رمان ماهرخ پارت 88 - رمان دونی

 

 

 

ماهرخ با اشتیاق خیره مرد بود و شهریار هم دست گریبان با افکار پریشانش…

 

 

پشت دستش را نوازش وار روی گونه ماهرخ کشید و آرام به سمت لبانش آمد.

با احساس در چشمان عسلی دخترک لب زد: اینکه چطور بی هوا ببوسمت…؟!

 

 

و در کمال حیرت و تعجب ماهرخ دو دستش را درون موهای دخترک فرو برد و لب روی لبش گذاشت تا هم صداهای آزار دهنده ذهنش را ساکت کند هم دهان ماهرخ را برای نپرسیدن سوالی ببندد…!

 

 

 

آرام آرام لب پایینش را به کام گرفت و بوسید.

سعی کرد بدون هیچ فکری لذت ببرد.

این دختر بلد بود با لوندی تمام هوش و حواسش را از هرچیزی پرت کند.

 

 

ماهرخ هم دست درون موهای مرد فرو برد و خودش را به مرد چسباند و با علاقه همراهی اش کرد…

 

این بوسه ها شاید در آینده دیگر تکرار نشوند…!

 

جدا شد و چشمان خمارش را به شهریار دوخت.

در حالی که نفس نفس می زد خیره، نگاه خمار و مست مرد کرد…

-حاجی… جونم… بوسه هات و…. دوست دارم…!

 

 

مرد به وسعت صورت خندید.

بوسه ای کوتاه به لب دخترک زد.

– منم شما رو دوست دارم حاج خانوم…! امشب رو افتخار میدین…؟!

 

 

دخترک گردن کج کرد و دلبرانه گفت: اختیار دارین حاج آقا…!!!

 

چشمان شهریار برق زد.

دست زیر دست و پای ماهرخ برد و روی دست بلندش کرد که دخترک از ترس گردن مرد را گرفت…

 

– وای شهریار چرا همچین می کنی…؟! شهیاد…؟!

 

 

 

 

شهریار چشمکی زد: خوابیده نگران نباش در عوض تو هم حاجیت و دریاب…!

 

 

دخترک نازی به صورت و صدایش داد.

-حاجی شما هنوز شروع نکرده طالب چی هستی…؟! شما دستی برسان، بنده هم یاری میدم…

 

 

شهریار از پله ها بالا رفت…

پر شور توی چشمان دخترک خیره شد…

-چنان دستی برسونم که نتونی از جات بلند شی…!

 

-شما وارد عمل بشو بعد خط و نشون بکش…!

 

-دارم از الان میگم که بعد به جونم غر نزنی…!

 

دخترک مستانه خندید…

– شهریار سابقت خرابه… به خدا اذیتم کنی جیغ می زنم تا شهیاد بیدار بشه…

 

 

شهربار لبش را بوسید و اخم مصنوعی کرد.

-شما خیلی بیجا کردی خانومم….

 

دخترک ابرویی بالا انداخت که شهریار با احساس ادامه داد…

-خودم می بوسمت و بعد جیغات رو تو دهنم رها کن دلبر…!

 

دخترک مبهوت احساسات شهریار شد.

– چی خوردی حاج آقا که نخورده مستی…؟!

 

چشمان خمار شهریار بهش خیره شدند.

وارد اتاق خواب شدند و همانطور که نگاهشان بهم بود، مرد او را روی تخت کذاشت…

 

-من نگاه صورت خوشگلت می کنم، مست میشم ماهرخ…!

 

دخترک بی قرار با تنی لرز گرفته و داغ با هدایت دست مرد روی تخت خوابید…

سینه اش از شدت هیجان بالا و پایین می شد…

 

-شهریار…؟!

 

شهریار تی شرتش را بیرون آورد و نگاه سرخ و بی تابش همچنان روی صورت و تن ماهرخ می چرخید…

-جون شهریار آماده ای…؟! ریلکس کن دختر مگه بار اولته…!

 

-نه اما هر دفعه اونقدر داغ و پرحرارتی که مثل بار اوله برام….!

 

وجود مرد پر شد از حس خواستن و غرور…

صورت شهریار نزدیک شد و لب روی لب دخترک گذاشت و تن هیجانزده و لرزان دخترک نم نمک با بوسه هایش آرام گرفت و به ضیافت یک شب بی نظیر رفتند…

 

 

 

 

-می دونستین مهراد با یه شیخی وارد معامله شده…؟!

 

حاج عزیز الله خان شهسواری همیشه پنج هیچ از همه جلوتر بوده است.

 

 

نگاه عمیق و جدی به شهریار کرد.

-جیز جدیدی نیست…!

 

 

شهریار حا خورد.

– شما می دونستین…؟!

 

 

-چیز جدیدی نیست پسر… مهراد برای اونکه بتونه خودش رو بالا بکشه از هر راهی استفاده می کنه حتی از زن و بچه هاش…! یه کثافت در هر حالی کثافته…!!!

 

 

شهریار داشت حرص می خورد.

– پس چرا بهم نگفتین…؟!

 

-نیازی به گفتن نبود…!

 

شهریار چشم درشت کرد…

-حاج بابا چرا این حرف می زنین…؟ هیچ می دونین همین کثافت رفته سراغ ماهرخ…؟!

 

 

این بار حاج عزیزی که پنج هیچ از همه جلوتر بود، با اخم نگاه شهریار کرد.

– چی شده…؟!

 

 

شهریار ابرویی بالا امداخت.

– حاج عزیز خبر ندارین…؟!

 

– حرف بزن شهریار…!

 

شهریار کلافه بود و به شدت اعصابش خورد بود…

دوست داشت گردن ان عوضی را بشکند.

