رمان ناسپاس پارت 97 - رمان دونی

 

لنگه ی در که وا شد و مامان تو قاب در نمایان شد، خیلی سریع تماس رو قطع کردم و چرخیدم سمتش…
شال قهوه ای رنگ رو دور بدنش پیچوند و اومد سمتم.
غمگین بود.
کاش بدونه من واسه اینکه غم تو چشمهاش نباشه دارم تن به چه کاری میدم.
کوله ام رو روی دوشم انداختم و رفتم سمتش. سعی کردم خودم رو بشاش و خوشحال نشون بدم واسه همین لبخند زدم و گفتم:

-صبح بخیر خوشگلترین مامان دنیا !

اون حتی نتونست ادای آدمای شاد رو دربیاره چون با حالتی محزون گفت:

-صبح بخیر عزیزم…

غمگین نگاهم کرد.نزدیک و نزدیک تر کرد.
سرانگشتهاش رو روی پوستم کشید.انگشتهاش یخ بودن.
آهسته گفت:

-ساتو…

به صورتش خیره شدم و جواب دادم:

-جووونم مامان!
آب دهنشو قورت داد و با رها کردم دو طرف شنلش گفت:

-اگه قراره فقط آخر هفته ها ببینمت پس اینجا چه فرقی با همون زندون داره.

دستشو گرفتم و به لبهام نزدیک کردم.
انگشتهاش رو بوسیدم و گفتم:

-قول میدم زود به زود بهت سر بزنم…هر زمان که تونستم.کنار ننجون بمون…
نگران من نباش.
جایی که من میرم جای خوبیه…

اندوهگین سرش رو تکون داد و بعد
یه لقمه گذاشت تو جیب کوله ام و گفت:

-اینو سر کار بخور ضعف نکنی خب؟ به خودت برس…

با بغض لبخند زدم و گفتم:

-چشممم! هرچی شما بگی!

زیپ کیف رو بستم بعد هم گونه اش رو ماچ کردم و با درآغوش کشیدنش گفتم:

-خداحافظ مامان.بدرقه ام نکن چون من زود میام پیشت! دوست دارم..خیلی دوست دارم…

نباید بیشتر از اون کنارش می موندم.هرچه بیشتر می موندم پای موندم شل تر میشد واسه همین از آغوشش جدا شدم و به سرعت ازخونه زدم بیرون…

دماغمو بالا کشیدم و با بیرون آوردن دست راستم از توی جیب لباس تنم
انگشتموزیر هردو چشمم کشیدم و به سمت ماشین مشکی رنگی رفتم که رنگ رو و جمالش به این منطقه و این خیابونا نمیخورد.
نگاهی به دور و اطراف انداختم و بعد قدم زنان به سمت ماشین رفتم.
چندقدمی اون ماشین مشکی که از تمیزی زیاد پی درخشید و برق میزد، ایستادم که همون موقع یه مرد تنومند و یلند قامتی که من همیشه اونو با نویان می دیدم از ماشین پیاده شد.
اومد جلو…صورت عبوس و مقتدر و قلدری داشت.
اصطلاح عامیانه اش میشد قلچماق بودن!
آره شبیه قلدرها بود.
یه بهتر بود بگم لات شیک !
منو کاملا میشناخت.در عقب ماشین رو باز کرد و گفت:

-بفرمایید خانم!

با من خیلی محترمانه حرف میزد البته دلیل این احترام برمیگشت به نویان و حساسیت زیاد و عجیب غریبی که روی من داشت.
به طرز غیر عادی ای با من خوش و بش میکرد و بعدهمون آدم در لحظه تبدیل میشد یه یه موجود مخووووف!
بی سرو صدا وار ماشین شدم.
درو بست و پشت فرمون نشست.
فق خودش بود و من.کوله پشتیمو روی پاهام گذاشتم و به آینه جلویی ماشین که چشمهاش توش نمایان بودن خیره شدم.

