رمان نبض سرنوشت پارت۲۱

امیر با دیدنم میگه : چیزی که نگفت نه ؟

درو بستم و گفتم : نه . میشه یه کمکی بهم بکنی؟
نگاهی با شاداب رد و بدل کرد و گفت : چه کمکی از دستم بر میاد ؟
_ آدرس خونه ماهان رو میخوام

شاداب با تعجب میگه : تو از کجا میدونی؟
رو به شاداب گفتم : سینا الان اونجاس آره ؟

شاداب خنده ای میکنه و میگه : امیر این که اطلاعاتش از منو تو بیشتره . میخوای بری چیکار کنی ؟

نفس عمیقی کشیدم و گفتم : میخوام باهاش حرف بزنم . میدونم باید چه جوری درستش کنم .

امیر لبخند ژکوندی میزنه و میگه : ماهان رو نمیشناسی یا منو که چنین چیزی ازم میخوای؟ نه نمیتونم ببخشید ، به خود ماهان بگو

شاداب چشم غره ای بهش میره و میگه : خودم میبرمت.
امیر تا میخواد حرفی بزنه شاداب مانع میشه و دوباره میگه : مسئولیتش با من دیگه، تو چی کار داری ؟

امیر پوف کلافه ای میکشه و میگه : شاداب دیوونه بازیای ماهان رو ندیدی که میگی مسئولیتش با من . عسل تو چرا ؟ هر چی نبوده 2 سال باهم بودید مگه نمیشناسیش ؟

_چون میشناسمش میدونم نمیزاره با سینا صحبت کنم .کلید اونجا رو هم که قطعا داری پس لطف کن .

امیر چپ چپ نگام میکنه که شونه ای بالا میندازم.
به زور شاداب کلید رو در میاره و به سمتم میگیره.

کلید رو میگیرم و میگم : الان بریم تا ماهان سرش شلوغه ؟
امیر با تمسخر میگه : بعد ماهان نمیگه دو تا از کارمندای شرکت اونم تو اوج ساعت کاری کدوم گوری رفتن ؟

شاداب خونسرد میگه : بگو حال دوست عسل بد شده . شادابم رفت عسل و برسونه.
امیر دستی لای موهاش میکنه و میگه : شاداب ، اگه سر رسید چی ؟ عصبی شد نندازی گردن من .

شاداب دستش رو شونه امیر میزاره و میگه : پس آقا امیر اینجا چی کار میکنن؟

امیر با تاسف سر تکون میده و میگه: زود برید تا از این تصمیم مزخرفم پشیمون نشدم
شاداب گونه امیر رو آروم میبوسه و میگه : مرسی زود میایم .

با شاداب از شرکت زدیم بیرون و سوار ماشینش شدیم .
کمربندش رو بست و گفت : عسل خیلی دوست دارم ، ممکنه این آخرین دیدارمون باشه!

چشم غره ای بهش رفتم و گفتم : مسخره بازی در نیار.
ماشینو روشن کرد و گفت : خواستم یکم جو عوض شه . میگم یه سوال بپرسم عصبی نمیشی؟

_چرا میشم پس نپرس .
_ خب بابا تو هم که مثل همون ماهانی الحق که واس هم ساخته شدید

دلم میخواست سرمو بزنم دیوار . به اندازه کافی دردسر دارم . با این همه بدبختی انتظار چی ازم داره ؟ میخوان مثل گذشته باشم ؟کدوم گذشته ؟ مگه این زندگی همونه؟؟

تنهایی آدم ﺭﺍ ﻋﻮﺽ ﻣﯿﮑﻨﺪ..

ﺍﺯ ﺗﻮ ﭼﯿﺰﯼ ﻣﯿﺴﺎﺯد ﮐﻪ ﻫﯿﭻ ﻭﻗﺖ ﻧﺒﻮﺩه اﯼ، ﮔﺎهی آن قدﺭ ﺑﯽ ﺗﻔﺎﻭﺕ ﻣﺜﻞ ﺳﻨﮓ …

گاهی انقدر ﺣﺴﺎﺱ ﻣﺜﻞ ﺷﯿﺸﻪ …

انقدﺭ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺕ حرف ﻣﯽ ﺯﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼﺣﺮﻑ ﺯﺩﻥ ﺑﺎ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ …

ﻻﻡ ﺗﺎ ﮐﺎﻡ ﺩﻫﺎﻧﺖ ﺑﺎﺯ نمیشود !

