رمان مانلی پارت 99

4.2
(494)

 

 

 

قبل از این که بتواند جوابی بدهد داریوش با کلیدی در دستش از پلهها پایین آمد.

دستان مشت شدهی نامی را از یقهی باربد جدا کرد و عصبی گفت:

_بعدا هم میتونید دعوا کنید. بذار اول ببینیم سر این طفل معصوم چه بلایی اومده.

با شنیدن حرف داریوش ناخودآگاه اضطراب به سرش هجوم آورد.

کلید را از دست داریوش چنگ زد و سریع وارد خانه شد.

نگاهی به اطراف انداخت و صدایش زد:

_فریا؟ کجایی؟

باربد و داریوش پشت سرش وارد خانه شدند و هرسه بهسوی اتاق خواب به راه افتادند.

بهمحض باز شدن در اتاق با دیدن صحنه رو بهرویش لحظهای خشکش زد.

لبهای خشک شدهاش را بهزور از هم جدا کرد.

_فریا؟

باربد وحشت زده خیز برداشت و بهسوی فریایی که با بدنی بیجان وسط اتاق افتاده بود

دوید.

قبل از این که دستش به صورت رنگ پریدهی فریا بخورد صدای نامی بلند شد.

_گمشو اونور دستت رو بهش نزن!

با تنی لرزان دستش را جلو برد و روی نبض کند و نامنظم دخترک گذاشت.

بیتوجه به آن دونفر ترسیده سرش را در آغوش کشیده و تکان داد.

_فریا؟ با خودت چیکار کردی؟ چه بلایی سرت اومده قربونت برم؟872

داریوش جعبهی قرصها را از روی میز چنگ زد و نگاهی به آنها انداخت.

_یا خدا یه خشاب قرص رو خالی کرده بلندش کن ببریمش بیمارستان!

با قلبی فرو ریخته و پر وحشت محکمتر از قبل بدن سردش را در آغوش گرفت و

نگاهش را به صورت زیبا و بیحالش دوخت.

_چی… چی خورده؟ چه بلایی سرش اومده؟

باربد با رنگی پریده قدمی بهعقب برداشت.

_خودکشی کرده. نه؟

حتما خودکشی کرده…

با اشکهایی که در چشمانش میدرخشید و صورتی سرخ شده تکرار کرد.

_تقصیر ماست… همهچیز تقصیر منه… فریا خودکشی کرده!

داریوش عصبی فریاد کشید:

_بعدا وقت ناله و زاری دارید زود باشید ببریمش بیمارستان!

نامی که تازه به خودش آمده بود سریع کالبد ظریفش را در آغوش کشید و بهسوی در

دوید.

از تصور این که فریا بهخاطر او خودکشی کرده بود چندبار زیرپایش خالی شد و نزدیک

بود زمین بخورد ولی بهسختی خودش را سرپا نگداشت.

با قدمهایی بلند از در بیرون زد که داریوش سریع داد زد:

_بیارش توی ماشین من… دم در پارکه!873

بیتوجه به کینهای که در دلش بود بهسمتی که داریوش اشاره زده بود دوید.

احسان و نریمان با دیدن نامی که جسم بیجان فریا را در آغوش داشت سریع از ماشین

پیاده شدند و بهسمتش دویدن.

نریمان با نگرانی گفت:

_چیشده نامی؟ چه بلایی سر فریا اومده؟

نامی همانطور که سوار ماشین میشد گفت:

_قرص خورده… شما بچه رو ببرید پیش مامان میدونه چطور بهش رسیدگی کنه. من

فریا رو میبرم بیمارستان!

همین که سوار ماشین شدند فریا را محکم در آغوش کشید و با تکیه دادن پیشانیاش

به موهای بلند فریا به اشکهایش اجازهی سرازیر شدن داد.

_ببخشید فریا… غلط کردم!

تو فقط باز کن چشمات رو…

لبش را به پیشانی سرد دخترک چسباند.

_دیگه تهدیدت نمیکنم… اصلا من غلط بکنم بخوام فرهاد رو ازت بگیرم. تورو جون

پسرمون چشمات رو باز کن دور سرت بگردم!

با نگرفتن جوابی از او سیبک گلویش بالا و پایین شد و با انگشت شست و اشارهاش

محکم گوشهی چشمانش را فشرد.

_دِ گاز بده لعنتی زود باش!874

داریوش از آینه نگاهی به چشمهای قرمزش انداخت و نگران و عصبی پایش را روی گاز

فشرد.

صورت فریا را میان دستش گرفت و موهای فر و زیبایش که زمانی جانش را برایشان

میداد از روی صورتش کنار زد.

با پشت دست پلکها و بعد پشت گونهاش را نوازش کرد و لبهایش را به پیشانیاش

چسباند.

_چیزیت نمیشه. مگه نه؟ باز هم مثل همیشه داری اذیتم میکنی؟

نفس عمیقی کشید و با بغضی بی بدیل عطر تنش را به مشام کشید.

_تورو به هرکی میپرستی قسمت میدم کمرم رو خم نکن فریا… فقط یه لحظه

چشمات رو باز کن اصلا هرچی تو بخوای!

سرش را عقب کشید و با صدایی لرزان لب زد:

_اگه اتفاقی واسهت بیفته، اگه این چشمها دیگه باز نشه من چه خاکی توی سرم بریزم

آنا؟!

با زمزمهای که بر زبان آورد نفسش بند آمد.

کسی که بیجان میان آغوشش قرار گرفته بود آنائلش بود… فرشتهی کوچکش!

داریوش نگاهی به حال زار نامی انداخت و بعد چشمهایش بهسوی صورت خیس از

اشک باربد چرخید.

از وقتی فریا را در این وضعیت دیده بود تمام بدنش میلرزید و لحظهای آرام نگرفته

بود!875

ناخودآگاه دستش را میان دستان خود فشرد و با لحن دلگرم کنندهای گفت:

_آروم بگیر باربد… نترس قول میدم حالش خوب میشه!

باربد نگاهش کرد و لبخند تلخی زد.

خودش هم میدانست باری که باربد به شانه میکشد از عذاب وجدان دردی است که

بهخاطر او به فریا متحمل شده!

بهمحض رسیدن به بیمارستان نامی از ماشین بیرون پرید و بهسوی سالن بیمارستان به

راه افتاد.

با وارد شدن به بخش اورژانس بیهوا صدایش را بالا برد.

_کسی اینجا نیست؟ یکی به دادم برسه زنم داره میمیره!

پرستارها بهمحض شنیدن صدایش بهسویش دویدند!

فریا را روی تخت گذاشت و با قدمهایی بلند پشت سرش به راه افتاد.

یکی از پرستارها برای خبر کردن دکتر از سالن بیرون دوید و دیگری کنار نامی به راه

افتاد.

 

_دقیقا چه اتفافی واسهشون افتاده آقا؟

چیزی مصرف کردن؟

نامی گیج و مبهوت سر تکان داد.

_آره… قرص مصرف کرده. قرص…

با حالی خراب بهسمت باربد و داریوش برگشت.876

_اسم قرص… اسمش چیه؟

به پرستار بگید زود باشید!

