رمان ماهرخ پارت 65

5
(5)

 

 

 

 

به نصرت سپرده بود تا از کارهایشان سر در بیاورد.

وقتی بهزاد هم از مشکوک بودن ترانه گفته، پس باید می فهمیدند چه نقشه ای زیر سر دارند…

 

 

دو سه روزی از بحثی که داشتند، گذشته و ماهرخ سرسنگین با شهریار برخورد می کرد.

 

با پوشیدن لباس های باز و کوتاه عملا داشت لجبازی می کرد.

شهریار تمام سعی اش را کرده بود تا صبوری کند اما انگار این دخترک سرکش و یاغی تر می شد…

 

 

دست و دلش به کار نمی رفت.

دلش شور می زد.

یک چیزی اذیتش می کرد.

قصد داشت تمام جلساتش را کنسل کند و برود خانه… بعد بنشیند با ماهرخ عاقلانه حرف بزنند…

 

 

با یک تصمیم آنی بلند شد و بعد از برداشتن وسایلش و قصد خروج از اتاق، موبایلش زنگ خورد.

ان را از جیبش بیرون کشید و با دیدن شماره نصرت سریع تماس را وصل کرد.

 

– بگو نصرت…!

 

نصرت با نگاهی به دور و اطراف گفت: ماهرخ خانوم و دوستشون لباس مهمونی پوشیدن و اومدن یه جایی خارج از شهر… انگار مهمونی دعوتن ولی…

 

 

شهریار اخم کرد.

– ولی چی نصرت…؟!

 

-ولی زیادی جاش پرته اقا…! یه جورایی انگار می خوان کسی متوجه مراسمشون نشه… نمی دونم اصلا حس خوبی ندارم… اما میرم پرس و جو می کنم….

 

 

– خیلی خب لوکیشن رو برام بفرست…!

 

شهریار تماس را قطع کرد و زنگ بهزاد زد…

-کجایی بهزاد…؟!

 

بهزاد ماند.

– بسم الله… چی شده داداش…؟!

 

-یه لوکیشن برات می فرستم و از دوستات بخواه که ریز و درشت صاحبش رو برام دربیاره…!!! ماهرخ و ترانه رفتن اونجا…!!!

 

 

بهزاد هم عصبانی شد… فقط خدا به داد ترانه برسد…!!!

 

-بفرست… ته و توش رو درمیارم….. احتمالا میخوان با رفتنشون حرصمون بدن…!!!

 

شهریار نفس خسته اش را بیرون داد…

– این ماهرخ حواس برام نذاشته… فقط زود خبرم کن چون اصلا دوست ندارم با سر و وضعی نامناسب از لج من تو اون مهمونی ظاهر بشه…!!

 

 

 

خون خون بهزاد را می خورد.

فقط دستش به ترانه می رسید، قطعا نفسش را می برید… ماهرخ را هم بی جواب نمی گذاشت…!

 

موقعیت را پیدا کرده و شخصا به دنبال شهریار رفت.

 

شهریاربه محض نشستن در ماشین، نگاه چهره درهم بهزاد و صورت سرخش کرد…

-خب چی پیدا کردی که این قدر عصبانی…؟!

 

 

بهزاد پوزخند زد: یادته در مورد یه پرونده ای برات گفتم که چند سالی دنبالشونیم اما هر دفعه به در بسته می خوردیم…؟!

 

-خب…؟!

 

-حالا دقیقا این دوتا نفهم رفتن اون مهمونی و دل من داره میاد تو دهنم که مبادا اتفاقی براشون بیفته…!!!

 

 

دل شهریار فرو ریخت.

اصلا دوست نداشت به چیزی که بهزاد می گفت حتی فکر کند…

 

-از کجا اینقدر مطمئنی…؟!

 

بهزاد راهنما زد و فرمان را چرخاند.

– لوکیشنی که دادی با ماموریت یکی از نفوذی هامون تو اون مهمونی کوفتی یکی بود…

 

 

سپس با اعصابی خورد و پر خشم داد زد و محکم به فرمان کوبید…

– نباید برن تو اون خراب شده… نباید برن…!!!

