کرایه را حساب میکنم و پیاده میشوم.
نگاهم به ساختمان شیک رورویم خیره میشود.
ناخوداگاه باز خاطرات به سمتم هجوم میارن.
* ماهان بسه دل درد گرفتم انقدر خندیدم _ خب، خیلی بی شعوری من دارم جدی حرف میزنم.
_ باش اگه تو تونستی شرکت بزنی من شام مهمونت میکنم
_ نه من شام دوست ندارم عسل دوست دارم _ماهان ! _جان دلم…*
چشمامو میبندم و سعی میکنم آروم باشم
“ﺧﯿﻠــــــــﯽ ﻭﻗﺘﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﻭﻥ ﻧﯿﺴﺖ !!
ﺑﺮﺍﺵ ﺣــــﺮﻑﺑﺰﻧﻢ
ﺑﺎ ﺫﻭﻕ ﺍﺯ ﺍﺗﻔﺎﻗــــــﺎﯼ ﺭﻭﺯﻡ ﺑـــــﺮﺍﺵ ﺑﮕﻢ
ﺍﻭﻧﻢ ﻫﯽ ﺑﻬﻢ ﺑﮕﻪ ﺍﯼ ﺟـــــــــﻮﻧﻢ !
ﺧﯿﻠﯽ ﻭﻗﺘﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﺩﺳﺘــــــــﯽ ﻧﯿﺴﺖ
ﮐﻪ ﺑﺎ ﻣﻮﻫــــــــﺎﻡ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﻨﻪ ﻭ ﺁﺭﻭﻡ ﺯﻣﺰﻣﻪﮐﻨﻪ ﻋﺸــــــــﻖﺧﻮﺩﻣﯽ ..
ﺧﯿﻠﯽ ﻭﻗﺘﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﺷﺒــــــــﺎ ﭼﺸﻤﻢ ﺑﻪ ﮔﻮﺷﯿﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺍﺯﺵ ﺍﺳﻤﺲ ﺑﯿﺎﺩ
ﺗﺎ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﯼ ﮐـــــــــﻞ ﺧﻮﺷﯿـــــــــﺎﯼ ﺩﻧﯿﺎﻡ ﺫﻭﻕ ﮐﻨﻢ ..
ﺧﯿﻠﯽ ﻭﻗﺘﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﻪﻫﺮﮐﺴﯽ ﻣﯿﺮﺳﻢ ﺑﺎ ﯾﻪ ﺩﻧﯿﺎ ﺷﺎﺩﯼ ﺍﺯﺵ ﺗﻌﺮﯾﻒﻧﻤﯿﮑﻨﻢ ..
ﺍﻣــــــــــــﺎ …
ﺩیگه ﺣﺎﺿﺮ ﻧﯿﺴﺘﻢ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻤﻮ ﺑﺎ ﮐﺴــــــــــﯽ ﻗﺴـــــﻤﺖ ﮐﻨﻢ؛
ﺩﯾﮕﻪ ﻫﯿﭽﮑﺲ ﺍﻭﻥ ﻧﻤﯿـــــﺸﻪ؛
ﺣﺘــــــــﯽ ﺧــــــــﻮﺩﺵ….”
دست میبرم و اشکهام رو پاک میکنم .باید قوی باشم .نباید بفهمه نباید….
_ببخشید با آقای معینی کار داشتم .
_وقت قبلی داشتید؟
_نه خیر ولی ایشون خودشون در جریانن.
_ اسمتون؟
_عسل کریمی
سری تکون میده و میگه بفرمایید بشینید تا باهاشون هماهنگ کنم.
ممنونی میگم و رو یکی از صندلی ها میشینم.
بعد از چند دقیقه میگه : بفرمایین خانم کریمی باهاشون هماهنگ کردم .
لبخند بی روحی میزنم و بلند میشم.
ضربه ای به در میزنم .صدای خشک و صد البته جدی ماهان میاد که میگه بیا تو .
درو باز میکنم و آروم میرم تو .بدون اینکه نگاش کنم سلام میکنم و میشینم.
خسته در جوابم سری تکون میده و میگه : زود تر اومدی.
بازم نگاش نمیکنم میترسم چشماشو ببینم و باز سوتی بدم .
_کارم زودتر تموم شد .اگه کار داری منتظر میمونم.
بلند میشه و میاد روبروم میشینه و میگه : نه خودمم کارت داشتم .
