هوای این روزهای من مانند طوفانی بود که امده و همه جا را ویران کرده و حال ویرانه هایش برجای مانده تا دوباره آباد شود…
حضور مهگل شاید بهترین چیزی بود که حتی فکرش را هم نمی کردم…
بزرگ شده بود و حرف هایش تماما با جان و دل پذیرا بودم…
همین حضورش در کنارم یا حتی تنها نگذاشتنم این دلیلی بود برای حال خوبی که احساس مهم بودن می کردم…
نگاه سنگین رامبد را حس می کنم که با لبخندش به لبخند من خیره است…
-خوشحالم که خوشحالی…؟!
به جمله اش می خندم…
-تو بهش گفتی بیاد…؟!
رامبد عمیق نگاهم کرد.
این نوع نگاه یعنی اینکه می خواست یک واقعیت مهم را برایم بازگو کند…
-اولش شهریار نذاشته بود از حالت با خبر بشه اما بعدش که دید این پنهان کاری خیلی داره طولانی میشه مجبور شد بهش بگه…!!!
دلم برای شهریار می لرزد اما دیگر اشتیاقی برای با او بودن ندارم…!!!
-اومدنش هم خواسته شهریار بود یا خودش…؟!
-به نظرت شهریار همچین کاری رو می کنه…؟!
بغضم را فرو دادم…
ماه های نه چندان دور مرا اجبار کرد به زنش شدن…!!
-توی وجود هر مردی خودخواهی هست، پس بعضی وقتا که شرایطش پیش بیاد همه چیز رو به نفع خودشون تموم می کنن…!!!
رامبد از حرفم استقبال کرد…
-حرفت درست اما اینی که میگی شامل همه انسانها میشه… چه زن چه مرد…!!!
-ولی من هیچ وقت کسی رو مجبور نکردم رامبد…!!!
کمی مکث کرد…
-اشتباه می کنی تو الان داری شهریار رو مجبور می کنی تا ازت دور بشه…!!!
#پست۶۲۷
جا خوردم…
ابدا همچین قصدی نداشتم فقط می خواهم شهریار به دنبال زندگی اش برود… بودن من در کنارش جز ناراحتی و عذاب هیچی ندارد…
-من فقط خواستم که با من عذاب نکشه…؟!
-تو از کجا می دونی او با تو قراره عذاب بکشه…؟! اصلا چرا جای اون تصمیم می گیری…؟!
بهت زده می خندم…
-الان من شدم مقصر…؟! من دارم توی حال بدم، توی گذشه ای که هر ثانیه یه بار بهش فکر می کنم، غرق میشم و مشت مشت قرص می خورم که آسیبی به کسی نزنم، اونوقت…
رامبد حرفم را قطع کرد…
-عصبانی نشو فقط داریم حرف می زنیم… حق داری نمی خوای اذیت بشه اما به دل و علاقه اونم فکر کن… این خودخواهیه…!!!
-من مریضم رامبد… اگه اون قرصا نباشه دچار حمله میشم… نمی تونم ادای آدم های سالم رو دربیارم… نمی تونم وانمود کنم که اتفاقی نیفتاده… روحم نابود شده، دیگه از ماهرخ هیچی نمونده…!!!
نگاهش تند و تیز بود و برای اولین بار این نگاه بدون هیچ نرمشی در حال حمله به من بود…
نمی توانستم فکرش را بخوانم یا حتی از چشمانش چیزی بفهمم اما حس اینکه بخواهند مرا از پیله ام دربیاورند، عذابم می داد…
-سه ماه بهت فرصت دادم تا به خودت بیای اما داری بدتر توی پیله ای که دور خودت کشیدی، غرق میشی…!!!
نمی توانم بغضم را کنترل کنم…
اشکم می چکد…
دلم از دنیا گرفته بود…
احساس پوچی داشتم…
-نمی خوام سربار کسی باشم… نمی خوام خودم رو به کسی تحمیل کنم…!!!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 103
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.