تا مدنی طولانی ساکت بودم اما یعد اون سکوت رو شکستم و پرسیدم:

-من ساتو ام…

نگاهم کرد اما جوابی بهم نداد.میخواستم باهاش کمی صمیمی بشم تا درمورد نویان ازش بپرسم.
با یه مکث چنددقیقه ای پرسیدم:

-میتونم اسمتونو بپرسم…؟

جوابی نداد.انگار تمایلی به اینکار نداشت اما خب قبل از اینکه من یه کل از باز کردن دهنش مایوس بشم جواب داد:

-تورج…

تورج! پس دست راست و مورد اعتماد نویان اسمش تورج بود.
نفس عمیقی کشیدم و همونطور که انگشتهای شستمو می چرخوندم پرسیدم:

-نویان روانیه ؟

نفس عمیقی کشیدم و همونطور که انگشتهای شستمو می چرخوندم پرسیدم:

-نویان روانیه ؟

واکنش خاص یا بهتره بگم آشکاری نسبت به سوالم از خودش نشون نداد اما حتی با وجود اینکه چون پشت فرمون بود و فقط چشم و ابروهاش رو توی آینه می دیدم از همونها تعجبش رو از شنیدن حرفم احساس کردم.
خیلی زود نحوه ی پرسشم روعوض کردم و جور دیگه ای بیانش کردم و گفتم:

-آخه اون یه جوریه! خیلی شاده بعد یهو یه جوری میشه که…که مثل…مثل آدمای نرمال نمی مونه…

باز هم حرفی نزد.سکوتش رو دوست نداشت.
دلم میخواست یکم راجع به اون حرف بزنه برام آخه من چیز خیلی زیادی ازش نمیدونستم.
احساس میکردم طرف حسابم یه آدم و یه شخصیت کاملا گنگ و پیچیده و نامفهوم….
یکی که هیچی ازش نمیدونم!
هیچی…
دوباره پرسیدم:

-اون چرا کنار خانواده اس نیست؟ اصلا خانواده اش کجاهستن!؟ایرانن…؟! میدونن پسرشون آدم کشه؟ میدونن آدمارو باخودخواهی مجبور میکنن که…

تا با اون چشمهای عصبانیش بهم نگاه کردم ناخواسته ساکت و صامت شدم.
یه…یه خشم عجیبی تو نگاه سردش بود که آدمو می ترسوند.
با صدای کلفت آروم و خش داری گفت:

-خانم…شما جز با آقا حق نداری با کسی حرف بزنی!

پوزخندی زدم و پرسبدم:

-این از فرمایشات خود آقاتونه!؟

خیلی خونسرد و آروم انگار که حتی داره برای حرف زدن زیاده روی میکنه گفت:

-اگه سوالی دارید از خدا آقا بپرسید!

دستهامو بالا و پایین کردم و گفتم:

-من فقط چندتا سوال ساده داشتم همین!

دوباره جوابش رو تکرار کرد اما جور دیگه ای:

-سوالهای سادتون رو هم از خود آقا بپرسید!

نه! حرف کشیدن از این مرد آب تو هاون کوبیدن بود.
نمیشد اصلا ازش حرف کشید.
یا هیچی نمیگفت یا اگه حرف میزد چند کلمه ی تکراری بی سروته تحویلم میداد که هیچی نمیشد ازش بیرون درآورد جز جمله ی ساده ی ” لطفا ساکت بمونید خانم… “…

آه آرومی کشیدم و سرم رو به سمت شیشه ی دودی برگردوندم.
چه حس و حال بدی….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان سونات مهتاب

  خلاصه رمان :         من بامداد الوندم… سی و شش ساله و استاد ادبیات دانشگاه تهران. هفت سال پیش با دختری ازدواج کردم که براش مثل پدر بودم!!!! توی مراسم ازدواجمون اتفاقی میفته که باعث میشه آیدا رو ترک کنم. همه آیدا رو ترک میکنن. ولی من حواسم دورادور جوری که نفهمه، بهش هست. حالا بعد

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان حبس ابد pdf از دل آرا دشت بهشت و مهسا رمضانی

