رمان دونی

 

 

 

 

ماهرخ ماند

ترس درون چشمانش نشست.

 

 

مرد از لای دندان های کلید شده اش با خشم غرید: امشب اونقدر چوب خطت پره که بهتره زبونت و تو دهنت سفت نگه داری وگرنه خودم دست به کار میشم و جوری ساکتت می کنم که دیگه مزخرف ازش بیرون نیاد….

 

 

 

ماهرخ از این واکنش تند شوکه شد و اسم شهریار را ناباور صدا زد…

 

 

شهریار اما انقدر عصبانی بود که بدون هیچ توجهی به حال ترسیده دخترک، کمرش را محکم توی مشت گرفت و با جدیت چشم تو چشمش دوخت…

 

 

-به جای یاغی گری باید بهم زنگ میزدی کجا رفتی… باید باخبرم کنی تا بتونم ازت محافظت کنم… مهراد تو کمین اینه تا زهرش و بهت بریزه و همین که چشمش پی توئه کافیه تا من به خاطر تو قاتل هم بشم ماهرخ…!

 

 

تن دخترک لرزید.

ناباور پلک زد.

 

 

-من می تونم مراقب خودم باشم…!

 

 

شهریار چشم بست و نفسش را به سختی بیرون داد.

سعی کرد کمی به اعصابش مسلط باشد.

فشار دستش را کمتر کرد.

 

 

-می دونم می تونی اما مهراد هم کسی نیست که بتونی از پسش بربیای…! هرجایی میری و هرکاری که می خوای بکنی بهم بگو ماهرخ… نمی خوام صدمه ببینی…!!!

 

 

ماهرخ به چشم های سرخ شهریار نگاه کرد.

مهر و بی تابی درون چشمانش دلش را نرم کرد که ناخودآگاه به زبان آمد.

 

-رفته بودم پیش رامبد…!

 

 

 

 

چشمان دودو زن مرد روی چشمان عسلی دخترک قفل شد.

خودش در جریان همه چیز بود اما دوست داشت او برایش تعریف کند.

نمی خواست ماهرخ را حساس کند.

 

 

-رامبد یه دوسته که…

 

حرف زدن از ان گذشته و اتفاقات بدی که برایش افتاده بود سخت بود.

 

شهریار خیره در چشمانش لب زد: خب…

 

ماهرخ بهم ریخته بود.

بغض سمج شده در گلویش مانع حرف زدن می شد.

 

-حرف زدن از گذشته….سخته شهریار…!

 

آنقدر مظلومانه گفت که مرد دلش مچاله شد و در آغوشش کشید…

 

رامبد برایش تعریف کرده بود که چه به روز ماهرخ امده بود که با ان سن اقدام به خودکشی کرده بود…!

 

نفس های بلند دخترک ناشی از فرو خوردن بغضش بود.

 

شهریار روی موهایش را بوسید…

– اروم باش… نفس عمیق بکش…!

 

ماهرخ کمی خودش را عقب کشید…

نگاه در چشمان مرد دوخت.

-رامبد روانشناسمه…! فردا می برمت و اون برات تعریف می کنه…!

 

 

شهریار با دلی خون شده صورت زیبای دخترک را با دستانش قاب کرد اما هنوز هم اخم داشت.

 

-من اگه حرفی می زنم برای اون هست که از تو مراقبت کنم… تو زنمی ماهرخ…!

 

ماهرخ کمی آرام شد.

-نمی خوام محدودم کنی…!

 

 

شهریار با جدیت نگاهش کرد.

-من هیچ وقت محدودت نمی کنم چون می خوام در کنارت باشم نه مقابلت…!

 

 

 

 

شهریار نگاهش سمت ماهرخ کشیده شد…

با فکر به رابطه ای که بعد از ان تنش داشتند وجودش پر شد از خوشی…

هم خودش ارام شد هم ماهرخ…

نتوانست از تن همچون برفش بگذرد وقتی با ان حوله به بدترین شکل ممکن دلبری می کرد.

می خواست او را محکوم کند اما خودش توسط چشمان سرخ و معصوم دخترک مغلوب شد.

 

 

پشت دستش را به گونه ماهرخ کشید و لبخند زد.

