رمان ماهرخ پارت 64

3.5
(10)

 

 

 

 

ترانه که رنگش پریده بود.

خواست حرف بزند که با ورود چند نفر کت و شلواری و دو مردی که لباس عربی پوشیده بودند، بدتر خوف کردند…

 

فرهاد اخم کرد…

– باید بریم…!!! اصلا حس خوبی ندارم…!!!

 

 

ماهرخ بی معطلی دست ترانه را گرفت و قصد رفتن کردند که یکی از همان مردان کت و شلوار پوشی که اجازه ورود داده بودند، جلوی راهشان را گرفت…

 

– شما نمی تونید خارج بشین…!!!

 

ماهرخ ترسیده بود اما اخم کرد و خواست به مردک بتوپد

که فرهاد از پشت با صدایی کشدار میان دو دختر آمد و در حالی که دست دور گردنشان انداخته بود با حالتی مست رو به مرد کفت: ایــــــــــــن دوتـــــــــا… مال منـــــــــــن…!!!

 

سپس چشمکی زد که مرد با شک نگاه دو دختر کرد…

هردو مطلب را گرفتند که ترانه سرخوش خندید و خودش را به فرهاد چسباند…

 

ماهرخ خواست مقاومت کند و حرف بارشان کند که گردنش توسط فرهاد فشرده شد و به اجبار خندید…

 

 

مرد کنار رفت و ان ها هم از خدا خواسته از سالن خارج شدند حتی بی خیال مانتو و روسری هایشان شدند…

 

 

فرهاد از دو دختر جدا شد و جلوتر رفت و رو به ان دو گفت: بیخود نبود دلم شور می زد… ببین من میرم سر اون خیکی رو گرم می کنم شما سریع برید…

 

 

فرهاد رفت و ان ها هم از فرصت استفاده کرده و از خانه خارج شدند…

 

سریع سمت ماشین رفتند و سوار شدند…

بادیدن فرهاد که او هم سمت ماشینش می رفت، خیالشان راحت شد…

ترانه تا خواست ماشین را روشن کند با تقه ای که به شیشه خورد نگاهش بالا آمد و با دیدن بهزاد روح از تنش خارج شد…

 

و از ان طرف هم ماهرخ که با دیدن شهریار رنگش پرید…

 

ان دو انجا چه می کردند…؟!

 

شهریار زودتر در را باز کرد و با اخم هایی درهم با لحنی زمختی گفت: بیا پایین…

 

و سپس کتش را از تن کشید و روی شانه های لخت ماهرخ انداخت …

 

 

بهزاد هم دست کمی از شهریار نداشت…

دو دختر از ان همه ابهت و اخم مردهای زندگیشان بدجور خود را باخته بودند…

 

 

بهزاد رو به دو دختر با خشم گفت: میرین تو ماشین شهریار می شینید و جیکتونم درنمیاد…!!!

 

ماهرخ خواست حرف بزند که شهریار بلند نامش را صدا زد…

ترانه که اوضاع را مناسب ندید، دست ماهرخ را گرفت و سمت ماشین شهریار رفتند…

حداقل سرو کله زدن با ان دو مرد خشمگین بهتر از ان مهمانی و اتفاقات احتمالی بعدش بود…!

 

 

 

 

نصرت بین گفتن و نگفتن مانده بود.

اخلاق شهریار را می دانست، در عین حال که مرد ارام و صبوری نشان می داد وای به حال وقتی عصبانی می شد، دیکر کسی جلودارش نبود…

 

 

ترجیح داد حرف بزند.

– ماهرخ خانوم به همراه دوستشون یکم مشکوک می زنن ولی خب از خریدایی که کردن و دست های پرشون انگار مهمونی یا جشنی چیزی دعوتن…!

 

 

شهریار اخم کرد…

مهمانی یا جشن…؟!

ماهرخ حرفی نزده بود…

 

 

-باشه من خودم پیگیر میشم اما تو حواست به خانوم باشه… نصرت می دونی که من دشمن زیاد دارم مخصوصا مهراد…!!!

 

-اقا خیالتون تخت… مراقبشونم…!

 

– ممنون خبری شد، من و در جریان بزار…!!!

 

-حتما… فعلا آقا…!!!

 

 

شهریار تماس را قطع کرد و نگاه پر اخمش را به بهزاد دوخت…

بهزاد هم سگرمه هایش درهم شده بود…

-چی شده…؟! این دوتا جوجه کجا بودن…؟!

 

 

شهریار از حرص خندید…

– ددر دودور… چه می دونم پاساژ گردی…! فقط یه نگاه به لیست پیامک بانک بنداز، فک کنم کل پاساژ رو خریده…!!!

 

 

بهزاد ابرویی بالا انداخت.

-مهمونی دارین…؟!

 

شهریار دست در جیبش کرد و با ژست بی نظیری که این روزها با ان دل ماهرخ را می برد، جدی گفت: نداریم… نه مهمونی نه جشن اما یه کاسه ای زیر نیم کاسه این دوتا ورپریده هست…!!!

 

 

بهزاد با تردید پرسید: تا اونجایی که ماهرخ رو می شناسم آدم روراستیه ولی خدا نکنه بخواد لج کنه… چیکارش کردی…؟!

 

شهریار نگاه طولانی بهش کرد.

کلافه چشم بست.

-رفتیم خونه حاج عزیزالله خان…!!!

 

 

 

 

بهزاد اخمی میان پیشانی انداخت.

– خودش خوایت بیاد یا با زور بردیش…؟!

 

 

شهریار شاکی شد.

– نمیومد، به زور بردمش…!

