رمان ماهرخ پارت 100

4.1
(7)

 

 

 

 

شهریار خنده اش گرفت.

دخترک پررو…!

 

رو به صفیه گفت: صفیه خانوم لطفا یه غذای مقوی براش درست کنین، به زور آب قند نشسته و داره برام نطق می کنه… ولش کنم پخش زمین میشه…!

 

 

صفیه چشم درشت کرد: لاجون شده آقا…! باید ببندمش به گرمی که یکم طاقتش بالا بره…!

 

ماهرخ با این حرف بلند خندید و بی پروا گفت: مگه سکسه صفیه…؟!

 

سپس چشمکی زد: از اون لحاظ طاقتم بالاس مگه نه شهریار…؟!

 

 

شهریار درجا سرخ شد و چشم غره ای به ماهرخ رفت.

صفیه بدبخت مات دخترک شد و بعد چنان جیم زد که انگار از اول هم نبود.

 

ماه منیر لا اله الا الله ای گفت و رو به ماهرخ تشر زد: زبون به دهن بگیر دختر این حرف ها چیه جلوی ما میزنی… یکم حیا هم خوب چیزیه…!

 

 

ماهرخ ابرویی بالا انداخت: نوچ.. ماه منیر جونم تقصیر من نیست، این تو خون شهسواریا هست که ماشاالله هزار ماشاالله طاقتشون تو این چیزا زیاده… اصلا چرا راه دور بریم همین شهریار…

 

 

شهریار سرفه ای کرد و دست ماهرخ را گرفت و بلندش کرد.

سمت ماه منیر برگشت: ببخشید این دختر داره هذیون میگه…!

 

سپس سمت پله ها رفت و دخترک را هم به دنبال خود کشید که ماهرخ باز بلند خندید: ماه منیر ببین من و داره میبره اتاق تا…

 

شهربار تشر زد: ساکت شو ماهرخ…!

 

دخترک لب گزید: ماه منیر نجاتم بده وگرنه برادرزادت بدتر کاری می کنه تا دو روز نتونم راه برم….

 

ماه منیر بیچاره هاج و واج نگاه ان آتش پاره و شهریار سرخ شده کرد و صداها دور و دورتر شد…

بعد کم کم لبخندی روی لبش شکل گرفت و سری به تاسف تکان داد…

خوب بود شهریار سرو سامان گرفته بود

 

 

 

 

-اون حرفا چی بود، پایین زدی…؟!

 

ماهرخ دلبرانه ابرویی بالا انداخت: خب مگه تقصیر منه… سوال پرسید خب منم جوابش و دادم…!

 

 

شهریار نگاه چشمان خسته و مریض دخترک کرد.

دلش به درد آمد.

شک نداشت که ماهرخ دارد نقش بازی می کند.

روحیه این دختر ستودنی بود.

 

-جوابی که به اون بنده خدا دادی نزدیک بود اب بشه بره تو زمین…!

 

ماهرخ خندید: به من چه که اونقدر خجالتیه…!

 

شهریار نفسش را طولانی بیرون داد.

-من هرچی میگم تو یه چیز دیگه میگی… زبون که نیست واست خودش یه بزرگراهه…!

 

-شهریار سخت نگیر که بدتر موهات سفید میشه…!

 

شهریار سری به تاسف تکان داد و دلش رفت برای دلبری های این دختر…

 

 

ماهرخ شال و پالتویش را درآورد که شهریار هم بلند شد و سمتش قدم برداشت.

دستش را دو طرف پهلوی ماهرخ گذاشت و او را برگرداند…

 

 

ماهرخ با لبخند سمتش برگشت و چشمکی زد.

-چیه حاجی نگاهت یه جوریه…؟!

 

 

شهریار سرتا پا پر از شور و نیاز و عشق بود.

دل به دل دلبرکش داد: نگاهم مگه چشه…؟!

 

 

دخترم خودش را بالا کشید.

-هیچی حاجی فقط انگار دلت می خواد من و ببوسی…!

 

داغ نگاهش کرد و داغ تر لب زد: می خوام ببوسمت..!

