رمان دونی

 

 

 

حاج عزیز اخم کرد و ماهرخ در حالی که به شانه شهریار تکیه داده بود، گفت: بزار حرفاش رو بزنه، من حالم خوبه…!

 

 

شهریار بهش توپید: اره دارم می بینم اونقدر خوبی که اگه من نگرفته بودمت پخش زمین می شدی، اینقدر لجباز نباش دختر…! بعدا هم میشه حرف زد…!

 

 

ماهرخ بی توجه به شهریار رو به حاج عزیز گفت: چطوری مهراد رو مجبور کردین که بره…؟!

 

 

شهریار با اخطار نامش را صدا زد اما نگاه ماهرخ از حاج عزیز جدا نشد.

 

حاج عزیز نگاه اخم های پسرش و سپس صورت بی حال و لجباز ماهرخ کرد و لبخند محوی زد.

دخترک لجباز بود.

-با یه صحنه سازی براش پاپوش درست کردم…!

 

 

ماهرخ چشمانش کمی درشت شد.

حاج عزیز را نباید هیچ وقت دست گرفت.

ماهرخ اما نفس خسته و عمیقی کشید: ای کاش قبل از آنکه دیر می شد، اقدام می کردین…!

 

صفیه آمد و با لیوان آبی به سرعت کنار شهریار رفت و قرصش را داد…

ماهرخ قرصش را خورد و کمی چشم بست تا آرام گیرد اما ضربان قلبش بالا بود و چشمانش تار می دید…

 

 

حاج عزیز سمت ماهرخ رفت و پوشه سفید را به سمتش گرفت…

– نمی خواستم اذیتت کنم اما برای تبرئه از خودم باید باهات حرف می زدم… تو برام مثل گلرخی…! من هرکاری کردم چون نخواستم از دستت بدم اما عصیان و خشم تو قابل کنترل نبود…!

 

 

ماهرخ فقط نگاهش کرد وگرنه درونش پر از حرف بود.

حرف ها آنچه را که در دلش بودند را نمی توانستند نشان دهند، پس سکوت کرد و با چشم ها دردهایش را فریاد زد…

 

حاج عزیز هم عمیق و پر نفوذ نگاهش کرد و بعد از مکثی گفت: مراقب خودت باش… تو دختر گلرخی و به همون اندازه هم قوی هستی…!

 

گفت و در مقابل چشمان مبهوت بقیه رفت.

حتی به شهریار فرصت تعارف و پذیرایی برای ماندن نداد…

ماه منیر نگاه عمیقی به برادرش انداخت و اشکش را پاک کرد.

سپس با همان نگاه رو به ماهرخ برگشت…

– داداشم عاشقته ماهرخ… حاج عزیز دلتنگته….!!!

 

 

 

 

شهریار دستی به موهایش کشید و پیشانی اش را بوسید.

ماهرخ همانجا بعد از رفتن حاج عزیز روی مبل به خواب رفت.

شهریار رو انداز رو درست کرد و از کنارش بلند شد.

 

 

پوشه سفید در دستش بود و داخلش را نگاه کرد. با دیدن دفتر کوچک قدیمی و کهنه ای ان را بیرون کشید…

متعحب شد و در حالی که نگاهش به دخترک بود عقب عقب رفت که صدای ماه منیر را از پشت شنید.

 

-حاج عزیز امشب یه جور عجیبی بود.

 

شهریار برگشت.

-برای اولین بار بود که می دیدم داره در مورد چیزی به کسی اونم ماهرخ توضیح میده…!

 

ماه منیر پوزخند زد: پس انگار نمی دونی…؟!

 

شهریار چشم باریک کرد: چی رو…؟!

 

ماه منیر نیم نگاهی به ماهرخ و سپس به دفتر کهنه کرد: اون چیزی که توی دستته همه زندگی حاج عزیزه…!

 

شهریار جا خوزد: یعنی چی…؟!

 

ماه منیر لبخند تلخی زد: یعنی اینکه حاج عزیز اونقدر عاشق بود که تا آخر عمرش هم به عشقش وفادار موند…!

 

 

چشم های شهریار درشت شد…

-عاشق شده اونم حاج عزیز…؟!

 

 

ماه منیر سری تکان داد: من اون دفتر رو خوندم… داداشم عاشق زنی شد که مادر گلرخ بود اما بعد از آنکه گلرخ به دنیا آمد، اون زن هم مرد و داغ بر دل حاج عزیز گذاشت اما بعد از یه مدت گلرخ شد دنیای حاج عزیز…!

 

 

شهریار اخمی روی پیشانی نشاند…

-می دونستم پای یه زن در میونه ولی اینکه مادر گلرخ اون زن باشه رو نمی دونستم…!

 

 

ماه منیر تیز نگاه شهریار کرد.

-گلناز هرزه نبود و برعکس اونقدر خانوم بود و حجب و حیا داشت که وقتی داداشم عاشقش شد که اون یه زن شوهر دار بود….!

