شهناز عصبانی بود.

دوست داشت زبات دخترک را از حلقش بیرون می کشید.

پوزخند زد: متاسفم برات که مادرت بلد نبوده به دخترش احترام به بزرگتر رو یاد بده…!!!

 

 

ماهرخ چشم در حدقه چرخاند و چون سعی داشت عصبانی نشود، متذکر شد…

-حرف مادرم رو پیش نکش…!!!

 

 

شهناز دست به سینه با نگاه از بالا به پایینی بهش انداخت.

-تو هم لنگه اون مادر هرزتی…!!!

 

 

وحود دخترک را به آتش کشاند…

او از روح مریض ماهرخ خبر نداشت که زخم می زد و هرچند اگر می دانست هم فرقی نداشت…

 

صفیه ترسیده از جوش و خروش ان دو به سمت تلفن رفت و خیلی سریع با شهریار تماس گرفت…

 

 

دست کوچک و ظریف ماهرخ مشت شد.

لرز به تنش نشسته بود.

سعی داشت محکم باشد اما….

 

-برو بیرون زنیکه…. برو بیرون کثافت…. از خونه من گمشو بیرون…!!!

 

ماهرخ جیغ کشید.

شهناز اما با تفریح نگاهش کرد.

انگار از این حال دخترک لذت می برد و داشت زهرش را می ریخت…

 

-تو نمی تونی من و از خونه داداشم بیرون کنی… اونی که باید گمشه بره، تویی نه من…!!!

 

 

صورت سفید دخترک از خشم رو به سرخی بود.

چشمان عسلی اش کاسه خون شدند.

 

-دلم برات میسوزه شهناز… تو یه بدبختی که همیشه حسرت زیبایی مادرم خوردی و الان داری به منم حسادت می کنی چون شهریارو دارم .. همون قدر بدبختی که حتی پیش شوهر و بچه هاتم جایگاهی نداری که شوهرت یه زن دیگه رو به تو ترجیح داده…!!!

 

 

این بار شهناز را داغ کرد.

درست دست گذاشته بودند رو نقطه ضعف های یکدیگر…

زن خوی وحشی اش رخ نشان داد و سمت دخترک حمله ور شد و چنان او را هل داد که ماهرخ بی هوا به شدت به عقب پرت شد و نتوانست خودش را کنترل کند و از پشت با سر و گردن روی میز شیشه ای افتاد و صدای گوش خراش شکستن شیشه با جیغ شهناز و آخ دخترک یکی شد…

 

-تو هم یه حرومزاده ای کثافت…!!! بمیر بدبخت…!!!

 

و خون بود که از زیر ماهرخ راه باریکه ای جاری شد و صفیه با چشمانی از حدقه در افتاده نگاه جسم بی جان ماهرخ کرد و مبهوت رو به شهناز گفت: شهناز خانوم چه کردی با عزیز حاج شهریار… چه کردی زن…؟! یا فاطمه زهرا….!!!

 

 

 

 

نگاه نگران و سرخ شهریار روی صورت رنگ پریده ماهرخ چرخ خورد و با دیدن سر باندپیچی شده اش نفسش را سخت بیرون داد…

 

 

چشم بست و با یادآوری تن سرد و بیهوشی که غرق در خون دیده بود، خشم وجودش بیشتر شد.

 

 

شهناز حساب پس می داد، ساده از خواهر کینه ایش نمی گذشت.

 

وقتی صفیه زنگ زد که شهناز آمده، فهمید قرار است یک اتفاق شومی بیفتد…. چرا که حرص و کینه خواهرش را نسبت به گلرخ و دخترش می شناخت…!!!

 

 

ماهی اش را در حالی که چشمانش بسته و غرق خون بود، بغل زد و با حالی خراب سمت بیمارستان اجمد و با فریادی که زده بود، از دکتر و پرستار کمک می خواست…

 

 

دلش…؟!

دلش آرام و قرار نداشت.

کاش به هوش می آمد…!!!

خدا بهش رحم کرده بود که سرش نشکسته بود….

 

 

کنار تختش رفت… رویش خم شد… دل دل می زد تا چشمانش را باز کند… وحشتناک نگران بود… با آنکه دکتر گفته بود، خطر رفع شده ولی دل توی دلش نبود… طاقت نیاورد و پیشانی اش را بوسید…

 

طولانی و پرحرارت…

دلتنگش بود.

دوستش داشت.

شاید هم عاشق شده بود…؟!

 

 

لب هایش را جدا کرد و پیشانی روی پیشانی اش گذاشت و چشم بست… دستش روی موهایش نوازش وار درونش چرخ خورد و بی تاب لب زد: چشمات و باز کن ماهی… چشمات و باز کن و یه حاجی تنگ اسمم بچسبون… پاشو دلبر… پاشو قربونت برم…!!!

 

 

صدای باز شدن در اتاق را شنید و بی میل از ماهرخ جدا شد…

سمت در چرخید و با دیدن حاج عزیزالله خان شهسواری حیرت زده بر سر جایش ماند…

 

 

 

 

 

-چی شده…؟!