با او بودن خود زندگی بود.

دخترک آنقدر خسته شده بود که اگر شهریار رهایش می کرد،  پخش زمین می شد.

 

 

خوبی بودن در کنار ماهرخ ان بود که دخترک فقط توی دستان او منعطف بود و به هر نوازشش واکنش نشان می داد…

می دانست ماهرخ توانایی برقراری رابطه با هیچ مردی جز خودش ندارد و این اعتمادی بود که دخترک نسبت به او داشت.

و چقدر برای یک مرد زیباست همچین تمایلی…!!!

 

با وجود ترسی که مهراد به او داده بود اما فقط خودش می توانست این ترس او را مهار کند…

 

خم شد و پیشانی اش را بوسید و آرام زمزمه کرد…

-من تا جون دارم پشتتم نفس شهریار…!

 

*

 

خودکار مخصوصش را چند بار در دست چرخاند اما باز هم فکرش درگیر بود.

حرفهای رامبد کلافه اش کرده بود.

از انتقامی که ماهرخ می خواست بگیرد به شدت وحشت داشت.

 

مهراد تمام روان ماهرخ را بهم ریخته و حال با پیام ها و تماس های گاه و بی گاهش بدتر او را دچار خشم و انتقام کرده بود.

دستی به صورتش کشید.

دلش به هیچ کاری نمی رفت.

 

وسایلش را جمع کرد و از اتاق خارج شد.

باید با حاج عزیز حرف می زد تا جلوی مهراد را بگیرند

 

 

 

 

-اون چیزی که تو رو تازه کشونده اینجا من خیلی وقت پیش بهت هشدار دادم… حتی بهت گوشزد کردم اسم اون دختر بیاد تو شناسنامه ات…!

 

 

شهریار چشم بست.

کلافه بود.

این روزها فکر کردن شده بود کارش ولی به نتیجه مطلوبی نمی رسید…

 

-حالا میگین چیکار کنم تا این دختر از خر شیطون پیاده بشه…!

 

 

حاج عزیز الله خان کمی مکث کرد و نگاه پسرش کرد.

گلرخ دخترخوانده اش بود و عزیز…!

تقاص خون به ناحق ریخته اش را از مهراد می گرفت.

 

 

اما این روزها خبرهای دیگری هم از گوشه و کنار به گوشش می خورد که بدتر قلبش را به درد می اورد.

شهناز…!

دختری که انگار از گوشت و خون مادر خوش قلبش شهربانو نبود که وقتی گلرخ را دید، بی برو برگرد اشک به چشمانش نشست و گفت: من خودم براش مادری می کنم و بزرگش می کنم…!

 

-صبور باش پسرجان… موقعش که برسه همه چیز درست میشه تو فقط مراقب ماهرخ باش… محدودش نکن اما دورادور حواست بهش باشه…!

 

 

شهریار اخم کرد.

انگار داشت به بن بست می خورد.

وجودش پر از تلاطم شد.

 

-حاج عزیز با بچه دوساله که طرف نیستی، بگو چه فکری تو سرته…؟!

 

 

حاج عزیز با اخم های درهمش بهش خیره شد و سکوت کرد.

شهریار کم مانده بود سرش را به دیوار بکوبد.

 

-حاجی نمی خوای حرف بزنی، پاشم برم…

 

حاج عزیز تیز نگاهش کرد.

-ماه منیر می تونه اون دخترو اروم کنه…!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان بوی گندم
دانلود رمان بوی گندم جلد دوم pdf از لیلا مرادی

      رمان: بوی گندم جلد دوم   ژانر: عاشقانه_درام   نویسنده: لیلا مرادی   مقدمه حالا چند ماه از اون روزا میگذره، خوشبختی کوچیک گندم با یه اتفاقاتی تا مرز نابودی میره   تو این جلد هدف نویسنده اینه که به خواننده بفهمونه تو پستی بلندی‌های زندگی نباید شونه هم رو خالی کرد و خدای نکرده با رها

