رمان ماهرخ پارت 94

4.3
(6)

 

 

 

شهریار از همان پایین نگاه چشمان مهربان و روشن ماهرخ کرد.

چقدر دنیا تفاوت بود بین آدمها…

خوشحال بود که ماهرخ مال او شد هرچند به زور و اجبار… این دختر بودنش مانند هوا بود و نبودنش یک درد بزرگ…

 

 

-قرار شده باهاش حرف بزنم و هرچه شهیاد گفت، همون کار و انجام بده…!

 

 

ماهرخ این بار اخم کرد.

حسادت وجودش را پر کرده بود.

احساس خطر می کرد.

شهریار و زندگیش را در خطر می دید.

سعی کرد آرام باشد تا خروش چشمانش حال درونش را لو ندهد…

 

 

لوندی کرد.

روی صورت شهریار خم شد.

دستش را یک طرف صورت مرد کرد و با لبخندی دلفریبانه زمزمه کرد: ناراحت نباش عزیزم، تو وقتی من و راضی کردی به این ازدواج پس می تونی صنم رو هم از سرت باز کنی…!

 

 

شهریار خیره چشمان پر خروشش شد.

لحن کلامش کمی با حرص بود.

ماهرخ از حضور صنم ترسیده بود و همین باعث لبخندی روی لبانش شد… به همین سادگی کمی آرامش به وجودش سرازیر شد…

 

 

چشمانش برق زد که دست پشت سر دخترک برد و صورتش را به صورت خودش نزدیک کرد…

 

 

توی چشمانش زل زد: برای خودم ناراحت نیستم…!

 

ماهرخ لب زیر دندان برد…

– پس چی…؟!

 

مرد گرم و تبدار نگاه لبان سرخش کرد: نمی خوام ناراحتی تو رو ببینم…!

 

ماهرخ با ناز چشمکی زد: تو نمیزاری که من ناراحت بشم، درسته…؟!

 

مرد طاقت از دست داد و فاصله را به هیچ رساند و با تمام وجود لب هایش را به کام گرفت و بوسید…

 

 

 

ماهرخ

 

حضور صنم وجودم را چنان به چالش کشیده بود که یک دم آرامش نداشتم.

حس بدی داشتم.

بودن ان زن بعد از پانزده سال چیزی جز تصاحب کردن شهریار نبود.

حتی فکرش هم برای منی که عاشق شهریار شده بودم، سخت بود…

 

ذهن خسته و پریشانم در به در به دنبال یک راه بود.

راهی که بتوانم خودم را از این باتلاقی که درون ان اسیر کرده بودم، رها سازم اما نمی شد…

 

 

من ان چنان در زندگی نکبتی که مهراد برایم ساخته بود، غرق بودم که هیچ جوره جدا شدنی هم در کار نبود.

 

 

ساکم را بالاتر کشیده و وارد باشگاه شدم.

مهوش مثل همیشه منتظر بود و با لبخندی به استقبالم آمد…

– سلام خوشگله دیر کردی…؟!

 

لبخندی خسته به رویش زدم…

– شهیاد همرام بود، به خاطر همین…!

 

مهوش دستی به بازویم کوبید.

– تا آماده بشی، ترانه هم اومده…!

 

متعجب شدم: اون برای چی…؟!

 

ابرویی بالا انداخت: از بیکاری عزیزم…!

 

-ای بر پدر و مادر این بیکاری لعنت که آدم نمی فهمه چیکار کنه…؟!

صدای ترانه باعث شد هر دو سمتش برگردیم…

 

-شما چطور تونستین از دوست پسرتون دل بکنین که الان اومدین اینجا…؟!

 

ترانه تابی به گردنش داد.

– آقامون رفته سفر… وگرنه اگه بود که نمیومدم پیش شما دوتا عجوزه…!

 

مهوش ضربه محکمی به کمرش زد که صدای آخ ترانه هوا رفت…

– ترانه زیاد حرف بزنی مجبورت می کنم سه ساعت تردمیل بری که اون باسن تپلت اب بشه…!

