-فعلا که بیشترین صدمه رو تو داری می بینی…!
چشم بستم و سعی کردم ترس و نگرانی را از خود دور کنم.
من قبل از آمدن به اینجا حالم خوش نبود.
افکار منفی و حرف هایی که هیچ چیزی جز حال بدم نداشت، را با نفس عمیقی دور کردم.
با جدیت به مهوش خیره شدم: میرم آماده شم که تمریناتمون رو شروع کنیم…!
سمت رختکن رفتم اما سنگینی نگاهش را روی خودم حس کردم.
می دانستم نگران است اما این نگرانی را نمی خواستم چون من می توانستم مهراد را از سر راهم بردارم…!
چقدر من در کنار این دختر خشم های فرو خورده ام را خالی کردم.
او هم در خودسازی من سهیم بود و بهش مدیون بودم.
رامبد بهم اطمینان داد.
من ضعیف نبودم اما ادعایی هم نداشتم.
من خیلی وقت بود که می خواستم مهراد را سر جایش بنشانم و ان موقع سنی نداشتم ولی الان هم شهریار بود هم….
رامبد عزیزم، دکتری که توی اوج ناامیدی و خودکشی که کرده بودم، دستم را گرفت.
حرفش، رفتارش، نگاهش من را دلگرم کرد.
عین برادر پشتم ایستاد.
راه و رسم زندگی را بهم اموخت و توی بحرانی که دست و پا می زدم من را بیرون کشید و قدرت دوباره بهم بخشید.
رامبد بیشترین تاثیر را در زندگیم داشت.
صبر و استقامت را در عین استواری را بهم یاد داد.
ترس هایم را دور کرد و وقتی جای خالی گلرخ اذیتم می کرد، بهم یاد داد چطور با تمام وجودم او را درون قلبم حس کنم و با او حرف بزنم…!
چقدر من در کنار تمام حرف های رامبد به زندگی امیدوار شده و عاشق زندگی کردن شدم…!
باورم نمی شد حاج عزیز شخصا بهم زنگ بزند و ازم بخواهد که از مهراد شکایت کنم…!
من این بار حتی حاج عزیزالله خان شهسواری را هم داشتم
راوی
شهریار نگاهی به عقربه های ساعت کرد.
ماهرخ هنوز نیامده بود اما می دانست که پیش مهوش نامی است…
در عجب بود که ماهرخ ورزش رزمی انجام می داد و این را پنهان کرده بود که اگر رامبد نمی گفت هرگز نمی فهمید.
-آقا میز رو بچینم…؟!
شهریار نیم نگاهی به صفیه کرد.
– بچین صفیه خانوم، شهیاد گرسنه اشه…!
صفیه سری تکان داد و رفت.
شهریار بلند شد و پشت پنجره رفت.
نگاه به سیاهی شب کرد و دلش هوای ماهرخ کرد.
نصرت گفته بود که اول سراغ رامبد رفته و بعد به یک باشگاه ورزشی…!
از تلاش ماهرخ خوشش می آمد.
دختر زرنگ و مستقلی بود برعکس خواهرانش که چشم و دستشان به پول پدرشان بود…
نفسش را بلند بیرون داد که متوجه باز شدن در شد و ماشین سفید رنگ داخل شد.
ماهرخ بود.
لبخندی گوشه لبش نشست و خدا را شکری هم برای سالم بودنش کرد و از پشت پنجره کنار رفت.
اما با تمام این ها ماهرخ باید به او خبر می داد.
صفیه امد و رو به شهریار گفت: اقا تشریف نمیارین…؟!
شهریار به عقب برگشت.
-برو میام…
صدای در آمد و سپس ماهرخ وارد خانه شد.
نگاه سخت و سنگینش را به دخترک دوخت.
ماهرخ خسته از تمرینات سخت و سنگین نگاه شهریار کرد.
لبخند زد و سمتش رفت.
-سلام حاج اقا…!
شهریار سخت و با جدیت نگاهش کرد.
-کجا بودی که اینقدر دیر کردی…؟!
ماهرخ قدمی جلوتر رفت.
دست روی سینه شهریار گذاشت.
-چرا تو بهم زنگ نزدی حاجی…؟!
شهریار اخم کرد.
خیره طنازی دخترک شد.
چشمانش با وجود خستگی اما عجیب زیبا بودند.
– تو باید زنگ میزدی نه من…!
ماهرخ گردن کج کرد.
-به خدا بد گرسنه ام، بعدا هم می تونی بازجویی کنی…!
ماهرخ خواست از کنارش رد شود که مچ دستش اسیر دست شهریار شد.
نگاه بهت زده اش را به مرد دوخت.
-چرا همچین می کنی…؟!
-باید یاد بگیری که به شوهرت احترام بزاری نه اینکه سرخود رفتار کنی…!
ماهرخ چشم در حدقه چرخاند.
-جناب شوهری که از صبح تا حالا یه زنگ نزدی ببینی زنت کجاست، توقع نداشته باش که بخوام برات توضیح بدم چون اگه برات مهم بودم حداقل یه پیام می دادی تا ازم خبر بگیری…!
شهریار عصبانی شد.
این روزها بخاطر همین دخترک بدجور تحت فشار بود.
-حرف تو حرف نیار… کجا بودی ماهرخ…؟!
ماهرخ دستش را کشید و با حرص نگاهش کرد.
-جای بدی نبودم اما مطمئن باش وقتی این محرمیت کوفتی تموم بشه دیگه نمی تونی آقا بالاسرم باشی…!
شهیاد زیر چشمی به پدرش نگاه کرد.
خودش انجا بود و فکرش شک نداشت پیش ماهرخ…
شانه ای بالا انداخت و بعد از خوردن شام با شب بخیری به اتاقش رفت.
بی خیال تر از این حرف ها بود.
شهریار هم چیزی نخورد و سمت اتاقشان رفت.
به آرامی داخل شد اما با دیدن ماهرخی که تنها یک حوله به تن داشت، سر جایش ماند.
چشمانش با شیفتگی سرتاپای دخترک چرخ خورد و دلش هوایی شد.
ماهرخ می توانست همزمان هم عصبانی اش کند هم ارام اما الان باید به دخترک درس درست و حسابی می داد تا یاد بگیرد احترام به او همیشه در اولویت باشد…
ماهرخ متوجه نگاه سنگین و داغ شهریار روی خودش شد و ابرویی بالا داد…
-حاجی بهت نگفتن چشم چرونی چقدر زشته…؟!
شهریار اخم کرد.
– زنمی… نرفتم که زن همسایه رو دید بزنم…!
دخترک ناخودآگاه با تصور همچین چیزی اخم کرد.
-شما خیلی بیخود کردی بری زن همسایه رو دید بزنی…!
میان عصبانیت با حرف ماهرخ ابروهایش بالا رفت.
دلبرکش غیرتی شده بود…!
-حسودیت شد…؟!
ماهرخ با حرفش چنان اتش گرفت که باعث شد چند قدم جلو برود و رو به روی شهریار ایستاد…
-خیلی پررویی شهریار… بزار ببینم من الان برم مرد همسایه رو دید بزنم تو حسودیت نمیشه…؟!
رگ گردن شهریار چنان باد کرد که با حرص و چشمانی که خشم درونشان فریاد میزد، فاصله رو به صفر رساند و با خشونت دست دور کمر دخترک پیچید و او را تخت سینه اش کوباند…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 13
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.