رمان ناسپاس پارت 58 - رمان دونی

 

نفس عمیقی کشید.گرچه فاصله گرفته بود اما دوباره قدم زنان اومد سمتم….بدون اینکه قد بلندشو خم بکنه تا به من خیره بشه ، دستشو زیر چونه ام گذاشت و با بالا گرفتن سرم گفت:

-ساتین …نمیتونم آزادت کنم.یه نمیتونم خیلی قوی در کار…یه نمیتونم خیلی خیلی قوی….

با بغض لب زدم:

-آخه مگه من چیکار کردم…من که گفتم هیچی به هیچکس نمیگم!

پوزخندی زد و گفت:

-مهم نیست تو چیزی به کسی بگی یا نگی…همچین موقع هایی امثال تو حذف میشن….حذف! و تو اگه الان هنوزهستی و داری
نفس میکشی و واسه من طاقچه بالا میزاری بخاطر اینکه من میخوام….حالا چرا من میخوام؟؟؟ چون خیلی وقت دوست دارم اما هم تو نخواستی که این دوست داشتنو ببینی و حسابش کنی هم من فرصتش برام پیش نیومد تورو داشته باشم….اما….

مکث کرد.دستشو از زیر چونه ام پس کشید و بعد سر انگشتاشو نوازشواز روی بدنم حرکت داد و گفت:

-اما اگه قبول کنی مال من باشی اوضاع فرق میکنه.چون چیزی که مال منه فقط مال منه و زمین و زمان هم که باهم تبانی بکنن نمیزارم ازم بگیرنش….یا مال من یا مرگ! کدومش ساتین!؟

سر بدترین دوراهی دنیا و بدترین شرایطی که یه آدم میتونست براش پیش بیاد قرارم داد.
سر دوراهی بدتر و بدتر تر.
انتخاب بین مرگ و مرگ…نفس تو سینه ام رو آزاد کردم و درحالی که مدام قیافه ی رنجور ننجون و مامانی که حس میکردم دیگه هیچوقت قرار نیست ببینمشون برام تداعی میشد، با گریه گفتم:

-خیلی بی رحمی نویاااان.خیلیییی….خیلیییی…..

و شروع کردم گریه کردن.اشک بی امان از چشمهای درشتم رو گونه ام میچکید و شونه هام بخاطر هق هقهام می لرزیدن و تکون میخوردن اما انکار طاقت دیدن اشکهامو نداشت که فورا دستهاش رو دوطرف صورتم گذاشت و با ثابت نگه داشتن سرم گفت:

-گریه نکن …گریه کنی دیگه نمیشم این نویان آروم..

بدون اهمیت داون به این جمله اش هق هق کنان گفتم:

-تورو خداااا بزار برم ….توزو خداااا….جون مادرت بزار برم

با کلافگی سرش رو تکون داد.انگار صدای گریه های من عین مته داشت تو سرش شلوغی راه مینداخت.
برای همین گفت:

-گریه نکن ساتین….

اهمیت ندادم و بلند بلند به گریه هام ادامه دادم و گفتم:

-بزار برم….بزار برممم…

یکبار دیگه تکرار کرد:

-لعنتی گریه نکن…

نعره ای زد و تو صورتم با صدای بلند گفت:

-گفتم گریه نکن….

صدای داد بلند و جمله ی دستوریش باعث شد صدای اون هق هق هارو تو گلو خفه کنم.واسه همین به هن هن کردن افتادم…
عین بچه ای که زیاد گریه کرده باشه و به سکسکه افتاده باشه…..
بغض داشتم یه بغض به بزرگی تمام حسرتهام.چشمهاش رو صورتم زوم شد.
آروم که گرفتم گفت:

-تو که اشک می ریزی صدای گریه هات میره تو سرم….منو با گریه هات احساساتی نکن وگرنه بد کلاهامون میره توهم عزیزم

سرمو کج کردم تا دیگه تو چشمهای این مریض روانی نگاه نکنم….
ندیدنش لطف عظیمی به خودم بود…

سرمو کج کردم تا دیگه تو چشمهای این مریض روانی نگاه نکنم.ندیدنش لطف عظیمی به خودم بود…
دست راستشو از روی صورتم برداشت و بعد یه دستمال تاخورده ی تمیز از جیب شلوارش بیرون آورد. اون دستمال رو خیلی آروم زیر چشمام کشید تا اشکهای سرازیر از گونه ام رو باهاش محو کنه…
که صورتم بشه صورت آدمای غم ندیده.
جرات اعتراض نداشتم چون از داد و فریادهاش می ترسیدم.من چرا قوی نبودم؟
من چرا واهمه داشتم!؟
آدمای دیگه اگه به جای من بودن چه جوری با این اتفاق هولناک کنار میومدن!؟
همونطور که دستمالو خیلی آروم روی چشمهام میکشید گفت:

-من از دخترایی که خیلی گریه میکنن خوشم نمیاد…دخترایی که مدام میخوان با آه و ناله و زاری دل طرف مقابل رو به دست بیارن…اونی نباش که من باهاش حال نمیکنم!

