رمان ماهرخ پارت 145

4.3
(122)

 

 

 

-بودن با شهریار تحمیل نیست… شما قبل از اون اتقاق زندگی داشتین… احساسی بینتون جریان داشت که اون زندگی رو محکم تر می کرد…!!!

 

 

 

حال بدم دست خودم نیست…

می سوزم از روزهایی که دارد بهم یادآوری می کند که باید به خاطرش هم شده کمی کوتاه بیایم اما نمی توانم…!!!

 

-اون احساس تموم شد… اون احساس و زندگی با مردن بچه تو شکمم تموم شد رامبد… خواهش می کنم دیگه حرفش رو پیش نکش…!!!

 

 

 

چشمان رامبد طوفانی شد و صورتش کبود…

برای اولین بار این حالش را می دیدم…

 

-بفهم ماهرخ آدم یه بار دنیا میاد و یه بار هم میمیره… ناامیدی که بهش دچار شدی رو بهت حق میدم اما اینجا دیگه بحث دکتری و بیمار نیست… بحث زندگیه که اگه خودت و جمع نکنی خیلیا هستن که بخوان جات و بگیرن…!!!

 

 

بهت زده نگاهش کردم…

جایم را بگیرد، کی…؟!

 

-متوجه نمیشم…؟!

 

 

پوزخند زد: بایدم نشی اما یه چیز رو بدون… شهریار و امثالش خیلی کم هستن که عاشق بشن و پای عشقشون بمونن… در ضمن خیلی از آدم ها هستن که بچشون رو از دست دادن و دوباره دارن زندگیشون رو هم می کنن و باز هم بچه دار شدن… دنیا به آخر نرسیده ماهرخ… قدر زندگیت و جوونیت رو بدون و به شهریار اعتماد کن…. پای عشقی که بهت داره وایسا…!!!

 

 

رامبد هرچه می گفت می فهمیدم و نمی فهمیدم چون ذهن من گیر جایگزینی بود که می گفت…

 

 

-باشه حالا بگو ببینم کی می خواد جای من و بگیره…؟!

 

#پست۶۲۹

 

 

 

-من این همه حرف زدم تو فقط این و گرفتی….؟!

 

-طفره نرو…!

 

-خیلیا هستن که می تونن جات و بگیرن…!  شهریار مرد موفق و ثروتمندیه تازه جوون و خوش چهره هم هست پس عادیه که زنای زیادی دنبالش باشن…!!!

 

 

داشت مرا دیوانه می کرد…

خشم وجودم را گرفت…

 

-رامبد حاشیه نرو… کدوم خری سرش تو زندگی منه…؟!

 

 

ابروهایش بالا رفت و گوشه لبش کج شد…

دست در جیبش فرو برد…

 

-تو که این زندگی رو نمی خوای اما کسایی هستن که بخوان جای تو رو پر کنن…!!!

 

 

دست مشت می کنم و دندان روی هم می سابم…

-رامبد داری داغم می کنی… من هنوز زن اون مردم…!!!

 

 

ابرو بالا انداخت…

-زنشی که سه ماهه تنهاش گذاشتی و یه خبر ازش نگرفتی…؟!

 

 

عصبانیت همچون پیچک دور دلم تنیده شد و حالم را بد کرد…

لرزش دستانم دست خودم نبود، همینطور حال بدم…؟!

 

-عذر من موجهه ولی اگه می خوای احساسات من و قلقلک بدی باید بگم که خیلی احمقانه است…!!!

 

 

-نیست ماهرخ… نیست که دارم میگم باید مراقب خودت و زندگیت باشی… می دونم چیزایی که تجربه کردی کم چیزی نبوده اما قرار نیست تا آخر عمرت بشینی و غصه بخوری…!!!

 

#پست۶۳٠

 

 

 

تلخ می خندم…

-چطور یه دفعه نظرت عوض شد،  گفته بودی باید با خودم کنار بیام و حالا…

 

-گفتم با خودت کنار بیا نه اینکه پا به بختت بزنی…!!!

 

 

اعصابم بهم خورد بود و نمی توانستم بفهمم چی پشت این حرف هایش هست… آدمی که من تحت معالجه اش بودم و با شرایط درمانی که خودش برایم تجویز کرده حال بعد از سه ماه جور دیگر حرف می زد…

 

 

نمی توانستم درکش کنم اما ته و توی ماجرا را درمی آوردم…!!!

 

-باشه اما اومدن مهگل چی…؟!

 

-خودش خواست که بیاد…!!!

 

 

***

 

راوی

 

-مطمئنی جواب میده…؟!

 

رامبد نگاهی به شهریار و بهزاد کرد…

-از اونجایی که ماهرخ رو می شناسم حتما جواب میده چون…

 

 

ساکت شد و دو مرد بهش زل زدند و خودش ادامه داد …

-چون زیادی هم فضوله هم حسود مطمئن باشین از اون پیله ای که دورش ساخته،  بیرون میاد…!

 

 

 

چشمان شهریار برق زد…

-یعنی امیدوار باشم…؟!

 

-اونش دیگه دست خودته که چطوری زنت و به خونه زندگیش برگردونی…!!!

 

بهزاد نگاه شهریار و سپس رو به رامبد گفت: فعلا اول باید کاری کنیم که برگرده تهرون…!!!

 

#پست۶۳۱

 

 

 

شهریار متفکر نگاه دو مرد کرد…

-اون و که می تونیم با مهگل هماهنگ کنیم ولی بهتره که ماهرخ هم بخواد…!!!

 

 

بهزاد گفت:

-چند بار به ماه منیر مستقیم و غیر مستقیم رسونده که می خواد بره اما فعلا تصمیم قطعی رو نگرفته…!!!

