمی‌داد.

 

فقط توانستم با تنی سرد و مرده از لای دندان‌های به‌هم فشرده‌ام به‌سختی جواب دهم:

_بله!

 

هیچکس کِل نکشید و خوشحالی نکرد!

انگار که روی سفره‌ی عقد خاک مرده پاشیده بودند.

 

نگاه عاقد از قبل هم متعجب‌تر شد!

 

باربد با صدایی آرام و گرفته ” بله ” ‌‌گفت و سرش را با شرمندگی پایین انداخت.

 

نه خبری از حلقه بود و نه ذره‌ای شادی و لبخند و بابتش خدا را شکر کردم.

 

به‌محض رفتن عاقد دایی خسرو نگاهی به من و باربد که با سردرگمی کنار یکدیگر ایستاده بودیم انداخت و کلیدی از جیبش بیرون کشید.

_این خونه رو دوسالی هست خریدم. گذاشمش کنار برای باربد و زنش!

مبله‌س لازم نیست نگران چیزی باشید. طبقه‌ی بالاش هم مالک داره ولی خالیه.

 

#پست_221

 

 

کمی مکث کرد و صورتش بیشتر درهم شد.

 

حرفش رو به باربد بود.

_وسایلتون رو جمع کنید برید خونه‌تون. فعلا نمی‌خوام چندروزی ببینمت!

 

به‌محض به اتمام رسیدن حرفش من و باربد نگاه از هم دزدیدم.

 

با صورتی خیس از اشک به‌سوی اتاقم دویدم و سریع شروع به در آوردن لباسم کردم.

 

همین که لباسم روی زمین افتاد مامان زهره بی‌هوا در اتاق را باز کرد و وارد شد.

 

خواستم دستم را جلوی تنم بگیرم ولی دیر شده بود!

 

چیزی که نباید را دیده بود!

 

قدمی به جلو برداشت و با ناباوری به گردن و سینه‌های کبودم نگاه کرد.

_فریا اینا… جای چیه؟

 

با چشم‌هایی اشکی نگاهش کردم.

 

انکار فایده‌ای نداشت.

 

از صبح که به خانه برگشته بودم نگاه سنگینش آزارم می‌‌داد.

 

ولی به‌خاطر برگشتنم چیزی نگفته بود!

 

سرم را پایین انداختم و به‌آرامی لب زدم: مامان من و نامی دیشب…

 

قبل از تمام شدن حرفم سوزش سیلی را روی صورتم حس کردم.

_تو چیکار کردی فریا؟ چه خاکی به سرمون ریختی دختر؟

 

سرم را پایین انداختم و هق زدم:

_واسه این یکی قرار نیست شما تصمیم بگیرید. به اندازه‌ی کافی ‌گند زده شد توی زندگیم!

 

نگاه عصبی به صورتم انداخت.

_از کی انقدر بی‌شرم و حیا شدی که تو روی من وایسادی و این حرف‌هارو می‌زنی؟

قراره چه‌جوری نامی رو قانع کنی که دست از سرت برداره؟ می‌خوای داییت رو بکشی؟

 

سرم را به دوطرف تکان دادم و با کینه‌ای که قلبم را می‌آزرد نگاهش کردم.

_این دیگه مشکل شماست… من دارم می‌رم و تا وقتی این ازدواج احمقانه به پایان نرسه تو چشم‌های نامی نگاه نمی‌کنم…

 

با چانه‌ای لرزان ادامه دادم:

_درسته بی‌حیام ولی نه اون‌قدری که ازم انتظار دارید… نه اون‌قدری که تو چشمای نامی خیره بشم و بگم بعد از اون همه قول و قرار اسمم رفت تو شناسنامه‌ی یکی دیگه.

 

صدای هق‌هقم بلند شد.

_اگه شکستنش رو ببینم خودمم می‌شکنم… همین الانش هم یه چینی بند زده‌ام اینو از من نخواه مامان بذار لااقل یه حرمتی بینمون باقی بمونه!

 

صورتش سرخ و پر از اشک بود.

 

سرش را به دوطرف تکان داد و با بی‌حالی روی تخت نشست.

_یعنی انقدر دوسش داری فریا؟

 

#پست_222

 

 

دستم را محکم روی دهانم گذاشتم تا صدای گریه‌ام از اتاق بیرون نرود.

 

صدایم به‌سختی از گلو بیرون پرید.