داریوش سریع بستههای قرص را از جیبش بیرون کشید و بهسمت پرستار گرفت.

_یه خشاب از این قرص خورده!

پرستار بستهی قرص را گرفت و سریع از سالن خارج شد.

همین که فریا را وارد اتاق در بسته کردند نامی سرش را میان دستانش گرفت و با زاری

روی صندلی نشست.

داریوش باربد را کمی کنار کشید و بازویش را گرفت تا سرپا بایستد.

باربد نگاه ماتش را از پرستارهایی که مدام درحال رفت و آمد در اتاق بودند برداشت و

به داریوش دوخت.

_کاش همون موقع بابا منو میکشت داریوش!

شاید واقعا نحس و کثیفم کاش بهجای فریا من به این روز میفتادم… اگه بلایی سرش

بیاد بدون فریا چیکار کنم؟ تو به من بگو چیکار کنم. ها؟

داریوش عصبی و درهم شانهاش را محکم در آغوش کشید و نامحسوس موهایش را

بوسید.

_هیشش خدا نکنه عزیزِ من… درست میشه بهخدا همهچیز درست میشه بر میگرده

پیشمون!

باربد چنگی به گردنش زد و به آرامی گفت:877

_چه فایدهای داره؟ اگه چشم باز کنه و ببینه فرهاد پیشش نیست… یادش بیاد که نامی

اون رو ازش گرفته و دلش طاقت نیاره چی؟

باید یهکاری بکنیم داریوش!

داریوش لبهایش را بههم فشرد و کمرش را نوازش کرد.

_بعدا راجعبهش حرف میزنیم باربد. بذار فعلا تمرکزمون رو بذاریم روی خوب شدن

فریا.

همین که یکی از پرستارها از اتاق بیرون دوید باربد بهسویش خیز برداشت و نامی از جا

بلند شد.

باربد نگاه منتظرش را به پرستار دوخت.

_چیشده خانوم حالش خوبه؟

پرستار سری تکان داد.

_داریم معدهش رو شست و شو میدیم دعا کنید بهخیر بگذره!

همین که پرستار از کنارشان عبور کرد نامی با رنگی پریده چنگی به موهایش زد و

باربد با نگاهی مات مانده به در خیره شد.

_همهش تقصیر ماست. فریا بیگناه بود نباید اجازه میدادیم کار به اینجا بکشه!

نامی نگاهی پرخاشگر بهصورتش انداخت.

_تقصیر شما لعنتیهاست که یک سال تموم بچهم رو ازم پنهون کردین!

باربد چشمهای سرخش را به او دوخت.878

_باید صبر میکردی باهاش حرف میزدی… چطور تونستی یه بچه رو از مادرش جدا

کنی؟

نامی که زیر بار عذاب وجداش کمرش خم شده بود بیهوا بهسویش حمله برد و یقهاش

را در دست گرفت.

_فرهاد بچهی منم هست میفهمی؟

چی رو گوش میدادم داستان خیانتش به خودم رو؟

داریوش کلافه آنها را از هم جدا کرد و هشدار داد:

_میخواید نگهبان از بیمارستان پرتمون کنه بیرون همین پشت در هم نتونیم بشینیم؟

بهجای این که دنبال مقصر بگردید به فکر فریا باشید!

نامی با سنگینی شدیدی که در قلبش احساس میکرد عقب نشست و کف هردو

دستش را محکم روی صورتش کشید.

فریا بهخاطر این که او فرهادش را برده بود خودش را به این روز انداخته بود.

این فکر لحظهای از سرش بیرون نمیرفت و از شدت عذاب وجدان درحال دیوانه شدن

بود.

آخ که اگر بلایی به سر فریایش میآمد…

حساب همهی بدیها و خیانتی که به او کرده بود جدا بود و حساب حسی که هیچوقت

از قلبش بیرون نمیشد جدا…

انقدر دم در اتاق ایستاد که پاهایش شروع به درد گرفتن کرد.879

همین که روی صندلی نشست گوشیاش شروع به زنگ خوردن کرد.

با دیدن نام مهسا روی گوشی آهی کشید و جواب داد:

_جانم مامان؟

مهسا با شنیدن صدای گرفتهاش کمی مکث کرد.

_پسر فریا دست نریمان چیکار میکنه؟

اصلا خود فریا کجاست؟

دستی بهصورتش کشید.

دیر یا زود همهچیز رو میشد پنهان کاری فایدهای نداشت.

_فریا حالش بد شده آوردیمش بیمارستان… خواستیم زندایی اینا نگران نشن چیزی

بهشون نگفتیم واسه همین گفتم فرهاد رو بیارن پیش شما!

مهسا سریع با نگرانی گفت:

_فریا چش شده نامی؟

لبهایش را بههم فشرد و با عذاب گفت:

_قرص اشتباهی خورده. میام خونه واسهتون توضیح میدم مامان. لطفا مراقب فرهاد

باشید.

مهسا با ناراحتی جواب داد:

_باشه مواظبشم هراتفاقی افتاد به منم خبر بدین پسرم دل نگرونم!

_چشم مامان. فعلا.880

گوشی را که قطع کرد با زاری سرش را میان دستانش گرفت.

چگونه به زندایی و بقیه اطلاع میداد که فریا خودکشی کرده؟

آن هم بهخاطر بلایی که او بهسرش آورده بود!

چیزی تا دیوانه شدنش نمانده بود!

بالاخره بعد از چندساعت دکتر با خستگی از اتاق بیرون آمد.

اینبار نامی اولین نفر بهسمتش خیز برداشت.

_چیشده دکتر؟ حالش چطوره؟

دکتره نگاهی بهصورت نگرانش انداخت.

_معدهش رو شست و شو دادیم… خداروشکر حالش بهتره!

نفس راحتی کشید و در دل خدا را شکر کرد.

همرا با باربدی که مانند مته روی مغزش راه میرفت پشت سر دکتر به راه افتاد.

_کی میتونم ببینمش؟

دکتر سری برایش تکان داد.

_گفتم ببرنش بخش. احتمالا چندساعت دیگه بههوش میاد نگران نباشید.

نامی دکمهی لباسش را باز کرد و با آسودگی سرجایش ایستاد.

داشت برای دیدن فریا لهله میزد.

نگاهی بهصورت رنگ پریدهی باربد انداخت و اخمهایش را درهم کشید.881

_میتونید برید من پیشش هستم تا بهوش بیاد.

 

باربد روی صندلی نشست و سری تکان داد.

_بهتره همینجا بمونم. نمیخوام یهبار دیگه تنهاش بذارم.

دندانهایش را با حرص روی هم فشرد و خواست چیزی بگوید که گوشیاش دوباره

شروع به زنگ زدن کرد.

عصبی نگاهی به صفحه انداخت و با دیدن اسم نریمان جواب داد:

_چی میخوای نریمان؟

نریمان کمی مکث کرد.

_بیا خونه نامی اوضاع بههم ریختهست!

اخمهایش را درهم کشید.

_یعنی چی که بههم ریختهست؟ اتفاقی افتاده؟

نفس سنگینی کشید.

