رمان ماهرخ پارت 89

4.2
(5)

 

 

 

 

ماهرخ

 

این روزهایم مانند ادمی بودم که نمی دانستم درست و غلط چیست…

شهریار مهربانم هوایم را داشت و من را از محبت و نوازش هایش بی نصیب نمی گذاشت.

می دانستم اگر بروم برای همیشه در حسرت نداشتنش می سوختم.

قلبم درد می کرد.

من عاشق مردی شده بودم که اوایل برایم اجبار بود اما حالا، طاقت دوری اش را نداشتم.

 

 

 

نگاهی از آینه به خودم می اندازم…

لباس خوابی که برایم خریده بود در تنم به زیبایی می درخشید…

عاشق ان بود که لباس خواب بپوشم و او تنم را ستایش کند…

با یادآوری رابطه ای که داشتیم صورتم سرخ میشود.

عاشقانه هایش هم آرام و دلنشین بودند.

 

 

 

مرد من، آرام جانم روح و جسمم را به پرواز در می آورد…

دست برداشتن و دل کندن سخت بود.

من مغلوب مهراد نمی شدم…

 

 

با صدای پیامی دل از آینه کندم و سمت گوشی رفتم.

با دیدن شماره پوزخندی زدم.

مهراد بود.

کثافت رذل…!

 

(از شهریار جدا شدی…؟!)

 

 

حالم از فکر پلیدی که داشت بهم خورد.

مردی که هم خون من، محرم من بود، چشم های شومش به دنبال من بود…

حالم از این زندگی و خودم بهم می خورد…

 

 

بازهم صدای پیام…

( بهتره هرچه زودتر از اون شهریار کثافت جدا شی وگرنه می دونی که اصلا برام مهم نیست نسبتی که با هم دارین…)

 

 

 

 

سرم سنگین شد.

چشمانم گشاد شد…

تمام وجودم یک پارچه آتش بود.

نفس هایم داشت تند و تندتر می شد.

قفسه سینه ام تیر کشید و تیره کمرم به عرق نشست…

 

ان بیشرف چه گفت…؟!

او با من دخترش…؟!

هم خونش…؟!

 

 

زانوهایم لرزیدند و روی زمین سقوط کردم…!

اشک از گوشه چشمم راه پیدا کرد.

از درد و نفهمیدن بالا تنه ام عقب جلو شد که حتی این هم دست خودم نبود.

هیچ چیز دست من نبود.

 

 

دستانم مشت شد.

بغض گیر کرده در گلویم قصد آب شدن نداشت.

آخ که دلم داشت از غصه می ترکید.

 

 

اب دهانم را با زور قورت دادم.

داشتم نفس کم می آوردم.

تنم سر شده بود و دلم شهریار را می خواست…

 

 

کاش شهریار بیاید.

دستم روی سینه ام مشت شد.

قرص هابم…!

رامبد…!

باید پیش رامبد می رفتم…

 

 

خود را با زور سمت کیفم برده و با دستی سنگین شده قرص ها را از داخل ان برداشتم و سپس لرزان ان ها را بدون آب خوردم.

 

 

بد بود.

حالم زیادی بد بود…

تنم داشت می لرزید.

هیچ وقت برایم هضم نمی شد نظر داشتن مهراد به من دخترش….!!!

 

همانجا روی زمین دراز کشیدم تا حالم جا بیاید.

مهراد…!

انتقام خودم و گلرخ را می گرفتم.

به روح گلرخ قسم که تقاص خونش را می گرفتم.

مهراد نباید مرگ عادی داشته باشد…

مهراد را می کشتم…

آنقدر از نفرت و کینه خودم را لبریز کردم که قرص ها اثر کرد و ضربان قلبم کم کم به ریتم آرامش برگشت…

 

 

 

 

دوست نداشتم کسی پریشانی ام را ببیند.

من بارها زمین خوردم و بلند شدم.