 

ترانه چشم درشت کرد…

– بیخود، اونوقت بهزاد میاد خشتکت و می کشه رو سرت… آقامون حساسه قول داده برم بیمه اش کنم

 

 

 

 

 

خنده ام گرفت و مهوش سری بالا انداخت…

-به نظرم اونی که به درد بیمه کردن می خوره مال ماهرخه، تو هنوز باید روش کار کنی…؟!

 

 

ترانه لب برچید: نزن تو ذوقم به خدا خیلی روش کار کردم…

 

-ترانه تلاشات مثمرثمر نبوده…!

 

-به جون تو در راستای تلاش های روز افزون خودم، بهزاد رو هم به کار گرفتم…!

 

 

مهوش چشم باریک کرد…

– بهزاد چه کاری از دستش برمیاد…

 

ترانه نیشخندی زد: تو مربی ورزشی قبول نمیکنی راهکارمون رو ولی ماهرخ می دونه، بستگی به عملیات شب جمعه و پوزیشناش داره…!

 

 

دهان من و مهوش باز ماند.

نامردی نکرده و کیف داخل دستم را به کتفش زدم که جیغ کشید و فرار کرد…

– دهنت و سرویس می کنم ترانه…!

 

**

 

مشت آخرم زدم و به نفس نفس افتادم.

این روزها کارم همین شده بود تا هم فکر و هم خشمم را کنترل کنم.

پیام های مهراد بیشتر و بیشتر شده بود و در آخر کار به تهدید رسیده بود.

من داشتم می سوختم اما هیچ معجزه ای رخ نداد.

ترانه با همه بی عقلی اش ازم خواسته بود با شهریار حرف برنم و مهوش هم حرفش را تایید کرده بود.

 

 

دستکش را باز کرده و گوشه ای انداختم.

تن خسته و کوفته ام را به زمین داده و دراز کشیدم.

چشم بستم تا کمی فکرم آزاد شود…

 

 

صدای زنگ گوشی ام باعث شد چشم باز کنم.

نیم خیز شده و ان را برداشتم اما با دیدن شماره ای ناشناس دو به شک جواب دادم…

 

– بله بفرمایید…؟!

 

-خوبی دختر بابا…؟!

 

چنان وجودم پر از خشم شد که به یکباره از جایم بلند شده و با تنی لرزان از حرص و عصیان داد زدم…

– من دختر توئه بیشرف نیستم مرتیکه…

 

 

 

 

 

لحنش خط می کشید روی اعصابم…

– نوچ.. نوچ… گلرخ که با ادب بود تو به کی رفتی دخترم…؟!

 

می دانستم قصدش بهم ریختن اعصابم بود..

اسم گلرخ را به عمد می آورد…

پوزخند زدم: منم از تخم و ترکه خودتم کثافت…! گلرخ پاک بود که برای آوردن اسمش باید دهنت و آب بکشی بیشرف…!

 

 

کمی مکث کرد: خوشم میاد وقتی پنجول می کشی… چشمای وحشیت، وحشی تر میشن… تن ظریفت موقعی که می لرزی بدجور هورمونای مردونه ام و بالا و پایین می کنه…!

 

 

داغ شدن سرم را احساس کردم.

بغضی را هم که به گلویم چسبید را حس کردم.

دستان لرزانم که حتی حس نداشت تا گوشی را در دستم محکم بگیرم…

من داشتم میمردم…

 

 

با همه وجودم، با همه خشمم فریاد کشیدم…

– دهنت و ببند… دهنت و ببند کثافت… خونت و می ریزم مهراد… به مرگ گلرخ با همین دستام تیکه تیکت می کنم و دریای خون به راه میندازم…. مهراد منتظرم باش که می کشمت…

 

 

قهقهه مهراد تیره کمرم را لرزاند…

حرف هایش خنجر شد بر قلب کوچک و لرزانم…

 

– می دونی دارم به چی فکر می کنم به اینکه با همین عصبانیت و خشم ببندمت به تختم و بعد…

 

 

دلم جوشید.

دوست داشتم تمام حرف هایش را عق بزنم اما تنها گلویم سوخت…

هم داغ بودم و هم حالم را نمی فهمیدم…

او درست همین را می خواست تا روانم را بهم بریزد و متاسفانه موفق هم شد.

