رمان ماهرخ پارت 132

4.1
(150)

 

 

 

 

 

بهزاد نگاه پر تعمقی به کاوه کرد…

-هیچ می دونی چقدر از کارات غیر قانونی هستن…؟!

 

کاوه عینکش را بالاتر زد.

-می دونم اما خب ماهرخ رو نتونستم منصرف کنم…!

 

بهزاد کلافه دست توی موهایش برد…

-مشکل منم دقیقا همینه که ماهرخ رو نمیشه بی خیال کرد…!

 

 

-خب بگذریم بهزاد خان… من توی گوشی ماهرخ یه ردیاب گذاشتم و تا حدودی آدرس تقریبی رو هم پیدا کردم و از اونجایی که از شهیاد هم پرس و جو کردم تقریبا می دونم کجاست…!!!

 

 

بهزاد متعجب نگاهش کرد…

-اون فلش و اطلاعات هم کار تو بود…؟!

 

-اگه نمی گید غیرقانونی بوده بله کار منه…!!! یه نفر و که این روزها با مهراد در ارتباط بوده رو زیر نظر داشتم و آدرسش و اطلاعاتش رو هم بهتون میدم تا خودتون پیگیری کنین…!

 

 

ابروهای بهزاد جایی میان موهایش چسبیده و خودش هم از این همه حجم اطلاعات نمی دانست چه واکنشی نشان دهد…!

 

کاوه بی توجه به عکس العمل بهزاد چیزی توی لب تابش تایپ کرد و گفت…

-تموم اطلاعاتی رو که لارم بود توی فلش ریختم ولی…

 

-ولی چی…؟!

 

-شما پلیسین آقا بهزاد دستتون هم توی بعضی دستیابی اطلاعات بازه…

 

بهزاد کنجکاو شد…

-خب…؟!

 

کاوه نفسی گرفت…

-من اطلاعات اون مرد رو هک کردم و فهمیدم یکی هست که خیلی دم کلفته اما بدترین چیزی که بهش رسیدم یه قرارداد بود…

 

 

-چه قراردادی…؟!

 

کاوه بغض کرد و نگران گفت: می خوان ماهرخ رو معامله کنن… خودتون دیگه تا تهش متوجه منظورم میشین…! وقتمون خیلی کمه…!!!

 

#پست۵۸۴

 

 

رنگ از رخ بهزاد پرید…

-چی داری میگی پسر…؟!

 

 

کاوه به سختی آب دهانش را بلعید…

-تموم اون چیزی رو که دیدم و ازش مدرک دارم…

 

عرق از تیره کمر بهزاد شره مرد…

-یا فاطمه الزهرا…!!!

 

-من مانع ماهرخ شدم ولی اگه هم نمی رفت اون روانی شهیاد رو آزاد نمی کرد اما من از چیز دیگه ای هم می ترسم…!

 

 

بهزاد داشت دیوانه می شد…

-چرا نسیه حرف میزنی…؟!

 

 

کاوه نگران گفت: گفتن این حرف ها آسون نیست مخصوصا وقتی یاد اون مردی که بیرونه میفتم، دوست ندارم هیچ وقت جای اون باشم…

 

-حرف اصلیت و بزن پسر…!

 

-نگرانی من از معامله نیست جون می دونم ماهرخ حاضره بمیره ولی تن به همچین ذلتی نده… حتی اگه از جون بچه تو شکمش هم بگذرم… ممکنه توی این راه خودش و بکشه یا اینکه کشته بشه…!!!

 

 

بهزاد هم می دانست که در هر صورت جان ماهرخ در خطر بود…

بهزاد در حالی که بلند می شد، گفت: ازت ممنونم، حرف دیگه ای هست…؟!

 

 

-نیست فقط جون ماهرخ رو نجات بدین… منم هرکاری لازم باشه انجام میدم… اگه چیزی جدیدی هم پیدا کردم سریع بهتون اطلاع میدم…

 

 

بهزاد برای لبخند زد و دستش را به گرمی فشرد…

از کاوه خوشش آمده بود… برادر ترانه مانند خودش زیادی با معرفت بود…

– ممنون لطف بزرگی کردی… دعا کن…!!!

 

 

بهزاذ تلخ خندید…

-مواظب باشین جلو آبجیم و مهوش نگین… حالشون بد میشه…

 

-حتما…!

 

و هنگامی که بهزاد خواست در را باز کند، کاوه گفت: ترانه از شما برام گفته… اگه واقعا دوسش دارین…

 

بهزاد با جدیت خاص خودش حرفش را قطع کرد: نفسم بند نفس ترانت اس… بدجور خاطرش و می خوام… صدبار خواستم رابطمون و رسمی کنم نذاشت اما بعد از این قضیه مطمئن باش کوتاه نمیام…!!!

 

#پست۵۸۵

 

 

 

شهریار غم زده خیره عکسی بود که در شمال گرفته بودند…

همان روزی که قول جشن عروسی بزرگی بهش داده بود اما برایش نگرفت…

 

 

بغضش را فرو می دهد.