من جان سخت یک انگل به نام مهراد در زندگی داشتم که بارها و بارها زمینم زد و من دوباره بلند شدم.

اما این بار قرار نبود فقط من زمین بخورم…

او را هم همراه خودم جوری زمین گیر می کردم که دیگر نتواند بلند شود….

 

 

موهایم را با حرص بالای سرم می بندم و چشمان کشیده ام به زیبایی هرچه تمامتر توی صورتم خودش را نشان می دهد.

 

 

شال را بی قید روی سرم انداختم و از اتاق خارج شدم.

به درک که پالتوام کوتاه بود و شهریار دوست نداشت.

به درک که دلم می خواست عوض کنم اما خودم مقاومت می کردم…!

 

 

وارد سالن شدم و صفیه با دیدنم نگاهش درخشید.

کمی بیشتر تو صورتم خیره شد.

می دانم خیره آرایش غلیظم هست.

من امروز با همه سر جنگ دارم…

چون باید بی رحم می شدم و اگر می توانستم شهریار مهربانم را هم از خودم برانم دیگر همه چیز خوب بود.

مهراد من را به این نقطه رسانده و او خوب مرا بلد بود…!!!

 

 

-جایی میرین خانوم جان…؟!

 

لبان رژ خورده سرخ رنگ را بهم میمالم…

-میرم ولی شب برمی گردم به شهریار بگو…! هرچند خودش می فهمه کجا رفتم…!

 

 

صفیه مات و مبهوت نگاهم کرد.

نایستادم تا به نگاه خیره اش پاسخی دهم و از در ویلا خارج شدم.

این بار سمت پارکینگ رفته و با دیدن ماشین مدل بالای سفید رنگی که انجا بود،  چشمانم درخشید.

بگذار من هم از موضع قدرت شوهرم وارد شوم…

مهراد باید بفهمد شهریار قرار است همه چیز را بداند و هیچ وقت قرار نیست تنهایم بگذارد.

 

سوار ماشین شدم و سوییچ را چرخاندم و ماشین را روشن کردم…

اول باید رامبد را در جریان می گذاشتم بعد به دیدن مهوش می رفتم….!

 

 

 

 

-خیلی بی معرفتی ماهرخ…!

 

لبخند زدم.

حق با او بود ولی من شرایط نرمالی نداشتم.

-حق داری ولی همون طور که در جریانی، مجبورم کردن نباشم…!

 

 

مهوش اخم کرد.

– کی می تونه تو رو مجبور کنه…؟!

 

چشمکی می زنم.

– حاجیمون…!

 

حرص می کند و چهره در هم می کشد.

-مگه اینکه دستم به حاجیت نرسه…!

 

 

لبخند می زنم و با دل تنگی نگاهش می کنم.

-دلم برات تنگ شده بود…!

 

 

با بغض در اغوشم می کشد و گونه ام را می بوسد.

-جات خیلی خالی بود ماهرخ… دیروز ترانه پیشم بود… یه حرف هایی می زد…!

 

 

چشمانم را به چشمان نگرانش می دوزم…

– دوباره سر و کلش پیدا شده…!

 

 

چشمانش گشاد شدند.

– اونکه نمی تونست وارد ایران بشه…!

 

 

پوزخند زدم: این آدم یه روده راست تو شکمش نیست، اونوقت می خوای حرفش و باور کنم…؟!

 

-بهتر نیست به همون حاجیت بگی…!

 

بی قرار بودم.

راست و درست را نمی دانستم.

با تردید نگاهش کردم.

-مهوش شک ندارم شهریار از همه چیز باخبره فقط من نمی تونم راهی پیدا کنم…!

 

مهوش نوچی کرد: خب باهاش حرف بزن…!

