نصرت هم متعجب از عکس گرفتی که شهریار خواسته بود، چشمی گفت و سپس تلفن را قطع کرد.
گوشی را با حرص روی کاناپه پرت کرد…
– وای به حالت ماهرخ اگه بخوای با من لجبازی کنی…!!
تلفن اتاقش زنگ خورد.
برداشت و با بفرماییدی، منشی گفت: جناب شیخ سلمان اومدن…!!!
چرا یادش رفته بود…
کلافه چشم بست.
– راهنماییشون کنین…!!!
شیخ سلمان وارد اتاق شد.
شهریار با حفظ احترام و مهمان نوازی جلو رفت و دست داد…
– سلام خیلی خوش اومدین شیخ سلمان…!!!
شیخ سلمان با رویی خوش جواب داد و سپس با راهنمایی شهریار روی مبل نشست.
شهریار سمت میزش برگشت و گوشی را برداشت و به منشی وسایلی برای پذیرایی سفارش داد…
شیخ سلمان با همان چشمان تنگ و سیاهش رو به شهریار گفت: زحمت نکشین…! کار مهمی داشتم…!
شهریار برگشت و با حفظ لبخندش گفت: کاری نمی کنیم شیخ… بفرمایید چه کمکی ازم برمیاد…؟!
شیخ سلمان نگاهش کرد…
– می خواهم قرارداد دیگری امضا کنیم…!!!
-ولی ما…
یا صدای پیامک گوشی اش حرفش قطع شد…
خواست بی خیال شود ولی نتوانست…
با اجازه ای سمت شیخ برگشت…
– ببخشید مهمه… یه لحظه شیخ…!!!
مرد عرب سری تکان داد و شهریار وارد واتساپش شد و ان را باز کرد…
عکس هایی را که نصرت فرستاده بود را باز کرد…
یک لحظه با دانلود عکس ها خون به مغزش نرسید.
رسما ماهرخ داشت اعلام جنگ می کرد…!
یکی یکی عکس ها را رد کرد…
صورتش از حرص و عصبانیت سرخ شد…
در همین هنگام مرد خدمه در زد و سپس وارد شد و وسایل پذیرایی را روی میز گذاشت و بعد با اشاره شهریار رفت…
نگاهش از عکس ماهرخ کنده نمی شد…
پالتوی کوتاهش، موهای باز و زیبایش… آخ که اگر دم دستش بود…؟!
دخترک داشت با رفتارهای بچه گانه اش خط می کشید روی هرچی احترام و حرمت است…
– حالتان خوب است شهریارخان…؟!
شهریار نگاه سرخش را سمت شیخ سلمان داد…
– خوبم اما یه پدرسوخته ای بدجور روی اعصابم داره رژه میره…!!!
– کاری از من ساخته است…؟!
شهریار با حرص خندید: نه کار خودمه باید گوشش رو بپیجونم…!!!
-بمیری ترانه این لباس رو فقط کافیه شهریار ببینه از وسط جرم میده…!
ترانه هم از استرس دست کمی از ماهرخ نداشت اما آنقدر چشم سفید و تخس بودندکه اصلا به اینکه کارشان اشتباه است، فکر نکردند…
-عوضش دلمون خنک میشه…!!!
از ماشین پیاده شدند.
ماهرخ با نگرانی نگاهی به اطراف کرد که زیاد پرت و دورافتاده بود.
– مطمئنی مهمونی امنیه…؟!
-اره بابا از فرهاد آدرس گرفتم…!
– والا من هیچ وقت به این فرهاد اعتماد نداشتم…
– خودمم نداشتم اما اونقدر از بهزاد عصبانی هستم که هرکاری لازم باشه می کنم تا حرصش بدم…!
-فقط امیدوارم خودمون به گا نریم…
وارد خانه ویلایی شدند و با دیدن دو نگهبان گنده و هیکلی که کت و شلوار پوشیده، لحظه ای خوف کردند اما کم کم حالت عادی به خود گرفته و بعد با دادن کارت دعوت داخل شدند…
از همان ابتدا غیر طبیعی بودن مهمانی کاملا مشخص شد…
چند نفری دختر و پسر با وضعیت غیر نرمال و کثیفی در حال بوسه هایی بودند که زیادی حال بهم زن بود…
ماهرخ خودش را نزدیک کرد…
– ترانه من غلط کردم، بیا برگردیم… اینا معلومه اونقدر مواد زدن که از حالت عادی خارجن… مخشون بدجور گوزیده…!!!
ترانه که دست کمی از ماهرخ نداشت سعی کرد خودش را محکمتر نشان بدهد…
– این همه راه اومدیم کجا بریم… میریم داخل فوقش دیدیم اوضاع قاراشمیشه برمی گیردیم…!!!
و علی رغم دلهره بدی که داشتند وارد خانه شدند و بدتر فضایی که با ان رو به رو شدند، به هرجیزی شباهت داشت جز مهمانی…!!!
مانتو و شالشان را به زن خدمه دادند و وارد سالن شدند.
صدای راک موزیک زیادی روی اعصاب بود.
فضای تاریک و پرغلیظ دود، بوهای تند و زننده، دختر و پسرانی که به بهانه رقصیدن توی هم می لولیدند، سبک لباس ها و بدتر از ان حال غیرطبیعی شان بود که دو دختر را ترسانده بود…
زنی که لباس فرم پذیرایی را پوشیده با سینی حاوی نوشیدنی های سرخ رنگ که از بوی تندش معلوم بود چه هستند، کنارشان آمد و تعارف کرد.
ترانه خواست بردارد که ماهرخ مانع شد.
– هیچی از این خراب شده نمی خوریم…!
ترانه لب گزید و دستش را عقب برد.
فرهاد با دیدنشان سمتشان رفت.
دو دختر با دیدن پسر اخم کردند.
فرهاد متوجه اخم هایشان شد اما خودش را به ان راه زد.
– خانومای زیبا… خیلی خوش اومدین…!!!
ماهرخ اخم کرد.
– خیلی بیشعوری فرهاد… اینجا چه خبره که ما رو کشوندی اینجا…؟!
فرهاد تسلیم وار دست بالا برد.
– من بی تقصیرم… رفیقت اصرار کرد منم آدرس دادم…!!!
ترانه شاکی گفت: ولی تو هم نگفتی اینجا یه چیزی فراتر از مهمونیه… ببین تو رو خدا اینقدر دارن تو حلق هم فرو نیرن انگار جا و مکان نداشتن…!!!
فرهاد خندید: خب نداشتن که اینجان ولی به نظرم یه نیم ساعت دیگه موندین برگردین…اصلا احساس خوبی ندارم… اینجا مناسب شما دوتا نیست…!!! خودمم دارم میرم…!!!
ماهرخ کنجکاو شد: مگه چه خبره…؟!
فرهاد شانه ای بالا انداخت: نمی دونم اما انگاری پای معامله، بار قاچاقی چیزی وسط هست…!!! اینطور که شنیدم پای به جندتایی دختر هم وسطه…!!! به گمونم قاچاق دختره…!!!
ماهرخ عصبانی شد.
-خاک بر سرت فرهاد… این جهنم چی بود که ما رو کشوندی…؟!
فرهاد خودش هم اشوب بود.
– اصلا بیاین برگردیم…! بوهایی خوبی به مشام نمیرسه…!!!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چرا پارت نداریم؟؟؟