– شما لازم نکرده وضع بد من و بزنید توی سرم! هر آشغالیم که هستم دل کسی و تاحالا نشکوندم.
شما حتی انقدری واسه پسرتون ارزش نداشتید که خبر ازدواجش و به شما بده!
یه بیچاره بی کس ساختید ازش!
انقدر کل زندگی محدودش کردید و تو سرش چرت و پرت خوندید که حتی شما رو محرم ندونست که شما رو در جریان بزاره!
همین نوکر و کلفَتی که بارم میکنید… به همین بدبخت بیچاره پناه برد و…
نگاهش که به چشمان ناباور محمد خورد با دهنی باز حرفش را قطع کرد، از خشم و هیجان و غضب و ناباوری نفس نفس میزد!
جوری که تمام افراد داخل سالن متوجه حال بد او شده بودند، تنها کسی که از این وضع خوشحال بود مادر محمد بود، و حاج مسلم…. بلاخره متوجه شد که تربیتش نادرست بوده.
با این که هر چه بچه هایش میخواستند به پایشان میریخت ولی آنان از نظر احساسی کمبودی داشتند.
محمد تنها با نگاهی عمیق به تنها عشق زندگی اش نگاه میکرد… قبول داشت که بد ترین توهین به او شده بود و ملورین هم از خشم هرچه از دهانش در آمده بود به زبان آورده بود!
ملورین گویا تازه به خود آمده بود که نادم و پشیمان لب زد:
– من… من واقعا متاسفم محمد… من…
به تته پته افتاده بود، انگار نه انگار که این دختر همان دختر چند ثانیه پیش بود!
از همه شرم داشت، مخصوصا از محمد… شوهرش!
#پارت342
تحمل نگاه های سنگین بقیه و تاب نگاه کردن در چشم های محمد را نداشت پس کیفش را برداشت و از در خانه بیرون زد.
همه نگاه ها به محمد برگشت تا ببینند دنبالش میرود یا نه ولی محمد سر جایش مانده بود و با حالی که از نگاهش مشخص بود چقدر ناراحت شده!
نیلا چند باری به نوک زبانش آمد که حرفی بزند ولی نتوانست لب از لب بردارد!
جمع انقدری سنگین شده بود و کسی نمیتوانست حرفی بزند که سکوت سنگینی خانه را دربرگرفته بود.
محمد بلاخره تکانی خورد و بلند شد، رو به مادرش لب زد:
– خیالتون راحت شد؟!
و بعد بدون گفتن چیز اضافه ای از خانه بیرون زد، اعصابش بیش از حد بهم ریخته بود.
پشت فرمان ماشینش نشست و فکر کرد که ملورین این موقع شب ممکن است کجا رفته باشد؟!
کمی که آرام تر شد نگرانی اش خودی نشان داد، دیر موقع بود و ملورین جایی را نداشت که برود حتی برای یک ساعت.
بی هوا به ذهنش خورد که جایی غیر از بیمارستان نمیتواند برود برای همین به سرعت به سمت بیمارستان رفت، با این که حرف هایی بدی جلوی خود او زده بود و از دستش دلخور بود اما قلب عاشقش تحمل دوری از ملورین را نداشت!
وقتی به بیمارستان رسید، جای جای بخش را گشت ولی اثری از او پیدا نکرد، حتی از مسئول بخش هم سوال کرد و او هم ملورین را ندیده بود.
چند باری هم به تلفنش زنگ زده ولی جوابی دریافت نکرد، حال نگرانی اش صد برابر شده بود.
#پارت343
با سردرد شدیدی به خانه رفت چون چاره دیگری هم نداشت.
کلید را که روی در انداخت متوجه روشنایی چراغ اتاق مینو شد، با سرعت به سمت آن اتاق رفت و برعکس تصوراتش ملورین را آنجا دید!
فکرش را هم نمیکرد بعد از آن جر و بحثی که پیش آمده بود ملورین به خانه بیاید اما خداراشکر کرد که او حال اینجا بود.
ملورین روی تخت مینو خوابیده بود و با صدای قدم های محمد متوجه او شد.
تند نیم خیز شد و لب از لب باز کرد تا حرفی بزند ولی نمیدانست چگونه گندی که زده را جمع کند!
پس فقط یک کلمه گفت: بخشید!
محمد که جوابی به او نداد لب زد:
– من یک ساعت دیگه میرم بیمارستان گفتم نگرانم نشی!…
– باشه برات تاکسی میگیرم خودم یکم استراحت میکنم.
