رمان ماهرخ پارت 142

4.3
(95)

 

 

 

 

 

ماهرخ

 

قلبم محکم می زد و حس خوشی به قلبم سرازیر شده بود.

بوسه اش بعد از این همه وقت جور عجیبی وجودم را گرم کرد…

انگار از یک بلندی افتاده بودم..

نفسم تند شده بود…

یاد و خاطرات روزهای بودنمان مانند فیلمی از جلوی چشمانم می گذشت و چقدر قلبم ان روزها را می خواست…

 

 

-تو فکری خواهری…؟!

 

نگاه دودو زنم را به مهوش دوختم که با دلهره کنارم نشست و دستم را گرفت…

 

-مهوش…؟!

 

-چی شده…؟!

 

اشک در چشمانم جمع شد…

-شهریار من و بوسید…!!!

 

 

ابروهایش بالا رفت و بعد لبخندی روی لبش شکل گرفت…

-خب اینکه چیز بدی نیست؟  مگه بار اولته…؟!

 

 

چشمانم کدر شدند…

-اما من نمی خواستم…!

 

اخم کرد.

-تو می تونی نخوای اما شهریار این حق رو داره…!

 

بغض کردم…

-ولی می خوام ازش جداشم…!!!

 

 

عکس العملی نشان نداد…

مکث کرد..

-بهت حق می دادم این مدت حالت خیلی بد بود اما… دنیا به آخر نرسیده و زندگی ادامه داره… حال بدت رو درک می کنم اما بی تابی شهریار رو هم می تونم با تمام وجودم حس کنم که چقدر بهت نیاز داره…!!!

 

-اما این زندگی به بن بست خورده…!!!

 

سرم را روی شانه اش گذاشت و موهایم را ناز کرد…

-برای تو به آخر رسیده اما شهریار اینجور فکر نمی کنه حتی بعد از سه ماه برگشته و میدون رو خالی نکرده که می خواد زنش رو به زندگی برگردونه…!!!

 

#پست۶۲۱

 

 

 

چشم می بندم و کلافه نفسم را بیرون می دهم.

انگار کسی حرفم را نمی فهمید یا من نمی توانستم ان ها را درک کنم…؟!

 

-مهوش متوجه ای چی میگم…؟!  میگم من نمی تونم بعد از این اتفاقات خوش و خرم برگردم سر زندگی که از همون اولش هم به اجبار بود…!!!

 

 

مهوش عمیق و جدی نگاهم کرد…

-ماهرخ شما خاطرات خوب هم زیاد داشتین…؟!  اون چیزی که تا قبل از اون اتفاق من شاهدش بودم رابطه قشنگی بینتون وجود داشت که نه تنها لبات بلکه چشمات هم می خندید…!!!

 

 

تلخ می خندم…

-خوبه میگی قبل از اون… من توی این زندگی شکستم مهوش… دیگه جون جنگیدن ندارم…!!!

 

 

فشاری به دستم داد…

-درکت می کنم روزهای سختی رو پشت سر گذاشتی اما شهریار و محبت هاش رو فراموش نکن… به یاد بیار اون موقعی که افتادی دنبال مهراد و دست تو لونه زنبور کردی… هرکس دیگه ای جای شهریار بود،  سد راهت می شد اما اون حمایتت کرد… بی چشم و رو نباش ماهرخ…!!!

 

 

-نیستم،  تموم اینا رو هم می دونم اما نمی تونم مهوش بفهم…!!!

 

 

اخم کرد…

-هیچ کس به اندازه من و ترانه شاهد روزهای تلخ و مصیبت بارت نبوده اما به همون اندازه هم می تونیم عشقی که شهریار بهت داره،  زندگی و روزهای سیاه گذشتت رو رنگی کرده…!!!  اختیار زندگیت پای خودته اما کاری نکن پل های پشت سرت رو هم خراب کنی ماهرخ… من که کنارتم دارم می بینم شهریار برای داشتنت چقدر داره تلاش می کنه،  پس کور نباش…!!!

 

 

حق بود…

تمام حرف هایش را هم خودم می دانستم و بارها مرور کردم اما تصمیم گیری سخت بود…

روزهای بدی را گذرانده بودم اما به سرعت هم نمی توانستم تصمیم بگیرم…!!!

 

مهوش نگاه جدی دیگری بهم کرد و از کنارم بلند شد…

حرف هایش را رک و پوست کنده زده بود…

 

#پست۶۲۲

 

 

ار سر و صدای ترانه بیدار شدم…

سرم درد می کرد، این روزها دوز قرص ها آنقدر بالا رفته بود که برای آنکه کمتر فکر کنم، حتی بیشتر مصرف می کردم که از ان طرف هم بیشتر بخوابم…

 

 

-چیه این قیافت توی همه…؟! پاش و که خبر خوش دارم برات…!!!

 

خمیازه ای کشیدم و چشم غره ای بهش رفتم…

-وحشی نشو ترانه… مثلا مریضم حالم خوب نیست… مراعات کن…!!!