_بابا از دیدن فرهاد عصبانی شد و با مامان بحثشون شد یهکمی حالش بد شده!

فکر کنم بهتر باشه خودت یهچیزایی رو واسهشون توضیح بدی.

عصبی لعنتی به خودش فرستاد.

_باشه من الان میام فرهاد رو میبرم!

برگشت و نگاهی به باربد انداخت.

_شمارهی منو داری؟882

باربد اخمهایش را درهم کشید.

_نه…

گوشی باربد را از دستش کشید و شمارهاش را وارد کرد.

_شمارهم رو زدم توی گوشیت فریا که بههوش اومد سریع بهم خبر میدی. فهمیدی؟!

باربد از جا پرید:

-کجا میری. ها؟ میخوای فرهاد رو کجا ببری؟

ضربهای به شانهاش کوبید و جدی نگاهش کرد.

_به تو ربطی نداره که من میخوام پسرم رو کجا ببرم!

باربد وحشتزده مچ دستش را چسبید.

_حق نداری اون رو از فریا جدا کنی نامی!

نامی عصبیتر از قبل دستش را عقب کشید.

_چیه؟ خیال کردی میذارم دوباره برگرده توی اون خونه و سایهی تو رو سر پسر من

باشه؟ کور خوندی!

باربد نگاهی ترسیدهای به داریوش انداخت.

اگر فرهاد را با خودش میبرد… اگر فریا چشم باز میکرد و دوباره با این کابوس روبهرو

میشد، آنوقت…

بیهوا جلوی رویش ایستاد.

_قبل از رفتن باید یهچیزی بهت بگم!883

خیره نگاهش کرد.

_بگو عجله دارم بچه بیتابی میکنه!

باربد با تنی قفل شده لب زد:

_ازدواج من و فریا صوری بوده… اون مجبور شد با من ازدواج کنه به اون خدایی که

میپرستی قسم هیچوقت بهت خیانت نکرده!

خشک شده و پر از بهت به صورت رنگ پریدهی باربد خیره شد.

انگار حرفهایی که میزد برایش قابل درک نبود.

_چی… تو چی گفتی؟

داریوش ترسیده از برملا شدن همهچیز سریع شانهی باربد را عقب کشید.

_بس کن باربد… الان وقتش نیست!

باربد با پرخاش خودش را عقب کشید.

_پس کی وقتشه داریوش؟

وقتی که که اون طفل معصوم رو گذاشتیم تو قبر و خیال همهمون راحت شد؟

باید همون موقع که از فرانسه برگشت همهچیز رو بهش میگفتیم!

داریوش پر اضطراب و عصبی تکانش داد.

_این تصمیم فریا بود نه ما…

باربد قدمی بهعقب برداشت.

_ولی اون بهخاطر من و تو تصمیم گرفت قربانی بشه!884

نامی بیصبر و کلافه میانشان ایستاد.

_یکی به من بگه اینجا چهخبره؟

یعنی چی که فریا مجبور شده با باربد ازدواج کنه؟!

باربد نفس سنگینی کشید.

_باید بریم یهجای خلوت اینجا نمیشه همهچیز رو گفت!

نامی بیقرار برای شنیدن حقیقت سر تکان داد.

_خونهی من به اینجا نزدیکه!

داریوش نگاهی عصبی به باربد انداخت.

_مطمئنی باربد؟

باربد پر از استرس سری تکان داد.

_دیگه کافیه نمیخوام فریا رو توی این حال ببینم… اون نزدیک بود بمیره و همهی اینا

تقصیر منه!

داریوش دستش را مشت کرد و سرش را پایین انداخت.

_هرکاری بخوای بکنی من پشتتم!

نامی نفس تندی کشید.

_میخواید حرف بزنید یا نه؟!

باربد سری تکان داد و هرسه با هم از بیمارستان بیرون زدند.885

همین که سوار ماشین شدند نامی آدرس را برایشان قرائت کرد و کلافه به صندلی تکیه

داد.

مغزش درحال انفجار بود و میلیونها سوال در آن چرخ میخورد.

_یهبار دیگه بگو من درست شنیدم؟

ازدواج شما واقعی نبوده؟

باربد نگاه پر استرسی به صورت جدی نامی انداخت.

حاضر بود این خطر را به جان بخرد تا فقط حال فریا بهتر شود.

بهاندازهی کافی در آتش عذاب وجدان سوخته بود.

نمیخواست بار دیگر باعث خراب شدن زندگی دخترک شود.

سرش را بالا و پایین کرد.

_میشه وقتی رسیدیم همهچیز رو بگم؟

نامی سکوت کرد و با دستانی مشت شده که فشار عصبیاش را روی آنها تحمیل

میکرد به بیرون خیره شد.

حرفهای باربد مثل خورهای ذهنش را میخورد و قلبش را میخراشید.

این آخرین چیزی بود که فکرش به آن خطور میکرد.

یکسال تمام بهخاطر خیانتش از فریا شیطانی مجسم ساخته بود و تمام تلاشش را

کرده بود تا از او متنفر باشد.

حالا حرفی را شنیده بود که با عقل و منطقش جور در نمیآمد!886

تقریبا بیست دقیقه بعد ماشین دم خانهاش پارک شد و سریع پیاده شد.

در را باز کرد و اشارهای به آنها زد تا وارد شوند.

بهمحض وارد شدن به هال نگاهش را به اطراف دوخت و احسان کرد کسی در خانه

حضور دارد چون جیمی به استقبالش نرفته بود!

نگاهی به آن دونفر انداخت.

_میتونید بشینید تا من یهچیزی رو چک کنم!

همین که وارد اتاق خواب شد داریوش که بالاخره وقت مناسبی گیر آورده بود دست

باربد را محکم میان دستانش گرفت.

_ما یک سال صبر کردیم و سختی کشیدیم باربد لحظهی آخری داری چیکار میکنی؟

باربد عصبی دستی به صورتش کشید.

_نمیتونم داریوش بهخدا دیگه نمیتونم… دارم خفه میشم. مگه حال فریا رو ندیدی؟

نامی تا وقتی حقیقت رو نفهمه بهش رحم نمیکنه. فریا بدون فرهاد میمیره

 

میفهمی؟!

داریوش کلافه چنگی به موهایش زد.

_نامی درحال حاضر به زنی که عاشقشه رحم نمیکنه چه برسه به من و تو!

باربد به تلخی نگاهش کرد.

_ترجیح میدم جزای کارم رو خودم پس بدم نه فریا…

چانهاش را بالا گرفت.887

_از چی میترسی؟ مگه قول ندادی توی مرگ و زندگی همراهیم کنی؟!

تهش عاقبتمون میشه مثل آبان و خورشید و با هم دارمون میزنن!

واسه من قبول این راحتتر از اینه که یه نفر دیگه بهخاطر گرایشم آسیب ببینه!

داریوش بازویش را محکم میان دستش فشرد.

_مزخزف نگو باربد مگه من میذارم بلایی سرت بیاد؟

تلخی نگاهش از بین رفت و سرش را به شانهی پهن داریوش تکیه داد.

_دوست دارم داریوش….

