رمان ماهرخ پارت 68

4.3
(6)

 

 

 

 

هنوز وارد آسانسور نشده بود که بهزاد نامش را صدا زد…

برگشت و با دیدن اخم های درهم بهزاد متعجب گفت: چیزی شده…؟!

 

-برای چی رفتی…؟!

 

لبخند زد: فکر نکنم سرخر خواسته باشین…!!!

 

بهزاد چشم غره ای رفت: به نظر تو من ادمی هستم که بدون محرمیت کاری بکنم…؟! اون دوست دیوونت هم قرار نیست به این زودی ببخشم که با یه چشم و ابرو اومدن وا بدم…!!!

 

-بیچاره ترانه…!!

 

بهزاد کنار رفت تا ماهرخ داخل شود.

– بیچاره من که گیر شما دوتا افتادم… زنگ زدم شوهرتم بیاد…!!!

 

ماهرخ داخل رفت و با دیدن ترانه سرخ شده چشمانش درشت شد…

– چته…؟!

 

ترانه با خشم و عصبانیت غرید: از این دیوونه روانی بپرس…! رفتم بغلش کنم که مثلا تموم بشه، میگه نامحرمی برو کنار…!!!

 

 

ماهرخ خنده اش گرفته بود.

بهزاد سرسخت و یک دنده همین بود.

– خب حالا مگه بیکاری که پیشقدم بشی واسه آشتی…؟ والا محل ندی خودش با پای خودش نیاد منت کشی…!!!

 

 

بهزاد از آشپزخانه صدا بلند کرد: بشین سرجات ماهرخ و حرف مفت نزن وگرنه میام زبونت و از حلقومت می کشم بیرون…!!!

 

 

ماهرخ هم صدایش را بالا برد: شهریار دهنت و صاف می کنه بهزاد جان… تو حریف هرکی بشی حریف آقامون نمی تونی بشی…!!!

 

 

-آقاتون هم که بدجور به خون تو تشنه اس خانوم…! فقط شانس بیاری که مثل من چهارتا داد و بیداد کنه و تموم وگرنه جوری تنبیه می کنی به غلط کردن بیفتی…!!!

 

 

چهره ماهرخ درهم شد…

-از دیشب نه نگام کرده نه باهام حرف زده…!!!

 

– والا زیادی هم مراعاتت کرده…!!!

 

 

 

 

 

ترانه مداخله کرد: بیخود… مگه ما کف دستمون رو بو کرده بودیم که تو اون خراب شده چه خبره…؟! خب همه ادم ها اشتباه می کنن…!!! والا این همه سخت گرفتنتون رو نمی فهمم…!!!

 

 

بهزاد از آشپزخانه اش بیرون امد و سینی شربت را جلو دو دختر گذاشت…

-بعضی اشتباهات جبران ناپذیره…!!! اون مهمونی پر بود از ادمایی که هیچی جز کثافت کاری براشون مهم نیست… این ادما آزادی و خوشبختی رو توی همون کثافت کاری می بینن و یه عده دیگشون هم قاچاقچی مواد و دختر بودن… اگه فقط یکی از اون کثافتا تو یا ماهرخ رو خفت می کرد و بلایی سرتون می اورد من و شهریار باید چیکار می کردیم…؟!

 

 

حق با بهزاد بود.

ترانه مات حرفش شد، به این جایش فکر نکرده بود.

ماهرخ کلافه نفس کشید و با خود زمزمه کرد: تا کی قراره تاوان این رفتنمون رو بدیم، خدا داند…!!!

 

****

 

شهریار لحظه ای از بی حواسی دخترک استفاده کرد و یک دل سیر نگاهش کرد.

خودش هم توی این بی قراری و دل تنگی مانده بود و نمی دانست اینقدر دخترک برایش مهم شده بود…؟!

 

-خوردیش…!!!

 

شهریار به شدت بی حوصله و عصبانی بود.

-خیلی دارم خودم رو کنترل می کنم تا نرم بغلش کنم…اما به همون میزان هم از دستش عصبانی ام…!!!

