رمان ماهرخ پارت 91

4.3
(6)

 

 

 

 

ماهرخ ماند

ترس درون چشمانش نشست.

 

 

مرد از لای دندان های کلید شده اش با خشم غرید: امشب اونقدر چوب خطت پره که بهتره زبونت و تو دهنت سفت نگه داری وگرنه خودم دست به کار میشم و جوری ساکتت می کنم که دیگه مزخرف ازش بیرون نیاد….

 

 

 

ماهرخ از این واکنش تند شوکه شد و اسم شهریار را ناباور صدا زد…

 

 

شهریار اما انقدر عصبانی بود که بدون هیچ توجهی به حال ترسیده دخترک، کمرش را محکم توی مشت گرفت و با جدیت چشم تو چشمش دوخت…

 

 

-به جای یاغی گری باید بهم زنگ میزدی کجا رفتی… باید باخبرم کنی تا بتونم ازت محافظت کنم… مهراد تو کمین اینه تا زهرش و بهت بریزه و همین که چشمش پی توئه کافیه تا من به خاطر تو قاتل هم بشم ماهرخ…!

 

 

تن دخترک لرزید.

ناباور پلک زد.

 

 

-من می تونم مراقب خودم باشم…!

 

 

شهریار چشم بست و نفسش را به سختی بیرون داد.

سعی کرد کمی به اعصابش مسلط باشد.

فشار دستش را کمتر کرد.

 

 

-می دونم می تونی اما مهراد هم کسی نیست که بتونی از پسش بربیای…! هرجایی میری و هرکاری که می خوای بکنی بهم بگو ماهرخ… نمی خوام صدمه ببینی…!!!

 

 

ماهرخ به چشم های سرخ شهریار نگاه کرد.

مهر و بی تابی درون چشمانش دلش را نرم کرد که ناخودآگاه به زبان آمد.

 

-رفته بودم پیش رامبد…!

 

 

 

 

چشمان دودو زن مرد روی چشمان عسلی دخترک قفل شد.

خودش در جریان همه چیز بود اما دوست داشت او برایش تعریف کند.

نمی خواست ماهرخ را حساس کند.

 

 

-رامبد یه دوسته که…

 

حرف زدن از ان گذشته و اتفاقات بدی که برایش افتاده بود سخت بود.

 

شهریار خیره در چشمانش لب زد: خب…

 

ماهرخ بهم ریخته بود.

بغض سمج شده در گلویش مانع حرف زدن می شد.

 

-حرف زدن از گذشته….سخته شهریار…!

 

آنقدر مظلومانه گفت که مرد دلش مچاله شد و در آغوشش کشید…

 

رامبد برایش تعریف کرده بود که چه به روز ماهرخ امده بود که با ان سن اقدام به خودکشی کرده بود…!

 

نفس های بلند دخترک ناشی از فرو خوردن بغضش بود.

 

شهریار روی موهایش را بوسید…

– اروم باش… نفس عمیق بکش…!

 

ماهرخ کمی خودش را عقب کشید…

نگاه در چشمان مرد دوخت.

-رامبد روانشناسمه…! فردا می برمت و اون برات تعریف می کنه…!

 

 

شهریار با دلی خون شده صورت زیبای دخترک را با دستانش قاب کرد اما هنوز هم اخم داشت.

 

-من اگه حرفی می زنم برای اون هست که از تو مراقبت کنم… تو زنمی ماهرخ…!

 

ماهرخ کمی آرام شد.

-نمی خوام محدودم کنی…!

 

 

شهریار با جدیت نگاهش کرد.

-من هیچ وقت محدودت نمی کنم چون می خوام در کنارت باشم نه مقابلت…!

 

 

 

 

شهریار نگاهش سمت ماهرخ کشیده شد…

با فکر به رابطه ای که بعد از ان تنش داشتند وجودش پر شد از خوشی…

هم خودش ارام شد هم ماهرخ…

نتوانست از تن همچون برفش بگذرد وقتی با ان حوله به بدترین شکل ممکن دلبری می کرد.

می خواست او را محکوم کند اما خودش توسط چشمان سرخ و معصوم دخترک مغلوب شد.

 

 

پشت دستش را به گونه ماهرخ کشید و لبخند زد.

با او بودن خود زندگی بود.

دخترک آنقدر خسته شده بود که اگر شهریار رهایش می کرد،  پخش زمین می شد.