_خیلی دوسش دارم مامان… من همه‌ی رویاهام رو با اون ساخته بودم!

 

دستی به صورتش کشید و نگاهش دوباره روی بدنم گشت.

_برو فریا با باربد برو و فعلا سر و کله‌تون چند وقتی اینجا پیدا نشه!

آدرست رو به کسی نمی‌دم. خودم همه‌چیز رو درست می‌کنم.

 

حالش به‌سان مرده‌ها بود.

 

نمی‌دانستم از کاری که دیشب کرده بودم، از ازدواج اجباری من و باربد و یا از حال خراب دایی خسرو بود ولی حال مامان زهره از همه خراب‌تر بنظر می‌رسید و شاید هم بخاطر بار سنگین مسئولیت و جوابی بود که مجبور بود به نامی بدهد…

 

من توان رویارویی با او را نداشتم و تنها کاری که می‌توانستم انجام دهم فراری بزدلانه بود!

 

با تمام سرعت وسایلم را جمع کرده و از خانه بیرون زدم.

 

دم در با باربدی رو به رو شدم که ساک کوچکی کنار پایش افتاده بود و با درد تکیه‌اش را به دیوار داده بود.

 

قلبم با دیدنش آتش گرفت.

_سوئیچ رو بده من رانندگی می‌کنم.

 

از شدت شرمندگی نگاهم نمی‌کرد!

_فریا من…

 

میان حرفش پریدم.

_وقت واسه حرف زدن زیاده باربد فعلا بیا از اینجا بریم تا دایی دوباره به‌سرش نزده!

 

با مظلومیت سری تکان داد و سوئیچ را به‌دستم سپرد.

 

همین که خواستم سوار شوم صدای فرشته باعث شد مکث کنم.

_بی‌شرم‌تر از شما دوتا سراغ ندارم!

خجالت نکشیدید این همه مدت نقش بازی کردید؟!

 

به‌سمتش برگشتم و نگاهی به صورت پر تاسفش انداختم.

_یه‌ذره هم عذاب وجدان نداری؟ این‌همه مدت با احساسات نامی بازی کردی که تهش بری زن این بشی؟ خیلی آشغالی فریا…

 

با شنیدن حرفش قلبم از درون منفجر شد.

 

هرلحظه منتظر بودم تا تمام این عقده‌های روانی را عق بزنم.

 

قبل از این که بتوانم جوابی بدهم صدای باربد بلند شد.

_وقتی از چیزی خبر نداری خفه خون بگیر فرشته… یه‌بار دیگه ببینم با فریا اینطوری حرف می‌زنی من می‌دونم و تو!

 

فرشته با نفرت نگاهش کرد.

_چشم داداش باربد با زنت درست حرف می‌زنم یه‌وقت بهت برنخوره ولی تا دیروز همینی که الان زنته نشون کرده و معشوقه‌ی یه نفر دیگه بود الان…

 

#پست_223

 

 

میان حرفش پریدم.

_دهنت رو ببند فرشته… این قضیه به تو ربطی نداره پس دخالت نکن!

 

اشاره‌ای به باربد زدم.

_بشین بریم.

 

بی‌توجه به صورت پرحرص و عصبی فرشته هردو سوار ماشین شدیم و سریع پایم را روی گاز فشردم.

 

کسی که خواهرم بود با من اینطور رفتار می‌کرد و در نظرش من آشغالی بیش نبودم چه برسد به نامی و اطرافیانش!

 

هر رفتاری که داشتند حقم بود ولی آن‌ها خبر از دلی که در سینه‌ام مدام گر می‌گرفت و می‌سوخت نداشتند!

 

در میان راه هردو در افکار خود غوطه‌ور بودیم.

 

من به اتفاقات دیشب و نامی فکر می‌کردم و باربد نمی‌دانستم به چه‌چیزی!

 

شاید بلایی که دیروز به‌سرش آمده بود.

 

شاید کابوس‌ها دست از سر او هم برنمی‌داشتند!

 

انقدر گریه کرده بودم که اشک‌هایم خشک شده بود و دیگر چیزی برای خالی کردن دردهایم نداشتم.

 

به‌محض رسیدن به آدرسی که دایی داده بود از ماشین پیاده شدیم و وارد ساختمان شدیم.

 

همانطور که گفته بود طبقه‌ی بالا خالی بود و طبقه‌ی پایین کاملا مبله و تمیز!