  خلاصه رمان:     یادگار دختر پونزده ساله و عزیزدردونه‌ی بابا ناخواسته پاش به عمارت عطاخان باز شد اما نه به عنوان عروس. به عنوان خون‌بس… اما سرنوشت جوری به دلش راه اومد که شد عزیز اون خونه. یادگار برای همه دوست شد و دوست بود به جز توحید… همسر شرعی و قانونیش که حالا بعد از ده سال

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان پینوشه به صورت pdf کامل از آزیتا خیری
دانلود رمان پینوشه به صورتpdf کامل از آزیتاخیری

    دانلود رمان پینوشه به صورت pdf کامل از آزیتا خیری خلاصه رمان :   چند ماهی از مفقود شدن آیدا می‌گذرد. برادرش، کمیل همه محله را با آگهی گم شدن او پر کرده، اما خبری از آیدا نیست. او به خانه انتهای بن‌بست مشکوک است؛ خانه‌ای که سکوت طولانی‌اش با ورود طاهر و سوده و بیوک از هم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تب pdf از پگاه

  خلاصه رمان :         زندگی سه فرد را بیان می کند البرز ، پارسا و صدف .دختر و پسری که در پرورشگاه زندگی کرده و بعدها مسیر زندگی شان به یکدیگر گره ی کور می خورد و پسر دیگری که به دلیل مشکلاتش با آن ها همراه می شود . زندگی ای پر از فراز و

جهت دانلود کلیک کنید
رمان بوسه گاه غم

  دانلود رمان بوسه گاه غم   خلاصه : حاج خسرو بعد از بیوه شدن عروس زیبا و جوونش، به فکر ازدواج مجددش میفته و با خواستگاریِ آقای مطهری، یکی از بزرگترین باغ دارهای دماوند به فکر عملی کردن تصمیمش میفته که ساواش، برادرشوهر شهرزاد، به شهرزاد یک پیشنهاد میده، پیشنهادی که تنها از یک عشق قدیمی و سوزان نشأت

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تریاق pdf از هانی زند

خلاصه رمان : کسری فخار یه تاجر سرشناس و موفقه با یه لقب خاص که توی تموم شهر بهش معروفه! عالی‌جناب! شاهزاده‌ای که هیچ‌کس و بالاتر از خودش نمی‌دونه! اون بی رقیب تو کار و تجارته و سرد و مرموز توی روابط شخصیش! بودن با این مرد جدی و بی‌رقیب قوانین خاص خودش‌و داره و تاحالا هیچ زنی بیشتر از

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
9 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
parnia
parnia
2 سال قبل

چقدر طولش میدید اخه 😐
خو یخورده بیشتر بزارید چیزی ازتون کم میشه؟ انگشتاتون درد میگیره؟

Sarina
Sarina
2 سال قبل

درکتون نمیکنم نویان ساتو رو برا جسمش میخواد با چندبار استفاده پرتش میکنه اون ور بعدم رابطه نامشروعه اگه امیرسام دنبالش باشه نمیزاره این اتفاق بیوفته

Maaayaaa
Maaayaaa
2 سال قبل

واااای خدا فقط امید وارم این امیر سام کنه نیوفته دنبال ساتو

آخرین ویرایش 2 سال قبل توسط Maaayaaa
...
...
پاسخ به  Maaayaaa
2 سال قبل

۱۰۰ درصد میوفته
نیفته که رمان نیست

ارزو
ارزو
2 سال قبل

هعیی داره اب میره واقعا یا این که حس من لینه
با دلارای مسابقه گذاشته؟!💔💔

...
...
پاسخ به  ارزو
2 سال قبل

اره

یه نفر...
یه نفر...
پاسخ به  ارزو
2 سال قبل

دقیقا😒

Maaayaaa
Maaayaaa
2 سال قبل

وای خدا من هیجان دارم فقط خدااا کنه این امیر سام نیاد دنبالش😑😑

Nahar
Nahar
2 سال قبل

😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐

دسته‌ها
9
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x