 

-چشمش دنبال ماهرخه…!

 

حاج عزیز جا خورد.

 

نه اینکه نداند، می دانست اما اینکه هنوز هم بعد از ان اتفاق بخواهد چشمش پی ماهرخ باشد، خود خریت بود که مهراد در اصل، اصلا آدم نبود…!

 

گذشته ها داشت تکرار می شد.

مهراد واقعا یک روانی بود.

یک دیوانه زنجیری که هیچ چیزی رویش اثر نداشت…

 

 

 

 

وقتی در چهارده سالگی ماهرخ را با ان حال و روز دید، دلش خون شد.

 

کار دور از انسانیت مهراد، حال بد ماهرخ و مرگ گلرخ…

بغض به گلویش نشست.

او هم در حق گلرخ بد کرده بودو تاوانش را هم داد…

 

-مهراد چه غلطی کرده…؟!

 

شهریار متوجه خشم نهفته در لحن پدرش شد…

-مهراد سراغ ماهرخ رفته و گفته اگه از من جدا نشه، من و به خاک سیاه می شونه…!

 

 

حاج عزیز اخم کرد.

نگاهش جایی میان گل های قالی دست باف گیر کرد.

نباید می گذاشت گذشته تکرار شود.

ماهرخ ار ان عمارت بیزار بود چون یادآور روزهای تلخ زندگیش بود…

 

 

-حرف مفت زده… اما حرف اصلیت و بزن…!

 

حرف زدن در مورد ان سخت لود.

چطور می گفت که غیرتش را به درد می آورد…؟!

 

-ماهرخ به روانشناسش گفته، نگاه پر هوسش رو دوست نداشته…!

 

 

حاج عزیز دستش روی عصایش مشت شد.

مهراد بخواهد غلطی کند، او حتما سر به نیستش می کرد.

باید بیشتر از ماهرخ مراقبت می کرد…

 

 

-حواست به ماهرخ باشه و طبق قرارمون هرچه زودتر با ماهرخ عقد کن… حداقل با عقد کردن، مهراد هیچ غلطی نمی تونه بکنه چون اختیار دار اون دختر تو میشی…!!!

 

 

-حواسم بهش هست اما نمی تونم مجبورش کنم…!

 

حاج عزیز اخم کرد.

-به جای اجبار عاشقش کن شهریار… یه زن وقتی عاشق بشه هیچ جوره از مردی که دوسش داره جدا نمیشه…!

 

 

ابروهای شهریار بالا رفت.

برای اولین بار چشمان پدرش پر از حسرت بود. این رویش را خیلی کم دیده بود، شاید آخرین بار در مرگ مادرش بود…

 

-آقاجون عشق زوری نمیشه…!

 

حاج عزیز باید خلوت می کرد تا بتواند تصمیم درستی بگیرد.

بلند شدو حین رفتن رو به پسرش گفت: اگه از ته دلش دوسش داشه باشی، می تونی با همون محبت و عشقی که بهش داری به زندگیت پابندش کنی… از محبتت سیرابش کن…!!!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان شوگار

    خلاصه رمان :         مَــــن “داریوشَم “…خانزاده ای که برای پیدا کردن یه دُختر نقابدار ، وجب به وجب خاک شَهر رو به توبره کشیدم… دختری که نزدیک بود با سُم های اسبم زیرش بگیرم و اون حالا با چشمهای سیاه بی صاحبش ، خواب رو برام حَروم کرده…!   اون لعنتی از مَـن یه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان جایی نرو pdf از معصومه شهریاری (آبی)

  خلاصه رمان: جایی نرو، زندگی یک زن، یک مرد، دو شخصیت متضاد، دو زندگی متضاد وقتی کنار هم قرار بگیرند، چی پیش میاد، گاهی اوقات زندگی بازی هایی با آدم ها می کند که غیرقابلِ پیش بینی است، کیانمهر و ترانه، برنده این بازی می شوند یا بازنده، میتونند جای نداشتن های هم را پر کنند …   به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بغض پاییز

    خلاصه رمان :     پسرك دل بست به تيله هاى آبى چشمانش… دلش لرزيد و ويران شد. دخترك روحش ميان قبرستان دفن شد و جسمش در كنار ديگرى، با جنينى در بطن!!   قسمتی از داستان: مردمک های لرزانِ چشمانِ روشنش، دوخته شده بود به کاغذ پیش رویش. دست دراز کرد و از روی پیشخوان برداشتش! باورِ

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نارگون pdf از بهاره شریفی

  خلاصه رمان :       نارگون، دختری جوان و تنها که در جریان ناملایمتی های زندگی در پیله ی سنگی خودساخته اش فرو رفته و در میان بی عدالتی ها و ناامنی های جامعه، روزگار می گذراند ، بازیچه ی بازی های عجیب و غریب دنیا که حال و گذشته ی مبهمش را بهم گره و آینده اش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان غرور پیچیده

  خلاصه رمان :             رمو فالکون درست نشدنیه! به عنوان کاپوی کامورا، بی رحمانه به قلمروش حکومت می کنه، قلمرویی که شیکاگو بهش حمله کرد و حالا رمو میخواد انتقام بگیره. عروسی مقدسه و دزدیدن عروس توهین به مقدساته. سرافینا خواهرزاده ی رئیس اوت فیته و سال هاس وعده ازدواجش داده شده، اما سرافینا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان عشق محال او pdf از شقایق دهقان پور

    خلاصه رمان :         آوا دختری است که برای ازدواج نکردن با پسر عموی خود با او و خانواده خود لجبازی میکند و وارد یک بازی میشود که سرنوشت او را رقم میزند و او با….پایان خوش. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x