 

باربد نگاهی به خانه ساده و نقلی انداخت و با کشیدن آهی خودش را روی مبل پرتاب کرد.

_فکر کنم یه‌نفر صبح اومده این خونه رو تمیز کرده.

 

بدون این‌که نگاهم کند پرسید: کی؟

 

شانه‌ای بالا انداختم.

_نمی‌دونم… دایی خسرو زن دیگه‌ای نداره که بخواد اینجا نگهش داره؟

 

بالاخره نگاهش را به چشمانم دوخت و تلخ خندید که باعث شد صورتش از درد درهم شود.

 

با غصه نگاهش کردم و به‌سوی آشپزخانه به راه افتادم.

 

در یخچال را که باز کردم با دیدن آن‌همه مواد غذایی تعجب کردم انگار دایی فکر همه‌چیز را کرده بود.

 

تکه یخی برداشتم و میان پلاستیک پیچیدم.

 

می‌دانستم از دیشب کسی به فکر زخم‌هایش نبوده و حسابی درد دارد.

 

برای زخم‌های خودم کاری از دستم بر نمی‌آمد ولی برای او چرا…

 

کنارش روی مبل نشستم و به چشم‌های بسته‌اش خیره ماندم.

 

کیسه‌ی یخ را جلو بردم و آرام روی چشم ورم کرده‌اش گذاشتم که از درد “هیسی” کشید.

_آی آی نکن درد میاد فریا.

 

اخمی کردم

_بگیر نگهش دار روی چشمات ورمش یکمی کمتر بشه. آدم نگاهت می‌کنه خوف برمی‌داره.

 

بی‌حرف پلاستیک را گرفت.

 

مثل خودش تکیه‌ام را به پشتی مبل دادم و به دیوار خالی خیره شدم.

_فریا؟

 

_هوم؟

 

_معذرت می‌خوام!

همچنان نگاهم را خیره به دیوار نگه داشتم و بغضم را سرکوب کردم.

_بابت چی؟ گرایشت؟

 

سرش به سمتم چرخید.

_بابت گندی که به‌خاطر من به زندگیت خورد!

 

نگاه سنگینش نیم‌رخم را می‌سوزاند.

_رد دست‌های کیه روی صورتت؟

 

#پست_224

 

 

کمی به سمتم خم شد تا راحت‌تر بررسی کند.

 

به‌تلخی نگاهش کردم.

_مامان زهره!

 

لب‌هایش با بهت باز و بسته شد و با ناباوری نگاهم کرد.

_چرا؟

 

اشک در چشم‌هایم جمع شد.

_من… دیشب یه‌کاری کردم باربد!

 

سرش را به دوطرف تکان داد.

_چیکار کردی؟

 

لبم را تر کردم و نگاهم را دزدیدم.

_با نامی خوابیدم!

 

تنش خشک شد و ناباور نگاهم کرد.

 

کمی خودش را عقب کشید و بهت زده لب زد: باهاش خوابیدی!

صبح که شد ولش کردی تا اسمت بره توی شناسنامه‌ی من؟!

 

با شنیدن حرفش اشک در چشمانم جمع شد.

_من خیلی بدم نه؟ خیلی خودخواهم باربد!

فقط… فقط می‌خواستم اولین و آخرین مرد زندگیم اون باشه!

 

سرش را میان دستانش گرفت.

 

صدایش از بغض می‌لرزید.

_می‌دونم هیچوقت نمی‌‌تونم بخشش نامی رو به‌دست بیارم ولی تو منو ببخش فریا…

خواهش می‌کنم منو ببخش که انقدر بزدلم!

 

لحنش با چنان عذاب وجدانی همراه بود که قلبم آتش گرفت.

_همه‌ش تقصیر منه!

 

دستم را روی شانه‌اش گذاشتم.

_تقصیر تو نیست رفیق… گرایشی که داری تحت کنترل خودت نیست. رفتار مردم با تو دست خودت نیست. انقدر خودت رو عذاب نده!

 

چندلحظه در سکوت گذشت خیال می‌کردم آرام گرفته که ناگهان صدای هق‌هق مردانه‌اش

بلند شد!

_هنوز باورم نمی‌شه فریا… طعم خون رو توی دهنم حس می‌کنم… سردی قمه رو روی گردنم حس می‌کنم، همه استخون‌هام تیر می‌کشه!

آخه به چه جرمی؟ مگه دست منه که عاشق داریوشم؟

 

چشم‌های دریایی و پر اشکش به سمتم چرخید.

