رمان ماهرخ پارت 107

4.3
(6)

 

 

 

 

مهوش به دفاع از خود گفت: هرچی باشم، اینقدر ذلیل نمیشم که خودم پیش قدم بشم…!

 

 

ماهرخ ابرویی بالا انداخت: به ذلیل بودن نیست، اون حسی رو که باید تجربه کنی رو هنوز پیدا نکردی… به وقتش خودت به حرف ما میرسی…!

 

 

ترانه شربتش را خورد و گفت: ای خدا اصلا یهویی دلم بهزاد رو خواست…!

 

ماهرخ چینی به دماغش داد: بسه دیگه تو هم حالم بد شد…!

 

ترانه پشت چشمی نازک کرد و بعد با اشاره ای به ماه منیر که نزدیکشان می شد، گفت: اصلا شما دوتا خفه شید من از ماه منیر جون بپرسم…!

 

ماه منیر با لبخند کنارشان نشست…

-چی شده ترانه جان…؟!

 

ترانه لبخندی زد: هیچی من میگم دلم برای بهزاد تنگ شده اینا مسخرم می کنن…!

 

-اینکه بد نیست…!

 

مهوش زودتر گفت: آخه فقط دلتنگی که نیست، این دختر افکار شوم و مثبت هجده داره…!

 

ماه منیر خندید: خب این خاصیت دوست داشتن یا حتی عشقه…! وقتی یه آدم برات مهم بشه بیشتر از اون چیزی که هست دلت می خوادش… اصلا دوست داری همیشه پیشش باشی…!

 

ترانه چشم درشت کرد: شما هم این حس رو داشتین…؟!

 

ترانه چشم غره ای به ماهرخ رفت: چقدر خنگی ماهرخ، پس از کجا دو تا بچه زاییدن…؟!

 

-خب قدیما اول ازدواج میکردن بعد عاشق می شدن…!

 

ماه منیر حرفش را تایید کرد.

– هر دوتون درست میگین ولی خب قدیما همه چیزش فرق داشت، حجب و حیای دختراش بیشتر بود که حتی وقتی پریود می شدن کسی نباید می فهمید.

 

مهوش خندید.

-الان هم تنها کسی که نمی فهمه خواجه حافظ شیرازیه…!

 

ماه منیر رو با مهوش گفت: دوره زمونه عوض شده، ادما هم عوض شدن… مخصوصا که بچه های حالا با هیچ کس رودروایسی ندارن…! حرفشون رو رک می زنن، خواسته هاشون رو بدون هیچ مقدمه ای به زبون میارن…!

 

 

 

 

 

ماهرخ خودش را جلو کشید: خب ماه منیر وقتی می تونی حرفت و خواستت رو محکم بگی برای چی باید خجالت بکشی…؟!

 

 

زن نگاهش کرد.

گلرخ هم این گونه بود سرکش و محکم…!

 

 

-چون اون موقع جامعه اینقدر زن سالاری وفرزند سالاری نبود، زمان ما مردهامون برای همه ما تصمیم می گرفتن… ما هم به خاطر همون حرمتی که از بچگی توی گوشمون کرده بودن، با چشم بسته قبول می کردیم…!

 

 

ترانه نگاهی به دو دختر کرد و گفت: خوبه اون زمونا به دنیا نیومده بودیما وگرنه همش درگیری داشتیم…!

 

 

ماه منیر رو به ترانه گفت: خب همیشه هم قرار هم نبود همه مثل هم باشن بعضی وقتا هم یه سری دخترا انتخابای خودشون رو داشتن که خب پای حرفشون هم میموندن…!

 

 

ماه منیر نگاه دیگری به دخترها کرد و ادامه داد: به نظر من ادما یه بار به دنیا میان و یه بار هم از دنیا میرن، پس بهتره توی این مدت کوتاه اون جور که دوست دارن زندگی کنن…! انتخاب دست خودمونه پس چه بهتر که پشت این انتخاب فکر هم باشه…!

 

 

ماهرخ چشم باریک کرد.

شک نداشت که پشت حرف ماه منیر یک چیزی هست…

ترانه خواست حرف بزند و باز لودگی کند که ماهرخ زودتر گفت: ماه منیر چرا حس می کنم یه منظوری داری…؟!

 

 

دو دختر ساکت شدند و نگاهشان کنجکاو بین ماه منیر و ماهرخ در رفت و آمد بود.

 

ماه منیر خندید و مادرانه گفت: درست حدس زدی دخترم…!

 

-میشه بیشتر توضیح بدین…!

 

ماه منیر خیره نگاهش کرد و با مکث گفت: زندگی حساب کتاب داره دخترا، خودتون رو مفت و مجانی در اختیار هیچ مردی قرار ندین… مردا همیشه دنبال دست نیافتنی ها هستن…!

 

-یعنی چی ماه منیر…!

 

ماه منیر رک گفت: رابطه ات رو با شهریار رسمی کن، نزار بیشتر از این ازت سواستفاده بشه…!