 

 

شهریار نگران شد.

– مثل آدم حرف بزن بهزاد تو اون خراب شده چه خبره…؟!

 

 

-هر کثافت کاری که فکرش و بکنی…! ادمای خوبی اونجا نیستن شهریار…!

 

 

اینبار شهریار عصبانی شد…

-مثل ادم حرف بزن، بفهمم چی شده…؟!

 

 

-ادمایی که اونجان جز پول و قدرت هیچی براشون مهم نیست…

 

– بهزاد یعنی چی؟ چه خاکی تو سرم شده…؟!

 

 

بهزاد با خشم گفت: قاچاق دختر…!!!

 

 

 

 

شهریار با اخم هایی گره کرده داخل ماشین نشسته و منتظر خبری از نفوذی مردی بود که بهزاد می گفت.

 

هیچ وقت نفهمید بهزاد چرا پلیس بودنش را از همه مخفی کرده…؟!

 

 

بهزاد هم دل تو دلش نبود. دلش شور ماهرخ و ترانه را می زد…!

بالاخره بعد از یک ساعت توانست با ان دوست نفوذی اشان تماس بگیرد…

 

با شنیدن الو گفتن مرد خیلی جدی و محکم گفت: خوب گوش کن ببین چی میگم… دوتا دختر اون تو هستن که برای من خیلی مهمه هرچی سریعتر از اون خراب شده دربیان…!!

 

– مشخصات…؟!

 

– یه دختر قد بلند با چشمایی عسلی و موهای خرمایی لباس سبز رنگی هم تنشه و یه دختر با موهای مشکی و فر، چشم و ابرو مشکی لباس قرمز تنشه…!!

 

-فکر کنم پیداشون کردم با یه مرد دارن حرف می زنن…!!

 

 

خون به مغز بهزاد رسیده و نرسیده از لای دندان های کلید شده اش غرید: همین حالا بفرستشون بیرون…!!

 

 

-اینجا اومدنت با خودته و رفتنت با خدا اما سعی خودم و می کنم که بفرستمشون بیرون… در ضمن شنود رو هم فعال کردم… امشب معاملشون جوش می خوره…!!!

 

 

– میگم پیگیری کنن… دمت گرم، یاعلی…!!!

 

 

تماس را بلافاصله قطع کرد و نفسش را به سختی بیرون داد…

 

شهریار نگاهش کرد.

– من هنوزم نمی فهمم چطور می تونی هم پلیس باشی هم تاجر…؟!

 

بهزاد سمت شهریار چرخید: همونطور که تو می تونی همزمان هم تاجر باشی و چند جای دیگه هم سهامدار که از قضا پول خوبی هم به جیب می زنی…!!!

 

 

– خب چی شد؟! جی گفت…؟!

 

بهزاد با تمام نگرانی اش نیشخندی زد: اونا که هر جور شده از اون خراب شده میان بیرون ولی تو فکر تنبه باش… بدجور باید برای این سهل انگاری گوشش رو بپیچونی…!!!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
InShot ۲۰۲۳۰۱۳۰ ۱۵۴۴۲۹۹۴۷

دانلود رمان وسوسه های آتش و یخ از فروغ ثقفی 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :     ارسلان انتظام بعد از خودکشی مادرش، به خاطر تجاوز عمویش، بعد از پانزده سال برمی‌گردد وبا یادآوری خاطرات کودکیش تلاش می‌کند از عمویش انتقام بگیرد و گمان می کند با وجود دختر عمویش ضربه مهلکی میتواند به عمویش وارد کند…  
IMG 20230127 015421 7212 scaled

دانلود رمان بیراه عشق 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :       سها دختری خجالتی و منزوی که با وعده و خوشی ازدواج می‌کنه تا بهترین عروس دنیا بشه و فکر می‌کنه شوهرش بهترین انتخابه اما همون شب عروسی تمام آرزو های سهای قصه ما نابود میشه …
1