_اینه دستور خدای مهربونی که ازش حرف می‌زدن؟

 

دستم را دور شانه‌اش حلقه کردم و تلاش کردم اشک‌هایش را پاک کنم.

_شاید خدای ما با خدای اونا فرق می‌کنه!

 

کف هردو دستش را روی صورتش گذاشت.

_فریا من نه مال حروم خوردم، نه به حریم کسی تجاوز کردم، نه به کسی بی‌حرمتی کردم، نه زندگی کسی رو خراب کردم نه به کسی بدی کردم… همیشه به‌خاطر حرف‌ها و اعتقادات اطرافیانم خودم رو گناهکار دونستم و تلاش کردم تا جایی که می‌تونم جبران کنم…

 

سیبک گلویش بالا و پایین شد.

_ولی چرا باهام مثل یه متجاوز کثیف که بدترین جرم دنیا رو مرتکب شده رفتار می‌کنن؟ من و داریوش که کاری به کسی نداشتیم یه‌گوشه آروم داشتیم زندگی خودمون رو می‌کردیم!

 

#پست_225

 

 

در سکوت اشک ریختم و اجازه دادم درد و دل‌هایش را خالی کند.

_بهم گفت نجسی فریا… بابام بهم گفت مریضی باید درمان بشی!

 

صورتش را بالا گرفت تا اشک‌هایش را بپوشاند.

_می‌خواد جسمم رو بی‌حس کنه تا به‌کسی میلی نداشته باشم ولی با قلبی که عاشق داریوشه چیکار کنم؟ مگه می‌شه قلب رو هم درمان کرد که کسی رو دوست نداشته باشه؟

اگه می‌شد این‌همه مجنون توی دنیا داشتیم؟!

 

سرش به سمتم چرخید.

_از همه‌ی آدمایی که جای من نیستن، سختی‌های زندگیم رو نچشیدن، با کفش‌های من راه نرفتن و قضاوتم می‌کنن متنفرم!

 

دستی به صورتش کشید.

_از همه‌ی اون آدم‌هایی که خودشون سرتاپا گناه و عیب و نقصن و به خودشون اجازه می‌دن یه‌نفر رو به‌خاطر چیزی که دست خودش نیست مجازات کنن متنفرم!

 

به‌سمتم برگشت و ناگهان و شانه‌هایم را در آغوش کشید.

_اصلا من به‌درک فریا حتی زندگی تو هم خراب شد… تو این میون بی‌گناه‌ترین بودی!

ببخشید که انقدر بی‌عرضه بودم. قرار بود تا همیشه پشت خواهر کوچولوم باشم ولی زندگیت رو جهنم کردم!

 

انگار منتظر همین تلنگر بودم که در آغوشش صدای هق‌هقم بلند شد.

_باربد من چیکار کنم؟ توروخدا بگو جواب نامی رو چی بدم؟ حالم از خودم به‌هم می‌خوره دیدی… دیدی فرشته بهم چی گفت؟ من آشغالم لیاقت هیچی رو ندارم. چه‌جوری باید توی چشم‌هاش نگاه کنم؟

 

در سکوت سرم را نوازش کرد.

 

حرکت اشک‌هایش را روی پیشانی‌ام حس می‌کردم.

 

زیر لب مدام تکرار می‌کرد.

_معذرت می‌خوام… ببخشید خواهری… همه‌ش تقصیر منه!

 

انقدر در میان آغوشش زار زدم تا کمی آرام گرفتم.

 

سرم را که عقب کشیدم وضعیت او از خودم بدتر بود.

 

بار درد و عذاب وجدانی که به دوش می‌کشید غیرقابل‌وصف بود و قلبم را از جا می‌کند!

 

با دیدن نگاه خیره‌ام سریع اشک‌هایش را پاک کرد و به تلخی خندید.

_برم یه زنگ به داریوش بزنم از دیشب خبری ازمون نیست. حتما نگران شده!

 

آهی کشیدم و سرم را روی زانویم گذاشتم.

 

یادم افتاد گوشی خودم از صبح که از خانه‌ی نامی بیرون زدم خاموش است.

_برو بهش زنگ بزن… اون طفلی هم وقتی بفهمه چه بلایی سرت اومده داغون می‌شه!

 

#پست_226

 

 

کمتر از یک ساعت بعد داریوش دم در ایستاده بود و من هنوز با گوشی خاموش در دستم به بیرون نگاه می‌کردم.