داریوش شوکه از شنیدن حرفش نگاهش کرد و با چشمانی که رد نم داشت لبهایش را

به شقیقهی پسرک چسباند و آرام بوسیدش.

_منم دوست دارم بچه!

همین که در اتاق خواب باز شد بهآرامی از هم فاصله گرفتند.

اینبار که نامی برگشت داریوش به چشمهایی مصمم برای محافظت از عزیزش و باربد با

اطمینان برای گفتن حقیقت نگاهش کرد.

نامی روی مبل رو به رو نشست و نگاهش را به باربد دوخت.

_منتظر شنیدن حقیقتی هستم که ازش دم میزنی!

باربد زیرچشمی نگاهی به داریوش انداخت و نفس تندی کشید.

نمیدانست داستان را از کجا شروع کند.

دلش شور میزد و وحشت زده بود.888

فقط باید اصلیترین دلیل این اتفاق را به زبان میآورد… همین!

_من… همجنسگرام!

نامی شوکه و متعجب سرش را به دوطرف تکان داد.

_فکر کنم اشتباه شنیدم چی گفتی!

باربد دستش را در دستهای داریوش گره زد و لبش را تر کرد.

_اشتباه نشنیدی نامی من همجنسگرام!

نامی با لبهایی از هم باز مانده سرش را عقب کشید و بیهوا خندید.

_نقشهی جدیدتونه؟ دوباره میخواید منو بازی بدین. ها؟

ایندفعه چی تو سرتون میگذره؟

برای خواندن داستان آبان و خورشید کلیک کنید …

**

باربد اخمهایش را درهم کشید و عصبی گفت:

_تو کل زندگیم مجبور نشدم انقدر این حرف رو تکرار کنم. هیچ بازی در کار نیست

نامی من همجنسگرام!

خیال میکنی فریا واسه چی باهام ازدواج کرد؟

خندهاش کم کم جمع شد و در شوکی عظیم فرو رفت.

چند لحظه تمرکز کرد تا معنی حرفهای باربد در سرش بنشیند.

آخرین چیزی بود که در زندگی میتوانست به آن برخورد کند.889

باربد همجنسگرا بود…

با دیدن داریوش ناگهان چیزی در سرش برق زد و ناباورانه انگشت اشارهاش را

بهسمتش گرفت.

_پس یعنی تو…

لبهایش بههم دوخته شد و نتوانست حرفش را ادامه دهد.

بهجای آن داریوش سرش را تکان داد.

_من و باربد حدود دوساله که با هم تو رابطهایم و عاشق همدیگه هستیم!

با لبهایی خشک شده نگاهشان کرد.

هنوز خیال میکرد درحال دیدن کابوسی طولانیست.

_اگه عاشق هم بودین چرا باربد با فریا ازدواج کرد؟

باربد نگاهی بهصورت رنگ پریدهاش انداخت.

_مجبور شدیم نامی… آخرین باری که فریا رو دیدی رو یادت میاد؟

هیچوقت شبی که سراسیمه به خانهاش آمده و خودش را در آغوشش پنهان کرده بود

را از یاد نمیبرد.

رابطهای که حاصلش فرهاد بود!

_یادمه!

باربد به تلخی نگاهش کرد.890

_اون روز، روزی بود که بابام حاج خسرو مرد مسجدی و با دین و ایمون محل چندتا

عکس و نامه بهدستش رسید که نشون میداد تک پسرش همجنسگراست!

اخمهایش را درهم کشید و کمی خودش را جلوتر کشید.

_حرفهاتون رو درک نمیکنم!

باربد با اعصابی بههم ریخته از یادآوری آن روزها ادامه داد:

_اون روز قرار بود روز مرگ من باشه… در حد مرگ کتک خورده بودم و دستم شکسته

بود. بابام دم انبار گیرم انداخت و یه قمه گذاشت زیر گردنم تا سرم رو ببره و شرم از

دنیا کم بشه!

لبهایش را بههم فشرد و منتظر ماند.

_هنوز ربطش رو به فریا نمیفهمم!

آهی کشید.

_همون موقع بود که فریا از راه رسید! برای این که منو نجات بده به بابا گفت ما با هم

رابطه داریم و خیلی وقته عاشق همیم پس احتمال همجنسگرا بودن من صفره و یه

نفر میخواسته آبروی بابا رو توی بازار ببره!

دستهایش مشت شد و با فکی منقبض شده به باربد نگاه کرد.

حدس زدن بقیهی ماجرا کم و بیش سخت نبود!

_بابا شرط کرد صبح همون روز عقد کنیم وگرنه نمیذاره پام رو زنده از زیر زمین

بیرون بذارم… امید همهمون به این بود که فریا قبول کنه زن عقدی من بشه وگرنه

همهچیز تموم میشد!891

هنوز هم نمیتوانست چیزی را که میشنید باور کند!

باربد همجنس گرا بود…

فریا مجبور بود با باربد و ازدواج کند و هیچوقت به او خیانت نکرده بود و مهم تر از همه

آنها یک پسر کوچک داشتند!

با کلماتی بریده لب زد:

_پس… پس چرا همون روز که اومد پیشم همه چیز رو بهم نگفت؟

باربد با عذاب وجدان گفت:

_اگه میگفت اجازه میدادی با من ازدواج کنه؟

با دندانهایی بههم فشرده غرید:

_نه… به هیچ قیمتی حاضر نبودم اجازه بدم اسم فریا توی شناسنامه کسی غیر از من

بره!

باربد خیره نگاهش کرد.

_فریا تورو میشناخت و از ترس این که همهچیز رو بههم نزنی چیزی بهت نگفت.

قرار بود بهمحض این که چند وقت از عقدمون گذشت جدا بشیم ولی تو رفته بودی و

 

هیچ نشونی از خودت بهجا نذاشته بودی. از طرفی خانوادهت هم رابطهشون رو بهطور

کامل با فریا قطع کرده بودن!

آهی کشید و خیره به چشمهای متزلزل نامی ادامه داد:892

_تو گیر و دار کارهای طلاق بودیم که فهمیدیم فریا حاملهست… نمیتونستیم بذاریم

این بچه بدون پدر بمونه پس مجبور شدیم صبر کنیم تا بهدنیا بیاد و واسهش شناسنامه

بگیریم و بعد از هم جدا بشیم!

تکههای پازل درون ذهنش کمکم داشت کنار هم قرار میگرفت.

همیشه ملیونها ابهام در سرش موج میخورد ولی تنها چیزی که هیچوقت بهذهنش

نمیرسید همجنسگرا بودن باربد بود!

_چرا وقتی برگشتم همهچیز رو بهم نگفتین؟

داریوش نفس سنگینی کشید.

_بهخاطر عکس العمل امروزت!

یادت که نرفته چیکار کردی؟

عصبی نگاهش کرد.

_اگه فقط خودش همهی حقیقت رو بهم میگفت هیچ کدوم از این اتفاقها نمیفتاد.

داریوش خیره نگاهش کرد.

_این هم تصمیم خودش بود!

من و باربد هفتهی بعد عازم آمریکاییم.

میترسید اگه یههو همهچیز رو بهت بگه بزنه به سرت و کاری رو انجام بدی که نباید.