 

-نمی خوام صدمه ای بهش بزنم…!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۱۰۹۲۶ ۱۴۵۶۴۵

دانلود رمان بی قرارم کن 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:       #شایان یه وکیل و استاد دانشگاهه و خیلی #جدی و #سختگیر #نبات یه دختر زبل و جسور که #حریف شایان خان برشی از متن: تمام وجودش چشم شد و خیابان شلوغ را از نظر گذراند … چطور می توانست یک جای پارک خالی…
IMG 20230123 225816 116

دانلود رمان تقاص یک رؤیا 2.3 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   ابریشم دختر سرهنگ راد توسط گرگ بزرگترین خلافکار جنوب کشور دزدیده میشه و به عمارتش برده میشه درهان (گرگ) دلبسته ابریشمی میشه که دختر بزرگترین دشمنه و مجبورش میکنه باهاش ازدواج کنه باورود ابریشم به عمارت گرگ رازهایی فاش میشه که…
InShot ۲۰۲۳۰۴۲۲ ۱۸۱۰۳۸۳۶۶

دانلود رمان سکوت سایه ها pdf از بهاره شریفی 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :       رمان حاضر در دو زمان حال و گذشته داستان زندگی و سرگذشت و سرنوشت دختری آرام، مهربان و ترسو به نام عارفه و پسری مغرور و یکدنده به نام علی را روایت می کند. داستان با گروهی از دانشجویان که مجمعی سیاسی- اجتماعی…
InShot ۲۰۲۴۰۲۲۸ ۲۳۳۸۵۰۰۶۹

دانلود رمان نجوای نمناک علفها به صورت pdf کامل از شکوفه شهبال 3.7 (6)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان:   صدای خواننده در فضای اتومبیل پیچیده بود: ((شهزاده ی آسمونی/گفتی که پیشم می مونی.. برایاین دل پر غم/ آواز شادی می خوانی عشق تو آتیش به پا کرد/ با من تو روآشنا کرد.. بی اونکه حرفی بگویم/راز منو بر ملا کرد.. یه لحظه بی…
InShot ۲۰۲۳۰۵۲۷ ۱۱۳۲۵۲۳۹۷

دانلود رمان دیوانه و سرگشته pdf از محیا نگهبان 5 (1)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :   من آرمین افخم! مردی 34 ساله و صاحب هولدینگ افخم! تاجر معروف ایرانی! عاشق دلارا، دخترِ خدمتکار خونمون میشم! دختری ساده و مظلوم که بعد از مرگ مادرش پاش به اون خونه باز میشه. خونه ایی که میشه جهنم دلی، تا زمانی که مال من…
IMG 20230123 230225 295

دانلود رمان جنون آغوشت 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :     زندگی دختری سیزده ساله که به اجبار به مردی به اسم حاج حمید فروخته می‌شه و بزرگ می‌شه و نقشه‌هایی می‌کشه که به رسوایی می‌رسه… و برای حاج حمید یک جنون می‌شه…  
InShot ۲۰۲۳۰۱۳۰ ۱۵۴۴۲۹۹۴۷

دانلود رمان وسوسه های آتش و یخ از فروغ ثقفی 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :     ارسلان انتظام بعد از خودکشی مادرش، به خاطر تجاوز عمویش، بعد از پانزده سال برمی‌گردد وبا یادآوری خاطرات کودکیش تلاش می‌کند از عمویش انتقام بگیرد و گمان می کند با وجود دختر عمویش ضربه مهلکی میتواند به عمویش وارد کند…  
InShot ۲۰۲۳۰۱۳۰ ۱۵۴۰۲۹۰۳۹

دانلود رمان قلب سوخته pdf از مریم پیروند 1 (1)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان :     کاوه پسر سرد و مغروری که توی حادثه‌ی آتیش سوزی، دختر عموش رو که چهارده‌سال از خودش کوچیکتره نجات میده، اما پوست بدنش توی اون حادثه می‌سوزه و همه معتقدن قلبش هم توی آتیش سوخته و به عاشقانه‌های صدفی که اونو از بچگی…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x