قلم مو را کنار گذاشتم و به بوم تکمیل شده نگاه کردم.
زیبا شده بود…
آنقدر نقاشی طبیعی بود که احساس می کردی شهریار رو به رویت است…
دستم را پاک کردم و سمت اتاقک کوچک کارگاه که حکم مثلا آشپزخانه را داشت، رفتم.
قهوه آماده شده را درون ماگ ریختم و بیرون آمدم.
از روی میز گوشی ام را برداشتم و با آلارم پیامی از واتساپ، ان را باز کردم…
مهگل بود.
لبخند زدم و تماس تصویری ایجاد کردم.
وقتی تصویر برقرار شد با دیدن صورت خندانش، خود به خود لبخندی روی لب هایم شکل گرفت…
-وای ماهرخ…! سلام آبجی حالت چطوره…؟!
دقیق نگاهش کردم.
آرایش مو و صورتش حتی لباس هایش همه تغییر کرده بودند، دیگر ان مهگل پوشیده و ساده خانه حاج عزیز نبود.
-سلام عزیزم…. حالم با دیدن حال خوبت عالیه قشنگم…!
شیرین خندید.
-ممنون ماهرخ… دلم خیلی برات تنگ شده…!
-دل منم… مواظب خودت که هستی…؟!
-خودمم مواظب نباشم مامانم مواظبمه…!
لفظ مامان دلم را یک حالی کرد.
ای کاش گلرخ بود…!
-خوب با مامانت صمیمی شدیا… گلشیفته خانوم خوبه…؟!
-مامانم خوبه، رفته بیرون ولی همیشه و همه جا یادت می کنه… میگه خیلی بهت مدیونه…!!
اخمی کردم: من کاری نکردم که کسی بهم مدیون باشه…!
مهگل کمی مضطرب شد.
انگار می خواست حرفی بزند و تردید داشت.
چشم باریک کردم: چی می خوای بگی مهگل…؟!
لب گزید: چیز خاصی نیست فقط مهراد ذهنم و مشغول کرده…!!
کمی تند شدم: فرستادیمت پیش مامانت که مهراد از زندگیت پاک بشه نه اینکه خودتو، خود به خود با فکر بهش اذیت کنی…!!!
مهگل ناراحت شد: آبجی به خدا دست خودم نیست یهو یادش میفتم و می ترسم…!
-ترس باعث میشه ضعیف باشی… باید با ترست مقابله کنی مهگل… نشستن و فکر کردن به این اراجیف بدتر روحت و داغون می کنه… من تموم این راه ها رو رفتم ولی چیزی جز زجر و عذاب و حملات عصبی که گاهی بهش دچار میشم، هیچی نداشت… خودت مشغول کن…!!
مهگل سعی کرد بخندد.
-ولش کن آبجی، ناراحتت کردم… قراره برم کلاس گیتار…!
لبخند خسته ای زدم.
-خیلی خوبه… اصلا از همین چیزهایی که همیشه دوست داشتی شروع کن و اونقدر خودت و مشغول کن تا یادت بره…!!!
مهگل با محبت نگاهم کرد: چقدر خوشبختم که دارمت ماهرخ…!
بوسه ای برایش فرستادم…
-منم خوشبختم که یه خواهر کوچولو دارم… مراقب خودت باش مهگل… من همیشه و همه جا پشتت هستم فقط کافیه بهم بگی…!!!
بعد از کمی دیگر حرف های متفرقه تماس را قطع کردم و سر وقت تابلو رفتم…
لبخند زدم…
قطعا کادویی بهتر از این نمی توانستم تهیه کنم…!!!
****
-آخرش چیزی خریدی…؟!
پشت چشمی برای ترانه نازک کردم.
-فکر کن من نتونم کاری رو انجام بدم…! پیدا کردم اونم چه کادویی…؟!
ترانه ابرویی بالا انداخت: چی خریدی…؟!
با شیطنت گفتم: خودش رو عزیزم…!!
-خودش…؟!
-ترانه بعضی وقت ها به خنگ بودنت شک می کنم…! خب خنگ خدا عکسش و کشیدم… کادویی با ارزش تر از این پیدا نکردم…!!!
-اوه مای گاد… خوش به حال حاج آقاتون…!
-خیلی وقته حاج آقامون خوش به حالشه… اونم با داشتن من…!!!
ترانه نگاهم کرد و سری به تاسف برایم تکان داد.
-چه خودشم دست بالا گرفته، شوهر ندیده بدبخت…!!!
-نه اینکه بعضی ها له له نمیزنن براش…!
ترانه قری به گردنش داد.
-والا له له نمی زنیم، یه ذره نخ دادیم، طرف خودش ردش و گرفت و اومد…!
آنقدر بامزه گفت که خنده ام گرفت.
-خدا به داد بهزاد برسه…!
-خدا به دادش رسیده که یه هلو انداخته تو بغلش… فقط یکم باید راه می افتاد که راش انداختم….!
-خیلی خب حالا… می خوام یه تولد جمع و جور براش بگیرم، به نظرت چیکار کنم…؟!
ترانه کمی نگاهم کرد.
-ببین اگه می خوای دوتایی بگیرین که باید یه رستوران یا کافه ای دعوتش کنی اما اگه می خوای مهمونی بگیری اون فرق می کنه…!
دودل بودم.
-راستش می تونم بفهمم که از این قرتی بازیا خوشش نمیاد اما خب من قرار نیست به خواسته اون پیش برم… ولی دوست دارم خودم باشم و خودش…!!!
ترانه دو دستش را بهم کوبید…
-این عالیه ولی به نظرم بهتره کافه باغ یکی از دوستای کاوه رو براش درست کنی… جاش معرکه اس ماهرخ… عین بهشته…!
چشمانم برق زد و وجودم پر شد از حس خوب…
-عالیه… فردا بریم سر بزنیم…؟!
-به کاوه میگم هماهنگ کنه که بریم…!
-به نظرت خوشش میاد…؟!
ترانه لبخندی شیرینی زد…
-برای خوشحال کردن دل یه نفر کوچیک و بزرگ نداره… همه شاد شدن و خوشحال بودن رو دوست دارن… تو و شهریار خیلی بهم میاین اما بهتره هرچه زودتر این رابطه رسمی و قانونی بشه… اسمت بره تو شناسنامه اش…!!!
سری تکان دادم: توی فکرشم ترانه…!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 9
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.