رمان ماهرخ پارت 62

4.2
(5)

 

 

 

شهریار هم از کوره در رفت ولی باز سعی در کنترل خودش داشت.

-مواظب تن صدات باش ماهرخ…!

 

 

-تو داری علنا از خواهرات طرفداری می کنی شهریار چطور می تونی از من بخوای که ساکت باشم…؟!

 

 

– من میگم اگه تو هم توهین کنی، پس فرقت با اونا چیه…؟!

 

 

ماهرخ از حرص خندید: شهریار لطفا من و با اون دوتا غارنشین احمق مقایسه نکن…!

 

 

-توهین نکن ماهرخ…!!!

 

ماهرخ پر خشم و عصبانیت داد زد: توهین…؟! اون شهناز عوضی که ازش طرفداری میکنی جوری من و هل داد که شاید مرده بودم… آسیب دیدم شهریار اما تو هیچ طرفداری از من، زنت نکردی…!

 

 

-تو از کجا می دونی…؟!

 

-همین که اینجایی برای اثبات حرفهام کافیه…!

 

 

-من بخاطر پدرم اینجام و تنبیهی که میگی رو هم از شهناز گرفتم ولی به روش خودم…!

 

 

ماهرخ میان عصبانیت، یک دفعه با نگاهی کنجکاو و بامزه گفت: چطوری…؟!

 

 

شهریار کتش را برداشت.

-پایین میری لطفا لباست و عوض کن و اون شال رو هم سرت بنداز…

 

ماهرخ جوابی نداد و رفتنش را نگاه کرد.

 

-به همین خیال باش تا به حرفت گوش بدم… ولی حالا که اینقدر طرف اون دوتا عجوزه رو می گیری کاری می کنم تا بیشتر حرص بخوری…

 

 

سپس از لج شهریار و حرف هایش، آرایشش را زیاد کرد و سمت کمد رفت و با برداشتن کوتاهترین پالتو و شلوار برای بیرون رفتن آماده شد…

 

 

 

 

 

-خیلی خری ماهرخ…!

 

ماهرخ چشم و ابرویی آمد…

– تقصیر خودشه… مجبورم کرد برم خونه اون پیرمرد…!!!

 

 

ترانه نوچی کرد: خب شاید واقعا راست بگه که باباش مریضه…!!!

 

-اون پیرمرد از من و تو سالم تره ترانه…!

 

– گمشو هرچی میگم یه چیز دیگه میگی…!!! اصلا هرکاری دوست داری بکن و شهریارم بعدا از خجالتت درمیاد…!

 

 

-فعلا که در جنگیم…!!! خب تو از خودتون بگین با بهزاد چیکار می کنی…؟!

 

 

ترانه با حرص گفت: هیچی منم مثل تو گیر یه آدم از خود راضی افتادم… یه روز به موهام، یه روز به مانتوم، یه روز به آرایشم… خلاصه به همه چی گیر میده و الانم باهاش قهر کردم و هرچی زنگم میزنه جوابش نمیدم…!!!

 

 

ماهرخ بلند زیر خنده زد…

– همشون سرو ته یه کرباسن…! همین حق به جانبی بودنشون آدم رو حرص میده…!!!

 

 

ترانه نگاه پرحرف و کشداری به ماهرخ کرد.

ماهرخ ابرویی بالا انداخت.

 

– چیه…؟!

 

ترانه زبانی روی لبش کشید…

– میخوام بهزاد و دق بدم…!!!

 

 

چشمان ماهرخ هم برق زد.

پیشنهادهای ترانه همیشه عالی بودند…

 

– چیکار می خوای بکنی که دقیقا منم همون رو سر شهریار بیارم…!!!

 

 

ترانه نگاه شررباری بهش کرد: ببین ممکنه تنبیه سختی هم در انتظارت باشه…!

 

– چی تو کلته…؟!

 

ترانه خندید: می خوام همچین یکم رگ غیرتشون رو بالا بیارم…!

 

 

– خیلی عوضی هستی…!!!