سوالی نگاش میکنم که میگه : تو بگو بعد میگم زیاد واجب نیست ، پشت تلفن گفتی مهمه
سری به تائید تکون میدم و میگم : من باید با سینا صحبت کنم
دست به سینه نگام میکنه و میگه در چه موردی ؟
آب دهنمو قورت میدم و میگم : راجب سوگل
ابروش بالا میپره.
ادامه میدم: سوگل رو که میشناسی نیازی به معرفی نداره .چند وقت پیش سر یه مسئله دعوامون شد
_سر چی ؟
_ سر سینا
با شک نگام میکنه که میگم : مثل اینکه چند وقتیه باهمن البته من اون موقع نمیدونستم با سیناس.
پوزخندی رو لبش میاد.
_ بدبخت سینا نمیدونه گیر چه گرگی افتاده .
_ماهان من میخوام قضیه خودمون رو به سینا بگم
نگاهی بهم میندازه که میگم : میدونم چه جوری باید بگم نگران نباش .چون میخوام راجب سوگل بهش بگم میترسم سوگل دهنش باز شه دو تا هم بزاره روش .
کلافه پوفی میکشه و میگه : وجودت از اون اول دردسر بود
بغض خفم میکنه. نگاهمو ازش میدزدم تا نفهمه با یه جمله معمولیش چه به سر دلم آورده.
“دلشکسته که باشی
ساده ترین حرف ها، اشکت را در می آورند
دلشکستگی پیچیده نیست!!
یک دل, یک آسمان, یک بغض آرزو های ترک خورده..
به همین سادگی!!
دل شکستگی درد دارد ، معنا ندارد…”
سعی میکنم صدام نلرزه و میگم :پس من باهاش حرف میزنم
بلند میشه از جاش و میگه: چیزی میخوری ؟
سری به معنای نه تکان میدم و میگم : خب حالا بگو چی میخواستی بگی؟
_الو سرابی دو تا قهوه بگو بیارن اتاقم .
خوب بود گفتم چیزی نمیخورم ها .
پشت میزش میشینه و میگه : امشب یه مهمونیه .میخوام باهام بیایی. یه لباس مناسب هم بپوش ساعت ۹ میام دنبالت .
اخمی میکنم و میگم : من نمیام اون دیگه مهمونی نیست من از این مسخره بازی ها اصلا خوشم نمیاد خودتم بهتر میدونی
بی تفاوت به حرفم شونه ای بالا میندازه و میگه : ساعت ۹ آماده باش با آقا جون خودم حرف میزنم .
سعی میکنم صدام بالا نره و میگم : گفتم من نمیخوام بیام
ابرویی بالا میندازه و میگه : جدی؟ بعد کی گفت تو میتونی مخالفت کنی؟
با حرص بلند میشم و میگم : من خوشم نمیاد بین یه مشت آدم ، که البته اگه بشه اسمشون رو گذاشت آدم ، باشم که همه از دم دهنشون بوی گند میده و نمیفهمن چی کار میکنن
نیش خندی میزنه و میگه : نگران نباش از اونجاها که پاتوقت بوده بهتره
دندونامو رو هم فشار میدم و میخوام چیزی بگم که صدای در مانع میشه.
منشی نگاهی به من و ماهان میندازه که کم مونده دست به یقه بشیم و سریع با تته پته میگه : ب..بخشید قهوه تون رو ..آوردم
ماهان : بزارش بالا میز .
سریع سینی رو بالا میز میزاره و با اجازه ای میگه.
_من حرفمو یه بار میزنم عسل گفتم ساعت ۹ آماده باش تمام .نیای هم به زور میبرمت.
حرصی نگاش میکنم که با آرامش بهم خیره میشه.
کیفمو برمیدارم و بدون خداحافظی ازش بیرون میام و سوار آسانسور میشم
مثل قدیم لجباز و یه دنده .
همون طور که از آسانسور خارج میشم گوشیمو در میارم و شماره سامان رو میگیرم .
بعد چند بوق جواب میده.
تند میگم : الو سامان نتیجه چی شد؟
میخنده و میگه : سلام مرسی خوبم
_سلام فهمیدم خوبی ، نتیجه؟
_نتیجه چی ؟
با حرص میگم : سامان نتیجه جلسه هیئت مدیره چیشد.