 

 

– پیدات می کنم مهراد… پیدات می کنم و میشم قاتلت… خون به ناحق ریخته گلرخ رو ازت می گیرم… تاوان کودکی و نوجوونی که ازم گرفتی رو هم ازت می گیرم… جوری زجر کشت کنم که مرگ بشه آرزوت… ازت متنفرم کثافت… ازت بیزارم اشغال… بمیری… بمیر کثافت…. بمیر…

 

 

نفسم بالا نیامد…

نفسم یاری نکرد.

نگاه پر از اشکم را به ترانه و مهوشی دوختم که با ترس و نکرانی نگاهم می کردند و من حتی جانی در تن نداشتم…

 

مهراد…!

خدا لعنتش کند….!

نتوانستم تحمل کنم و تنم به یکباره سرد شد و من انگار از بلندی به پایین سقوط کردم…

سرم سنگین شد و در لحظه همه جا برایم سیاه شد…

 

 

 

راوی

 

ترانه و مهوش ترسیده و مبهوت به جسم از هوش رفته ماهرخ نگاه کردند.

چشم های بسته دخترکی بود که داشت ورزش می کرد و به حرف های ترانه می خندید، قابل باور نبود…

 

 

مهوش کنارش نشست…

– ماهرخ…؟!  ماهرخ جان…؟!

 

ترانه اشکش چکید:  حالش بد شده…!  باید ببریمش بیمارستان…عجله کن مهوش…!

 

هر دو دختر با هول و ولا ماهرخ را داخل ماشین گذاشتند و سمت نزدیک ترین بیمارستان رفتند…

 

 

برای دهمین بار زنگ شهریار زد اما جواب نداد.

کم مانده بود به گریه بیفتد…

شماره حاج عزیز هم نداشت و به ناچار زنگ بهزاد زد…

داشت ناامید می شد که بالاخره صدای خسته بهزاد امید به جانش ریخت…

 

-جانم ترانه…؟!

 

ترانه زیر گریه زد و باعث نگرانی بهزاد شد…

-بهزاد حال ماهرخ باز بد شد…

 

– چی شده دختر…؟!

 

ترانه نگاه مهوش کرد و گفت:  مهراد بهش زنگ زده بود،  نمی دونم چی بهش گفت که داد زد و تهدید به مرگش کرد و بعد خودش از حال رفت…

 

 

بهزاد چشم بست…

شهریار هم پیش خودش بود و داشت به حرف هایشان گوش می داد که با اسم ماهرخ توجهش جلب شد…

 

-آدرس بیمارستان رو بفرست من و شهریار…

 

شهریار نگران نگذاشت بهزاد حرف بزند و گوشی را از دستش کشید و دم گوشش گذاشت.

– ترانه خانوم ماهرخ چی شده…؟!

 

 

ترانه بدتر هق زد.

-اقا شهریار حال ماهرخ بده… لطفا بیاین من و مهوش نمی دونیم چیکار کنیم…!

 

چیزی در دل شهریار ریخت و اگر بلایی سر دخترک می آمد،  قطعا زندگی اش رنگ آرامش نخواهد داشت…

 

– دارم میام… دارم میام…!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
InShot ۲۰۲۳۰۲۰۸ ۲۲۴۱۰۰۴۵۶

دانلود رمان ربکا pdf از دافنه دوموریه 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :       داستان در باب زن جوان خدمتکاری است که با مردی ثروتمند آشنا می‌شود و مرد جوان به اوپیشنهاد ازدواج می‌کند. دختر جوان پس از مدتی زندگی پی می‌برد مرد جوان، همسر زیبای خود را در یک حادثه از دست داده و سیر داستان…
photo 2020 01 18 21 23 452

رمان آبادیس 0 (0)

1 دیدگاه
  دانلود رمان آبادیس خلاصه : ارنواز به وصیت پدرش و برای تکمیل. پایان نامه ش پا در روستایی تاریخی میذاره که مسیر زندگیش رو کاملا عوض میکنه. همون شب اول اقامتش توسط آبادیسِ شکارچی که قاتلی بی رحمه و اسمش رعشه به تن دشمن هاش میندازه ربوده میشه و…
InShot ۲۰۲۳۰۳۰۴ ۲۱۴۷۲۱۹۷۸