 

 

رامبد ادامه حرف بهزاد را گرفت….

-مهوش هم به من گفته بود که یکم اینجا موندن و یکنواخت بودن روزمره زندگیش ماهرخ رو خسته کرده و به نظرم یه شرایط جدید و یا اتفاق غیر مترقبه هیجان انگیز می تونه اون و به برگشتن بیشتر ترغیب کنه…!!!

 

 

شهریار چشم باریک کرد…

-مثلا چه اتفاق هیجان انگیزی…؟!

 

رامبد هم به فکر فرو رفت…

-یه چیزی که ماهرخ دوست داشته باشه…؟!

 

 

-به نظرتون چی می تونه باعث بشه که ماهرخ عاشقش بشه…؟!

 

 

شهریار ابرو بالا انداخت…

-گالری نقاشی…!!! چون قبلا هم به فکرش بود ولی خب با وجود درگیریش با مهراد به کل ازش منصرف شد…

 

 

رامبد گفت:  می تونی توی فرصت کم مجوزش و بگیری…؟!

 

شهریار سری تکان داد…

-می تونم…!!!

 

 

بهزاد لبخند پهنی زد…

-پس به سلامتی منم برم توی تدارکات عروسی…!!!

 

رامبد بهش خندید…

-عجول نباش بهزاد خان…!!!

 

 

بهزاد چشمکی زد…

-والا عجول تر از من ترانه اس…!  اولتیماتوم داده حتما رابطمون رو رسمی کنیم…!!!

 

رامبد ابرو بالا داد:  اوه پس کارت درومده برادر…!!!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 122

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20230128 233546 1042

دانلود رمان گوش ماهی pdf از مدیا خجسته 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :       داستان یک عکاس کنجکاو و ماجراجو به نام دنیز می باشد که سعی در هویت یک ماهیگیر دارد ، شخصی که کشف هویتش برای هر کسی سخت است،ماهیگیری که مرموز و به گفته ی دیگران خطرناک ، البته بسیاز جذاب، میان این…
Screenshot ۲۰۲۳۰۲۲۳ ۱۰۵۵۱۰

دانلود رمان الماس pdf از شراره 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :     دختری از جنس شیشه، اما به ظاهر چون کوه…دختری با قلبی شکننده و کوچک، اما به ظاهر چون آسمانی پهناور…دختری با گذشته‌ای پر از مهتاب تنهایی، اما با ظاهر سرشار از آفتاب روشنایی…الماس سرگذشت یه دختره، از اون دسته‌ای که اغلب با کمترین توجه…
InShot ۲۰۲۳۰۵۲۱ ۲۰۰۸۰۲۶۰۸

دانلود رمان لانه‌ ویرانی جلد دوم pdf از بهار گل 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :         گلبرگ کهکشان دختر منزوی و گوشه گیری که سالها بابت انتقام تیمور آریایی به دور از اجتماع و به‌طور مخفی بزرگ شده. با شروع مشکلات خانوادگی و به‌قتل رسیدن پدرش مجبور می‌شود طبق وصیت پدرش با هویت جدیدی وارد عمارت آریایی‌ها شود…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.8 (12)

2 دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
IMG 20240623 094802 068

دانلود رمان دو دلداده به صورت pdf کامل از پروانه محمدی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان:   نیمه شب بود، ماه میان ستاره گان خودنمایی میکرد در حالیکه چشمانش بسته بود، یاد شعر موالنا افتاد با خود زیر لب زمزمه کرد. به طبی بش چه حواله کنی ای آب حیات! از همان جا که رسد درد همانجاست دوا    
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (10)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG 20230123 230208 386

دانلود رمان آبان سرد 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :   میان تلخی یک حقیقت دست پا میزدم و فریادرسی نبود. دستی نبود مرا از این برهوت بی نام و نشان نجات دهد. کسی نبود محکم توی صورتم بکوبد و مرا از این کابوس تلخ و شوم بیدار کند! چیزی مثل بختک روی سینه ام…
InShot ۲۰۲۳۰۵۱۵ ۱۷۳۲۳۶۸۷۷

دانلود رمان شاهکار pdf از نیلوفر لاری 0 (0)

4 دیدگاه
    خلاصه رمان :       همه چیز از یک تصادف شروع شد، روزی که لحظات تلخی و به همراه خود آورد ولی می ارزید به آرزویی که سالها دنبالش باشی و بهش نرسی، به یک نمایشگاه تابلوهای نقاشی می ارزید، به یک شاهکار می ارزید، به یک…
رمان هم قبیله

دانلود رمان هم قبیله به صورت pdf کامل از زهرا ولی بهاروند 4.2 (6)

1 دیدگاه
      دانلود رمان هم قبیله به صورت pdf کامل از زهرا ولی بهاروند خلاصه رمان: «آسمان» معلّم ادبیات یک دبیرستان دخترانه است که در یک روز پاییزی، اتفاقی به شیرینی‌فروشی مقابل مدرسه‌شان کشیده می‌شود و دلش می‌رود برای چشم‌های چمنی‌رنگ «میراث» پسرکِ شیرینی‌فروش! دست سرنوشت، زندگی آسمان و…
InShot ۲۰۲۳۰۲۰۹ ۱۸۳۹۲۰۰۷۰

دانلود رمان من به عشق و جزا محکومم pdf از ریحانه 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :       یلدا تو دوران دبیرستان تو اوج شادابی و طراوت عاشق یه مرده سیاه‌پوش میشه، دختری که حالا دیپلم گرفته و منتظر خواستگار زودتر از موعدشه، دم در ایستاده که متوجه‌ی مرد سیاه‌پوش وسط پذیرایی خونه‌شون میشه و… شروع هر زندگی شروع یه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x