 

-نه عوضی تر از اون بهزاد بیشعور…

 

– حاجی ما رو از قلم انداختی…!!!

 

 

-پایه مهمونی هستی اونم از نوع مختلطش…؟!

 

 

 

 

اخرین طرح را هم رد کرد و با عصبانیتی که سعی در کنترلش داشت، گفت: من دارم پول میدم به تو و تیمت که این طرح ها رو برام بزنی…؟! اینا رو که یه بجه ده ساله هم بلده بکشه…!!!

 

 

مرد عرق روی پیشانی اش را پاک کرد…

– جناب شهسواری می دونم ولی خب بچه ها همه تلاششون رو کردن…!

 

 

شهریار پوزخند زد و رو به مرد طراحش گفت: من چیزی که نمی بینم تلاشه…!!! نهایت تا یه هفته بهتون وقت میدم تا اون چیزی رو که من میخوام آماده کنین در غیر این صورت خودت و تیمت اخراحین…!!!

 

 

مرد دست پاچه شد: ولی حاج اقا…؟!

 

شهریار با عصبانیت صدایش را بالا برد: همین که گفتم… من پول یامفت به تو و اون تیم مفت خورت نمیدم که بخواین سر من و شیره بمالین…!!!

 

– ولی ما…

 

-هیچ توجیهی قبول نیست، بفرمایید آقا…!!!

 

مرد طراحش که رفت، با عصبانیت سمت پنحره دوست داشتنی اتاقش رفت.

از ماهرخ شاکی بود.

از تیم طراحی و اجرایی بدتر عصبانی بود.

 

 

باید به طور جدی با ماهرخ صحبت می کرد.

دخترک دیوانه داشت با کارهایش دیوانه اش می کرد و چه بد که زود زود دلش برایش تنگ می شد…

 

 

گوشی اش را برداشت تا به ماهرخ زنگ بزند اما گوشی اش زودتر زنگ خورد.

نصرت بود.

 

 

اخم درهم کشید و جواب داد…

– بگو نصرت…

 

نصرت لب داخل دهانش کشید…

-ماهرخ خانوم دارن میرن بیرون…!!!

 

 

جاخورد.

صحبتی نبود که بیرون برود یا اصلا کلاس نداشت.

شک نداشت که بعد از ان بحث و جدلی که داشتند، بیرون زده…!!

 

 

– نصرت مراقبش باش… فقط لطف کن هرجایی رفت یه چندتایی عکس برام بگیر و بفرست…!

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
شیطون2

رمان دانشجوهای شیطون 0 (0)

بدون دیدگاه
  دانلود رمان دانشجوهای شیطون خلاصه: آقا اینجا سه تا دخترا داریم … اینا همين چلغوزا سه تا پسرم داریم … که متاسفانه ازشون رونمایی نمیشه اینا درسته ظاهری شبیه انسان دارم … ولی سه نمونه موجودات ما قبل تاریخن که با یه سری آزمایشاته درونی و بیرونی این شکلی…
InShot ۲۰۲۳۰۶۲۹ ۲۳۱۰۴۵۹۰۵

دانلود رمان هشت متری pdf از شقایق لامعی 1 (1)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان: داستان، با ورودِ خانواده‌ای جدید به محله آغاز می‌شود؛ خانواده‌ای که دنیایی از تفاوت‌ها و تضادها را با خود به هشت‌متری آورده‌اند. “ایمان امیری”، یکی از تازه‌واردین است که آیدا از همان برخوردِ اول، برچسب “بی‌اعصاب” رویش می‌زند؛ پسری که نیامده، زندگی اعضای محله‌ و خصوصاً خانواده‌ی…
InShot ۲۰۲۳۰۳۰۴ ۲۲۱۵۵۵۳۹۷

دانلود رمان آوانگارد pdf از سرو روحی 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :           آوانگارد روایت دختری است که پس از طرد شدن از جانب خانواده، به منزل پدربزرگش نقل مکان میکند ، و در رویارویی با مشکالت، خودش را تنها و بی یاور می بیند، اما با گذشت زمان، استقاللش را می یابد و…
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 3.6 (7)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
InShot ۲۰۲۴۰۳۰۴ ۰۱۱۳۲۱۲۹۱

