رمان ماهرخ پارت 92

4.2
(5)

 

 

 

 

-چرا جواب تماس هام و نمیدی…؟!

 

اخمی به صورت طلبکار ترانه کرد.

-تو که فعلا سرت با بهزاد جونت گرمه…. انگار نه انگار که قبلا دوست من بودی…!

 

 

ترانه دست دور شانه اش انداخت.

– قربونت برم که اینقدر حسودی…! خب تو از اولشم دوست که نه خواهرم بودی… جون من عصبانی نباش دیگه…!!!

 

 

ماهرخ شاکی گفت: چرا دیروز نیومدی…؟!

 

ترانه نیشش باز شد.

-وای دیروز… آخ نبودی ببینی چطور قرار و از اون بهزاد گند اخلاق گرفته بودم… نزدیک بود به گا برم…!

 

 

ماهرخ دهانش باز ماند.

ترانه را می شناخت.

-بدبخت رو چیکارش کردی…؟!

 

ترانه چشمکی زد…

-نزدیک بود حامله بشم…!

 

درد خودش یادش رفت.

ترانه دیوانه شده بود که دخترانه هایش را به دست کسی سپرده بود که هنوز هیچ اسمی از ان مرد در شناسنامه اش نیامده بود…؟!

 

اما به یکباره یاد خودش افتاد… او هم با شناسنامه ای سفید دیگر دختر نبود و دیشب باز هم با شهریار خوابیده بود.

اما شرایط او فرق می کرد…!

 

 

لبخند غمگینی زد.

– فکر نمی کردم اینقدر زود خودت رو تقدیمش کنی…؟!

 

لبخند روی لب ترانه کمرنگ شد.

– دوسش دارم…

 

-دوست داشتن تنها به هیچ دردی نمی خوره…

 

-حق با توئه اما وقتی بهزاد رو می بینم تموم تن و وجودم گرمای وجودش را می خواد… دست خودم نیست ماهرخ من دیوونه بهزادی هستم که عین من نیست…!

 

 

 

 

ترانه را درک می کرد چون خودش هم همین احساس را به شهریار داشت.

حسی که روز و شبش را گرفته بود و او را در اقدام به تصمیماتش منع می کرد.

 

 

ماهرخ به درخت بزرگ حیاط خیره شد و در حالی که صدای پاپی می آمد، با حالی غریب زمزمه کرد: گلرخ همیشه می گفت عشق قشنگترین چیزیه که توی دنیا وجود داره ولی خودش هیچ وقت تجربه اش نکرد چون مهراد این فرصت رو ازش گرفت…!

 

 

ترانه با نگاهی غم بار نگاهش کرد.

-حق با گلرخه عشق خیلی قشنگه…!!!

 

 

ماهرخ تلخ خندید: اما به نظر من عشق در هر حالتی قشنگه… مخصوصا عشق مامان به من یا حتی بالعکس…!

 

 

ترانه خودش را جلو کشید و ماهرخ را در آغوش گرفت.

-زندگی در کنار همین بودن و نبودن ها قشنگه… به قول رامبد گلرخ همیشه با تو و تو قلبته…! از چی ناراحتی…؟!

 

 

دخترک لب گزید: از اینکه قاتلش داره راست راست می چرخه و هیچ کاری از دستم برنمیاد…!

 

 

ترانه مصمم گفت: جرا با شهریار حرف نمی زنی یا حتی حاج عزیز…؟!

 

ماهرخ سر تکان داد: اونا هیچ کاری نمی کنن چون میگن باید مدرک داشته باشم…!

 

ترانه دستش را گرفت…

– حق دارن ماهرخ… بدون مدرک دستت هیچ جا بند نیست و بدتر خودت و مضحکه خاص و عام می کنی…؟!

 

-نمیزارم خون مامانم پایمال بشه…!

 

 

-نمیشه قربونت برم… خونی که به ناحق ریخته بشه، خیلی زود تقاصشم گرفته میشه…!

 

ماهرخ اخم کرد: ده سال شد ترانه… من دیدم که مامانم مرد ولی خدا هیچ کاری برام نکرد…!

 

ترانه کمی مکث کرد.

آخ که این دختر چه چیز هایی را پشت سر نگذاشته بود…!

 

-مطمئن باش خود خدا جوری تقاص می گیره که هیچ اثری ازش به جا نمی مونه…!

 

 

 

 

ماهرخ غمگین نگاهش کرد.