 

 

بهزاد تفسش را کلافه بیرون داد.

-یه فصل هم کتکشون بزنی بازم کمه…!!!

 

-کتک راه حل نیست باید بدونن کارشون چقدر اشتباه بوده…!!!

 

ترانه بیرون آمد و رو به مردها با پررویی گفت: ببخشید خلوتتون رو بهم زدم، تشریف بیارین شام حاضره…!!!

 

بهزاد هم کم نگذاشت: شام رو که از بیرون گرفتیم یه میز چیدن ساده بود…

 

ترانه باحرص خندید: ببخشید که ما مهمون بودیم و شما صاحبخونه…!!!

 

شهریار سر پایین انداخت و ریز خندید.

ترانه هم دست کمی از ماهرخ نداشت.

دو دوست زیادی عین هم بودند…

شهریار با تشکری بلند شد و بحث را پایان داد.

ماهرخ هم سعی در نادیده گرفتن شهریار داشت…

شام را در سکوت خوردند و ترجیح دادند حرفی نزنند تا اوقاتشان تلخ تر نشود اما قرار نبود ساده بگذرد مخصوصا که ماهرخ هم در فاز قهر بودو امشب شهریار تکلیفش را با دخترک معلوم می کرد…

 

 

 

 

به عمد لوسیون مرطوب کننده ای که زیادی خوشبو بود را برداشت و کمی از ان را کف دستش ریخت…

زیر چشمی نگاه شهریار کرد.

دوست داشت عکس العملش را ببیند، چون عاشق بوی عطر ان بود…

 

 

 

نگاه خیره وسنگین مرد را روی خودش دید.

با لبخندی کنج لبش، دستانش را بهم مالید و سپس با آرامش و نازی که در حرکاتش بود، ان را روی صورتش کشید…

 

 

بوی خوش لوسیون فضای اتاق را پر کرد.

شهریار نفس عمیقی کشید و ان بوی خوش را به ریه هایش کشید.

به سختی لبخند شکل گرفته کنج لبش را کنترل کرد.

می دانست این بو را دوست دارد و داشت دلبری می کرد.

 

 

 

شهریار سمتش برگشت و با دیدن لباس خواب ساتن سرخابی مات شد.

چقدر خودداری سخت بود…؟!

قلبش با سرعت ضربان گرفت و نفسش کشدار شد.

تنش گر کرفت.

پشت گوش هایش از داغی تیر کشید.

اب دهانش را به زور فرو داد و اخم کرد.

 

-باید حرف بزنیم…!!

 

ماهرخ با ناز سمتش برگشت.

با ناز تابی به گردنش داد و پشت چشمی نازک کرد

– بگو می شنوم…!!!

 

 

شهریار کلافه بود و اداهای ماهرخ بدتر روی اعصابش خط می انداحت و نمی گذاشت روی حرف زدنش تمرکز داشته باشد.

 

– بیا اینجا بشین…!!!

 

-همینجوری راحتم…!

 

شهریار با جدیت نگاهش کرد که ماهرخ جا خورد…

حساب برد و با اخم کنار شهریار روی تخت نشست.

 

 

-نمی خوام مشکلی توی رابطمون ایجاد بشه… ما مجبوریم یه مدت زمان طولانی رو اینجا بمونیم…!!! پس برای حفظ ظاهر هم شده باید با احترام رفتار کنی…!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
aks gol v manzare ziba baraye porofail 43

دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی 4 (4)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم…
InShot ۲۰۲۳۰۵۱۵ ۱۷۲۷۴۱۹۲۵

دانلود رمان شاه صنم pdf از شیرین نور نژاد 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :       شاه صنم دختری کنجکاو که به خاطر گذشته ی پردردسرش نسبت به مردها بی اهمیته تااینکه پسر مغرور دانشگاه جذبش میشه،شاه صنم تو دردسر بدی میوفته وکسی که کمکش میکنه،مردشروریه که ازش کینه داره ومنتظرلحظه ای برای تلافیه…
InShot ۲۰۲۳۰۲۰۸ ۲۲۴۰۴۴۱۴۷