 

 

خوبی بودن در کنار ماهرخ ان بود که دخترک فقط توی دستان او منعطف بود و به هر نوازشش واکنش نشان می داد…

می دانست ماهرخ توانایی برقراری رابطه با هیچ مردی جز خودش ندارد و این اعتمادی بود که دخترک نسبت به او داشت.

و چقدر برای یک مرد زیباست همچین تمایلی…!!!

 

با وجود ترسی که مهراد به او داده بود اما فقط خودش می توانست این ترس او را مهار کند…

 

خم شد و پیشانی اش را بوسید و آرام زمزمه کرد…

-من تا جون دارم پشتتم نفس شهریار…!

 

*

 

خودکار مخصوصش را چند بار در دست چرخاند اما باز هم فکرش درگیر بود.

حرفهای رامبد کلافه اش کرده بود.

از انتقامی که ماهرخ می خواست بگیرد به شدت وحشت داشت.

 

مهراد تمام روان ماهرخ را بهم ریخته و حال با پیام ها و تماس های گاه و بی گاهش بدتر او را دچار خشم و انتقام کرده بود.

دستی به صورتش کشید.

دلش به هیچ کاری نمی رفت.

 

وسایلش را جمع کرد و از اتاق خارج شد.

باید با حاج عزیز حرف می زد تا جلوی مهراد را بگیرند

 

 

 

 

-اون چیزی که تو رو تازه کشونده اینجا من خیلی وقت پیش بهت هشدار دادم… حتی بهت گوشزد کردم اسم اون دختر بیاد تو شناسنامه ات…!

 

 

شهریار چشم بست.

کلافه بود.

این روزها فکر کردن شده بود کارش ولی به نتیجه مطلوبی نمی رسید…

 

-حالا میگین چیکار کنم تا این دختر از خر شیطون پیاده بشه…!

 

 

حاج عزیز الله خان کمی مکث کرد و نگاه پسرش کرد.

گلرخ دخترخوانده اش بود و عزیز…!

تقاص خون به ناحق ریخته اش را از مهراد می گرفت.

 

 

اما این روزها خبرهای دیگری هم از گوشه و کنار به گوشش می خورد که بدتر قلبش را به درد می اورد.

شهناز…!

دختری که انگار از گوشت و خون مادر خوش قلبش شهربانو نبود که وقتی گلرخ را دید، بی برو برگرد اشک به چشمانش نشست و گفت: من خودم براش مادری می کنم و بزرگش می کنم…!

 

-صبور باش پسرجان… موقعش که برسه همه چیز درست میشه تو فقط مراقب ماهرخ باش… محدودش نکن اما دورادور حواست بهش باشه…!

 

 

شهریار اخم کرد.

انگار داشت به بن بست می خورد.

وجودش پر از تلاطم شد.

 

-حاج عزیز با بچه دوساله که طرف نیستی، بگو چه فکری تو سرته…؟!

 

 

حاج عزیز با اخم های درهمش بهش خیره شد و سکوت کرد.

شهریار کم مانده بود سرش را به دیوار بکوبد.

 

-حاجی نمی خوای حرف بزنی، پاشم برم…

 

حاج عزیز تیز نگاهش کرد.

-ماه منیر می تونه اون دخترو اروم کنه…!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
InShot ۲۰۲۳۰۳۱۲ ۱۱۱۴۴۶۰۴۴

دانلود رمان پنجره فولاد pdf از هانی زند 5 (1)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :         _ زن منو با اجازه‌ٔ کدوم دیوثِ بی‌غیرتی بردید دکتر زنان واسه معاینهٔ بکارتش؟   حاج‌بابا تسبیح دانه‌درشتش را در دستش می‌گرداند و دستی به ریش بلندش می‌کشد.   _ تو دیگه حرف از غیرت نزن مردیکه! دختر منم زن توی هیچی‌ندار…
IMG 20230123 230118 380

دانلود رمان مهره اعتماد 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :     هدی همت کارش با همه دخترای این سرزمین فرق داره، اون یه نصاب داربست حرفه ایه که با پسر عموش یه شرکت ساختمانی دارن به نام داربست همت ! هدی تمام سعی‌اش رو داره میکنه تا از سایه نحس گذشته ای که مادر…
InShot ۲۰۲۳۰۱۳۰ ۲۲۱۱۲۰۷۸۶

دانلود رمان دریچه pdf از هانیه وطن خواه 0 (0)