 

گاهی امید برای انسان سم است من همچنان امید داشتم همه‌ی این‌ها کابوسی بیش نباشد و من ‌بی‌‌هوا از خواب بپرم ولی هرچقدر منتظر نشستم خبری از خواب پریدن نبود.

 

من این کابوس را زندگی می‌کردم!

 

صفحه‌ی گوشی را روشن کردم و با دست‌هایی لرزان پیام‌هایش را باز کردم.

 

تعدادشان انقدر زیاد بود که قادر به خواندن نبودم.

(فریا؟ کجا رفتی دورت بگردم. درد نداری؟)

 

قطره‌ای اشک روی گونه‌ام چکید.

(نکنه خجالت کشیدی آنا کوچولو؟ می‌شه گوشیت رو جواب بدی؟ نگرانتم!)

 

قطره‌ی دوم اشک ردی روی صورتم انداخت.

(فریا دارم می‌ترسم. می‌دونی چندساعت شده که بی‌خبر رفتی؟ همین که از دستت عصبانی نیستم که تنها برگشتی برو خداروشکر کن.)

 

وسط گریه لبخندی بر لبم نشست.

( آنا از اتفاق دیشب ناراحتی؟ معذرت می‌خوام. همه‌چیز تقصیر من بود که کنترلم رو از دست دادم. اگه نگرانی من سفرم رو کنسل می‌کنم همین امشب میام خواستگاری!)

 

با خواندن این پیام صورتم از اشک خیس شد و صدای هق‌هق آرامی از گلویم بیرون پرید.

کاش کور بودم و اینطور بالا و پایین پریدن‌هایش را نمی‌دیدم!

 

نمی‌دانم این قلب با این ظرفیت چطور این درد را تاب آورده بود!

 

پیام آخرش برای ساعتی پیش بود دستم را روی دهانم گذاشتم تا صدای گریه‌ام بلند نشود.

( بابا زنگ زد و گفت سریع خودم رو برسونم خونه… گفت یه اتفاقی برای تو افتاده ولی تو که تا صبح پیش من بودی دارن سر به سرم می‌ذارن نه؟ نکنه راجع‌به اتفاق دیشب همه‌چیز رو لو دادی عشق؟ عیبی نداره نترس خودم همه‌چیز رو درست می‌کنم!)

انقدر جلوی گریه‌ام را گرفته بودم که چشمانم به خون نشسته بود!

 

گوشی را خاموش کردم پیشانی‌ام را به پنجره تکیه دادم.

 

کاش نمی‌رفتی نامی… کاش هیچوقت نمی‌شنیدی چه بر سرت آوردم!

 

کاش عاشقم نبودی اینطور خم شدن کمرت پاهایم را به لرزه نمی‌انداخت… کاش هیچوقت عاشقم نبودی!

 

انگار خبر ازدواج من و باربد به همه‌جا درز کرده بود…

 

از حالا من فرشته‌ی خائن او بودم… فرشته‌ای رانده شده که تا ابد محکوم به عذابِ جهنم بود.

 

با شنیدن صدای داریوش در میان راه پله‌ها سریع اشک‌هایم را پاک کردم و به عقب برگشتم.

_باربد؟ فریا؟ کجایید؟

 

باربد در را باز کرد و کناری ایستاد.

داریوش وارد هال شد و نگاه بهت زده‌اش بین منی که از شدت گریه چشم‌هایم سرخ و گود افتاده بود و باربدِ زخمی چرخید.

_چه اتفاقی افتاده؟ شما دوتا چرا به این روز افتادید؟

 

#پست_227

 

 

بی‌هوا دستش را جلو برد و روی صورت کبود باربد گذاشت.

_کی این بلا رو سرت آورده باربد؟

 

باربد قدمی به عقب برداشت و روی کاناپه نشست.

_بابام…

 

داریوش با صورتی سرخ شده به‌سمتش رفت و کنار پایش روی زمین زانو زد.

_مثل آدم توضیح بده باربد چرا بابات این بلا رو سرت آورد؟ تو و فریا با این حال و روز اینجا چیکار می‌کنید؟

 

بعد شروع به بررسی زخم‌های صورت باربد کرد.

_درد می‌کنه عزیزم؟

 

لبخند تلخی بر لبانم نشست.