 

دست ماهرخ دور گردنش پیچ خورد.

صورتشان فاصله اش کمتر شد.

لب هایشان مماس هم بود.

عسلی های دخترک پر اغوا خیره سیاهی های مرد شد و دلبرانه لب زد: پس معطل چی هستی حاجی، بسم الله…!!!

 

و گرمی لب هایی که روی لب هایش نشست و پر شورتر به استقبال یک هم اغوشی داغ و بی نظیر رفتند

 

 

 

 

پشت مانتوم را تکان می دهم تا خاکش را پاک کنم وسپس با لبخندی ارام از کنار گلرخ رد می شوم.

 

سبک شده بودم.

گلرخ همیشه حالم را خوب می کرد.

تمام کارهایی را که کرده بودم را مرور می کنم و می رسم به مردی که باید شهناز را رسوا می کرد…

گوشی ام را در می آورم و روی نامش ضربه ای می زنم…

وارد پیام ها شده و تایپ کردم:  زودتر کار و تموم کن و خودت هم آزادی هر وقت خواستی از ایران بری… دیگه مشکلی برای رفتنت نیست…!!!

*

 

درب ماشین را باز کرده و صندلی عقب می نشینم…

 

نصرت از آینه نگاهی بهم کرد…

-خانوم حالتون خوبه…؟!

 

 

برای مهربانی که تناقص زیادی با چهره خشنش دارد،  لبخند زدم:  ممنونم،  بهترم…!

 

سر تکان می دهد:  کجا برم…؟!

 

-برین پیش رامبد…!!

 

بدون حرفی ماشین را روشن کرده و راه می افتد.

 

بین راه به رامبد زنگ زدم و گوشی را بغل گوشم گذاشتم…

-سلام ماهرخ جان…!!!

 

-رامبد دارم میام مطبت…!

 

-چه بی خبر…؟!

 

-باید باهات حرف بزنم…

 

مکثی کرد: منتظرتم…!!!

 

***

 

نگاهم به نگاه رامبد دوخته شد و با نفرت لب زدم: کارش و تموم کردم…!

 

رامبد عینکش را با انگشت اشاره اش بالا داد: شهناز یا مهراد…؟!

 

 

 

 

 

ترانه با اخم خیره بهزاد شد.

-تو داری یه چیزی رو از من پنهون می کنی و من خیلی دارم خودم رو کنترل می کنم که حرف بدی نزنم…!

 

 

بهزاد سینی چای را روی میز گذاشت و نگاهی به ترانه کرد که با سخاوت تمام گردن و سینه هایش را به نمایش گذاشته و او با هیزی تمام نگاهش به انها بود.

 

-نیومدم که نگاهت به سینه هام باشه، اومدم تا ببینم چی رو داری ازم مخفی می کنی…!

 

 

نگاهش بالا امد و با لبخند گفت: چیه دختر توپت پره…؟!

 

ترانه چشم باریک کرد: توی کلانتری یهو کجا غیبت زد…؟!

 

ابروهایش بالا رفت.

این دختر بیشتر از آنچه که فکرش را می کرد حواسش به او بود.

-جای خاصی نبودم، یه آشنایی دیدم مجبور شدم برم پیشش…!

 

 

ترانه خودش را جلو کشید: سعی نکن ذهن من و دور کنی بهزاد، تو خیلی قشنگ داری می پیچونیم…!

 

 

بهزاد خندید: به جای اینکه بیای توی بغلم بشینی و به شوهرت کمی برسی رفتی اون دور و داری بازجویی می کنی…؟!

 

 

بهار پشت چشمی نازک کرد: نخیر اقا زیادیت میشه بیام لم بدم تو بغلتون… تا نفهمم چی رو ازم پنهون می کنی حتی دیگه پام و هم اینجا نمیزارم…!

 

 

بهزاد ابرویی بالا داد: داری تهدید می کنی…؟!

 

-نوچ، دارم خیلی روشن میگم حق نداری من و نادیده بگیری…!

 

بهزاد کلافه چشم بست.

نمی شد به او بگوید که یک پلیس مخفی هست اما خب قلق دخترک را هم بلد بود.