 

با نگرانی پرسیده بود…

اصلا حاج عزیزالله خان و نگرانی…؟!

این وحشت صورتش غیر قابل باور بود…!!!

 

 

-شما ازکجا فهمیدید…؟!

 

حاج عزیز اخم کرد… پریشان بود…

-سوالم جواب نداشت…؟!

 

 

شهریار خیره و طولانی نگاه کرد و گفت: وقتی دیدمش غرق خون بود…. خدا بهمون رحم کرد…!!!

 

پیرمرد وحشت کرد و این حالاتش چقدر برای شهریار عجیب بود…

 

-کسی هولش داده…؟!

 

نگاه شهریار کدر شد.

حس بدی نسبت به خواهرش در قلبش احساس کرد…

 

-شهناز…!!!

 

 

جاخورد… دخترش، شهناز این کار را کرده بود…؟!

فکر نمی کرد دخترش آنقدر وحشیانه عمل کرده باشد و دلیلش هرچه که باشد باز هم او حق نداشته است به کسی آسیبی برساند…!

 

حاج عزیز از شهریار نگاه گرفت و سمت ماهرخ رفت.

 

بغضش گرفت.

یادگار گلرخش بود.

آخ که دلش با دیدن چشمان بسته اش به درد آمد…

 

-چرا به هوش نمیاد…؟!

 

این لحن نگران و چشمان پر وحشت برای حاج عزیزالله خان شهسواری بود…؟!

مردی که خودخواهی و دیکتاتور بودنش برای همه روشن بود…

این نگرانی اصلا به این پیرمرد با ان خصوصیات اخلاقی خاصش نمی آمد…!!!

شاید اگر با چشمان خودش هم نمی دید باور نمی کرد…!!

 

 

-دکتر گفت ضربه محکم بوده وبهوش اومدنش کمی طول میکشه…!!!

 

حاج عزیزالله خان کلافه نفسش را بیرون داد و خواست حرف بزند که صدای ناله ماهرخ بلند شد…

 

-وا…. ی….. سرم….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز ۴.۴ / ۵. شمارش آرا ۷

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان ناگفته ها pdf از بهاره حسنی

  خلاصه رمان :           داستان در مورد دختر جوانی به اسم نازلی کسروی است که بعد از فوت مادربزرگ و بعد از سالها دور به ایران برمیگردد، آشنایی او با جوانی در هواپیما و در مورد زندگی خود، این داستان را شکل می دهد …   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نفس آخر pdf از اکرم حسین زاده

  خلاصه رمان :       دختر و پسری که از بچگی با هم بزرگ میشن و به هم دل میدن خانواده پسر مذهبی و خانواده دختر رفتار ازادانه‌تری دارن مسیر عشق دختر و پسر با توطئه و خودخواهی دیگران دچار دست انداز میشه و این دو دلداده از هم دور میشن , حالا بعد از هفت سال شرایطی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه )

    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده نیلا که نمی‌خواست پدر و مادرش غم ترک شدن اون

جهت دانلود کلیک کنید
رمان در امتداد باران

  دانلود رمان در امتداد باران خلاصه : وکیل جوان و موفقی با پیشنهاد عجیبی برای حل مشکل دختری از طریق خواندن دفتر خاطراتش مواجه میشود و در همان ابتدای داستان متوجه می شود که این دختر را می شناسد و در دوران دانشجویی با او همکلاس بوده است… این رمان برداشتی آزاد است از یک اتفاق واقعی به این

جهت دانلود کلیک کنید
رمان جاوید در من

  دانلود رمان جاوید در من خلاصه : رمان جاوید در من درباره زندگی آرام دختریست که با شروع عملیات ساخت و ساز برابر کافه کتاب کوچکش و برگشت برادر و پسرخاله اش از آلمان ، این زندگی آرام دستخوش نوساناتی می شود. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آسو pdf از نسرین سیفی

  خلاصه رمان :       صدای هلهله و فریاد می آمد.گویی یک نفر عمدا میخواست صدایش را به گوش شخص یا اشخاصی برساند. صدای سرنا و دهل شیشه ها را به لرزه درآورده بود و مردان پای¬کوبان فریاد .شادی سر داده بودند من ترسیده و آشفته میان اتاق نیمه تاریکی روی یک صندلی زهوار دررفته در خودم مچاله

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
میم
میم
1 سال قبل

ینی ماهرخ بچه مادرت نیستی اگه این پتیاره رو جر ندی

neda
عضو
پاسخ به  میم
1 سال قبل

اوه 😂

...
...
1 سال قبل

آخرش نفهمیدم گلرخ دختر کیه نسبت فامیلی اینا چیه 🙄🙄

ستایش
ستایش
پاسخ به  ...
1 سال قبل

واییی ارههه اینقدر توهم توهم که نمیفهمم کی به کیه خب چرا یه بار توضیح نمیده گلرخ کیه فقط بفهمیم گلرخ و گلشیفته کین اوکی میشه همه چی

🙃...یاس
🙃...یاس
1 سال قبل

حمایت از رمانهای خاله فاطی😎
#هشتک_حمایت_❤

دسته‌ها
5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x