لبخندش در عکس خود زندگی بود و حس خوبی را بهش منتقل می کرد.

بد کرده بود…

با حرف هایش دل کوچک و غم دارش را آزرد….!

 

– ماهرخم ببخش…!

 

برق چشمان عسلی اش دوست داشتنی بودند…

اینجا خوشحال بود و دائم می خندید…

برای هرچیزی ذوق می کرد و حاج آقا از زبانش نمی افتاد…

 

 

دلش تنگ چشمان عسلی بود که با حرف های آزار دهنده از خود رانده بود…

قرار بود برایش عروسی بگیرد…

قرار بود در مقابل مهراد ازش مراقبت کند اما حرف هایی زد که بدتر دلبرکش را سمت او هل داد…

 

 

دستی به صورتش کشید. داشت دیوانه می شد.

هیچ راه ارتباطی با او نداشت جز خدا…!

 

 

وضو گرفت و سجاده اش را پهن کرد.

ناخودآگاه نگاهش به روی تخت رفت…

جای خالی ماهرخ بهش دهن کجی می کرد… همیشه روی ان تخت دلبرانه دراز می کشید و نماز خواندنش را تماشا می کرد و آخرش هم آنقدر ناز و غمزه می ریخت که مرد را دیوانه خودش می کرد…!

 

 

قامت بست و به پا ایستاد…

با هر زمزمه و رکوع و سجود اشک ریخت و خدا را از صمیم قلب صدا زد…

سلامتی زن و بچه اش را با سکوت فریاد می زد…

 

 

تسبیح را برداشت و دستانش را سمت بالا گرفت…

-خدایا غلط کردم، فقط زن و بچم سالم باشن… خدایا نفهمیدم و دلش رو شکستم…!

 

 

شانه های مردانه اش می لرزید و از خدا کمک می خواست…!

تصویر ماهرخ یک دم از جلوی چشمش کنار نمی رفت…

-غلط کردم خدا… ماهرخم و می خوام… خدایا دلم داره میاد تو دهنم، زنم و می خوام… آخ خدا… کاش لال می شدم….!!! خدا چیکار کنم؟ چاره ای جز خودت ندارم… کمکم کن… دستم و بکیر…. بهم برش گردون….

 

 

سرش را میان دستانش گرفت و این بار بی مهابا گریست و ماهرخ و بچش را صحیح و سلامت از خدا خواست…!

 

#پست۵۸۶

 

 

ماهرخ

 

تمام تنم مانند بید می لرزید اما داشتم میمردم تا حفظ ظاهر کنم که مهراد متوجه ترسم نشود…

 

لبخند ترسناک و مرموزش، تیره کمرم را می لرزاند.

هیج کس به مانند من این کفتار خوش خط و خال را نمی شناخت…!!!

 

 

نگاه پر از منظورش روی تنم می چرخد و دوست دارم در این لحظه بمیرم…!

 

-فک نمی کردم با پای خودت بیای اینجا…؟!

 

پوزخند زدم…

-فقط به خاطر شهیاد اومدم…!

 

خنده اش روی اعصابم بود.

-وای چه فداکار…! نمی دونستم پسر شوهرت اینقدر برات ارزش داره…!

 

 

-ارزشمند بودنش به تو ربطی نداره اما ذات کثیفت و می شناختم…!

 

اخم مصنوعی کرد…

-زشته یه دختر با پدرش اینجور حرف بزنه…!

 

 

می خواهم روی این کلمه مقدس و چهره منفورش بالا بیاورم…

-توی کثافت و چه به پدر بودن عوضی…! ادم تو رو که می بینه حالش بهم می خوره…!

 

 

صورتش در یک لحظه چنان سرخ شد که در جا ترسیدم…

 

دستش مشت شده و سمتم قدم برداشت…

-ولی در هر صورت من پدرتم…! خون منه که توی رگات جریان داره…!!!

 

 

حق با او بود.

من زاده همین کثافت بودم…

-منم یکی عین توام اما…

 

گردن کج کرد…

-اما چی… دختر قشنگم…؟!

 

مکثش مانند شمشیری زهراگین بود که توی قلبم نشست و چه بد که هنوز نفس می کشم…

ای کاش بمیرم…

بمیرم…

 

-اما سعی می کنم آدم باشم…!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 150

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
InShot ۲۰۲۳۰۲۱۱ ۱۹۵۵۲۰۶۸۰

دانلود رمان بن بست 17 pdf از پگاه 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :     رمانی از جنس یک خونه در قدیمی‌ترین و سنتی‌ترین و تاریخی‌ترین محله‌های تهران، خونه‌ای با اعضای یک رنگ و با صفا که می‌تونستی لبخند را رو لب باغبون آن‌ها تا عروس‌شان ببینی، خونه‌ای که چندین کارگردان و تهیه‌کننده خواستار فیلم ساختن در اون هستن،…
InShot ۲۰۲۳۰۶۱۰ ۲۰۴۷۵۲۱۰۲