 

باربد از من می‌خواست خبر مرگش به دست پدرش را با چه رویی به این مرد عاشق برسانم؟

 

باربد با چشمانی اشکی نگاهش کرد.

_بابام همه‌چیز رو فهمید داریوش… کار شهروز بود واسه‌ش چندتا عکس و نامه فرستاد اون…اون هم می‌خواست منو بکشه!

 

داریوش با تنی خشک شده و ناباور نگاهش کرد و ناگهان سرش را به‌آغوش کشید.

_آروم باش عزیزم… آروم توضیح بده ببینم دقیقا چه اتفاقی افتاده؟

 

باربد بریده بریده زمزمه کرد: برای این که بابام منو نکشه فریا مجبور شد با من ازدواج کنه!

 

نگاه سرخ و نمناک داریوش که به سمتم چرخید سرم را پایین انداختم.

_این بچه داره هذیون می‌گه فریا؟

 

صداش انقدر شکسته بود که اشک‌هایم دوباره راهشان را به بیرون باز کردند.

_نه راست می‌گه داریوش تو که نبودی دیشب قیامت بپا شد. دایی دیوونه شده بود می‌خواست سر باربد رو از تنش جدا کنه من… من مجبور شدم!

 

دستش را به سمتم گرفت.

_بیا اینجا ببینم!

 

مثل کودکی جدا مانده از آرامشِ پدر سریع به سمتش گام برداشتم.

 

در این داستان هیچکس جز داریوش طرف ما نبود.

_ما نمی‌خواستیم اینجوری بشه مجبور شدیم. اگه ازدواج نمی‌کردیم دایی باربد رو…

 

قبل از این که حرفم تمام شود داریوش با حرکتی ملایم همزمان با باربد مرا هم به آغوش کشید.

_معذرت می‌خوام!

 

سرم را به شانه‌اش تکیه دادم و صورتم خیس از اشک شد.

_تو چرا معذرت خواهی می‌کنی؟

 

هردویمان را به آغوشش فشرد.

 

صدایش ضعیف و شکسته بود.

_من نتونستم ازتون مواظبت کنم… آخه ببین لامروتا چی به ‌‌سرتون آوردن! همه‌‌ش تقصیر منه… اون شهروز بی‌شرف رو به خاک سیاه می‌شونم بخدا که می‌کشمش!

 

گلوی هرسه‌مان بغض داشت انقدر که اگر می‌ترکید دنیا را آب می‌برد…

 

خواستم حرفی بزنم که گوشی باربد شروع به زنگ خوردن کرد.

 

کمی فاصله گرفت و جواب داد: بله مامان؟

 

کمی مکث کرد و چشم‌هایش گرد شد.

_چی؟

 

نگاهش به سمت من چرخید.

_باشه… باشه ما الان میایم.

 

قبل از این که بتواند حرکت کند نمی‌دانم زندایی از آن‌طرف خط چه گفت که پاهایش روی زمین خشک شد.

_باشه… خبری شد بهمون اطلاع بدید!

 

همین که حرفش تمام شد گوشی را قطع کرد و با صورتی خشک و مرده نگاهمان کرد.

_بابا سکته کرده!

 

شوکه قدمی به عقب برداشتم.

_چی؟ الان کجاست؟ چرا ایستادی باربد؟ بیا بریم بیمارستان.

 

سرش را به دوطرف تکان داد و با همان لحن مرده نگاه غمگینش را به من و داریوش سپرد.

_مامان گفت نریم بیمارستان. گفت اگه بابا مارو ببینه حالش بدتر می‌شه!

 

#پست_228

 

نامی

 

پایش را روی گاز فشار داد و با نگاهی به صفحه‌ی خاموش گوشی اخم‌هایش را درهم کشید.

 

از صبح که فریا رو کنار خود روی تخت ندیده بود حسابی رنجیده و عصبی بود.

 

اول گمان کرد دخترک از خجالتش فرار کرده ولی بعد از این که هربار تماس گرفت و با خاموش بودن گوشی‌‌اش رو به رو شد نگرانی به دلش راه یافت.

 

خواست قید پنهان کاری را بزند و به‌سوی خانه باغ برود تا خبری از آنایش بگیرد که پدرش تماس گرفت و او را با گفتن این که خبری از فریا دارد به رفتن به عمارت واداشت.

 

با کلافگی نفس تندی کشید و به بیرون خیره ماند.