 

 

 

 

شهریار شوکه شده نگاه ماه منیر کرد.

حاج عزیز عاشق یک زن شوهردار شده بود…؟!

 

دست درون موهایش برد و متعجب گفت: باورم نمیشه من فکر کردم اون زن…

 

 

ماه منیر تیز نگاهش کرد.

-اون زن از برگ گل پاک تر بود. گلناز خوشگل بود، خیلی هم خوشگل بود… شاید باورت نشه اما گلناز زیباییش رو برای دختر و نوه اش به ارث گذاشته…

 

 

شهریار مبهوت تر گفت: اینکه ماهرخ عین گلرخه رو دیدم و می دونم ولی گلناز…!

 

 

-گلناز عمرش به دنیا نبود و زود رفت اما حاج عزیز وقتی عاشقش شد، از همون برزخ هم نجاتش داد…!

 

شهریار کنجکاو شد: چه اتفاقی افتاده بود…؟!

 

ماه منیر لبخند زد: گلناز هم بهش تجاوز شده بود که مجبور شد با اون مرد متجاوز ازدواج کنه…!

 

 

شهریار وا رفت.

اصلا نمی توانست برای خودش هضم کند که این اتفاق چطور می توانست باز هم در حق دخترش تکرار شود.

 

 

-حاج عزیز خودش شاهد بدبختی گلناز بوده و بعد گلرخ رو هم…؟!

 

 

ماه منیر ناراحت سری تکان داد: اره عزیزم نمی خواست ولی مجبور شد چون مهراد تهدیدش کرده بود…!

 

 

_مهراد با چی تهدیدش کرده بود؟!

 

-با شهین تهدیدش کرد و گفت آبروش رو میبره…!

 

 

شهریار ابرو در هم کشید.

گذشته گره کور زیادی داشت و با این حرف ها حاج عزیز باز هم نمی توانست خودش را تبرئه کند، چرا که بخش اعظم این مشکلات به دست خودش درست شده بود اما خب می توانست درک کند عشق که به میان می آید، ادم را جور عحیبی به انجام هرکاری وا میدارد.

چون خودش هم عاشق ماهرخ بود…!!!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان هوکاره pdf کامل از مهسا عادلی
دانلود رمان هوکاره pdf کامل از مهسا عادلی

    دانلود رمان هوکاره pdf کامل از مهسا عادلی خلاصه رمان: داستان درباره دو برادریست که به جبر روزگار، روزهایشان را جدا و به دور از هم سپری می‌کنند؛ آروکو در ایران و دیاکو در دبی! آروکو که عشق و علاقه او را به سمت هنر و عکاسی و تئاتر کشانده است، با دختری به نام الآی آشنا می‌شود؛

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آسمانی به سرم نیست به صورت pdf کامل از نسیم شبانگاه

    خلاصه رمان:   دقیقه های طولانی می گذشت؛ از زمانی که زنگ را زده بودم. از تو خبری نبود. و من کم کم داشتم فکر می کردم که منصرف شده ای و با این جا خالی دادن، داری پیشنهاد عجیب و غریبت را پس می گیری. کم کم داشتم به برگشتن فکر می کردم. تصمیم گرفتم بار دیگر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی

        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم دراحساسات وگذشته ی اوسبب ساز اتفاقاتی میشه و….    

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان هایکا به صورت pdf کامل از الناز بوذرجمهری

  خلاصه رمان:   -گفته بودم بهت حاجی! گفته بودم پسرت بیماری لاعلاج داره نکن دختررو عقدش نکن.. خوب شد؟ پسرت رفت سینه قبرستون و دختر مردم شد بیوه! حاجی که تا آن لحظه سکوت کرده با حرف سبحان از جایش بلند شد و رو به روی پسرکش ایستاد.. -خودم کم درد دارم که با این حرفات مرهم میزاری روش؟

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مانلی
دانلود رمان مانلی به صورت pdf کامل از فاطمه غمگین

    خلاصه رمان مانلی :   من مانلیم…..هجده سالمِ و از اونجایی که عاشق دنیای رنگ‌ها هستم، رشته هنر رو انتخاب کردم و در حال حاضر   سال آخر هنرستان رو پشت سَر می‌ذارم. به نظرم خیلی هیجان انگیزِ  که عاشق نقاشی و طراحی باشی و تو رشته مورد علاقه‌ات تحصیل کنی و از بازی با رنگ‌ها لذت ببری. در کنار

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شکسته تر از انار pdf از راضیه عباسی

  خلاصه رمان:         خدا گل های انار را آفرید. دست نوازشی بر سرشان کشید و گفت: سوار بال فرشته ها بشوید. آنهایی که دور ترند مقصدشان بهشت است و این ها که نزدیکتر مقصدشان زمین. فرشته ها بال هایشان را باز کرده و منتظر بودند. گل انار سر به هوا بود. خوب گوش نکرد و رفت

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
10 ماه قبل

بلاخره هویت گلرخ معلوم شد

دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x