– چرا من نمی تونم روی آرامش رو ببینم ترانه…؟! خسته شدم، می خوام سرم رو بزارم زمین و یه خواب پر آرامش داشته باشم…!

 

 

قلب ترانه مچاله شد.

– قربونت برم…!

 

-ترانه دلم برای مامانم تنگ شده…!

 

ترانه ترسید.

ترسید که ماهرخ باز هم در فاز افسردگی اش فرو رود که اگر باز افسرده می شد دیگر نمی شد او را به حالت عادی برگرداند…

 

 

با فکری که به ذهنش رسید اندکی فاصله گرفت…

-می خوای بریم سر خاک گلرخ…!

 

 

ماهرخ انگار منتظر همچین چیزی بود که چشمانش برق زد.

-جدی میگی…؟!

 

ترانه تلخ لبخند زد.

– اره قربونت برم تا بری آماده بشی من یه زنگ به بهزاد بزنم…!

 

 

سپس گونه اش را بوسید و با بهزاد تماس گرفت…

باید راجع به حال این دختر تصمیم قاطعی می گرفتند و در حضور شهریار باید حرف هایش را رو در رو می زد…!

 

 

ترانه سینه اش از حجم دردی که ماهرخ به دوش می کشید می سوخت.

او روزهای حال بد ماهرخ را دیده بود.

دوبار خودکشی ناموفق او را بد می ترساند.

شهریار باید بیشتر مراقب گل پژمرده شده اش می بود تا این چنین از پا در نیاید.

 

 

بهزاد خیالش را راحت کرد تا دیداری ترتیب دهد او با شهریار حرف بزند…

از همین حمایت بهزاد غرق در خوشی شد و می دانست که چقدر ماهرخ برای بهزاد مهم است.

 

 

بهزاد عمری سنگ صبور و برادرش بود.

همه جا هوایش را داشت تا وقتی که مجبور شد برای مامور مخفی بودنش به ماموریت برود، ماموریتی که پنج سال طول کشید و دیگر نبود تا حال بد ماهرخ را ببیند…

 

 

 

 

شهریار دستی به صورتش کشید بعد از چند وقت بالاخره رنگ آرامش به چهره اش برگشت.

 

 

ماه منیر…!!!

عمه ماه منیری که به خاطر گلرخ با حاج عزیز قهر کرد و به خارج پیش دخترش رفت حتی ماهرخی را هم که جانش بود نادیده گرفت.

 

به ماه منیر زنگ زده بود وقتی از او خواسته بود به خاطر ماهرخ بیاید،  زن بیچاره از ترس اتفاقی برای دخترک نزدیک بود غش کند…

اما شهریار خیالش را راحت کرده بود که مشکلی نیست و اطمینان کاملی داده بود تا زن را نگران نکند…!

 

 

نفسش را سخت بیرون داد.

این روزها همه چیز در هم گره خورده بود.

کار کردن سخت بود وقتی ذهنش درگیر ماهرخ بود.

 

 

به هر سختی بود خودکار مخصوصش را برداشت و پوشه را باز کرد.

مشغول خواندن سطر اول بود که با صدای بلند زنی متعجب به در نگاه کرد.

کم کم اخمهایش درهم شد…

از پشت میز بلند شد و سمت در رفت و ان را باز کرد.

 

-اینجا چه خبره…؟!

 

زنی که کنار میز منشی ایستاده بود، برگشت و اخم شهریار بیشتر شد…

منشی با ترس نگاه شهریار کرد:  حاج آقا واقعا من تقصیری ندارم،  به خانوم تذکر دادم ولی خب انگار توی گوششون نمیره…!

 

 

زن حالت دلفریبی به صورتش داد و نگاه شهریار کرد…

-انگار منشیت دروغ گفته جلسه داری…؟!

 

 

شهریار نگاهی به سرتاپای زنی کرد که سال ها پیش زخم بدی روی قلب و جسمش گذاشت و رفت.

مانتوی جلوباز بلند با تاپ و شلوار کوتاه… موهایی بلوند که دسته ای جلوی صورتش ریخته بود و عشوه هایش از ان سال ها پیش بیشتر شده که به راحتی می توانست هر مردی را از راه به در کند اما او از این زن متنفر بود…

 

-خودم گفتم هر غریبه ای اومد،  همین و بگه…!

 

زن چشم درشت کرد…

-من غریبه ام شهریار…؟!

 

دست شهریار مشت شد.