 

 

ترانه ابرو در هم کشید و دست به کمر شد…

-والا از منم سالم تری… شاید بتونی سر اون شهریار بدبخت و رامبد رو کلاه بزاری اما من و نمی تونی جانم… پاشو کمتر چسی بیا…!!!

 

 

چشم در حدقه چرخاندم…

-کاش خفه بشی ترانه…؟!

 

 

قری به گردنش داد…

-دیگه خوردن و خوابیدن بسه… خودت و به موش مردگی زدی و شهریار و جون به لب رسوندی هم بسه که باید خودت و آماده کنی که قراره عروس بشم…!!!

 

 

جا خوردم…

-چی داری میگی…؟!

 

-گفتم دیگه می خوام عروس شم…!!!

 

-خواب دیدی دوباره…؟!

 

-خواب ندیدم اما پیش بهزاد خوابیدم و آقامون گفته برگردیم تهرون که قراره بیاد خواستگاری…!!!

 

 

نم نمک داشت می رفت لبم به خنده باز شود که جلوی خودم را گرفتم…

-خواب دیدی خیر باشه… بهزاد همچین غلطی نمی کنه…!!!

 

سمتم براق شد…

-ببین اگه خودت و طرف فامیل عروس بگیری باهات کاری ندارم اما اگه بخوای خدایی نکرده طرف دوماد باشی، خشتکت و رو سرت می کشم… می دونی که شوخی ندارم…؟!

 

 

جلو رفتم و با سلیطه بازی جواب دادم…

-من خواهر دومادم، ببینم چه غلطی می خوای بکنی…؟!

 

#پست۶۲۳

 

 

 

-قراره مهگل بیاد دیدنت…!!!

 

سر بلند کردم…

-چی داری میگی ماه منیر…؟!

 

-همین که شنیدی… دختره نزدبک یه هفته اس اومده و می خواد بیاد پیشت…!!!

 

-اما اونا مگه سه ماه پیش…

 

ماه منیر وسط حرفم پرید…

-نه عزیزم… یه مشکلی برای مادرش پیش اومد، نتونست که بیاد…!!!

 

 

نمی دانم چرا لحظه ای درون قلبم نور امیدی می تابد…

میان این بی کسی که دست و پا می زدم یک هم خون، یک نسبت شاید می توانست مرهم دل داغدارم باشد…!!!

 

لبخندم دست خودم نیست و همانطور که اشک هایم…

-کجاست ماه منیر…؟ کی میاد…؟!

 

-توی راهه تا یکی دو ساعت دیگه میرسن…!!!

 

 

به پهنای صورت می خندم و چشم می بندم…

انگار می توانستم نفس بکشم…

سه ماه بود که با او هم حرف نزده اما عجیب دلتنگ بودم برایش…

 

 

****

 

با تمام وجود به آغوشش می کشم و عطر تنش را می بلعم…

او از من و خواهرم بود…

من اگر گلرخ را نداشتم به جایش مهگل بود…

همین هم برای آرام شدن فلبم کافی بود…

 

 

از خود جدایش کردم و خیره صورت مثل ماهش شدم…

فرق کرده بود…

 

-دلم برات تنگ شده بود خواهری…!!!

 

#پست۶۲۴

 

 

 

میان اشک هایش خندید…

-ماهرخ داشتم از دوریت دق می کردم…

 

 

دوباره در آغوشش می کشم و اشک های من می ریزند…

-منم…!!

 

 

دستان ظربفش را دور تنم محکم تر کرد…

-دیگه برنمی گردم… اومدم که بمونم…!!!

 

 

جا می خورم و از خودم دورش می کنم…

-شوخی می کنی…؟!

 

 

-کاملا جدی ام…!!!  اگه رفتم به خاطر مهراد و تو بود اما حالا که اون عوضی نیست حتی دیگه حاضر نیستم ازت جدا شم…!!!

 

-پس مادرت چی…؟!

 

-مامانم و این همه سال نداشتم و زندگی کردم اما تویی که روی زندگیت قمار کردی و بخ خاطر من زن مردی شدی که هیچ علاقه ای بهش نداشتی رو نمی تونم رها کنم…!

 

 

اشکم چکید…

– من فقط کاری رو کردم که دیدم درسته…!!!

 

مصمم گفت:  حالا نوبته منه که تنهات نزارم…!!!

 

-تو همچین وظیفه ای نداری مهگل…!!!

 

 

اخم کرد…

-مگه همیشه باید هرچی بزرگترا گفتن،  کوچیکترا گوش بدن؟!  حالا یه بارم ما کوچیکترا یه چی بگیم و شما بزرگترا گوش بدین…!!!

 

 

صورتش را قاب دستانم می کنم…

معرفت داشت…

-اما زندگیت…! مدرسه و درست…؟!

 

صورتش رنگ غم کرفت…

-این یکسالی که رفته بودم،  جسمم اونجا بود اما روحم پیش تو…!!! درس و مشق اینجا هم هست اما وقتی تو نیستی همه چیز یه جوریه…!!!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 95

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.5 (4)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.3 (6)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 3.6 (5)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x