– چرا فکر می کنی دارم چیزی رو ازت پنهون می کنم…؟!

 

-چون بعضی وقتا بدجور مرموزی…!

 

-این که دلیل نمیشه دختر خوب…!

 

ترانه چشم در حدقه چرخاند.

-اصلا اومدن من به اینجا اشتباه بود.

 

بلند شد که برود دستش توسط بهزاد کشیده شد.

 

 

 

 

دست ترانه را کشید که روی پایش افتاد…

ترانه جیغ کشید و ترسیده غرید: چرا همچین می کنی ترسیدم…؟!

 

 

بهزاد دست دور کمرش انداخت.

– به خاطر اینکه وقتی وحشی میشی جذاب تر میشی و نمی دونم منم چرا دوست دارم با خشونت ببوسمت…!!!

 

 

ترانه خودش را عقب کشید: بهزاد من الان بد عصبانی ام اصلا سعی نکن به این عصبانیت بدتر دامن بزنی…!

 

 

-من باهات کاری ندارم اما این تویی که با وحشی باریات داری بدتر من و ترغیب می کنی تا ببرمت روی تخت و ترتیبت بدم…!

 

-توی خواب ببینی عزیزم…!

 

-به نظر من الان این حرفت اصلا جایز نبود چون تو الان اسیر منی و حتی توان تکون خوردن هم نداری…!

 

 

ترانه تکانی به خودش داد و بهزاد محکم تر توی بغلش حبسش کرد و به تقلای دخترک خندید…

 

-ولم کن بزار برم…!

 

بهزاد سر دم گوشش گذاشت و لیسی به لاله گوشش زد که دخترک لرزید.

خندید وگفت: دلم برات تنگ شده لامصب… دوست دارم تا خود صبح فقط روی اون تخت صدای آه و ناله هاتو بشنوم…!

 

 

ترانه دست روی شانه های پهن مرد گذاشت و خواست او را دور کند که زورش نرسید…

-ولم کن بهزاد…

 

 

سر بهزاد زیر گردنش رفت و چند بار پشت سر هم بوسید و تا امتداد سینه هایش پایین رفت…

– این لباس پوشیدنات اصلا به نفعت نیست…!

 

ترانه جیغ کشید: بیشعور مگه برای تو لباس پوشیدم…؟!

 

لحظه ای بهزاد ماند.

اخم کرد و با چشمانی خمار خیره دختر شد.

-چی گفتی؟!

 

ترانه کوتاه نیامد.

می دونی چیه پشیمون شدم اصلا صیغه رو فسخش می کنیم…!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان بر دل نشسته

رمان بر دل نشسته 4 (4)

5 دیدگاه
خلاصه رمان بردل نشسته نفس، دختر زیبایی که بخاطر ترسِ از دست دادن و جدایی، از عشق و دلبسته شدن میترسه و مهراد، مهندس جذاب و مغروری که اعتقادی به عاشق شدن نداره.. ولی با دیدن هم دچار یک عشق بزرگ و اساطیری میشن که تو این زمونه نظیرش دیده…
Zhest Akasi zir baran

دانلود رمان آخرین چهارشنبه سال pdf از م_عصایی 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :       دختری که با عشقی ممنوعه تا آستانه خودکشی هم پیش میرود ،خانواده ای آشفته و پدری که با اشتباهی در گذشته آینده بچه های خود را تحت تاثیر قرار داده ،مستانه با التماس مادرش از خودکشی منصرف میشود و پس از پشت سر…
InShot ۲۰۲۳۰۲۰۹ ۱۸۳۹۲۰۰۷۰

دانلود رمان من به عشق و جزا محکومم pdf از ریحانه 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :       یلدا تو دوران دبیرستان تو اوج شادابی و طراوت عاشق یه مرده سیاه‌پوش میشه، دختری که حالا دیپلم گرفته و منتظر خواستگار زودتر از موعدشه، دم در ایستاده که متوجه‌ی مرد سیاه‌پوش وسط پذیرایی خونه‌شون میشه و… شروع هر زندگی شروع یه…
1682363596840