برای همین قرار بود وقتی من و باربد از ایران خارج شدیم همهی حقیقت رو بهت بگه!893

جوری سرخورده و پر از بغض و افسردگی بود که حتی قدرت حمله به آن دونفر را هم

نداشت.

_پس من بخاطر راز کوفتیِ شما دوتا عوضی یکسال تموم زجر کشیدم و از بچهم

محروم شدم؟

باربد با تنی عرق کرده و پر از ترس نگاهش کرد.

انتظار هر رفتاری را از او داشت.

_میتونی هرجوری که میخوای ازمون انتقام بگیری فقط ازت خواهش میکنم فرهاد

رو از فریا نگیر.

آنقدر حالش بد بود که معنی حرفهایش را نمیفهمید.

انگار با فهمیدن حقیقت به آخر دنیا رسیده بود.

نمیدانست از این که فریا هیچوقت به او خیانت نکرده بود خوشحال باشد یا از این که

بهخاطر باربد این بالا را بهسرش آورده و پسرش را از او پنهان کرده بود عصبانی شود.

خیره و پر از ناامیدی نگاهش کرد.

_پس آخرش بین ما انتخابش تو بودی؟!

داریوش بهآرامی گفت:

_فریا عاشقته نامی اونقدری که نمیتونی فکرش رو بکنی!

تو بدون اون میتونستی زنده بمونی ولی باربد بدون اون نمیتونست حتی یه روز بیشتر

رنگ آسمون رو به چشم ببینه!894

متوجهی تصمیمی که مجبور به انجامش شد چهقدر واسهش زجر آور بود؟

نامی پر از درد و بغض سر دردناکش را در دستش فشرد و نفس تنگ شدهاش را آزاد

کرد.

_میدونی یکسال تمام حتی خواهر خودش تف مینداخت تو صورتش و بهش میگفت

خائن؟ میدونی با این که بیگناه بود چهقدر انگ بهش چسبوندن و دلش رو شکوندن؟

با صدایی لرزان ادامه داد:

_میدونی وقتی ازت دور بود و بچهت رو توی شکمش داشت چهجوری با درد و

افسردگی و ویارهای لعنتی که ولش نمیکردن دست و پنجه نرم میکرد؟

با دیدن چشمهای نامی که به خون افتاده بود صدایش را ملایم کرد.

_مهم نیست چه تصمیمی بگیری نامی… فریا این میون بیگناهترینه اون داره چوب

قلبش رو میخوره لطفا نذار بیشتر از این زجر بکشه!

اطلاعات انباشته شده در مغزش انقدر زیاد بود که نمیتوانست به خوبی فکر کند.

یکسال تمام بهخاطر چیزی که وجود نداشته بود زجر کشیده بود.

خیال میکرد دخترکی که از کودکی عاشقش بود به او خیانت کرده.

پسرش را از او پنهان کرده بودند و اولینباری که او را دید چنان حسرتی به دلش

نشست که انگار دنیا روی سرش آوار شده.

همهچیز بهخاطر هیچ و پوچ بود… همهچیز!

_این میون گناه من چی بود؟895

عذابی که فریا کشید بهخاطر انتخاب خودش بود!

اون عاقبت کارش رو میدونست و توش قدم گذاشت ولی من چی؟

انقدر از همهچیز بیاطلاع بودم که یک سال تمام کم از دیوونهها نداشتم!

میتونم از همهچیز بگذرم؟!

باربد دستی بهصورتش کشید و با شرمندگی گفت:

_میدونم هرچهقدر ازت معذرت بخوایم همهش حرفه قرار نیست زخمای دلت رو

درمون کنه… نمیخوام ما رو ببخشی میتونی هرکاری که آتیشت رو کمی سرد میکنه

انجام بدی ولی با فریا کاری نداشته باش!

بهتلخی نگاهش کرد.

_هرکاری که دلم بخواد؟ مثلا میتونم به پلیس معرفیتون کنم؟

باربد با تنی که عرق سرد روی آن نشسته بود به چشمهای بیرحمش خیره شد.

داریوش کف دستهای خیس از عرقش را نوازش کرد و او را تشویق به سکوت کرد.

نامی با اخمهایی درهم منتظر جواب ماند.

با این که قلبش سر شده بود ولی میتوانست اندک نفرتی از دونفری که روبهرویش

نشسته و بهخاطر گرایش لعنتیشان زندگیاش را به تاراج برده بودند حس کند!

وقتی دید حرفی برای گفتن ندارند مشتش را بههم فشرد.

_اگه اینکار رو بکنم فریا ازم متنفر میشه. نه؟

باربد به آرامی گفت:896

_فریا هیچوقت ازت متنفر نمیشه… اون همیشه خودش رو مدیون تو میدونه نامی!

سیبک گلویش بالا و پایین شد.

دلش برای آنایش تنگ شده بود!

داریوش که رنگ پریدهاش را دید از جا بلند شد.

_حالا که حقیقت معلوم شد بهتره که ما از اینجا بریم.

باربد سریع پشت سرش بلند شد و مچ دستش را گرفت.

نامی که هنوز تعادلش را بهدست نیاورده بود بیحرف سر تکان داد.

حتی جان این را نداشت که به آنها حمله کند و عذاب این یکسال را روی سرشان

خالی کند!

 

اصلا اگر این کار را میکرد دوری این مدت جبران میشد؟

_بههوش اومد بهت زنگ میزنیم… فعلا.

نگاهشان نکرد.

چشمانش روی پستانکی که احسان برای فرهاد خریده بود خیره مانده بود.

اگر قبل از خودکشی کردن فریا آن دونفر با این وقاحت روبهرویش نشسته و از

دستهگلشان حرف میزدند نمیگذاشت زنده از این خانه بیرون بروند ولی فکر از دست

دادن فریا… فریایی که بیگناه محکوم شده بود جانش را گرفته بود.

پوچ و بیهدف روی مبل نشسته و به تک تک روزهایی که با تصور فریا در آغوش مردی

دیگر دیوانه شده بود فکر میکرد!897

همهچیز یک دروغ بزرگ بود!

فعلا قدرت این که بخواهد منطقی فکر کند و فریا را بابت اینکار درک کند را نداشت.

همهچیز تقصیر او بود که عشق میانشان را به باربد فروخته بود!

هرچه هم که میشد همهی این یکسال عذاب کشیدن تقصیر تصمیم فریا و پنهان

کاریاش بود و او محقترین آدم در این میان بود!

کاش به یکسال قبل بر میگشت و شبی که با هم یکی شدند هیچوقت اجازه نمیداد

پایش را از خانه بیرون بگذارد.

_حالت خوبه داداش؟

با شنیدن صدای احسان تکانی خورد.

تازه یادش افتاد وقتی آمده بود احسان با جیمی در اتاق مانده بود تا مزاحمشان نشود.

دستی بهصورتش کشید و نفس سنگینی کشید.

_نه. خوب نیستم!

احسان مبهوت از اتفاقات، روی مبل کنار نامی نشست و شانهاش را فشرد.

_حتی منم شوکه شدم چه برسه به تویی که وسط این ماجرا نشستی!

