طی همان چند ساعت حس میکرد زندگی اش به کل ویران شده، همسرش در تخت بیمارستان زجر میکشید و کاری از دستش ساخته نبود.
نیلا آن قدر حالش بد بود که مجبور شدند با سرم و آرام بخش کمی آرامش کنند تا بیمارستان را روی سرش نزارد.
و حالا بعد چند ساعت نیلا به هوش آمده بود…
به محض این که به هوش آمد سرم را از دست خود کشید و به سمت بیرون پرواز کرد.
سرش گیج میرفت و مات و مبهوت اتفاقی که افتاده بود…
ملورینی که ماشینی به تن او برخورد کرده بود، وقتی از عقب شاهد ابن اتفاق بود جیغی زد و از ماشین پیاده شد و به سمت همسر برادرش دویید!
ولی چه فایده؟!
ملورین بی هوش شده بود و مشخص نبود تا چه حد آسیب دیده…
نیلا بلاخره با همان حالت منگی برادرش را پیدا کرد، محمد که نیلا را دید چشمانش گشاد شد.
– نیلا؟! تو اینجا چی کار میکنی دختر؟! مگه سرم بهت وصا نبود… نیلاا
بین حرفان محمد سرش گیج رفت و نزدیک بود زمین بخورد که محمد زیر بازویش را گرفت….
#پارت384
محمد با کلافگی کمرش را گرفت و مجبورش کرد روی صندلی های بخش بنشیند.
– چی کار میکنی با خودت نیلا؟! سرمت تموم شده بود؟
– نه… خودم کندمش! محمد تورو خدا بگو ملورین چی شد؟! خوبه؟! بچه خوبه؟! وای خدا خاک برسر من کنن که بردمش بیرون…
– آروم باش نیلا جان…
دخترک به گریه افتاد و سرش را با دستانش گرفت.
– تقصیر من شد محمد… بگو چه بلایی سرش اومد؟!
نفس عمیقی کشید و دستی درون موهای آشفته اش کشید.
– فعلا خبری نیست… دکتر گفت منتظر معجزه باشیم!
نیلا که دستش روی خون جای سرم بود را برداشت و دست خونی اش را به گونه اش کوبید.
– نکن نیلا، الکی به خودت چیزی و تحمیل نکن تقصیر تو نبوده.
تقصیر هیچ کس نبود…
نیلا با نفسی بریده از گریه لب زد:
– اون راننده ماشینی که بش زد… اون چی شد؟! فرار کرد؟!
#پارت385
– نه، پلیس اومد… نمیدونم چی شد پیگیرش نشدم.
واسم الان حال ملورین مهمه فقط.
نگاهی به دست خواهرش انداخت و دستمالی از جیبش بیرون آورد.
– بگیر اینو بنداز رو دستت هر چی خون داشتی از دستت رفت، بعدم برو دراز بکش سرمت تموم شه.
کاری اینجا از دست تو برنمیاد!
نیلا بغضش را فرو برد، دست زخمی یا حال بدش اصلا مهم نبود.
– محمد؟!
– جان؟!
– مامان اینا نیومدن؟!
چشم هایش را از فرت خستگی مالید، از کار مستقیم به بیمارستان آمده بود و شدت کار و روانش خیلی زیاد بود.
– میدونی که مامان چشم دیدن ملورین و از اولم نداشت… حالا که اینجوری شده هم خوشحاله…
حتما میگه کاش دختره هم بمیره با بچش…
نیلا با اشک سری به دو طرف تکان داد:
– ابن حرف و نزن محمد، من بهشون زنگ میزنم بیان…
#پارت386
میان صحبت شان پدرشان ثابت قدم وارد بخش شد و مستقیم به سمت محمد رفت.
متعجب بلند شد و به پدرش سلام کرد.
– شما اینجا چی کار میکنید؟!
پدرش با همان اخم و جذبه همیشگی روی فیسش جواب سلام نیلا هم داد و گفت:
– اومدم سر بزنم بهتون، نیلا بابا جان چرا دستت خونیه؟!
– حالش زیاد خوب نبود بهش سرم زده بودند به هوش که اومده نگران ملورین بوده سرم و از دست خودش کشیده.
پدرش سری به عنوان تاسف تکان داد و گفت:
– برو دخترم دستت و بشور، آماده شو میریم خونه مادرت نگرانه.
نیلا سریع پاسخ داد:
– نه بابا جون من میخوام بمونم پیش محمد، نگاه کنید آخه چقدر خسته است.
نمیشه که امشبم اینجا بمونه میمونم کمکش.
– نه آبجی برو خونه استراحت کن فردا بیا، این جوری که دکترش گفت حالا حالا ها اینجاست.