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان همیشگی pdf از ستایش راد

  خلاصه رمان :       در خیالم درد کشیدم و درد را تا جان و تنم چشیدم؛ درد خیانت، درد تنهایی، درد نبودنت. مرغ خیالم را به روزهای خوش فرستادم؛ آنجا که دختری جوان بودم؛ پر از ناز و پر از احساس. آنجایی که با هم عشق را تجربه کردیم و قول ماندن دادیم. من خیالم؛ دختری که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مهمان زندگی
دانلود رمان مهمان زندگی به صورت pdf کامل از فرشته ملک زاده

        خلاصه رمان مهمان زندگی :     سایه دختری مهربان و جذاب پر از غرور و لجبازی است . وجودش سرشار از عشق به خانواده است ، خانواده ای که ناخواسته با یک تصمیم اشتباه در گذشته همه آینده او را دستخوش تغییر میکنند….. پایان خوش. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کد آبی از مهدیه افشار

    خلاصه رمان :         همه می‌گن بزرگترین و مخ ترین دکتر تهرون؛ ولی من می‌گم دیوث ترین و دخترباز ترین پسر تهرون! روزبه سرمد یه پسر سی و چند ساله‌ی عوضی نخبه‌س که تقریباً تمام پرسنل بیمارستان خصوصیش؛ از زن و مرد گرفته تو کَفِش تاید شدن ::::)))))     به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان خدا نگهدارم نیست

    خلاصه رمان :       درباره دو داداش دوقلو هست بنام های یغما و یزدان یزدان چون تیزهوش بود میفرستنش خارج پیش خالش که درس بخونه وقتی که با والدینش میره خارج که مستقر بشه یغما یه مدتی خونه عموش میمونه که مادروپدرش برگردن توی اون مدتت یغما متهم به چشم داشتن زن عموش میشه و کلی

جهت دانلود کلیک کنید
رمان آخرین بت
دانلود رمان آخرین بت به صورت pdf کامل از فاطمه زایری

  خلاصه: رمان آخرین بت : قصه از عمارت مرگ شروع می‌شود؛ از خانه‌ای مرموز در نقطه‌ای نامعلوم از تهران بزرگ! حنا خورشیدی برای کشف راز یک شب سردِ برفی و پیدا کردن محموله‌های گمشده‌ی دلار و رفتن‌ به دل اُقیانوس، با پلیس همکاری می‌کند تا لاشه‌ی رویاهای مدفون در برف و خونش را از تقدیر پس بگیرد. در حالی‌

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
سیاه
سیاه
10 ماه قبل

قلم خوبی داری

نیوشاخاتوون*
نیوشاخاتوون*
10 ماه قبل

چه رَوابت پیچیده عجیبی😐 (عزیزالله خان پدر یا پدرخوانده گلرخ خانم بعد پدربزرگ ماهرخ،مهگل بعد شهریار نمیدونیم یکی از بچه ها پسرای عزیزالله یا ۱ نوه دیگش ) ازاونطرف هم آقامهراد یا مهرداد، کسی اگر اول داستان نخونده باشه فکرمیکنه که توبه؛ این آدم خاستگار سابق ماهرخ بوده ماهرخ پسش زده ردش کرده الان برای انتقام برگشته😬🤒🤕😟😓😔💔( درصورتیکه اول داستان میگفتن شوهرگلرخ خانم پدره ماهرخ مهگل•• الان چراا ماجراا یکجوری شده🤔😳😵😨😱 )
بحرحال از رابطه های عجیب اینها بگذریم خوشحالم رفتم از پارت اول تا ۱۷ این داستان خوندم متوجه شدم که دختره از اینا(کل خانداان عزیزالله خان) متفر بوده طبق معمول به اجبار با دردونه یکی یکدونه عزیزکرده عزیزالله خان/شریار/ ازدواج کرده بعدن احتمالن طبق معمول عاشق شدن••••••• 😐 من گفته بودم ومیگم از این مدل داستانها بدم میاد متنفرم😵😨😱😠😡 من بودم هموون اوایل یک بلایی سره شهریارخان میاوردم،😐😕 عشق چی کشک چی••••

کاربر
کاربر
10 ماه قبل

چی شد الان :/
ماهرخ میشه دختر گلرخ دختر خونده بابای شهریار یعنی شهریار میشه دایی ماهرخ :///

دسته‌ها
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x