در کسری از ثانیه ها چشمان بهزاد به خون نشست.
با دستانش پهلوی ترانه را چنگ زد و محکم فشرد.
-چی گفتی…؟!
ترانه رنگ باخت.
او روی خشن بهزاد را ندیده بود و حالا خشم مرد و خدا به دادش برسد.
ترانه حتی از حرفش هم پشیمان شده بود و خدا خدا می کرد بهزاد نشنیده بگیرد…
-به… زاد…؟!
صورتش کبود شده و حرف ترانه برایش گران تمام می شد.
دستش بالا آمد و توی موهای باز ترانه نشست.
انها را گرفت و بی رحمانه عقب کشید که اخ دخترک بلند شد…
-دهنت و سرویس می کنم ترانه تا دیگه همچین گوهی نخوری…! ببین برای من عقد موقت و دائم فرقی نداره و اگه الان فقط به صیغه اکتفا کردم فقط به خاطر اینه که تو امادگی نداشتی وگرنه تا حالا بچتم توی بغلت بود…!
اشک ترانه چکید:
-بهزاد…!
مرد غرید: بهزاد و درد، بهزاد و کوفت این چه حرفی بود که زدی…؟! همین قدر بود اون عشقی که ازش دم می زدی…؟!
-خب خب عصبانی شدم و نفهمیدم چی گفتم…؟!
-بلایی به سرت بیارم که تا دیگه فکر نکرده اون زبون بی صاحابت و نچرخونی و هر حرفی رو بزنی…
سپس با خشونت تمام لب های ترانه را توی دهانش برد و محکم مکید…
می خواست با خشونت موجود هم خودش را خالی کند هم دخترک را تنبیه و لذتی که طالبش بود را به خودش و او تقدیم کند…
لب هایش را می بوسید و مک می زد و حتی فرصت نفس کشیدن هم نمی داد.
به زور زبان در دهان ترانه برد و زبانش را بیرون کشید و داخل دهان خودش ان را میان دندان هایش گرفت و فشرد…
اخ ترانه بلند شد وبعد بهزاد با بی رحمی تمام دستش را توی یقه دخترک برد و سینه اش را با خشونت چنگ زد که این بار اخ ترانه از لذت بود نه از درد…
بهزاد خمار جدا شد و چشمکی زد: امشب نمیزارم خونه بری و تا صبح بخاطر حرفی که زدی تنبیه میشی…!
بجه ها تو ویپ خیلی اتفاق افتاده… 😢
مهراد، شهیاد و دزدیده…
شهریار دزدیدن شهیاد رو انداخته گردن ماهرخ
ماهرخ با بچه تو شکمش رفته پیش مهراد… 😢😭
ماهرخ
حال این روزهایم کمی ناخوش بود اما سعی داشتم خود را شاد نشان دهم.
نمی خواستم اطرافیانم را نگران کنم…
چیزی تا تمام شدن صیغه باقی نمانده بود و من با همه دوست داشتنم نسبت به شهریار، دیگر کنارش نمی ماندم…
ماه منیر مانند ان روزهایش مهربان و غمخوار بود اما او خیلی دیر آمده بود و چه بد من دیگر ان ماهرخ چند سال سال پیش نبودم…!
شهریار این روزها یک دم رهایم نمی کرد و به هر بهانه ای کنارم بود.
با مهربانی هایش بیشتر دل می برد و من را وابسته می کرد.
من وابسته محبت های بی حد و مرز شهریار بودم و می دانستم بعد از اتمام صیغه دیگر نمی توانم به مردی غیر از او حتی نگاه کنم…!
چشمانم را بستم و نفسم را بیرون دادم.
گوشی ام را چک کردم و با دیدن پیام شهریار لبخند مهمان لبهایم شد.
این مرد مرا دیوانه می کرد.
«فدات شم صبحونت و خوردی بهم زنگ بزن…»
سری تکان می دهم و بلافاصله بهش زنگ می زنم…
به دو بوق نرسیده تماس را وصل می کند.
-سلام عزیزم خوبی…؟
روی تخت به شکم می خوابم و پاهای را از پشت بالا می برم…
– سلام حاج اقا، صدای شما رو شنیدم خوب هم میشم…
صدای خنده اش امد.
– پدر سوخته زبون باز… چیکار می کنی…؟!
-داشتم می رفتم صبحانه بخورم که پیامت و دیدم…!
-صبحانه خوردی بهم زنگ بزن…!
-خب الان بگو…!
شهریار خیلی جدی گفت: نه عزیزم صبحانت رو خوردی حتما بهم زنگ بزن، کار فوری دارم…! فعلا…!
مات و مبهوت به گوشی نگاه کردم و کنجکاو شدم.
دلم کمی به شور افتاد و احساس خوبی نداشتم..
بی خیال شدم و ترجیح دادم حس بدم را برای بعد بگذارم…
پایین رفتم و با دیدن ماه منیر و صفیه لبخند زدم و صبح بخیر گفتم…
ماه منیر با مهربانی سمتم برگشت.
– صبح تو هم بخیر قشنگم… ساعت خواب…!
صفیه هم آب پرتقال را روی میز گذاشت و با لبخندی گفت: بیا خانم جان که به موقع رسیدی…!
لبخندم را حفظ کردم پشت میز نشستم…
مشغول خوردن شدم اما گه گاهی هم ذهن سمت شهریار و حرف مهمش بود…
ماه منیر صدایم زد و سر بالا کردم…
– جانم…؟
کمی مضطرب به نظر می آمد…
– شهریار باهات حرف زد.
اخم هایم ناخودآگاه درهم شد.
