سرم رو به آرومی و به نشانه ی فهم خواسته اش تکون دادم درحالی که همچنان افسوس این رو داشتم که فقط با یکم تامل دیگه، میشد فهمید ساتو کجا رفته و داره زیر زیرکی چه کارهایی رو انجام میده!
به هر حال نشد و افسوس بی فایده اس.
همچی بمونه برای بعد!
خم شدم و سنگینترین کیفش رو برداشتم و بعد هم گفتم:
-نگران نباش! تا من هستم تو آواره نمیشی!
ذوق زده کف دستهاش رو بهم کوبید و گفت:
-مرسی ناجی من! حالا کجا منو میبری…؟ هتل !؟
برای رفع کنجکاویش جواب دادم:
-نه! میبرمت خونه ی خودم!
ابروهاش رو داد بالا و متعجب پرسید:
-خونه ی خودت!؟
چشمامو باز و بسته کردم و جواب دادم:
-آره…
تا اینو گفتم ذوق و شوقش کور شد.دست به سینه و به گمان اینکه منظور من اون مکانیه که احتمالا اون لحظه داشت تو ذهنش تجمسش میکرد گفت:
-من اگه شب آواره ی کوچه و خیابون هم بشم باز نمیرم
اون خونه ی مزخرف پایین شهری!
اومد سمتم.کیفشو ازم گرفت و گفت:
-بیخیال اصلا! شبو تو همین پارک میخوابم!
مثل یه بچه داشت لج میکرد.
حتی نشست رو نیمکت کنار اون تیکه دیوارو کیف و وسایلش رو هم تکیه گاه دستش کرد که لم بده.
نمیفهمم چرا اینجوری میکرد.
یا اصلا چی باعث میشد تا به اون اندازه از اون خونه و آدمهای ساده دلش بدش بیاد.
از آدمهایی که عمیقا دوستش داشتن و برخلاف اون تفکر سالم و دوستانه ای راجع بش داشتم.
رفتم سمتش و بیشتر بهش نزدیک شدم و گفتم:
-سلدا…من منظورم خونه ی خودمه.نه جایی که تو فکر میکنی!
نگاه اخمالودش رو که مثلا میخواست هر جایی جز سمت شمایل من باشه به سمتم چرخوند و پرسید:
-خونه ی خودت !؟ اونوقت این خونه ی خودت تو کدوم قسمت از تهرونه !؟
دستهامو تو جیبهای شلوارم فرو بردم و جواب دادم:
-بگم جردن حله !؟
ذوق زده از تکیه به وسایلش منصرف شد.کمر کج شده اش رو صاف نگه داشت و پرسید:
-یعنی اون خونه ی پایین شهر نیست!؟
-نه
هیجان زده پرسید:
-واقعا !؟پس یعنی راستی راستی جردن میشینی!؟
نفس عمیقی کشیدم و جواب دادم:
-فقط گاهی میرم اونجا ولی آره…یه خونه دارم که همون قسمته!
حالا پاشو بریم…من دوست ندارم تو با این وسایل تو این پارک بمونی!
پاشو..
و با گفتن این حرف دستمو به سمتش دراز کردم که از روی نیمکت بلد بشه.
چشمی گفت و اما قبل از اینکه دستشو به سمتم دراز بکنه مکث کرد.
سرش رو چرخوند سمت موتورم و با انزجار و حتی حالتی از تنفر پرسید:
-لابد با موتور میخوای منو ببری !؟
چون اینو گفت کمی کسل و عاجز از اینهمه بهونه، نگاهی به صورت درهمش انداختم…
چون اینو گفت کمی کسل و عاجز از اینهمه بهونه، نگاهی به صورت درهمش انداختم.
ازش ناراحت نشدم.
شاید باید فقط درکش میکردم.
اون خسته بود از فقر و نداری و شاید دلش فقط یه زندگی مرفه میخواست که خب…
من حاضر بودم براش فراهم بکنم برای همین بدون اینکه از رفتارهاش خسته بشم گفتم:
-پیش بینی نکرده بودم قراره بیام پیش تو! حالا همین یه بار شما با ما راه بیا…قول میدم از این به بعد با موتور نیام سراغت !
چون اینو گقتم برق رضایت رو تو چشمهاش دیدم.
با ناز دستمو گرفت و بعد از روی نیمکت بلند شد و گفت:
-قبوله!
لبخند زدم و خودم وسایلش رو برداشتم و هردو باهم به سمت موتور من رفتیم.
وسیله هاش خیلی زیاد نیودن.
کیف سنگیتش رو جلوی خودم گذاشتم و مابقی رو خودش برداشت.
موتور رو روشن کردم و پرسیدم:
-خب آماده ای !؟
سرش رو گذاشت رو شونه ام و گفت:
-اگرچه اصلا خوشم نمیاد با موتور تا جردن برم اما آره..آماده ام!
آهسته خندیدم و گفتم:
-سلدا خانم…این موتور قیمتش از نصف ماشینهای این شهر بیشتره!
اینو گفتم چون به این نتیجه رسیده بودم سلدا علاقه ی زیادی به تجمل گرایی داره
به زربق و برق…
به چیزای گرونقیمت که ثروتمند نشونش بده.
پرسید:
-جدا !؟
موتور رو از پارک خارج کردم و جواب دادم:
-آره با اجازه ات!
یه چنددقیقه سکوت کرد و بعد گفت:
-ولی ماشین یه چیز دیگه است!
آهسته خندیدم…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
حالا خوبه این امیرسام احمق اخلاق سلدا رو خوب میشناسه و میدونه فقط دنبال مال و ثروت و پوله ولی بازم ول کنش نیست اسکول.