_باورم نمیشه احسان… این همه وقت سوختن من سر هیچ و پوچ بود!

عمق ناراحتیاش در نگاه یخ بستهاش پیدا بود.

او مدتها بازی داده شده بود و از عزیزترینش رکب خورده بود. از درون تهی و نسبت

به همهچیز بیعلاقه بود!898

_میدونی توی این موقعیت باید خودت رو جمع و جور کنی مگه نه؟

از این که فهمیدی فریا هیچوقت بهت خیانت نکرده و فرهاد پسر خودته خوشحال

نیستی؟

سریع نگاهش کرد.

_خوشحالم احسان بهخدا هرلحظه منتظرم یکی از خواب بیدارم کنه چشم باز کنم

ببینم توی پاریس روی تخت با عکس فریا توی دستم خوابم برده… کابوسه احسان

کابوس!

سیبک گلویش تکان خورد.

_این حسرت و افسوسی که توی قلبمه انقدر عمیقه که نمیذاره طعم این خوشی رو

حس کنم… آخه من چرا باید انقدر بابت داشتن فریا و فرهادی که مال خودم بودد

حسرت میخوردم؟

احسان با احتیاط گفت:

_بهنظرم میشه کمی به فریا حق داد نامی شنیدی که چه اتفاقی افتاد اگه اون روز

باربد به قتل میرسید…

دستش را بالا گرفت.

_بس کن نمیخوام راجعبه این قضیه دوباره بشنوم عصبیم میکنه!

احسان آهی کشید و باری دیگر شانهاش را فشرد.899

_بهترین کار برای کم شدن عذابت فراموش کردن گذشته و شروع کردن یه زندگی

جدید با فریا و پسرتونه! فریا روی تخت بیمارستانه و فرهاد توی خونه داره گلوش رو از

گریه پاره میکنه بهنظرت بهتر نیست اول به داد زن و بچهت برسی؟

با شنیدن حرف احسان انگار که نیرو و انگیزهای قوی او را به جلو هل داد.

بیهوا از جا بلند شد و گیج و حیران سر تکان داد.

_درسته… اول باید برم خونه فرهاد رو از اونجا ببرم!

احسان سری برایش بالا انداخت.

_سوئیچ ماشینت دست منه… تو با این حال نمیتونی رانندگی کنی بریم خودم

میرسونمت!

بیحرف پشت سرش به راه افتاد و بعد از بیرون زدن از خانه سوار ماشین شد.

فکرش انقدر درگیر بود که طی شدن مسیر را حس نکرد.

احسان نگاهی بهصورت رنگ پریدهاش انداخت و با افسوس سر تکان داد.

هیچوقت فکرش را نمیکرد عاقبت این مرد به اینجا کشیده شود.

_انقدر خودخوری نکن نامی چشم بههم بزنی این روزها هم گذشته تو میمونی و فرهاد

و فریا گور بابای این دنیا و آدماش!

نامی بهتلخی لبخند زنگ و نگاهش را به جاده دوخت.

_توی این دنیا همه چیز سریع میگذره، عشق تنها عنصریه که آروم آروم رنجت میده!

احسان خیره نگاهش کرد.900

انگار این مرد منتظر تاییدی بر بروی تصمیمات پر از تردیدش بود.

__تا وقتی چیزی واسهت عزیز نباشه بهخاطرش رنج نمیکشی و تا وقتی برای چیزی

رنج نکشی واسهت عزیز نمیشه.

اگه با فکر کردن بهش رنج میکشی یعنی هنوز واسهت عزیزه!

شک داشت روزی بوده باشد که فریا برایش عزیز نباشد!

تمام تلاشش را کرده بود هرطور شده از دخترک متنفر شود و او را از قلب و فکرش

بیرون کند ولی نشد که نشد!

از دستش عصبانی و دلخور بود اما ته دلش میدانست او هنوز هم عزیزترینش است ولی

برای بخشش خیلی زود بود!

بهمحض رسیدن به خانهشان از ماشین بیرون پرید و زنگ را به صدا در آورد.

وارد حیاط که شد خاتون سریع بهسمتش دوید.

_آقا بالاخره اومدین؟ از موقعی که عارف خان فهمیدن این بچه اینجاست قیامت بهپا

کردن… از غروبی تا الان دارن با خانوم و آقا نریمان بحث میکنن!

سری برایش تکان داد و با قدمهایی بلند از پلهها بالا دوید.

قبل از این که به سالن برسد صدایشان به گوشش رسید.

_وقتی اومد دوباره المشنگه بهپا نکن عارف این بچه همینجوریش گرفتار هست معلوم

نیست چیشده که مجبور شده پسر فریا رو برداره بیاره اینجا بذار خودش همهچیز رو

توضیح بده!

عارف عصبی جواب داد:901

 

_چه توضیحی خانوم؟ نامی چرا باید بچهی فریا رو برداره بیاره اینجا؟ مگه این دختر

خودش کس و کار نداره که مواظب بچهش باشن؟ نکنه یادت رفته چه بلایی سر

پسرمون آورد؟

مهسا سریع گفت:

_مگه من کس و کار فریا نیستم؟

مثل این که یادت رفته داری راجعبه برادرزادهی من حرف میزنی عارف خان!

قبل از این که بحث بالا بگیرد خودش را به سالن رساند و نگاهی به آن سه نفر که

سرگردان وسط سالن ایستاده بودند انداخت.

عارف بهمحض دیدنش اخمهایش را درهم کشید.

_به به شازده تشریف آوردن!

بیتوجه نگاهی به فرهاد که با صورتی مظلوم و پر از بغض در آغوش مهسا دست و پا

میزد انداخت.

همانطور که بهسمتش میرفت با صدایی کلافه گفت:

_یه ساعته جلوی بچه دارید دعوا و سروصدا میکنید؟ چشمهاش چرا قرمزه؟ گریه

کرده؟

فرهاد با دیدن آشنایی که از صبح در آغوشش آرام گرفته بود سریع دستهای کوچک و

سفیدش را بهسویش دراز کرد.

نامی با محبتی و ملایمتی عجیب او را در آغوش گرفت و سرش را میان گردنش فرو

برد و نفس گرفت.902

_جونم عزیزم ترسیدی دورت سرت بگردم؟!

عارف و مهسا با حالتی بهت زده و سوالی به یکدیگر نگاه کردند و نریمان آهی کشید.

فرهاد موهایش را در مشت گرفت و محکم کشید.

نامی که از صبح تحت فشاری شدید قرار گرفته بود تازه کمی آرام گرفت و بیتوجه به

کشیده شدن موهایش چندبار زیر گردنش را بوسید که باعث قلقک و خنده بیوقفهی

فرهاد شد.

عارف کلافه از تصویر رو به رویش اعتراض کرد.

_چهارساعت معطل نشدیم که بیای خونه و ناز دادن بچهی معشوقهی سابقت رو

ببینیم نامی خان… بگو ببینم این بچه اینجا چیکار میکنه؟؟

نامی با چشمهایی سرخ به صورت رنگ پریدهی پدرش خیره شد.

_مگه همیشه از من نوه نمیخواستی عارف خان؟ بیا این هم از نوهت!