دانلود رمان یک تو به صورت pdf کامل از مریم سلطانی 3.8 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     سروصدایی که به یک‌مرتبه از پشت‌سرش به هوا خاست، نگاهش را که دقایقی می‌شد به میز میخ شده بود، کند و با رخوت گرداند. پشت‌سرش، چند متری آن‌طرف‌تر دوستانش سرخوشانه سرگرم بازی‌ای بودند که هر شب او پای میزش بساط کرده بود و امشب…
IMG 20230128 233828 7272

دانلود رمان برای مریم 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :         روایتی عاشقانه از زندگی سه زن، سه مریم مریم و فرهاد: “مریم دختر خونده‌ی‌ برادر فرهاده، فرهاد سال‌ها اون رو به همین چشم دیده، اما بعد از برگشتش به ایران، همه چیز عوض می‌شه… مریم و امید: “مریم دو سال پیش…
3

رمان جاوید در من 0 (0)

3 دیدگاه
  دانلود رمان جاوید در من خلاصه : رمان جاويد در من درباره زندگي آرام دختريست كه با شروع عمليات ساخت و ساز برابر كافه كتاب كوچكش و برگشت برادر و پسرخاله اش از آلمان ، اين زندگي آرام دستخوش نوساناتي مي شود.
InShot ۲۰۲۳۰۱۳۱ ۱۷۵۷۵۴۸۵۵

دانلود رمان سیاهپوش pdf از هاله بخت یار 3 (1)

5 دیدگاه
    خلاصه رمان :   آیرین یک دختر شیطون و خوش‌ قلب کورده که خانواده‌ش قصد دارن به زور شوهرش بدن.برای فرار از این ازدواج‌ اجباری،از خونه فراری میشه اما به مردی برمیخوره که قبلا یک بار نجاتش داده…مردِ مغرور و اصیل‌زاده‌ایی که آیرین رو عقد میکنه و در…
رمان هم قبیله

دانلود رمان هم قبیله به صورت pdf کامل از زهرا ولی بهاروند 4.2 (6)

1 دیدگاه
      دانلود رمان هم قبیله به صورت pdf کامل از زهرا ولی بهاروند خلاصه رمان: «آسمان» معلّم ادبیات یک دبیرستان دخترانه است که در یک روز پاییزی، اتفاقی به شیرینی‌فروشی مقابل مدرسه‌شان کشیده می‌شود و دلش می‌رود برای چشم‌های چمنی‌رنگ «میراث» پسرکِ شیرینی‌فروش! دست سرنوشت، زندگی آسمان و…
IMG 20230123 235014 207 scaled

دانلود رمان سونات مهتاب 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :         من بامداد الوندم… سی و شش ساله و استاد ادبیات دانشگاه تهران. هفت سال پیش با دختری ازدواج کردم که براش مثل پدر بودم!!!! توی مراسم ازدواجمون اتفاقی میفته که باعث میشه آیدا رو ترک کنم. همه آیدا رو ترک میکنن. ولی…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Tiny 6561
Tiny 6561
11 ماه قبل

ببخشید من یه نموره گیج شدم از اول رمان تا اینجا سه دفعه خواندم ولی آخر نفهمید مادر ماهرخ نسبتش با شهریار چی بوده که الان دخترش شده زن این آقا ،🤨🤨🤨

پالتو کوتاهِ ماهرخ
پالتو کوتاهِ ماهرخ
11 ماه قبل

کارِ شهریارم اشتباهِ دیگه!!! یعنی چی که بپا گذاشته برا ماهرخ😑 هر بلایی ماهرخ سرش بیاره کمه… فکر کرده همه رو می‌تونه زیرِ سلطه خودش قرار بده🙄 مردیکه مزخرف‌…!

Mobina Solite
Mobina Solite
11 ماه قبل

نوموخوام کوتاهه تا میام بخونم تموم میشه🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺 بلند کن لطفا رمان رو

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x