هه! چه احمقانه.گمونش اصلا احساسی که بهم داشت برای من مهم بود!؟
چه تصور احمقانه ای.چه احمقانه….
با نفرت لبهامو ازهم باز کردم و گفتم:

-ذره ای برام اهمیت نداره

لبخند زد و بعد دستمالی که باهاش اشکهامو خشک کرده بود رو خیلی آروم و با احتیاط تا زد و در همون حال گفت:

-خودم اینو میدونم ولی من…

مکث کرد.دستمال رو به لبهاش نزدیک کرد و با بوسیدنش گفت:

-ولی من صبر میکنم…یکم صبوری بد چیزی نیست

اون منو با کارهاش، با گفته هاش و با رفتارش میترسوند.من نمیخواستم کنارش باشم. نمیخواستم صبر اون منو به مرحله ای برسونه که باخودم بگم باشه هرچی اون میگه قبول…تم بدم به خواسته هاش و در عوض آزادی رو هدیه بگیرم.
اصلا از کجا معلوم !؟
از کجا معلوم من تن به خواسته اش بدم و بعدش آزادم بکنه!؟
همون اول راه مایوس از زندگی شدم و گفتم:

-همین حالا منو بکش…اگه قرار نیست آزادم یکنی منو بکش.بکش و خلاصم کن….

سرش رو کج کرد و با زدن یه پوزخند گفت:

-ما حالا حالاها باهم کارداریم…خب…

دستهاشو بالا و پایین کرد.عقب عقب رفت و در ادامه ی خب ش گفت:

-دیگه وقت رفتن من….

دستهاشو بالا و پایین کرد.عقب عقب رفت و در ادامه ی خب ش گفت:

-دیگه وقت رفتن من….

میخواست تنهام بزاره تو این انباری ترسناک بزرگ بدون اینکه تکلیفمو مشخص کرده باشه.
بدون اینکه بهم بفهمونه تا کی باید اینجا بشینم رو این صندلی و گریه و مویه بکنم.
هرچه دور تر میشد اضطراب من بیشتر.
با صدای بلند گفتم:

-بزار برم ….بزار برم…کثافت…خیلی کثافتی نویان.اگه میخواستی یه روز به این حالم بندازی چرا منو استخدام کردی؟ چرا منو به خودت نزدیک کردی!؟

نرسیده به در ایستاد.خیلی آروم و سر حوصله به سمتم چرخید و جواب داد:

-من به تو شغل با درآمد خوب دادم ولی هیچوقت توصیه نکردم فضولی کنی و با کنجکاوی هات خودتو به خطر بندازی …درسته !؟

مایوس، خشمکین دل شکسته و پر واهمه بازهم اون جمله ی تکراری رو به زبون آوردم:

-بزار برممممم…بزار برم…

لبخند زد و باخونسردی عجیبی بهم گفت:

-فعلا مهمون منی عزیزم…

خدایاااا….چرا اینقدر منو رنج میداد!؟
چرا اینقدر خونسرد از بودنم حرف میزد!؟
چرا جوری صحبت میکرد که انکار حالا حالا ها قرار نیست آزاد بشم.
دوباره گفتم:

-خواهش میکنم نویان…بزار برم…

لبخندش عریضتر شد.خوشحال گفت:

-عاشق شنیدن اسمم از زبونتم…

دیوانه بود.بی حرف به این دیوانه خیره شدم که گفت:

-میدونم گرسنه و خسته ای …میگم برات یه چیزی بیارن!