ناگهان رنگ عارف به سرخی گرایید و عصبی تشر زد:

_منو مسخره کردی پسر؟

من هنوز وجود دختری که بهت خیانت کرد و یکسال در به درت کرد رو توی زندگیت

قبول نکردم حالا انتظار داری بچهش رو بهعنوان نوهم قبول کنم؟

نامی نگاهی بهصورت فرهاد که با داد و بیدادهای عارف دوباره بغضدار شده بود انداخت

و با اخمهایی درهم نوازشش کرد.

دیگر برایش مهم نبود چه جنجالی بهپا میشود.903

زمانش رسیده بود که حقیقت را بفهمند.

حقیقتی که هنوز خودش هم با آن کنار نیامده بود!

_فرهاد پسر منه!

مهسا با گیجی نگاهش کرد.

_چی؟

عارف صاف سرجایش نشست.

_میفهمی چی داری میگی؟

یعنی میخوای سرپرستی این بچه رو به عهده بگیری؟

سرش را به دوطرف تکان داد و یکبار دیگر لبهایش را به صورت نرم فرهادش

چسباند.

_نه بابا… فرهاد بهصورت بیولوژیکی پسر من و فریاست و خون من توی رگهاشه!

مهسا وحشت زده به فرهاد و دوباره به نامی نگاه کرد.

_من… من نمیفهمم چی داری میگی!

عارف با تردید اخمهایش را درهم کشید.

_داری یه دروغ دیگه سرهم میکنی تا پای اون دختر و بچهش رو به زندگیمون باز

کنی؟904

نامی که از صبح تحت فشاری شدید قرار گرفته بود تازه کمی آرام گرفت و بیتوجه به

کشیده شدن موهایش چندبار زیر گردنش را بوسید که باعث قلقک و خنده بیوقفهی

فرهاد شد.

عارف کلافه از تصویر رو به رویش اعتراض کرد.

_چهارساعت معطل نشدیم که بیای خونه و ناز دادن بچهی معشوقهی سابقت رو

ببینیم نامی خان… بگو ببینم این بچه اینجا چیکار میکنه؟؟

نامی با چشمهایی سرخ به صورت رنگ پریدهی پدرش خیره شد.

_مگه همیشه از من نوه نمیخواستی عارف خان؟ بیا این هم از نوهت!

ناگهان رنگ عارف به سرخی گرایید و عصبی تشر زد:

_منو مسخره کردی پسر؟

من هنوز وجود دختری که بهت خیانت کرد و یکسال در به درت کرد رو توی زندگیت

قبول نکردم حالا انتظار داری بچهش رو بهعنوان نوهم قبول کنم؟

نامی نگاهی بهصورت فرهاد که با داد و بیدادهای عارف دوباره بغضدار شده بود انداخت

و با اخمهایی درهم نوازشش کرد.

دیگر برایش مهم نبود چه جنجالی بهپا میشود.

زمانش رسیده بود که حقیقت را بفهمند.

حقیقتی که هنوز خودش هم با آن کنار نیامده بود!

_فرهاد پسر منه!905

مهسا با گیجی نگاهش کرد.

_چی؟

عارف صاف سرجایش نشست.

_میفهمی چی داری میگی؟

یعنی میخوای سرپرستی این بچه رو به عهده بگیری؟

سرش را به دوطرف تکان داد و یکبار دیگر لبهایش را به صورت نرم فرهادش

چسباند.

_نه بابا… فرهاد بهصورت بیولوژیکی پسر من و فریاست و خون من توی رگهاشه!

مهسا وحشت زده به فرهاد و دوباره به نامی نگاه کرد.

_من… من نمیفهمم چی داری میگی!

عارف با تردید اخمهایش را درهم کشید.

_داری یه دروغ دیگه سرهم میکنی تا پای اون دختر و بچهش رو به زندگیمون باز

کنی؟

نریمان کلافه از این بحث و مقاومت برگهای از جیبش بیرون کشید.

_این جواب آزمایش دیانای فرهاده!

نامی خودش نمونه جمع کرده و پسرخالهی احسان برده واسهی آزمایش!

پدر بچهی فریا نامیه نه باربد خودمون هم امروز صبح همهچیز رو فهمیدیم!906

مهسا با دستهایی لرزان و ناباور آزمایش را میان دستانش گرفت و عارف با حالی بد

شروع به سرفه کرد.

_چطور ممکنه؟ خدایا چجوری چنین چیزی امکان داره؟

 

عارف با حالی خراب سرش را میان دستانش گرفت و مهسا سریع خودش را به او

رساند.

_نریمان بپر قرصهای بابات رو با یه لیوان آب بردار بیار!

نامی همانطور که فرهاد را در آغوشش تکان میداد با نگرانی از جا بلند شد و بالای سر

عارف ایستاد.

_حالت خوبه بابا؟

عارف بیحال سر تکان و سرش را به پشتی کاناپه تکیه داد.

با چشمهایی نیمه بسته به نامی و پسرک در آغوشش نگاه کرد.

_این دیگه چه بازیه که شما جوونا راه انداختین؟ تا منو نکشی دست بردار نیستی. نه؟

با سری پایین افتاده سکوت کرد.

مهسا که از شدت هیجان و ناباوری صدایش به لرزش افتاده بود بیتوجه به وضعیت

عارف با اشتیاقی عجیب پرسید:

_چهجوری میشه که فرهاد پسر تو باشه؟

آخه شما حتی بههم محرم هم نبودین!

نامی زیر چشمی نگاهی به عارف انداخته و فرهاد را به سینهاش فشرد.907

_قبل از عقدش یه صیغهی چندساعته خوندیم!

لبهایم مهسا از شدت بهت از هم باز ماند و رنگ عارف از قبل هم بیشتر پرید.

_پسرهی بیآبروی جعلق!

دلم خوشه پسر بزرگ کردم دختر مردم رو

حامله کردی بعد چه بلایی سرش آوردی که رفت زن عقدی یه خرِ دیگه شد؟

نامی صورتش را درهم کشید و سکوت کرد.

نمیدانست در اینباره چه بگوید.

باید اول با فریا حرف میزد!

_این بحثها باشه برای بعدا… فعلا ممنون میشم اگه دوساعت نوهتون رو نگهدارین تا

من یهسر برم بیمارستان و بیام!

عارف خیره نگاهش کرد.

_میخوای بری بالا سر زنی که این همه وقت بچهت رو ازت پنهون کرد؟

نریمان که تازه از آشپزخانه بیرون آمده بود دارو و لیوانی آب بهدست عارف داد.

_بالاخره باید یهجوری گندش رو جبران کنه!

مهسا متعجب نگاهش کرد.

_چه گندی؟

نامی سکوت کرد و فرهاد شروع به در آوردن صداهایی نامفهوم کرد که باعث شد توجه

همه بهسویش جلب شود.908

مهسا که تا الان بهسختی جلوی اشکهایش را گرفته بود ناگهان با لحن پر بغضی

گفت:

_چرا انقدر شبیه همدیگهاید؟

یعنی من این مدت کور بودم که نفهمیدم؟

عارف بیحرف به فرهاد خیره شده و حرفی نمیزد انگار هنوز درحال هضم این جریان

بود!

