رمان ماهرخ پارت 95

4.3
(6)

 

 

 

 

شهریار درمانده نگاه دختری کرد که باز هم با چشمانی بسته روی تخت بیمارستان افتاده بود.

قلبش یک در میان می زد و نگران بود.

دلبرکش چند ساعتی بود بیهوش شده و او داشت به جایش جان می داد.

 

 

پشت دستش را بوسید و از جا بلند شد…

دو دوستش با چشمانی سرخ شده و نگران نگاهشان به ماهرخ بود…

 

 

مهوش اما نگاهش سخت تر بود.

با اخم هایی درهم سمت شهریار رفت و با جسارت چشم به چشم مرد دوخت…

– باید باهاتون حرف بزنم…!

 

 

ترانه میان بغض و گریه دهانش از حرکت ناگهانی مهوش بازماند.

شک نداشت تا مهراد را کفن نمیکرد، دست برنمی داشت.

 

 

شهریار سری تکان داد و بیرون رفت و مهوش هم به دنبالش…

 

شهریار تا حد امکان از نگاه کردن به دختری که دست کمی از ماهرخ در پوشش و ظاهرش نداشت، خودداری می کرد اما جدیت ان دختر آدم را ترغیب می کرد تا سرتا پا گوش شود….

 

 

– جناب شهسواری می دونم ناراحتین و منم ناراحتم اما یک راست میرم سر اصل مطلب… می دونم کم و بیش شاید خبر داشته باشین اما مشکل رو باید ریشه ای حل کرد و ریشه تموم این مشکلات پدر ماهرخه…! اون اگر نباشه، روح و روان ماهرخ هم در ارامشه…!

 

 

شهریار با شنیدن نام مهراد ان هم از زبان این دختر جا خورد…

اگر مهراد به سراغش آمده بود، او قطعا با خبر می شد…!

 

-چی باعث حال بد ماهرخ شد که ترانه خانوم یه ریز داره گریه می کنه و ماهرخ هم بیهوش شده…؟!

 

 

مهوش خیلی جدی نگاهش کرد: شما خبر دارین از پیام ها و تماس هایی که اون مرتیکه با ماهرخ داره و راه به راه تهدیدش می کنه…؟!

 

 

شهریار شوکه نگاه دختر کرد.

ماهرخ نگفته بود و او حتی به این موضوع احتمال هم نداده بود….

 

 

 

 

-من نمی دونستم… هیچی بهم نگفته بود…!

 

مهوش پوزخند زد: جناب شهسواری بعد از گذشت یک سالی که ماهرخ همسرتون شده، شما هنوز اون و نشناختین که چقدر این دختر توداره…؟!

 

 

شهریار خسته و عصبانی از خودش، از مهراد، از زندگی که هر طرف برایش اتفاقاتی رقم می زد…

دستی درون موهایش کشید…

 

 

مهوش نگاهش به قامت بلند مرد کشیده شد. جذابیت این مرد اولین چیزی بود که به چشم می آمد…

این مرد خوش تیپ با ان قد و بلند و هیکل روی فرمش برای حاجی بودن کمی جوان می زد ولی چه میشد کرد به قول ماهرخ حاج اقایش در روز عید قربان به دنیا آمده بود و همه همه چیز دست به دست هم داده تا یک حاجی به دنیا بیاید…

 

 

شهریار درمانده رو به مهوش گفت: مهراد چیکار کرده که حال ماهرخ بد شده…؟!

 

 

مهوش از توی جیبش گوشی ماهرخ را بیرون کشید و توی ان گشتی زد و بعد ان را سمت شهریار گرفت.

– این فایل صوتی از مکالمه اون مرد و ماهرخه… گوش کنید متوجه قضایا میشید…!

 

 

مهوش نگاهی به مرد پر خشم و مبهوت رو به رویش کرد و نایستاد تا خود شاهد له شدن غرور و غیرت مردی مثل شهریار باشد…. خودش بارها ان مکالمه را گوش کرده و از موجودیت خودش متنفر شده بود…

 

 

شهریار برای بار سوم مکالمه را پلی کرد و با هر حرف مهراد و جیغ و عصبانیت ماهرخ، مرد و زنده شد…

از خشم می لرزید و غیرتش به آتش کشیده شده بود.

 

 

بهزاد کنارش امد و حتی او هم مکالمه اش گوش کرد و تمام وجودش برای دردی که ماهرخ می کشید، سوخت.

شهریار نگاه سرخ و عصیانش را به بهزاد داد…

انتقام می گرفت.

 

 

-اون نقشه ای رو که می خواستی اجرا کنی، همین الان عملی می کنی…!

 

 

 

 

 

تمام وجود مردانه اش می لرزید.