دانلود رمان دنیا دار مکافات pdf از نرگس عبدی 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :     روایت یه دلدادگی شیرین از نوع دخترعمو و پسرعمو. راهی پر از فراز و نشیب برای وصال دو عاشق. چشمانم دو دو می‌زند.. این همان وفایِ من است که چنبره زده است دور علی‌ِ من؟ وفایی که از او‌ انتظار وفا داشته‌ام، حالا شده…
InShot ۲۰۲۳۰۳۰۶ ۱۰۴۸۲۴۸۹۶

دانلود رمان نشسته در نظر pdf از آزیتا خیری 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :     همه چیز از سفره امام حسن حاج‌خانم شروع شد! نذر دامادی پسر بزرگه بود و تزئین سبز سفره امیدوارش می‌کرد که همه چیز به قاعده و مرتبه. چه می‌دونست خانم‌جلسه‌ایِ مداح نرسیده، نوه عموی حاجی‌درخشان زنگ می‌زنه و خبر می‌ده که عزادار شدن! اونم…
InShot ۲۰۲۳۰۵۱۵ ۱۷۲۳۵۰۰۹۵

دانلود رمان طعم جنون pdf از مریم روح پرور 0 (0)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان :     نیاز دختر شرو شیطونیه که مدرک هتل داری خونده تا وقتی کار براش پیدا بشه تفریحی جیب بری میکنه اما کیف و به صاحباشون برمیگردونه ( دیوانس) ازطریق یه دوست کار پیدا میکنه تو هتل تهران سر یه اتفاقاتی میشه مدیراجرایی هتل دستشه…
1648622752 R8eH6 scaled

دانلود رمان هذیون به صورت pdf کامل از فاطمه سآد 3 (3)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان:     آرنجم رو به زمین تکیه دادم و به سختی نیم‌خیز شدم تا بتونم بشینم. یقه‌ام رو تو مشتم گرفتم و در حالی که نفس نفس می‌زدم؛ سرم به دیوار تکیه دادم. ساق دستم درد می‌کرد و رد ناخون، قرمز و خط خطی‌اش کرده…
IMG 20230128 233708 1462 scaled

دانلود رمان ضد نور 5 (1)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :         باده دختری که عضو یه گروهه… یه گروه که کارشون پاتک زدن به اموال باد آورده خیلی از کله گنده هاس… اینبار نوبت باده اس تا به عنوان آشپز سراغ مهراب سعادت بره و سر از یکی از گندکاریاش دربیاره… اما…
InShot ۲۰۲۳۰۵۲۰ ۲۳۴۷۵۳۰۵۶

دانلود رمان لانه ویرانی جلد اول pdf از بهار گل 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :     25 سالم بود که زندگیم دست خوش تغییرات شد. تغییراتی که شاید اول با اومدن اسم تو شروع شد؛ ولی آخرش به اسم تو ختم شد… و من نمی‌دونستم بازی روزگار چه‌قدر ناعادلانه عمل می‌کنه. اول این بازی از یک وصیت شروع شد، وصیتی…
IMG 20240716 005659 078

دانلود رمان آخرین این ماه به صورت pdf کامل از مهر سار 5 (3)

بدون دیدگاه
          خلاصه رمان :   گاهی زندگی بنا به توقعی که ما ازش داریم پیش نمیره… اما مثلا همین خود تو شاید قرار بود تنها دلیل آرامشم باشی که بعد از همه حرفا،قدم تو راهی گذاشتم که نامعلوم بود.الان ما باهم به این نقطه از زندگی…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ریحانه
ریحانه
11 ماه قبل

شهریار دایی ماهرخ نیست

کاربر
کاربر
11 ماه قبل

آره کم بود

Mobina Solite
Mobina Solite
11 ماه قبل

خوی بود ولی یکمم زیاد کن لطفا

fatemenura
fatemenura
پاسخ به  Mobina Solite
11 ماه قبل

،👍

دسته‌ها

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x