-شما از هر غریبه ای،  غریبه تری صنم خانوم…!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240524 022150 623

دانلود رمان جوزا جلد اول به صورت pdf کامل از میم بهار لویی 3.7 (3)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان:     برای بار چندم، نگاهم توی سالن نیمه تاریک برای زدن رد حاجی فتحی و آدمهایش چرخید، اما انگار همهی افراد حاضر در جلسه شکل و شمایل یکجور داشتند! از اینجا که نشسته بودم، فقط یک مشت پسِ سر معلوم بود و بس! کلافه…
InShot ۲۰۲۳۰۱۳۱ ۱۸۰۵۳۰۲۵۷

دانلود رمان ارتعاش pdf از مرضیه اخوان نژاد 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :     روزی شهراد از یه جاده سخت و صعب العبور گذر میکرده که دختری و گوشه جاده و زخمی میبینه.! در حالیکه گروهی در حال تیراندازی بودن. و اون دختر از مهلکه نجات میده.   آیسان دارای گذشته ای عجیب و تلخ است و…
InShot ۲۰۲۳۰۵۲۷ ۱۱۳۲۵۲۳۹۷

دانلود رمان دیوانه و سرگشته pdf از محیا نگهبان 5 (1)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :   من آرمین افخم! مردی 34 ساله و صاحب هولدینگ افخم! تاجر معروف ایرانی! عاشق دلارا، دخترِ خدمتکار خونمون میشم! دختری ساده و مظلوم که بعد از مرگ مادرش پاش به اون خونه باز میشه. خونه ایی که میشه جهنم دلی، تا زمانی که مال من…
InShot ۲۰۲۳۰۲۰۹ ۱۸۳۶۵۷۴۴۷

دانلود رمان سکوت تلخ pdf از الناز داد خواه 1 (1)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :         نیکا دختری که تو یه شب سرد پاییزی دم در خونشون با بدترین صحنه عمرش مواجه میشه جسد خونین خواهرش رو مقابل خودش میبینه و زندگیش عوض میشه و تصمیم میگیره انتقام خواهرشو بگیره.این قصه قصه یه دختره دختری که وجودش…
IMG 20230127 013752 8902 scaled

دانلود رمان نیم تاج pdf از مونسا ه 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :       غنچه سیاوشی،دختر آروم و دلربایی که متهم به قتل جانا ، خواهرزاده‌ی جهان جواهری تاجر بزرگ تهران و مردی پرصلابت می‌شه، حکم غنچه اعدامه و اما جهان، تنها کس جانا… رضایت می‌ده، فقط به نیت اینکه خودش ذره ذره نفس غنچه‌رو بِبُره!
IMG 20230123 225816 116

دانلود رمان تقاص یک رؤیا 2.3 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   ابریشم دختر سرهنگ راد توسط گرگ بزرگترین خلافکار جنوب کشور دزدیده میشه و به عمارتش برده میشه درهان (گرگ) دلبسته ابریشمی میشه که دختر بزرگترین دشمنه و مجبورش میکنه باهاش ازدواج کنه باورود ابریشم به عمارت گرگ رازهایی فاش میشه که…
InShot ۲۰۲۳۰۴۱۸ ۱۰۵۰۱۵۱۹۵

دانلود رمان کوازار pdf از پونه سعیدی 0 (0)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان :       کوازار روایتگر داستانی عاشقانه از دنیای فرشتگان و شیاطین است. دختری به نام ساتی که در یک شرکت برنامه نویسی کار می کند، پس از سپرده شدن پروژه ی مرموز و قدیمی نوسانات برق به شرکت شان، دست به ساخت یک شبکه ی…
IMG 20240622 010718 301 scaled

دانلود رمان هیچ ( جلد اول ) به صورت pdf کامل از مستانه بانو 3.3 (6)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان :   رفتن مرصاد همان و شکستن باورها و قلب ترمه همان. تار و پودش را از هم گسسته می دید. آوارهای تاریک روی سرش سنگینی می کردند. “هیچ” در دست نداشت. هنوز نه پدرش او را بخشیده و نه درسش تمام شده که…
IMG 20240716 005659 078

دانلود رمان آخرین این ماه به صورت pdf کامل از مهر سار 5 (3)

بدون دیدگاه
          خلاصه رمان :   گاهی زندگی بنا به توقعی که ما ازش داریم پیش نمیره… اما مثلا همین خود تو شاید قرار بود تنها دلیل آرامشم باشی که بعد از همه حرفا،قدم تو راهی گذاشتم که نامعلوم بود.الان ما باهم به این نقطه از زندگی…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x