کم چیزی نبود غیرت و غرورش یک جا در هم له شده و او دست روی دست گذاشته بود تا به اینجا رسیده بود…

زیادی خوش خیال بود…!

 

راه خروج را در پیش گرفت که بهزاد با تعجب دنبالش رفت.

– کجا میری شهریار…؟! وایسا مرد مومن…!

 

 

شهریار در حالی که دستانش را مشت کرده بود، گوش نکرد و برعکس به قدم هایش سرعت داد.

قرار نبود دیگر ساکت بماند.

تمام تنش آتش بود و باید خودش را خاموش می کرد.

مهراد را نابود می کرد.

چشمی را که روی زنش بود، از روی زمین محو می کرد.

 

 

-بهزاد توی این مدت وایسادم و از دور تماشا کردم تا اون حرومزاده رو گیر بندازی اما هر دفعه دست از پا درازتر برگشتی و کمین کردی ولی چی عایدمون شد هیچی…!!! ماهرخم داره از دست میره…! زنم رو تخت بیمارستان بیهوشه و خاک بر سر من بی غیرت کنن…!

 

 

بهزاد خواست آرامش کند.

– ببین شهریار من جلوت رو نمی گیرم اما اینکه بی فکر هم کاری بکنی، اصلا کاری از پیش نمی بری…؟!

 

 

شهریار لحظه ای ایستاد و روی پاشنه پا سمت بهزاد چرخید.

چشمانش را باریک کرد.

حرص داشت و خشمش را گذاشته برای ان حرامزاده…!

رو به بهزاد با قاطعیت گفت: حداقلش اینه که می دونه یه مرد پشت اون دختره و به خودش اجازه گو خوردن اضافی نمیده…!

 

 

حرفش را زد و رفت.

بهزاد جا خورد.

شهریار هیچ وقت بد دهان نبوده که بخواهد فحش دهد اما مهراد این مرد را آتش زده بود…

 

 

کنار شهریار داخل ماشین نشست.

شهریار بدون هیچ حرفی با تمام عصیانی که بهش دچار شده بود ماشین را روشن کرد و با آخرین سرعت ممکن گاز داد…!

 

 

امروز مهراد حساب پس می داد… حسابی که سالها از این دختر و کودکی و نوجوانی اش را گرفته بود….

 

 

 

 

بدون توجه به نگهبان راهی آسانسور شد.

نگهبان خواست ممانعت کند که بهزاد جلویش را گرفت.

 

– کجا اقا بزار بره…!

 

نگهبان صدایش را کلفت کرد: کجا اقا برای من مسئولیت داره…!

 

بهزاد کلافه پوفی کشید و از جیبش کیف پولش را بیرون آورد و مبلغی برداشت…

ان را سمت نگهبان گرفت…

– این و بگیر و برو جایی که انگار از اول نبودی…!

 

 

نگهبان با برق چشمانش پول را گرفت…

– چشم اقا… بلدم چیکار کنم…!

 

 

و به آنی غیب شد.

بهزاد پوزخند زد و با خود گفت: حتی آدمای دورت هم مثل خودت اشغالن مهراد…!!!

 

 

به دنبال شهریار روانه شد و باهم وارد اسانسور شدند…

بهزاد نگاه شهریار کرد که صورت سرخش نشان از فشار بالایش داشت…

 

دستش را گرفت و نگران گفت: اروم باش شهریار، داری سکته می کنی…!

 

شهریار دستش را بیرون کشید.

داشت از شدت له شدن غیرتش می سوخت.

باید گردن مهراد را می شکست تا آرام می گرفت.

نفس عمیقی کشید…

– من خوبم…!

 

 

بهزاد حرفی نزد و تنها نگاهش کرد.

درک می کرد و خودش هم مرد بود و اگر چشم ناپاکی روی ترانه اش می افتاد… وای از ان که با فکرش دیوانه می شد چه برسد به آنکه اتفاق بیفتد…

 

 

اسانسور ایستاد و دو مرد از ان خارج شدند.

شهریار با گام هایی پرشتاب و سنگین سمت آپارتمان رفت و دست روی زنگ گذاشت…

 

بعد از مدت کمی در باز شد و زنی جلوی در با ظاهری بسیار زننده ظاهر شد…

شهریار چشم گرفت و دست مشت کرد.

مردک حرامزاده عیاش…!