_آها چی مخواستی بشه مثل همه جلسه های دیگه
عصبی گفتم : باش سامان خان اگه من دیگه کاری برات انجام دادم
صدایی از اون طرف خطاب به سامان میگه : عسل و اذیت کنی با من طرفی بهش بگو بره خونه آقاجون ماهم میریم اونجا .
ابروم بالا میپره این دایی فریبرز بود که داشت اینطوری راجب من حرف میزد.
سامان: باشه پدر جان، عسل خودت که شنیدی .نتیجه هم عالی از آب در اومد .اون یکی طراحه که یکی از اعضا معرفی کرده بود قشنگ ضایع شد .
نفس آسوده ای میکشم و میگم : خب خدا رو شکر .به دایی سلام برسون بگو امشب خونه نیستم .
احساس میکنم لحن صداش تغییر میکنه : شب میخوای کجا بری ؟
پوفی میکشم. انگار این خانواده ذاتا اینجورین…
_با ماهان قراره بریم بیرون حرفی سخنی داری به ماهان بگو .من باید برم کاری نداری؟
_ نه برو پس بعدا میایم ، عسل واقعا نمیدونم چه جوری تشکر کنم.
_تشکر لازم نیست وظیفه دونستم که کمک داییم کنم فعلا
گوشی رو قطع کردم و میخوام برم بیرون که با شاداب موجه میشم.
با لحن شادی میگه :سلام عسل خانم از این طرفا؟
_اجباری بود و گرنه نمیومدم. البته سلام .
میخنده و میگه : چرا قیافت اینجوریه ماهان قضیه مهمونی شب رو گفته .
سری تکون میدم که میگه : ای بابا دختر یه دورهمی ساده که این حرفا رو نداره
پوزخندی میزنم و میگم : شما به چی میگید دورهمی ساده؟!
دستشو تو هوا تکون میده و میگه : بیخیال بابا تو هم شدی امیر
فکری به ذهنم میاد رو رک میگم : اجباری باهمید؟
_ببخشید ؟
_ آخه من امیر و چند سالی میشناختم میدونم اونم زیاد از اون مسخره بازی ها خوشش نمیاد.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز ۵ / ۵. شمارش آرا ۱
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
خیر سرم دارم رمان میخونم ….امیر کی بود؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
ببخشید دیگه ۳۴ تا رمان باهم این دردسرارو داره……
خخخخخخخخ
وای آیدا!
امیر دوست صمیمی ماهان و نامزد شاداب
😁😁😁😁
آها چرا حس میکنم این نبض سرنوشت فیلم هندیه😂😂😂😂😂😂😂
گاهی خوشی گاهی غم هم بنویسین ترو خدا
منم در نقش راهول بزارین😇😇😇😇
)البته دارم شوخی میکنم)
خیلی خوبه الناز جان همین فرمون برو جلو 😘😘😘😘😘
مرسی کیمی جانم !
الناز،
این ماهان چرا رو اعصاب منه؟
والا آیلین شواهد نشون میده رو اعصاب خیلیاس 😅 نفس میگه نفسش رو ببر 😂
من عادت دارم رو شخصیت پسر داستان کراش بزنم!
رو این نمیتونم !
خخ عیب نداره ایندفعه رو شخصیت دختر داستان کراش بزن😂😅
نمیتووووووونم!
اه مجبورم کردی رو امیر کراش بزنم!
خب پس صبر کن شاید پسر خوبی شد تونستی روش کراش بزنی اگه نشد رو همون امیر کراش بزن😂
آیلییین چندتا چندتا آخه!
مگه مجبوری رو همه کراش بزنی😐
چه عجب رو یکی کراش نزدی😂
ااا راست میگیا منم از امیر خوشم اومد🤩😂
ولی امیرو بیخیال شو واسه شادابه😂
چشم شوهرتو دور دیدی میای از کراشایی که رو پسرا میزنی میگی😅😅
آرشام و پرهام هستن رو اینا کراش بزن😂
ولی نه آرشامو من دوست دارم چشاتو درویش کن😑😂
پرهامم هعییی بد نیست🙄
نفس شهابم لارجه مشکلی نداره!
نه من امیرو میخام!
مگه اینکه ماهان آدم شه!
ارشام واسه تو!
تبریز بود نیومد پیشم!
پرهامم واسه تو!
به عسل تجاوز کرده!
خدایا صبر ایوب عطا بفرمااا
فاطمه جون این عکس خودته؟
اخه من اینو یه جادیگه هم دیدم