– چی رو قراره بهم بگه که حتی شما هم می دونین…؟!
دست روی دستم گذاشت.
– آروم باش دختر، خود شهریار بهت میگه…!
-میشه شما بگی در چه مورده…؟!
ماه منیر چشم بست و آرام گفت: من پیرزن رو معاف کن دخترم، خود شهریار باهات حرف میزنه…!
کلافه نفسم را بیرون دادم.
– بدتر فضولیم گل کرد…!
-بهتره هرچه زودتر صبحونت و تموم کنی و بهش زنگ بزنی…!
متعجب گفتم: حتما تاکیدش رو هم به شما کرده که حتما صبحانه ام رو خورده باشم که بعدش اگر ناراحت شدم و خواستم داد و بیداد کنم، جون داشته باشم…!
ماه منیر خندید: اونقدرا هم که فکر می کنی سخت نیست فقط باید تحمل کنی چون به نفع خودته…!
با حرف هایشان بدتر استرسم بالا رفت و بیشتر از چند لقمه را نتوانستم بخورم و به زور اب پرتقال هم تا ته خوردم تا بتوانم بدون کلکل زودتر بروم و با شهریار حرف بزنم…
خواستم از پله ها بالا بروم که صدای قدم هایی را شنیدم…
برگشتم و با دیدن شهریار متعجب نگاهش کردم.
حرفش آنقدر مهم بود که نتوانسته پشت تلفن بگوید و شخصا خودش آمده بود…؟!
– سلام… چی شده شهریار…؟!
به سمتم قدم تند کرد و دستم را گرفت و سمت سالن برد.
– چیز خاصی نیست فقط…
خیره در مردمک هایش لب زدم: فقط چی…؟!
شهریار دست توی صورتش کشید.
بی قرار بود و یک چیزی اذیتش می کرد…
– ببین قول بده خودت رو کنترل کنی خب…؟!
اخم کردم: شهریار بدتر داری می ترسونیم، چی شده…؟!
شهریار دو طرف بازوهایم را گرفت و کمی سمت خود کشید.
– ببین حاج عزیز داره میاد اینجا…!
اخم های دخترک غلیظ تر شد.
آخرین چیزی که دلش می خواست دیدار با ان مرد بود.
-خب بیاد خونه پسرشه…!
شهریار خیره بهم با مکثی گفت: میاد که با تو حرف بزنه…!
جا خوردم.
– با من…؟! از کی تا حالا اینقدر مهم شدم که خودم خبر ندارم…!
شهریار پیشانی ام را بوسید.
– قربونت برم تو برای من تنها مهم که هیچ عزیزترینی ولی خب گویا حرفاش مهمه…!
ته دل گرم شد و بدجور از بوسه اش آرام شدم…
-اما من نمی خوام ببینمش…!
-به نفع خودته که باهاش حرف بزنی… من نمی دونم چی می خواد بگه اما به نظرم بهتره حرفاش رو گوش بدی…!
-اما من علاقه ای به این که حرفاش و بشنوم، ندارم حتی اگه به نفعم باشه…!
-بهتره حرف گوش بدی و بشینی مثل یه دختر خوب به حرفام گوش بدی و مطمئن باش نه تو ضرر می کنی نه من…!!!
ماهرخ با دیدن حاج عزیز اخم کرد.
-من هیچ حرفی با شما ندارم جناب شهسواری بزرگ…!
حاج عزیز اما با همان خونسردی ذاتی اش نگاهش کرد و تیر خلاص را زد.
– مگه به دنبال این نبودی تا از مهراد انتقام بگیری…؟!
ماهرخ ماند.
شهریار هم بدتر از او به پدرش خیره شد.
چشمان دخترک لرزیدند.
هیچ از این بازی خوشش نمی آمد.
باور نمی کرد که حاح عزیز بخواهد به او کمک کند.
-من گول حرفاتون رو نمی خورم…!
حاج عزیز جلو آمد و بی تعارف روی مبل نشست…
پا روی هم انداخت و رو یه دخترک گفت: اون زمان مجبور بودم برای حفظ جونت سکوت کنم اما الان هم اونقدر بزرگ شدی که از پس خودت بربیای هم اینکه پسرم ازت مراقبت می کنه…!
جان از تن ماهرخ رفت.
چرا این مرد همیشه بلای جانش بود.
درونش می لرزید اما محکم ایستاد.
-فکر کردین این حرف روی من اثر داره…؟!
حاج عزیز چشم باریک کرد.
-مهراد رو مجبور کردم بره که تو در امان باشی…!
این حرف زهر شد و توی وجود ماهرخ ریخت.
بغض بیخ کلویش گیر کرد و ان را خراش داد.
– اون عوضی یه قاتل بود که وقتی اومدم بهت گفتم اون کثافت مادرم و هل داده تو چیکار کردی؟!
-مدرکی نداشتیم…!
ماهرخ با خشم و بغض فریاد زد: خب می افتادی پی مدرک… تو که می تونستی و اون همه آشنا داشتی چرا کاری نکردی…؟!
ساکت شد و سعی کرد بغضش را مهار کند اما نشد و با همان صدای خراشیده اش ادامه داد: تو گذاشتی خون گلرخ به ناحق پایمال بشه و قاتلش راست راست بچرخه و جای اونکه عذاب وجدان داشته باشه ولی دنبال عیش و نوششه…!
حاح عزیز نگاهی خیره و طولانی بهش کرد.
-نمی تونستم کاری بکنم چون تو زیر دست مهراد بودی و هرکاری می کرد تا بهت صدمه بزنه… سکوت کردم تا تو رو نجات بدم…!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 7
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
طفلک ماهرخ