دانلود رمان ملت عشق pdf از الیف شافاک 4 (1)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان: عشق نوعی میلاد است. اگر «پس از عشق» همان انسانی باشیم که «پیش از عشق» بودیم، به این معناست که به قدر کافی دوست نداشته‌ایم. اگر کسی را دوست داشته باشی، با معناترین کاری که می‌توانی به خاطر او انجام بدهی، تغییر کردن است! باید چندان تغییر…
Screenshot ۲۰۲۲۰۴۲۴ ۲۱۲۷۴۷

دانلود رمان این من بی تو 3.5 (2)

12 دیدگاه
    خلاصه رمان :     ترمه و مهراب (پسر کوچک حاج فیضی) پنهانی باهم قرار ازدواج گذاشته اند و در تب و تاب عشق هم میسوزند، ناگهان مهراب بدون هیچ توضیحی ترمه را رها کرده و بی خبر میرود! حالا بعد از دوسال که حاج فیضیِ معروف، ترمه…
InShot ۲۰۲۳۰۶۰۳ ۱۷۳۲۵۴۰۸۹

دانلود رمان عقاب بی پر pdf از دریا دلنواز 0 (0)

2 دیدگاه
  خلاصه رمان:           عقاب داستان دختری به نام دلوینه که با مادر و برادر جوونش زندگی میکنه و با اخراج شدن از شرکتِ بیمه داییش ، با یک کارخانه لاستیک سازی آشنا میشه و تمام تلاشش رو میکنه که برای هندل کردنِ اوضاع سخت زندگیش…
InShot ۲۰۲۳۰۲۰۹ ۱۸۳۶۳۴۶۰۶

دانلود رمان ماهلین pdf از رؤیا احمدیان 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :   دختری معصوم و تنها در مقابل مردی عیاش… ماهلین(هاله‌ماه، خرمن‌ماه)…   ★فصل اول: ســـرنــوشــتـــ★   پلک‌های پف کرده و درد ناکش را به سختی گشود و اتاق بزرگ را از نظر گذراند‌. اتاق بزرگی که تنها یک میز آرایش قهوه‌ای روشن و یک تخت…
InShot ۲۰۲۳۰۴۲۲ ۱۸۱۰۳۸۳۶۶

دانلود رمان سکوت سایه ها pdf از بهاره شریفی 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :       رمان حاضر در دو زمان حال و گذشته داستان زندگی و سرگذشت و سرنوشت دختری آرام، مهربان و ترسو به نام عارفه و پسری مغرور و یکدنده به نام علی را روایت می کند. داستان با گروهی از دانشجویان که مجمعی سیاسی- اجتماعی…
IMG 20230128 233813 8572 scaled

دانلود رمان شکارچیان مخفی جلد اول 5 (1)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :       متفاوت بودن سخته. این که متفاوت باشی و مجبور شی خودتو همرنگ جماعت نشون بدی سخت تره. مایک پسریه که با همه اطرافیانش فرق داره…انسان نیست….بلکه گرگینه اس. همین موضوع باعث میشه تنها تر از سایر انسان ها باشه ولی یه مشکل…
دانلود رمان هوکاره pdf کامل از مهسا عادلی

دانلود رمان هوکاره pdf کامل از مهسا عادلی 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    دانلود رمان هوکاره pdf کامل از مهسا عادلی خلاصه رمان: داستان درباره دو برادریست که به جبر روزگار، روزهایشان را جدا و به دور از هم سپری می‌کنند؛ آروکو در ایران و دیاکو در دبی! آروکو که عشق و علاقه او را به سمت هنر و عکاسی و…
IMG 20230129 004339 7932

دانلود رمان نت های هوس از مسیحه زادخو 4 (1)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :   ارکین ( آزاد) یه پدیده ناشناخته است که صدای معرکه و مخملی داره. ویه گیتاریست ماهر، که میتونه دل هر شنونده ای و ببره.! روزی به همراه دوستش ایرج به مهمونی تولدی دعوت میشه. که میزبانش دو دختر پولدار و مغرور هستن.‌! ارکین در…
InShot ۲۰۲۳۰۲۰۹ ۱۸۳۹۴۴۲۹۸

دانلود رمان لانتور pdf از گیتا سبحانی 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :       دنیا دختره تخسی که وقتی بچه بود بیش فعالی شدید داشت یه جوری که راهی آسایشگاه روانی شد و اونجا متوجه شدن این دختر یه دختر معمولی نیست و ضریب هوشی بالایی داره.. تو سن ۱۹ سالگی صلاحیت تدریس تو دانشگاه رو میگیره…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نازی برزگر
نازی برزگر
5 ماه قبل

سلام عزیزم میشهبه قادر خان بگی بیاد جواب منم بده ممنون زیر رمان دل کش

کیوی خانم 🥝
کیوی خانم 🥝
5 ماه قبل

این که رمانش اومده . شمام که ماشالله هفته ای یه بار پارت میدید ، کاش حداقل یکم طولانی تر بزارید

کیوی خانم 🥝
کیوی خانم 🥝
5 ماه قبل

لعنتیییییی کو تا یه هفته دیگههههههه😑😑😑😑😑😭😭😭😭😭

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x