 

 

 

 

 

ماهرخ اخم کرد و خیره ماه منیر شد.

ترانه و مهوش هم نگاهی بهم رد و بدل کردند و سپس به زن خیره شدند.

 

ترانه کنجکاو گفت:  منظورتون چیه ماه منیر جون…؟!

 

ماه منیر نگاه از ماهرخ گرفت و به ترانه داد: نمی خوام منظورم رو بد برداشت کنین اما مردها عاشق زن هایی میشن که دور از دسترسشون باشه… جوری رفتار کنین که ارج و منزلتتون رو در مقابل مرد بالا ببرین…!

 

 

 

ماهرخ هیچ از این بحث خوشش نیامد.

-می دونم منظورت چیه ماه منیر اما بزار خودم براش تصمیم بگیرم…!

 

 

زن جدی شد:  بهت اجازه نمیدم این رابطه نصفه و نیمه رو ادامه بدی…!  اگر واقعا شهریار و می خوای باید بیاد خواستگاریت و برات جشن عروسی بگیره نه اینکه همینطور فقط به محرمیت محضری بسنده کردین…!

 

 

-من حرف هام و با شهریار زدم ماه منیر…

 

ماه منیر به میان حرفش آمد:  تا اخر این هفته محرمیتتون تموم میشه…!

 

 

چیزی در دل دخترک تکان بدی خورد.

شهریار برایش خیلی مهم بود و به هیچ عنوان حاضر به رها کردنش نبود.

حداقل از این به بعد نمی خواست زندگی اش بدون شهریار باشد…!

 

 

کلافه چشم بست:  ماه منیر بزار بعدا راجع بهش حرف می زنیم…!

 

 

ماه منیر با جدیت گفت:  نه دوستات که غریبه نیستن،  می خوام جلوی اونا بگم…!

 

ترانه خودش را جلو کشید: ماه منیر جون من طرف شما هستم،  فقط بگین چیکار باید بکنیم…؟!

 

 

ماه منیر برای ترانه هم اخم کرد:  اون چیزی رو که ماهرخ باید انجام بده رو تو هم باید انجام بدی دخترجون..!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
InShot ۲۰۲۳۰۶۱۵ ۲۲۲۸۱۵۶۲۸

دانلود رمان بغض ترانه ام مشو pdf از هانیه وطن خواه 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       ترانه دختری از خانواده ای اصیل و پولدار که از بچگی نامزد پسرعمویش، حسام است. بعد از مرگ پدر و مادر ترانه، پدربزرگش سرپرستیش را بر عهده دارد. ترانه علاقه ای به حسام ندارد و در یک مهمانی با سامیار آشنا میشود. سامیاری که…
InShot ۲۰۲۳۰۷۰۶ ۲۳۳۰۲۳۹۵۴

دانلود رمان حس مات pdf از دل آرا دشت بهشت 3 (1)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       داستان درباره سه خواهره که در کودکی مادرشون رو از دست دادن.پسر دوست پدرشان هم بعد از مرگ پدر و مادرش با اونها زندگی میکنه ابتدا یلدا یکی از دختر ها عاشق فرزین میشه و داستان به رسوایی میرسه اما فرزین راضی به ازدواج…
IMG 20230127 013504 2292

دانلود رمان سعادت آباد 3 (1)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان :         درباره دختری به اسم سوزانه که عاشق پسر عموش رستان میشه و باهاش رابطه برقرار میکنه و ازش حامله میشه. این حس کاملا دو طرفه بوده ولی مشکلاتی اتفاق میوفته که باعث جدایی این ها میشه و رستان سوزان رو ترک…
IMG 20230123 235601 807

دانلود رمان به نام زن 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :       به نام زن داستان زندگی مادر جوانی به نام ماهور است که در پی درآمد بیشتر برای گذران زندگی خود و دختر بیست ساله‌اش در یک هتل در مشهد به عنوان نیروی خدمات استخدام می شود. شروع ماجرای احساسی ماهور همزمان با…
400149600406 1552892

رمان خلافکار دیوانه من 5 (1)

بدون دیدگاه
  دانلود رمان خلافکار دیوانه من خلاصه : دختری که پرستار یه دیوونه میشه دیوونه ای که خلافکاره و طی اتفاقاتی دختر قصه میفهمه که مامان پسر بهش روانگردان میده و دختر قصه میخواد نجاتش بده ولی…… پـایـان خوش  
رمان افگار

دانلود رمان افگار جلد یک به صورت pdf کامل از ف -میری 4.3 (6)

2 دیدگاه
  خلاصه: عاشق بودند؛ هردویشان….! جانایی که آبان را همچون بت می٬پرستید و آبانی که جانا …حکم جانش را داشت… عشقی نفرین شده که در شب عروسی شان جانا را روانه زندان و آبان را روانه بیمارستان کرد… افگار داستان دختری زخم خورده که تازه از زندان آزاد شده به…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
سارا
سارا
8 ماه قبل

😀

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x