 

حدس می‌زد دخترک از شدت ترس و فشار همه‌ی اتفاقات دیشب را برای مادرش روی دایره ریخته و حالا برای جواب پس دادن او را فرا خوانده بودند.

 

این اتفاق حتی به‌نفع او هم بود ولی نگرانی عجیبی از ته دل آزارش می‌داد!

 

خاطرات دیشب و چشم‌های شیفته و خمار فریا مدام جلوی چشمش نقش می‌بست و از خود بی‌خودش می‌کرد.

 

هنوز باورش نمی‌شد فریا دیگر برای او شده بود!

 

وقتی دخترک زنگ را فشرد و وارد خانه‌اش شد حسابی جا خورد و نگران شد.

 

ولی وقتی شروع به عشق‌بازی کردند و فریا خواست که تمام و کمال مال او باشد انگار که همه‌ی دنیا را به یکباره در آغوشش گذاشته باشند در رویایی غیرقابل باور حل شد!

 

دیگر هیچ‌چیز نمی‌توانست حال خوبش را خراب کند.

 

تنها چیزی که آزارش می‌داد رفتن فریا بود!

 

می‌ترسید بعد از اتفاقات دیشب درد داشته باشد و حالش بد شود و اون نباشد که در آغوشش بکشد و آرامش کند!

 

به‌محض رسیدن، سریع وارد عمارت شد و در را باز کرد.

 

در دلش کور سوی امیدی داشت که شاید فریا اینجا باشد.

 

با دیدن صورت غمگین و رنگ پریده‌ی خاتون که جلوی ورودی ایستاده بود تا کتش را بگیرد کمی جا خورد.

_حالت خوبه خاتون؟

 

خاتون نگاهش را دزدید و سری تکان داد.

_بفرمایید تو سالن همه منتظرتون هستن آقا.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 78

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان بوی گندم pdf از لیلا مرادی

خلاصه رمان: یه کلمه ، یک انتخاب و یک مسیر میتواند گندمی را شکوفا کند یا از ریشه بخشکاند باید دید دختر این داستان شهامت این را دارد که قدم در این راه بگذارد قدم در یک دنیای پر از تناقض که مجبور است باهاش کنار بیاید در صورتی که این راه موجب آسیب های فراوانی برایش می‌شود و یا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان به گناه آمده ام pdf از مریم عباسقلی

  خلاصه رمان :   من آریان پارسیان، متخصص ۳۲ ساله‌ی سکسولوژی از دانشگاه کمبریج انگلیسم.بعد از ده سال به ایران برگشتم. درست زمانی که خواهر ناتنی‌ام در شرف ازدواج با دشمن خونی‌ام بود. سایا خواهر ناتنی منه و ده سال قبل، وقتی خانوادمون با فهمیدن حاملگی سایا متوجه رابطه‌ی مخفیانه‌ی من و اون شدن مجبور شدم برم انگلیس. حالا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بی گناه به صورت pdf کامل از نگار فرزین

            خلاصه رمان :   _ دوستم داری؟ ساعت از دوازده شب گذشته بود. من گیج و منگ به آرش که با سری کج شده و نگاهی ملتمسانه به دیوار اتاق خواب تکیه زده بود، خیره شده بودم. نمی فهمیدم چرا باید چنین سوالی بپرسد آن هم اینطور بی مقدمه؟ آرشی که من می شناختم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مخمصه باران

    خلاصه رمان:     داستان زندگی باران دختری 18 ساله ای را روایت میکند که به دلیل بارداری اش از فردین و برای پاک کردن این بی آبرویی، قصد خودکشی دارد که توسط آیهان نجات پیدا میکند….. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 0 /

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان عاصی

    خلاصه رمان:         در انتهای خیابان نشسته ام … چتری از الیاف انتظار بر سر کشیده ام و … در شوق دیدنت … بسیار گریسته ام … به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0 تا الان رای

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان میرآباد pdf از نصیبه رمضانی

  خلاصه رمان:     قصه‌ی ما از اونجا شروع می‌شه که یک خبر، یک اتفاق و یک مورد گزارش شده به اداره‌ی پلیس ما رو قراره تا میرآباد ببره… میراباد، قصه‌ی الهه‌ای هست که همیشه ارزوهایش هم مثل خودش ساده هستند.   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
mina
mina
5 ماه قبل

بمیرم برا دل نامی

بانو
بانو
5 ماه قبل

الهی بمیرم براشون😭

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x