_از جواب آزمایش مطمئنی نامی؟

من نمیتونم باور کنم این بچه مال تو باشه… اصلا چرا اون دختر بچه رو ازت پنهون

کرد؟

نامی نفس تندی کشید.

_مطمئنم بابا من بیشتر از شما حواسم جمع این موضوعه… راجعبه بقیه چیزها هم اول

باید با فریا حرف بزنم این یه چیزیه بین خودمون نمیخوام تصمیم اشتباهی بگیرم.

عارف اخمهایش را درهم کشید.

_گفتن حقیقت به خانوادهت تصمیم اشتباهه؟

قبل از این که عارف حرفی بزند مهسا با بیتابی جلوتر آمد و گفت:

_میشه بدیش بغلم؟

نامی نگاهی به چشمهای سرخ مهسا انداخت و آهی کشید.909

فرهادی که بیتابی میکرد را بهسویش گرفت که فرهاد با بدعنقی به گردنش چسبید و

حاضر نشد بهسوی مهسا برود.

_بیا اینجا مامان جان… بیا قربون شکل ماهت برم!

نامی با بیقراری سرش را بوسید.

_یه اسباب بازی چیزی بیارید سرگرمش کنید من باید برم بیمارستان پیش فریا…

مهسا که انگار تازه چیزی به ذهنش رسیده باشد سریع پرسید:

_فریا یههو چش شد که کارش به بیمارستان کشید؟

قبل از این که بتواند حرفی بزند نریمان جواب داد:

_خودکشی کرده!

مهسا و عارف با صورتی یخ بسته نگاهش کردند و نامی با درماندگی پلکهایش را بههم

فشرد.

_یا خدا چه بلایی سرش اومده. ها؟

شما دوتا لالید مگه پس چرا زودتر نگفتین؟

الان حالش چطوره؟

نامی چشم غرهای به نریمان رفت و بالاجبار جواب داد:

_حالش خوبه دکتر گفت باید چندساعتی منتظر بمونیم تا بههوش بیاد!

عارف که تا الان با نگاهی حیرت زده نظارهگر بود گفت:

_چرا خودکشی کرده؟910

کمی مکث کرد و ادامه داد:

_ببینم تو کاری کردی؟

نامی که صبرش بهسر آمده بود بهسختی فرهاد را به نریمان سپرد.

_من باید برم. میخوام وقتی فریا بههوش میاد بالای سرش باشم!

بیتوجه به نگاه عصبی عارف و نگاه نگران مهسا از عمارت بیرون زد.

میدانست ملیونها سوال در سرشان موج میزند که مجبور به پاسخ دادن به تکتکشان

بود ولی اول باید تکلیفش را با فریا مشخص میکرد!

نگاهی به گوشیاش انداخت.

هیچ تماسی از باربد نداشت و این یعنی فریا هنوز بههوش نیامده بود.

نمیدانست حالا که حقیقت را فهمیده بود چهگونه با فریا روبهرو شود.

هنوز ته دلش کمی دلگیر بود ولی در موقعیتی نبود که بتواند ساز مخالف بزند.

مجبور بود خودش را به مسیر آب بسپارد و تنها سپری برای فریا و فرهاد باشد!

**************************************************

-فریا-

پلکهایم که از هم فاصله گرفت اولین اسمی که در ذهنم جرقه زد “فرهاد” بود!

دهانم خشک بود و معده و گلویم میسوخت.

مردمک چشمهایم بهسختی چرخید و روی دیوار و تخت سفید متوقف شد.

چند لحظه طول کشید تا تشخیص بدهم در بیمارستان هستم.911

هیچکس اطرافم نبود تا صدایش کنم.

ناخودآگاه پلکهایم شروع به سوزش کرد و اشک به چشمانم نیش زد.

کمکم همهی اتفاقات را به یاد آوردم.

التماسش کرده بودم تا فرهاد را با خودش نبرد ولی او انگار که به غریبهای متعفن

مینگرد مرا پس زده و پسرش را با خود برده بود.

 

«من گذاشتما .. شمام امتیاز بدین »

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 494

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.5 (4)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.3 (6)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

30 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
12 روز قبل

پارت جدید نمیزارین؟🤔🤔🤔

خواننده رمان
خواننده رمان
12 روز قبل

پارت امروز دیر شده فاطمه خانم کجایی

Roya
Roya
12 روز قبل

انقد سایتو چک کردم

Mamanarya
Mamanarya
12 روز قبل

واقعا ممنون از پارت گذاری عالی و کم نظیرتون❤️ این رمان عالیه 👌👌👌❤️❤️

بانو
بانو
12 روز قبل

اسم رمان آبان و خورشید چیه؟؟من نخوندمش😕

خواننده رمان
خواننده رمان
پاسخ به  بانو
12 روز قبل

رمان نیست،یه داستان واقعی هست،توی اینترنت سرچ کن میاد

الهام
الهام
12 روز قبل

پارت جدید کووو ننه فاطی 💔🥺

Roya
Roya
12 روز قبل

منتظرمم

دلارام
دلارام
12 روز قبل

پارت جدید هنوز نداریم ؟

راحیل
راحیل
12 روز قبل

دستت طلا فاطمه جون ممنونم قلمت بی نظیره با دید باز به معظات پرداختی، عهدو وفا خیلی رنگین هست، پارت گذاری منظم و مرتب، زبان سلیس و واضح، تکراری نبودن هیجان داشتن زیاد، تمام نکات مثبتی هست که در رمانت موج میزنه گلم با تمام وجودم با عشق ستاره طلایی رو تقدیم وجود نازنینت می کنم

درخواست کننده رمان مانلی
درخواست کننده رمان مانلی
12 روز قبل

ممنووووون🦋🌷

خواننده رمان
خواننده رمان
12 روز قبل

بیست برات کمه واقعا فاطمه جان دستت طلا بانو😍🙏🌹

نام نامدار
نام نامدار
12 روز قبل

ادمین داریم یه دونه
به کَس کسونش نمیدیم به کسی نشونش نمیدیم

مریم
مریم
12 روز قبل

خدایی دست گلت درد نکنه،به شما میگن نویسنده نه اینایی که دوخط اونم به فاصله چهار خط میزارن
🙏

Ana
Ana
13 روز قبل

مرسیییی عالی بود

نرگس
نرگس
13 روز قبل

احسنت فاطمه جان و نویسنده عزیز دستت درد نکنه عالی بود

نازنین
نازنین
13 روز قبل

من عاشقت نباشم بااین پارت خاله فاطی؟😍🥰😘

مریم گلی
مریم گلی
13 روز قبل

ممنونم عالی بود

DNA🧬
DNA🧬
13 روز قبل

چرا من هر وقت یاد داستان آبان و خورشید میوفتم قلبم آتیش میگیره 💔 امیدوارم سرنوشت باربد و داریوش اینطوری نباشه

دنیا
دنیا
13 روز قبل

مرسی عالی بود ❤️

خواننده رمان
خواننده رمان
13 روز قبل

مرسی بابت پارت قشنگت😍😍

دسته‌ها

30
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x