شهریار نمی دانست چه بگوید.
مگر در گذشته چه اتفاقی افتاده بود…؟!
-مشکلش چی بوده…؟!
رامبد دستانش را در هم گره زد.
نگاهی به بهزاد و سپس به شهریار کرد.
-حضور این اقا…
شهریار حرفش را قطع کرد.
-بهزاد داداششه…!!!
رامبد لبخند زد: پس شما بهزاد خانی…؟!
بهزاد ابرویی بالا انداخت: در مورد منم حرف زده…؟!
-نصف بیشتر خاطراتش رو شما تشکیل دادی….!
چهره بهزاد کدر شد: می دونم مشکلی که ازش حرف زده مربوط به مهراد و بلاهایی هست که اون سرش آورده…!
-پس شما هم در جریانید…!
سپس نگاه شهریار کرد: شما چی؟! جقدر در جریانید…؟!
شهریار دستش را مشت کرد.
-همونقدری که باعث شده دچار حملات شدید عصبی بشه…!!!
رامبد سری تکان داد: ماهرخ کاملا درمان شده بود ولی…
شهریار چشم باریک کرد: ولی چی…؟!
-ولی حضور شما باعث برگشت به گذشته و بخشی از خاطراتی شده که به شدت ازارش میده…!
به شهریار برخورد: من هیچ وقت کاری نمی کنم تا خاطر ماهرخ آزرده بشه…!
-جناب شهسواری شما خواه یا ناخواه باعث این حس شدین… شما با اجبار کردن اون دختر به محرمیت، اون رو تو وادی خاطرات گذشته رها کردین…!!!
حرف های رامبد عزیزی برایش سخت بود.
هیچ دوست نداشت مقصر حال بد ماهرخ باشد…
-من هیچ وقت کاری نمی کنم تا او صدمه ببینه…!
رامبد سری به تایید تکان داد: قطعا همینطوره جناب شهسواری اما آشنایی شما و محرمیتتون بدترین وقت ممکن بوده و همین هم تاثیر بدی روی روان ماهرخ داشته…!!
شهریار کلافه دستی به صورتش کشید.
-حالا من باید چیکار کنم…؟!
رامبد نگاهی کرد: یکم بهش فضا بدین… بزارید با این حال بدش کنار بیاد…
-ولش کنم که بدتر خودخوری کنه…!
-خودخوری یکی از کارهاییه که انجام میده… حال ماهرخ بده… من کمکش می کنم و بهتون قول میدم خیلی زود خودش رو پیدا کنه…!
شهریار اخم کرد: یعنی دست رو دست بزارم و هیچی نگم تا زنم و از دست بدم…؟!
رامبد هم متعاقبش اخم کرد: بزارین رک بگم جناب… شما از اول راهتون رو بد رفتین…!!!
-بد رفتم چون مجبور بودم… مهراد افتاده بود دنبال ماهرخ… الان هم هدفش اینه که به اون دختر صدمه بزنه…!
-میدونم… ماهرخ به شدت از مهراد متنفره و از سوی اون شدیدا احساس ترس و نگرانی داره… شرایط ماهرخ اونقدر بحرانی شده که می ترسم باز دوباره دچار حملات شدید عصبی بشه…!!!
شهریار هم از همین می ترسید.
نگاهی به بهزاد کرد و چشم بست.
خدا را با تمام وجود صدا زد و ازش یاری خواست.
-حالش خوب میشه…؟!
رامبد تبسم مهربانی روی لب نشاند…
-مطمئن باشین ماهرخ دختر قویه…!!!
-ماهرخ واقعا جدی هستی…؟!
ماهرخ اخم هایش درهم شد…
-نمی تونم ترانه… موندن توی عمارت حاج عزیزالله خان و پیدا شدن صنم، بدجور بهمم ریخته…!
ترانه چشم هایش را در کاسه چرخاند.
– جوری میگه صنم انگار حاجیمون بردتش خونه خالی…! به همین راحتی میخوای شونه خالی کنی…؟!
-اون عمارت من و یاد روزهای سیاه زندگیم میندازه…!!!
-خیلی خب… اما تو دیگه اون بچه هفت هشت ساله نیستی که مهراد می خواست بهت تعرض کنه… تو بلدی از خودت دفاع کنی فقط کافیه بخوای….!
ماهرخ درمانده بود.
زندگیش مانند کلافی سردرگم بهم گره خورده بود.
-می خوام تمریناتم رو با مهوش از سر بگیرم… دیروز بهش زنگ زدم…!
گل از گل ترانه شکفت…
از وقتی که زن شهریار شده بود، باشگاه و تمریناتش را کنار گذاشته بود ولی حالا….
-بهترین کارو می کنی…! اخ که چقدر دلم برای اون مشت زدنات تنگ شده…!!!
ماهرخ خندید.
چقدر خوب بود که ترانه را دارد.
-کاوه هنوز برنگشته…؟!
ترانه چینی به دماغش داد: خاک تو سرش من و مامانم و تنها گذاشته رفته پی عشق و عاشقیش… از شانس گوهش دختره هم ریده تو عشق و عاشقیش و حالا افسرده و با حالی خراب رفته پیش رامبد…!
چشم های ماهرخ درشت شد: این که هیچ دختری رو جدی نمی گرفت… یعنی اینقدر عاشق شده…؟!
ترانه خندید: نه بیشعور… رفته لاس زده، خوشی هاش و کرده و بعد برگشته که مثلا من و مامان لیچار بارش نکنیم…!
-اونوقت پیش رامبد رفته چیکار….؟!
-مامانم باور کنه، شکست عشقی خورده…!!! اولش به خدا باورم شده بود از بس که قشنگ نقش بازی می کرد ولی بعدش رامبد لوش داد…!!!
ماهرخ خواست حرف بزند که گوشی اش زنگ خورد…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 7
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
بعد الان مهرداد بابای واقعی ماهرخ ؟ و بهزاد داداش واقعیش یعنی از یک پدر و مادر ؟
سلام دوستان من یک سوال داشتم دقیقا رابطه ماهرخ با مهرداد و حاج شهسواری بزرگ و خود شهریار چیه چون اگه خانواده پدریشن که شهریار عموش چطوری ازدواج کردن من این همه خوندم هنوز متوجه رابطه اصلی نشدم ؟