 

-اشتباه کردی داداش…!!!

 

شهریار عصبانی شد.

– مگه تو نمی شناسیش…؟ مگه نمی دونی از حاجی و اون عمارت متنفره…؟

 

-اونوقت تو که می دونستی و بردیش جایی که دوست نداره…؟!

 

 

دیگر فکرش به جایی قد نمی داد.

این چند روز آنقدر از فاصله گرفتن های ماهرخ عصبی بود که عقلش به جایی قد نمی داد…

 

-می دونستم اما حاجی مریضه… ازم خواست که کنارش باشم…

 

بهزاد پوزخند زد.

-باور نمی کنم به خاطر همچین چیزی بخوای ماهرخ رو سر لج بندازی یا ناراحتش کنی…؟!

 

 

شهریار خیره نگاهش کرد.

ناچار شد.

-مهراد تهدید کرده…!

 

چشمان بهزاد کدر شد.

ذات کثیف مهراد را می شناخت.

ترس و نفرت ماهرخ را هم نسبت به مهراد می دانست اما چیزی که ان را نمی فهمید دلیل این نفرت و ترس بود که شک نداشت چیز خوبی نیست…!!!

 

 

-به نظرم اگه این طوریه بهتره راستش و به ماهرخ بگی… حداقل بزار اون تصمیم بگیره و تو نگرانیت و پیش بکش…!!!

 

– خواستم بگم ولی خانوم قهر کرده…!!!

 

اما انگار چیزی به ذهنش رسیده باشد، گفت: راستی تو از ترانه خانوم بپرس که چه خبره…؟!

 

 

به انی قیافه بهزاد درهم شد…

شهریار چشم باریک کرد.

– اتفاقی افتاده…؟!

 

بهزاد خندید: والا به خدا این رفیقش از خودش دیوونه تره…! بهش گفتم یکم سنگین رنگین بپوش، به خانوم برخورده، قهر کرده…!!!

 

 

شهریار به بهزاد پشت کرد و سمت پنجره دلنشینش رفت.

-پس بوی توطئه میاد…؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
c87425f0 578c 11ee 906a d94ab818b1a3 scaled

دانلود رمان به سلامتی یک شکوفه زیر تگرگ به صورت pdf کامل از مهدیه افشار 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   سرمه آقاخانی دختری که بعد از ورشکستگی پدرش با تمام توان برای بالا کشیدن دوباره‌ی خانواده‌اش تلاش می‌کنه. با پیشنهاد وسوسه‌انگیزی از طرف یک شرکت، نمی‌تونه مقاومت کنه و بعد متوجه می‌شه تو دردسر بدی افتاده… میراث قجری مرد خوشتیپی که حواس هر زنی رو…
photo 2020 01 09 01 01 16

رمان تاوان یک روز بارانی 0 (0)

6 دیدگاه
  دانلود رمان تاوان یک روز بارانی خلاصه : جانان توسط جاوید اجیر میشه تا با اغواگری هاش طوفان رو خام خودش کنه و بکشتش اما همه چی زمانی شروع میشه که جانان عاشق مردونگی طوفان میشه و…    
IMG 20240530 001801 346

دانلود رمان قصه ی لیلا به صورت pdf کامل از فاطمه اصغری 3.1 (37)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان :   ده سالم بود. داشتند آش پشت پایت را می‌پختند. با مامان آمده بودیم برای کمک. لباس سربازی به تن داشتی و کوله‌ای خاکی رنگ کنار پایت روی زمین بود. یک پایت را روی پله‌ی پایین ایوان گذاشتی. داشتی بند پوتینت را محکم می‌کردی.…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (10)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
InShot ۲۰۲۳۰۱۳۱ ۱۷۵۸۳۷۶۸۲

دانلود رمان ماه صنم از عارفه کشیر 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :     داستان دختری به اسم ماه صنم… دختری که درگیر عشق عجیب برادرشِ، ماهان برادر ماه صنم در تلاشِ تا با توران زنی که چندین سال از خودش بزرگ‌تره ازدواج کنه. ماه صنم با این ازدواج به شدت مخالفِ اما بنا به دلایلی تسلیم…
IMG 20230127 013504 2292

دانلود رمان سعادت آباد 3 (1)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان :         درباره دختری به اسم سوزانه که عاشق پسر عموش رستان میشه و باهاش رابطه برقرار میکنه و ازش حامله میشه. این حس کاملا دو طرفه بوده ولی مشکلاتی اتفاق میوفته که باعث جدایی این ها میشه و رستان سوزان رو ترک…
download

رمان رویای قاصدک 3 (2)

5 دیدگاه
  دانلود رمان رویای قاصدک خلاصه : عشق آتشین و نابی که منجر به جدایی شد و حالا سرنوشت بعد از دوازده سال دوباره مقابل هم قرارشون میده در حالی که احساسات گذشته هنوز فراموش نشده‌!!!تقابل جذاب و دیدنی دو عشق قدیمی…ایلدا دکترای معماری و استاد دانشگاه موفق و زیبایی…
دانلود رمان بوی گندم

دانلود رمان بوی گندم جلد دوم pdf از لیلا مرادی 5 (1)

11 دیدگاه
      رمان: بوی گندم جلد دوم   ژانر: عاشقانه_درام   نویسنده: لیلا مرادی   مقدمه حالا چند ماه از اون روزا میگذره، خوشبختی کوچیک گندم با یه اتفاقاتی تا مرز نابودی میره   تو این جلد هدف نویسنده اینه که به خواننده بفهمونه تو پستی بلندی‌های زندگی نباید…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x