رمان عصیانگر 2 (2)

4 دیدگاه
  دانلود رمان عصیانگر خلاصه : آفتاب دستیار یکی از بزرگترین تولید کنندگان لوازم بهداشتی، دختر شرّ و کله شقی که با چموشی و سرکشی هاش نظر چاوش خان یکی از غول های تجاری که روحیه ی رام نشدنیش زبانزد همه ست رو به خودش جلب میکنه و شروع جنگ…
IMG 20230127 013512 6312 scaled

دانلود رمان می تراود مهتاب 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :       در مورد دختر شیطونی به نام مهتاب که با مادر و مادر بزرگش زندگی میکنه طی حادثه ای عاشق شایان پسر همسایه ای که به تازگی به محله اونا اومدن میشه اما فکر میکنه شایان هیچ علاقه ای به اون نداره و…
Zhest Akasi zir baran

دانلود رمان آخرین چهارشنبه سال pdf از م_عصایی 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :       دختری که با عشقی ممنوعه تا آستانه خودکشی هم پیش میرود ،خانواده ای آشفته و پدری که با اشتباهی در گذشته آینده بچه های خود را تحت تاثیر قرار داده ،مستانه با التماس مادرش از خودکشی منصرف میشود و پس از پشت سر…
IMG 20230123 235641 000

دانلود رمان روزگار جوانی 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :   _وایسا وایسا، تا گفتم بریز. پونه: بخدا سه میشه، من گردن نمیگیرم، چوب خطم پره. _زر نزن دیگه، نهایتش فهمیدن میندازی گردن عاطی. عاطفه: من چرا؟ _غیر تو، از این کلاس کی تا حالا دفتر نرفته؟ مثل گربه ی شرک نگاهش کردم تا نه…
InShot ۲۰۲۳۰۶۰۸ ۱۱۲۶۴۰۲۰۲

دانلود رمان سرپناه pdf از دریا دلنواز 3 (1)

بدون دیدگاه
خلاصه رمان :       مهشیددختری که توسط دوست پسرش دایان وبه دستورهمایون برادرش معتادمیشه آوید پسری که به خاطراعتیادش باعث مرگ مادرش میشه وحالاسرنوشت این دونفروسرراه هم قرارمیده آویدبه طور اتفاقی توشبی که ویلاشو دراختیاردوستش قرارداده بامهشید دختری که نیمه های شب توی اتاق خواب پیداش میکنه درگیر…
رمان خواهر شوهر

رمان خواهر شوهر 0 (0)

بدون دیدگاه
  دانلود رمان خواهر شوهر خلاصه : داستان ما راجب دونفره که باتمام قدرتشون سعی دارن دونفر دیگه باهم ازدواج نکنن یه خواهر شوهر بدجنس و یک برادر زن حیله گر و اما دوتاشون درحد مرگ تخس و شیطون این دوتا سعی می کنن خواهر و برادرشون ازدواج نکنن چه…
400149600406 1552892

رمان خلافکار دیوانه من 5 (1)

بدون دیدگاه
  دانلود رمان خلافکار دیوانه من خلاصه : دختری که پرستار یه دیوونه میشه دیوونه ای که خلافکاره و طی اتفاقاتی دختر قصه میفهمه که مامان پسر بهش روانگردان میده و دختر قصه میخواد نجاتش بده ولی…… پـایـان خوش  
Screenshot 20220925 090711 scaled

دانلود رمان شوگار 1 (1)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :         مَــــن “داریوشَم “…خانزاده ای که برای پیدا کردن یه دُختر نقابدار ، وجب به وجب خاک شَهر رو به توبره کشیدم… دختری که نزدیک بود با سُم های اسبم زیرش بگیرم و اون حالا با چشمهای سیاه بی صاحبش ، خواب…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
کاربر
کاربر
11 ماه قبل

اوم چرا اینقدر کوتاه

Mobina Solite
Mobina Solite
11 ماه قبل

کوتاه بود؟🥺🥺

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x