نیلا غمگین سر پایین انداخت و رفت.
– حالش چطوره؟!
محمد به پدرش که این حرف را پرسیده بود نگاه کرد، باورش نمیشد که پدرش حال ملورین را میپرسد، اصلا برایشان مهم بود؟!
#پارت387
– نمیدونم اصلا کسی جواب درست و حسابی بهم نمیده، فقط همون اول که دکتر علائم حیاتی اش رو چک کرد بهم گفت دعا کنم براش!
حاج مسلم ساکت ماند و محمد با دلی پر لب زد:
– میدونم مامان اصلا از ملورین خوشش نمیاد، ولی میشه شما بهش بگید دعا کنه برامون؟! برای نوه اش حداقل!
حاج مسلم صلواتش را از دستی به دستی دیگر منتقل کرد و بر شانه پسرش زد.
– درسته که ملورین با شرایط ما وارد این خانواده نشد پسر! ولی ما همه دوستش داریم.
دعای مادرت همیشه پشتت هست، یکم کمر و پاش درد میکنه بخاطر همین نیومد.
توهم یکم درکش کن…
محمد سری تکان داد و ممنونی زیر لب گفت.
نیلا که آمد دو تایی به سمت خانه رفتند و محمد تنها تر از همیشه شد، حالا که از احوالات ملورین خبر دار بود… میدانست ممکن است او را از دست بدهد و تازه تنهایی واقعی را تجربه میکرد.
خودش را لعنت میکرد بخاطر همه زمان هایی که میتوانست با ملورین بهتر برخورد کند و نمیکرد!
حالش به قدری بد بود که حس کرد فضای بیمارستان برایش خفقان آور است.
همین طور که سعی میکرد نفس عمیق بکشد از بیمارستان بیرون زد.
#پارت388
دستش را روی قفسه سینه اش گذاشته بود و چشمانش را از درد تنگ کرده بود.
نزدیکی بیمارستان پارکی بود که داخل آن رفت.
با تمام وجود نفس میکشید ولی گویا کافی نبود.
دلش میخواست فریاد بزند تا کمی سبک شود ولی میشد؟!
وقتی ملورین در آن حال بود جهان به حالش تنگ میآمد، گویا دیواری مانند زندان دورش پیچیده بود و حس رهایی را از او گرفته بود.
حال در غم ملورین و بچه اش مانده بود، از گرسنگی سر معده اش سوز میزد ولی غذا نمیتوانست بخورد.
اصلا با خود فکر میکرد کارد بزند به شکمی که بدون ملورین بخواهد چیزی بخورد!
با حالی بد به بیمارستان بازگشت و منتظر ماند، حتی شب را بدون پلک روی هم گذاشتن گذراند و خبری نشد.
از بی خبری داشت دیوانه میشد!
فقط منتظر دکتر بود که بیاید و از او درباره وضع جسمانی ملورین سوال کند.
بعد از ساعت نه بلاخره دکتر ملورین از راه رسید و محمد بلافاصله بعد از معاینه اس سمتش رفت.
– من همسر این خانمی هستم که معاینه اش کردید!
دکتر سری تکان داد و در برگه هایش چیزی را نگاه کرد.
– چه اتقاقی براشون افتاد؟!
– تصادف کردن…
#پارت389
دکتر ابرویی بالا انداخت و گفت:
– خیلی متاسفم، باید بگم متاسفانه هر چه زود تر باید عمل بشن… مشخص نیست بچه داخل شکم مادر زنده هست یا مرده.
باید جراحی بشن لطفا فرمی که پرستارا میدند رو امضا کنید.
محمد نگران پرسید: یعنی هر جفتشون ممکنه..
ممکنه جونش و از دست بدن؟
– هیچی مشخص نیست شما فقط دعا کنید و هر چه زود تر مبلغی که بیمارستان میخواد رو پرداخت کنید مون مبلغ زیادی هست ممکنه جور کردنش زمان ببره.
محمد دستی به صورتش کشید و لب زد:
– اصلا مسئله مالی نداریم خداروشکر.
پس از گفتن حرفای آخر از دکتر جدا شد و به سمت پذیرش رفت، دکتر درست میگفت خرج عمل ملورین بیش از اندازه زیاد بود.
بعد از پرداخت هزینه های عمل و پر کردن فرم ها ملورین برای عمل آماده شد.
محمد دل توی دلش نبود، با این که میدانست امکانش نیست ولی از دکتر خواهش کرد که با ملورین صحبت کند.
دکتر اول مخالفت کرد ولی بعد از صحبت های محمد و دیدن حال محمد اجازه داد تا چند دقیقه ای قبل از عمل ملورین، با او تنها باشد.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 82
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.