 

-به مهراد بگو بیاد دم در…!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان تابو

رمان تابو 0 (0)

4 دیدگاه
دانلود رمان تابو خلاصه : من نه اسم دارم نه خانواده، تنها کسی که دارم، پدرمه. یک پدر که برام همه کار کرده، مهربونه، دلرحمه، دوست داشتنیه، من این پدر رو دوست دارم، اون بهم اسم داد، بهم شخصیت داد، اون بهم حس انتقام داد. من این پدر رو می‌خوام…
InShot ۲۰۲۳۰۳۰۴ ۲۲۱۵۵۵۳۹۷

دانلود رمان آوانگارد pdf از سرو روحی 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :           آوانگارد روایت دختری است که پس از طرد شدن از جانب خانواده، به منزل پدربزرگش نقل مکان میکند ، و در رویارویی با مشکالت، خودش را تنها و بی یاور می بیند، اما با گذشت زمان، استقاللش را می یابد و…
InShot ۲۰۲۳۰۶۲۵ ۱۴۰۱۳۷۸۷۶

دانلود رمان شکسته تر از انار pdf از راضیه عباسی 3.7 (3)

2 دیدگاه
  خلاصه رمان:         خدا گل های انار را آفرید. دست نوازشی بر سرشان کشید و گفت: سوار بال فرشته ها بشوید. آنهایی که دور ترند مقصدشان بهشت است و این ها که نزدیکتر مقصدشان زمین. فرشته ها بال هایشان را باز کرده و منتظر بودند. گل…
images 1

رمان هیچکی مثل تو نبود 2.5 (4)

بدون دیدگاه
  دانلود رمان هیچکی مث تو نبود خلاصه : آنا مفخم تک دختر خانواده مفخم کارشناس ارشد معماریه. بی کار و جویای کار. یه دختر شاد و سر زنده که با جدیت سعی میکنه مطابق میل پدرو مادرش رفتار کنه و اونها رو راضی نگه داره. اما چون اعتقادات و…
10043162 4 Copy

دانلود رمان یکاگیر 0 (0)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:         ارمغان، تکنسین اتاق عمل که طی یه اتفاق مرموز از یک دختر خانواده دوست و برونگرا، تبدیل به دختر درونگرا که روابط باز با مردها داره، میشه. این بین بیمار تصادفی توی بیمارستان توجه‌اش رو جلب می‌کنه؛ طوری که وقتی اون‌و چند…
IMG 20240402 203051 577

دانلود رمان اتانازی به صورت pdf کامل از هانی زند 4.8 (12)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   تو چند سالته دخترجون؟ خیلی کم سن و سال میزنی. نگاهم به تسبیحی ک روی میز پرت میکند خیره مانده است و زبانم را پیدا نمیکنم. کتش را آرام از تنش بیرون میکشد. _ لالی بچه؟ با توام… تند و کوتاه جواب میدهم: _ نه! نه…
IMG 20240522 075103 721

دانلود رمان طالع آغشته به خون به صورت pdf کامل از مهلا حامدی 5 (4)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان :   بهش میگن گورکن یه قاتل زنجیره‌ای حرفه‌ای که هیچ ردی از خودش به جا نمیزاره… تشنه به خون و زخم دیدست… رحم و مروت تو وجود تاریکش یعنی افسانه… چشمان سیاه نافذش و هیکل تومندش همچون گرگی درندست… حالا چی…
Screenshot 20221015 143117 scaled

دانلود رمان مارتینگل 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:         من از کجا باید می‌دونستم که وقتی تو خونه‌ی شوهرم واسه اولین بار لباس از تنم بیرون میارم، وقتی لخت و عور سعی داشتم حرف بزرگترهارو گوش کنم تا شوهرم رو تو تخت رام خودم کنم؛ یه نفر… یه مرد غریبه تمام…
download

رمان رویای قاصدک 3 (2)

5 دیدگاه
  دانلود رمان رویای قاصدک خلاصه : عشق آتشین و نابی که منجر به جدایی شد و حالا سرنوشت بعد از دوازده سال دوباره مقابل هم قرارشون میده در حالی که احساسات گذشته هنوز فراموش نشده‌!!!تقابل جذاب و دیدنی دو عشق قدیمی…ایلدا دکترای معماری و استاد دانشگاه موفق و زیبایی…
InShot ۲۰۲۳۰۳۰۱ ۰۷۱۹۰۴۲۳۰

دانلود رمان آوای جنون pdf از نیلوفر رستمی 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :       سرگرد اهورا پناهی، مأموری بسیار سرسخت و حرفه‌ای از رسته‌ی اطلاعات، به طور اتفاقی توسط پسرخاله‌اش درگیر پرونده‌ی قتلی می‌شود. او که در این راه اهداف شخصی و انتقام بیست ساله‌اش را هم دنبال می‌کند، به دنبال تحقیقات در رابطه با پرونده، شخص…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mahi
Mahi
9 ماه قبل

امروز چرا پارت ندادی؟

Mahsa
Mahsa
9 ماه قبل

اخ جون دعوا

Mobina Solite
Mobina Solite
9 ماه قبل

واییی جای حساس بود لطفا یه پارت دیگه 🥺

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x