دانلود رمان افگار pdf از ف میری 0 (0)

41 دیدگاه
  خلاصه رمان :         عاشق بودند؛ هردویشان….! جانایی که آبان را همچون بت می٬پرستید و آبانی که جانا …حکم جانش را داشت… عشقی نفرین شده که در شب عروسی شان جانا را روانه زندان و آبان را روانه بیمارستان کرد… افگار داستان دختری زخم خورده که…
InShot ۲۰۲۳۰۱۳۱ ۱۸۰۲۵۸۳۸۵

دانلود رمان طلاهای این شهر ارزانند از shazde_kochool 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :     یه مرد هفتادساله پولداربه اسم زرنگارکه دوتا پسر و دوتا دختر داره. دختردومش”کیمیا ” مجرده که عاشق استادنخبه دانشگاهشون به نام طاهاست.کیمیا قراره با برادر شوهر خواهرش به اسم نامدار ازدواج کنه ولی با طاها فرار می کنه واز ایران میره.زرنگار هم در…
InShot ۲۰۲۳۰۵۲۶ ۱۰۵۱۳۷۹۰۸

دانلود رمان زندگی سیگاری pdf از مرجان فریدی 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان : «جلد اول» «جلد دوم انتقام آبی» دختری از دیار فقر و سادگی که ناخواسته چیزی رو میفهمه که اون و به مرز اسارت و اجبار ها می کشونه. دانسته های اشتباه همراز اون و وارد زندگی دود گرفته و خاکستری پسری می کنه که حتی خدا…
IMG 20230127 013928 0412

دانلود رمان خطاکار 1 (1)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :     درست زمانی که طلا بعداز سالها تلاش و بدست آوردن موفقیتهای مختلف قراره جایگزین رئیس شرکت که( به دلیل پیری تصمیم داره موقعیتش رو به دست جوونترها بسپاره)بشه سرو کله ی رادمان ، نوه ی رئیس و سهامدار بزرگ شرکت پیدا میشه‌. اما…
InShot ۲۰۲۳۰۶۱۲ ۱۴۳۸۱۸۴۶۹

دانلود رمان همین که کنارت نفس میکشم pdf از رها امیری 5 (1)

2 دیدگاه
  خلاصه رمان:       فرمان را چرخاندم و بوق زدم چند لحظه بعد مرد کت شلواری در را باز میکرد میدانستم مرا می شناسد سرش را به علامت احترام تکان داد ماشین را از روی سنگ فرش ها به سمت پارکینگ سرباز هدایت کردم. بی ام دابلیو مشکی…
InShot ۲۰۲۳۰۱۳۰ ۲۲۱۱۲۰۷۸۶

دانلود رمان دریچه pdf از هانیه وطن خواه 0 (0)

بدون دیدگاه
خلاصه رمان :       داستان درباره زندگی محياست دختری كه در گذشته همراه با ماهور پسرداييش مرتكب خطايی جبران ناپذير ميشن كه در اين بين ماهور مجازات ميشه با از دست دادن عشقش. حالا بعد از سال ها اين دو ميخوان جدای از نگاه سنگينی كه هميشه گريبان…
InShot ۲۰۲۳۰۵۲۶ ۱۰۵۵۵۹۲۹۹

دانلود رمان انتقام آبی pdf از مرجان فریدی 0 (0)

7 دیدگاه
  خلاصه رمان :   «جلد دوم » «جلد اول زندگی سیگاری»   این رمان از یه رمز شروع می شه که زندگی دختر بی گناه قصه رو زیر و‌رو می کنه. مرگ پدر دختر و دزدیده شدن دلسای قصه تنها شروع ماجراست. یه ماجرای عجیب و پر هیاهو.

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
زن احسان علیخانی
زن احسان علیخانی
8 ماه قبل

خخخخخ

ساجده
ساجده
8 ماه قبل

گلرخ زنده هست؟؟! 😐😐

کانی
کانی
پاسخ به  ساجده
8 ماه قبل

منظورش قبر گلرخه دیدی گفت خاک مانتوم را تکاندم

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x