بدون دیدگاه
خلاصه رمان :       داستان درباره زندگی محياست دختری كه در گذشته همراه با ماهور پسرداييش مرتكب خطايی جبران ناپذير ميشن كه در اين بين ماهور مجازات ميشه با از دست دادن عشقش. حالا بعد از سال ها اين دو ميخوان جدای از نگاه سنگينی كه هميشه گريبان…
عاشقانه بدون متن 6

دانلود رمان نیکوتین pdf از شقایق لامعی 0 (0)

2 دیدگاه
  خلاصه رمان :       سَرو، از یک رابطه‌ی عاشقانه و رمانتیک، دست می‌کشه و کمی بعد‌تر، مشخص می‌شه علت این کارش، تمایلاتی بوده که تو این رابطه بهشون جواب داده نمی‌شده و تو همین دوران، با چند نفر از دوستان صمیمیش، به یک سفر چند روزه می‌ره؛…
IMG 20240717 155824 919 scaled

دانلود رمان ریسک به صورت pdf کامل از اکرم حسین زاده 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان: نگاهش با دقت بیشتری روی کارت‌های در دستش سیر کرد. دور آخر بود و سرنوشت بازی مشخص می‌شد. صدای بلند موزیک فضا را پر کرده بود و هیاهو و سروصدا بیداد می‌کرد. با وجود فضای نیمه‌تاریک آنجا و نورچراغ‌هایی که مدام رنگ عوض می‌کردند، لامپ بالای…
رمان زیر درخت سیب

دانلود رمان زیر درخت سیب به صورت pdf کامل از مهشید حسنی 3.8 (5)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان زیر درخت سیب به صورت pdf کامل از مهشید حسنی :   من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود   فشاری که روی جسم خسته و این روزها روان آشفته اش سنگینی میکند، نفسهای یکی در میانش را دردآلودتر و سرفه های خشک کویری اش…
IMG 20230128 233708 1462 scaled

دانلود رمان ضد نور 5 (1)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :         باده دختری که عضو یه گروهه… یه گروه که کارشون پاتک زدن به اموال باد آورده خیلی از کله گنده هاس… اینبار نوبت باده اس تا به عنوان آشپز سراغ مهراب سعادت بره و سر از یکی از گندکاریاش دربیاره… اما…
پروفایل عاشقانه بدون متن برای استوری 1 323x533 1

دانلود رمان مجنون تمام قصه ها به صورت pdf کامل از دل آن موسوی 5 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   همراهی حریر ارغوان طراح لباسی مطرح و معرف با معین فاطمی رئیس برند خانوادگی و قدرتمند کوک، برای پایین کشیدن رقیب‌ها و در دست گرفتن بازار موجب آشنایی آن‌ها می‌شود. باشروع این همکاری و نزدیک شدن معین و حریر کم‌کم احساسی میان این دو نفر…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 3.9 (9)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
سیاه
سیاه
9 ماه قبل

قلم خوبی داری

نیوشاخاتوون*
نیوشاخاتوون*
9 ماه قبل

چه رَوابت پیچیده عجیبی😐 (عزیزالله خان پدر یا پدرخوانده گلرخ خانم بعد پدربزرگ ماهرخ،مهگل بعد شهریار نمیدونیم یکی از بچه ها پسرای عزیزالله یا ۱ نوه دیگش ) ازاونطرف هم آقامهراد یا مهرداد، کسی اگر اول داستان نخونده باشه فکرمیکنه که توبه؛ این آدم خاستگار سابق ماهرخ بوده ماهرخ پسش زده ردش کرده الان برای انتقام برگشته😬🤒🤕😟😓😔💔( درصورتیکه اول داستان میگفتن شوهرگلرخ خانم پدره ماهرخ مهگل•• الان چراا ماجراا یکجوری شده🤔😳😵😨😱 )
بحرحال از رابطه های عجیب اینها بگذریم خوشحالم رفتم از پارت اول تا ۱۷ این داستان خوندم متوجه شدم که دختره از اینا(کل خانداان عزیزالله خان) متفر بوده طبق معمول به اجبار با دردونه یکی یکدونه عزیزکرده عزیزالله خان/شریار/ ازدواج کرده بعدن احتمالن طبق معمول عاشق شدن••••••• 😐 من گفته بودم ومیگم از این مدل داستانها بدم میاد متنفرم😵😨😱😠😡 من بودم هموون اوایل یک بلایی سره شهریارخان میاوردم،😐😕 عشق چی کشک چی••••

کاربر
کاربر
9 ماه قبل

چی شد الان :/
ماهرخ میشه دختر گلرخ دختر خونده بابای شهریار یعنی شهریار میشه دایی ماهرخ :///

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x