دانلود رمان کنار نرگس ها جا ماندی pdf از مائده فلاح 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان : یلدا پزشک ۲۶ ساله ایست که بخاطر مشکل ناگهانی که برای خانواده‌اش پیش آمده، ناخواسته مجبور به تغییر روش زندگی خودش می‌‌شود. در این بین به دور از چشم خانواده سعی دارد به نحوی مشکلات را حل کند، رویارویی او با مردی که در گذشته درگیری…

رمان بوسه گاه غم 4 (2)

14 دیدگاه
  دانلود رمان بوسه گاه غم   خلاصه : حاج خسرو بعد از بیوه شدن عروس زیبا و جوونش، به فکر ازدواج مجددش میفته و با خواستگاریِ آقای مطهری، یکی از بزرگترین باغ دارهای دماوند به فکر عملی کردن تصمیمش میفته که ساواش، برادرشوهر شهرزاد، به شهرزاد یک پیشنهاد میده،…
dar emtedade baran3

رمان در امتداد باران 0 (0)

2 دیدگاه
  دانلود رمان در امتداد باران خلاصه : وکیل جوان و موفقی با پیشنهاد عجیبی برای حل مشکل دختری از طریق خواندن دفتر خاطراتش مواجه میشود و در همان ابتدای داستان متوجه می شود که این دختر را می شناسد و در دوران دانشجویی با او همکلاس بوده است… این…
InShot ۲۰۲۳۰۶۰۴ ۱۳۴۱۱۴۶۷۰

دانلود رمان رثا pdf از زهرا ارجمند نیا و دریا دلنواز 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:     امیرعباس سلطانی، تولیدکننده ی جوانیست که کارگاه شمع سازی کوچکی را اداره می کند، پسری که از گذشته، نقطه های تاریک و دردناکی را با خود حمل می کند و قسمت هایی از وجودش، درگیر سیاهی غمی بزرگ است. در مقابل او، پروانه حقی، استاد…
InShot ۲۰۲۳۰۷۰۶ ۲۳۳۰۲۳۹۵۴

دانلود رمان حس مات pdf از دل آرا دشت بهشت 3 (1)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       داستان درباره سه خواهره که در کودکی مادرشون رو از دست دادن.پسر دوست پدرشان هم بعد از مرگ پدر و مادرش با اونها زندگی میکنه ابتدا یلدا یکی از دختر ها عاشق فرزین میشه و داستان به رسوایی میرسه اما فرزین راضی به ازدواج…
InShot ۲۰۲۳۰۱۳۰ ۱۵۴۵۰۶۴۴۶

دانلود رمان بن بست pdf از منا معیری 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :     دم های دنیا خاکستری اند… نه سفید نه سیاه… خوب هایی که زیر پوستشون خوب نیست و آدمهایی که همه بد میبیننشون و اما درونشون آینه است . بن بست… بن بست نیست… یه راهه به جایی که سرنوشت تو رو میبره… یه…
InShot ۲۰۲۳۰۵۱۵ ۱۷۲۷۴۱۹۲۵

دانلود رمان شاه صنم pdf از شیرین نور نژاد 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :       شاه صنم دختری کنجکاو که به خاطر گذشته ی پردردسرش نسبت به مردها بی اهمیته تااینکه پسر مغرور دانشگاه جذبش میشه،شاه صنم تو دردسر بدی میوفته وکسی که کمکش میکنه،مردشروریه که ازش کینه داره ومنتظرلحظه ای برای تلافیه…
InShot ۲۰۲۳۰۶۰۲ ۱۲۰۱۲۴۶۴۹

دانلود رمان بی دفاع pdf از هاله بخت یار 0 (0)

2 دیدگاه
  خلاصه رمان :       بهراد پارسا، مردی مقتدر اما زخم خورده که خودش و خانواده‌ش قربانی یه ازمایش غیر قانونی (تغییر ژنتیکی) توسط یه باند خارجی شدن… مردی که زندگیش در خطره و برای اینکه بتونه خودش و افراد مثل خودش رو نجات بده، جانان داوری، نخبه‌ی…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mahsa
Mahsa
9 ماه قبل

وای چقدر یه ادم میتونه لجن باشه

Mobina Solite
Mobina Solite
9 ماه قبل

عالی بود عالی ممنون

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x