ملورین سری تکان داد و دلخور رو گرفت، محمد هم به سمت تخت خودشان رفت تا کمی دراز بکشد.
سردردی بی سابقه ازارش میداد. سردردی که تاکنون تجربه اش نکرده بود، هر موقع که از حجم زیاد کار سردرد میگرفت به ملورین میگفت و ملورین هم سرش را به آرامی نوازش میداد…
ولی امشب…
شاید این اولین دعوای زن و شوهری بینشان بود و محمد به مقدار زیادی از دست ملورین دل چرکین بود!
محمد کمی روی تخت دراز کشید و ساعدش را روی پیشانی اش گذاشت، حتی نا نداشت دنبال قرص یا دارویی بگردد!
همان موقع ملورین وارد اتاق شان شد تا لباس هایش را تعویض کند و به بیمارستان برود.
#پارت344
اما قبل از این که به سمت کمد لباسش برود نتوانست نگرانی اش را دریغ کند و کنار محمد روی تخت نشست.
– چیزی شده محمدم؟!
عطر شیرین و دلربای ملورین زیر دماغش پیچید و برای هزارمین بار دلش را بُرد!
بین عقلش و قلبش مانده بود، عقلش میگفت او بی احترامی کرده و باید با عصبانیت من هم رو به رو شود، گرچه از روی خشم بوده…
ولی قلبش به او گوش زد میکرد که او همسرش است و نباید با او تلخی کند، این نزدیکی چه میگفت؟!
مگر نمیدانست محمد دیوانه اوست!
با صدای گرفته ای گفت:
– نه چیزیم نیست پاشو برو…
ملورین کاملا متوجه دلخوری محمد شد، نمیدانست باید چه کار کند، چه بگوید؟! چه چیزی میتوانست جواب ِ حرف های مسخره او باشد؟!
دستش را ارام روی دستان مردانه محمد گذاشت که محمد دستش را کشید و دوباره روی سرش گذاشت.
ملورین کم مانده بود گریه اش بگیرد! تحمل سردی و بی محلی محمد را نداشت.
ملورین از چشم های قرمزش متوجه سر دردش شد، مردش را میشناخت.
میدانست حرف هایش انقدر سنگین بوده است که محمد از خشم سردرد گرفته است، از خودش خجالت میکشید مخصوصا که محمد هیچ چیزی در جواب حرف هایش نگفت ولی حال با کم محلی کردن به او مرگش را تدریجی میکرد!
در حالی که به سختی خودش را کنترل میکرد تا اشکی از چشمانش سرازیر نشود زمزمه وار گفت:
– فکر نکنم امشب برم بیمارستان، میمونم خونه.
اینجا عم نمیخوابم راحت باشی، میرم اتاق مینو!
#پارت345
ملورین به خیال خود میخواست کمی به محمد فضا بدهد تا او راحت باشد ولی محمد از این حرف ملورین زیادی جا خورد!
فکر میکرد اگر هم خانه میماند کنارش روی تخت با فاصله میخوابید نه این که جای خوابش را عوض کند.
پوزخندی زد و اخمش بیشتر شد، پیش خود فکر میکرد که بهتر ملورین روی تختشان نخوابیده چون نمیتوانست خود را کنترل کند و در خواب او را به آغوش میکشید…
باز هم چیزی نگفت، ملورین با بغض قرص مسکنی برایش پیدا کرد و روی میزِ پاتختی گذاشت و با فرض این که محمد حتی نمیخواهد لحظه ای چشمش به او بیفتد سریع از اتاق خارج شد.
محمد قرص را خورد و نیم نگاهی به در اتاق انداخت چگونه میتوانست شبی را بدون خوابیدن در آغوش دلبرش بگذراند؟!
پوفی کشید، و دوباره دراز کشید، به خودش لعنت فرستاد که امشب ملورین را به خانه پدرش برده بود.
انقدر سردرد کشید تا بلاخره خوابش برد.
ملورین اما روی تخت مینو دراز کشیده بود و دیگر نمیتوانست جلوی اشک های گرمش را بگیرد.
عادتش شده بود که هر شب با نوازش های همسرش به خواب برود و حال چگونه میتوانست بخوابد؟!
سعی میکرد جلوی هق هق اش را بگیرد تا لااقل محمد متوجه حال بدش نشود.
با این که محمد اتاق کناری اش بود به شدت حس میکرد که دلتنگ او شده و بی تابی امانش نمیداد.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 136
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
سلام لطفا ادامه رمان رو بذارید