درو باز کرد و رفت بیرون.چیزی نگفتم چون میدونستم بگم هم فایده ای نداره.
درها که بسته شدن سرم رو پایین انداختم و شروع کردم گریه کردن و حرف زدن باخودم:

“ننجون…نمجون کجایی؟! خدایا کاش کنجکاوی نمیکردم…کاش فضولی نمیکردم…کاش نمی رفتم ته اون محوطه ی پشتی که سر از کاراشون دربیارم…خدایااا…من ننجونمو میخوام…مامان….مامان…مامان دلم برات تنگ شده ”

حالا که اون نبود، حالا که هیچکس کنارم نبود راحت تر میتونستم گریه کنم و اشک بریزم و برای تمام داشته های اندکم ابراز دلتنگی بکنم….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان ماهرخ
دانلود رمان ماهرخ به صورت pdf کامل از ریحانه نیاکام

  خلاصه: -من می تونم اون دکتری که دنبالشی رو بیارم تا خواهرت رو عمل کنه و در عوض تو هم…. ماهرخ با تعجب نگاه مرد رو به رویش کرد که نگاهش در صورت دخترک چرخی خورد.. دخترک عاصی از نگاه مرد،  با حرص گفت: لطفا حرفتون رو کامل کنین…! مرد نفس سنگینش را بیرون داد.. گفتنش کمی سخت بود

جهت دانلود کلیک کنید
رمان ازدواج اجباری

  دانلود رمان ازدواج اجباری   خلاصه : بهار یه روز که از مدرسه میاد خونه متوجه ماشین ناشناسی میشه که درخونشون پارکه که مسیر زندگیش و تغییر میده… پایان خوش   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0 تا الان رای

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان خدا نگهدارم نیست

    خلاصه رمان :       درباره دو داداش دوقلو هست بنام های یغما و یزدان یزدان چون تیزهوش بود میفرستنش خارج پیش خالش که درس بخونه وقتی که با والدینش میره خارج که مستقر بشه یغما یه مدتی خونه عموش میمونه که مادروپدرش برگردن توی اون مدتت یغما متهم به چشم داشتن زن عموش میشه و کلی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تو همیشه بودی pdf از رؤیا قاسمی

  خلاصه رمان :     مادر محیا، بعد از مرگ همسرش بخاطر وصیت او با برادرشوهرش ازدواج می کند؛ برادرشوهری که همسر و سه پسر بزرگتر از محیا دارد. همسرش طاقت نمی آورد و از او جدا می شود و به خارج میرود ولی پسرعموها همه جوره حامی محیا و مادرش هستند. بعد از اینکه عموی محیا فوت کرد،

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان در سایه سار بید pdf از پرن توفیقی ثابت

  خلاصه رمان :     ابریشم در کوچه پس کوچه های خاطراتش، هنوز رد پایی از کودکی و روزهای تلخ تنهایی اش باقی مانده است.دختری که تا امروزِ زندگی اش، تلاش کرده همواره روی پای خودش بایستد. در این راه پر فراز و نشیب، خانواده ای که به فرزندی قبولش کرده اند، در تمام لحظات همراهش بوده اند؛ اما

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان پیاده رو خلوت خیابان ولیعصر به صورت pdf کامل از بابک سلطانی

        خلاصه رمان:   ماجرا از بازگشت غیرمنتظره‌ی عشق قدیمی یک نویسنده شروع می‌شود. سارا دختری که بعد از ده سال آمده تا به جبران زندگی برباد رفته‌ی یحیی، پرده از رازهای گذشته بردارد و فرصتی دوباره برای عشق ناکام مانده‌ی خود فراهم آورد اما همه چیز به طرز عجیبی بهم گره خورده.   رفتارهای عجیب سارا، حضور

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
یکی ...
یکی ...
2 سال قبل

نویسنده این رمان کیه ؟؟؟
لطفاً هرروز دوتا پارت بزاره

💕Hadis💖
💕Hadis💖
2 سال قبل

نویان مثل فرهاد توی عشق صوریه
اونم اوایل جوری خودشو نشون میداد که عاشق شیدا هس ولی واقعا عاشقش نبود و نیست دقیقا مثل نویان که عاشق ساتین نیست ولی میخواد بدستش بیاره حالا به چه دلیل، نمیدونم

مسیحا
مسیحا
2 سال قبل

رمانش بیش از اندازه فوق العاده اس عاشقشم

حنا
حنا
2 سال قبل

طبق فلسفه رمان ها اگه امیر سام مرده باشه هم زنده میشه و میاد ساتین رو نجات میده.

Hasti
Hasti
2 سال قبل

الان سلوا کجاست؟
امیرسام کدوم گوریه
و ننجون در چه حالع؟

دسته‌ها
5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x