رمان ماهرخ پارت 145

4.4
(119)

 

 

 

-بودن با شهریار تحمیل نیست… شما قبل از اون اتقاق زندگی داشتین… احساسی بینتون جریان داشت که اون زندگی رو محکم تر می کرد…!!!

 

 

 

حال بدم دست خودم نیست…

می سوزم از روزهایی که دارد بهم یادآوری می کند که باید به خاطرش هم شده کمی کوتاه بیایم اما نمی توانم…!!!

 

-اون احساس تموم شد… اون احساس و زندگی با مردن بچه تو شکمم تموم شد رامبد… خواهش می کنم دیگه حرفش رو پیش نکش…!!!

 

 

 

چشمان رامبد طوفانی شد و صورتش کبود…

برای اولین بار این حالش را می دیدم…

 

-بفهم ماهرخ آدم یه بار دنیا میاد و یه بار هم میمیره… ناامیدی که بهش دچار شدی رو بهت حق میدم اما اینجا دیگه بحث دکتری و بیمار نیست… بحث زندگیه که اگه خودت و جمع نکنی خیلیا هستن که بخوان جات و بگیرن…!!!

 

 

بهت زده نگاهش کردم…

جایم را بگیرد، کی…؟!

 

-متوجه نمیشم…؟!

 

 

پوزخند زد: بایدم نشی اما یه چیز رو بدون… شهریار و امثالش خیلی کم هستن که عاشق بشن و پای عشقشون بمونن… در ضمن خیلی از آدم ها هستن که بچشون رو از دست دادن و دوباره دارن زندگیشون رو هم می کنن و باز هم بچه دار شدن… دنیا به آخر نرسیده ماهرخ… قدر زندگیت و جوونیت رو بدون و به شهریار اعتماد کن…. پای عشقی که بهت داره وایسا…!!!

 

 

رامبد هرچه می گفت می فهمیدم و نمی فهمیدم چون ذهن من گیر جایگزینی بود که می گفت…

 

 

-باشه حالا بگو ببینم کی می خواد جای من و بگیره…؟!

 

#پست۶۲۹

 

 

 

-من این همه حرف زدم تو فقط این و گرفتی….؟!

 

-طفره نرو…!

 

-خیلیا هستن که می تونن جات و بگیرن…!  شهریار مرد موفق و ثروتمندیه تازه جوون و خوش چهره هم هست پس عادیه که زنای زیادی دنبالش باشن…!!!

 

 

داشت مرا دیوانه می کرد…

خشم وجودم را گرفت…

 

-رامبد حاشیه نرو… کدوم خری سرش تو زندگی منه…؟!

 

 

ابروهایش بالا رفت و گوشه لبش کج شد…

دست در جیبش فرو برد…

 

-تو که این زندگی رو نمی خوای اما کسایی هستن که بخوان جای تو رو پر کنن…!!!

 

 

دست مشت می کنم و دندان روی هم می سابم…

-رامبد داری داغم می کنی… من هنوز زن اون مردم…!!!

 

 

ابرو بالا انداخت…

-زنشی که سه ماهه تنهاش گذاشتی و یه خبر ازش نگرفتی…؟!

 

 

عصبانیت همچون پیچک دور دلم تنیده شد و حالم را بد کرد…

لرزش دستانم دست خودم نبود، همینطور حال بدم…؟!

 

-عذر من موجهه ولی اگه می خوای احساسات من و قلقلک بدی باید بگم که خیلی احمقانه است…!!!

 

 

-نیست ماهرخ… نیست که دارم میگم باید مراقب خودت و زندگیت باشی… می دونم چیزایی که تجربه کردی کم چیزی نبوده اما قرار نیست تا آخر عمرت بشینی و غصه بخوری…!!!

 

#پست۶۳٠

 

 

 

تلخ می خندم…

-چطور یه دفعه نظرت عوض شد،  گفته بودی باید با خودم کنار بیام و حالا…

 

-گفتم با خودت کنار بیا نه اینکه پا به بختت بزنی…!!!

 

 

اعصابم بهم خورد بود و نمی توانستم بفهمم چی پشت این حرف هایش هست… آدمی که من تحت معالجه اش بودم و با شرایط درمانی که خودش برایم تجویز کرده حال بعد از سه ماه جور دیگر حرف می زد…

 

 

نمی توانستم درکش کنم اما ته و توی ماجرا را درمی آوردم…!!!

 

-باشه اما اومدن مهگل چی…؟!

 

-خودش خواست که بیاد…!!!

 

 

***

 

راوی

 

-مطمئنی جواب میده…؟!

 

رامبد نگاهی به شهریار و بهزاد کرد…

-از اونجایی که ماهرخ رو می شناسم حتما جواب میده چون…

 

 

ساکت شد و دو مرد بهش زل زدند و خودش ادامه داد …

-چون زیادی هم فضوله هم حسود مطمئن باشین از اون پیله ای که دورش ساخته،  بیرون میاد…!

 

 

 

چشمان شهریار برق زد…

-یعنی امیدوار باشم…؟!

 

-اونش دیگه دست خودته که چطوری زنت و به خونه زندگیش برگردونی…!!!

 

بهزاد نگاه شهریار و سپس رو به رامبد گفت: فعلا اول باید کاری کنیم که برگرده تهرون…!!!

 

#پست۶۳۱

 

 

 

شهریار متفکر نگاه دو مرد کرد…

-اون و که می تونیم با مهگل هماهنگ کنیم ولی بهتره که ماهرخ هم بخواد…!!!

 

 

بهزاد گفت:

-چند بار به ماه منیر مستقیم و غیر مستقیم رسونده که می خواد بره اما فعلا تصمیم قطعی رو نگرفته…!!!

 

 

رامبد ادامه حرف بهزاد را گرفت….

-مهوش هم به من گفته بود که یکم اینجا موندن و یکنواخت بودن روزمره زندگیش ماهرخ رو خسته کرده و به نظرم یه شرایط جدید و یا اتفاق غیر مترقبه هیجان انگیز می تونه اون و به برگشتن بیشتر ترغیب کنه…!!!

 

 

شهریار چشم باریک کرد…

-مثلا چه اتفاق هیجان انگیزی…؟!

 

رامبد هم به فکر فرو رفت…

-یه چیزی که ماهرخ دوست داشته باشه…؟!

 

 

-به نظرتون چی می تونه باعث بشه که ماهرخ عاشقش بشه…؟!

 

 

شهریار ابرو بالا انداخت…

-گالری نقاشی…!!! چون قبلا هم به فکرش بود ولی خب با وجود درگیریش با مهراد به کل ازش منصرف شد…

 

 

رامبد گفت:  می تونی توی فرصت کم مجوزش و بگیری…؟!

 

شهریار سری تکان داد…

-می تونم…!!!

 

 

بهزاد لبخند پهنی زد…

-پس به سلامتی منم برم توی تدارکات عروسی…!!!

 

رامبد بهش خندید…

-عجول نباش بهزاد خان…!!!

 

 

بهزاد چشمکی زد…

-والا عجول تر از من ترانه اس…!  اولتیماتوم داده حتما رابطمون رو رسمی کنیم…!!!

 

رامبد ابرو بالا داد:  اوه پس کارت درومده برادر…!!!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 119

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.5 (4)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.3 (6)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x