ﻏﺬﺍﯾﺖ ﺭﺍ ﺳﺮﺩ ﻣﯽ ﺧﻮﺭﯼ..

ﻧﻬﺎﺭ را ﻧﺼﻔﻪ ﺷﺐ..

ﺻﺒﺤﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺷﺎﻡ..

ﺳﺎﻋﺘﻬﺎ ﺑﻪ ﯾﮏ ﺁﻫﻨﮓ ﺗﮑﺮﺍﺭﯼ ﮔﻮﺵ ﻣﯽ دهی ﻭ ﻫﯿﭻ ﻭﻗﺖ ﺁﻫﻨﮓ ﺭﺍ ﺣﻔﻆ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﯼ..

ﺷﺒﻬﺎ ﻋﻼﻣﺖ ﺳﻮﺍﻟﻬﺎﯼ ﻓﮑﺮﺕ ﺭﺍ ﻣﯿﺸمارﯼ ﺗﺎ ﺧﻮﺍﺑﺖ ﺑﺒﺮﺩ..

ﺗﻨﻬﺎیی ﺍﺯ ﺗﻮ ﺁﺩﻣﯽ ﻣﯿﺴﺎﺯﺩ..

ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺷﺒﯿﻪ انسان ﻧﯿﺴﺖ …..

کمربندمو باز کردم و گفتم : شاداب تو بالا نیا همین جا منتظرم باش .
سری تکون میده و میگه : زیاد طولش نده.

باشه ای میگم و از ماشین پیاده میشم. درو باز میکنم و طبقه ای که شاداب گفته بود رو میزنم.

حرفام رو تو ذهنم مرتب میکنم. باید همین امروز تکلیفش رو با خودش مشخص کنه .

گاهی باید کسانی رو از گذشته مون فراموش کنیم
به یک دلیل ساده
آنها به آینده مون تعلق ندارند……

“ماهان ”

_ ماهان آروم ، ترو خدا ببین الان هردومون رو میفرستی اون دنیا.

عصبی میگم : امیر تو یکی حرف نزن . اه اه آخه این چه کاری بود کردی ؟ اونا عقل ندارن تو چرا ؟

امیر نگاهی بهم میندازه و میگه : عسل میدونه داره چی کار میکنه.

پوزخندی میزنم و میگم :هه آره دقیقا مثل 5 سال پیش که میدونست قراره چی کار کنه همین امروز تکلیف هم این زندگی مسخره رو معلوم میکنم .

_ماهان باز میخوای چه غلطی بکنی ؟

دنده رو عوض میکنم و میگم : همون غلطی که باید 5 سال پیش میکردم.
از دست عسل عصبانیم،
بسه تا الان هر چقد گند زده به همه چی و من سکوت کردم…

امیر با دیدن شاداب تو ماشینش سریع پیاده میشه و به سمتش میره.
شاداب با دیدنمون مات میمونه.

نیشخندی میزنم و میگم : یکم بزرگ شو .

به سمت در میرم . لحظه آخر میبینم که امیر مانع اومدن شاداب میشه….
کلید میندازم و درو باز میکنم. سینا و عسل با صدای در بلند میشن.

عسل با دیدنم رنگش میپره.
به سمت سینا میرم و بازوش رو میگیرم.

سینا با تعجب میگه : ماهان داری چی کار میکنی؟
کلیدو میزارم تو دستش و هولش میدم بیرون و میگم : باید یکم زن و شوهری با هم حرف بزنیم . اجازه هست ؟

سینا نگاهی به قیافم میندازه و میگه : زن و شوهری؟ حالت خوبه ؟
_ آره فقط میخوام تکلیف زندگیمونو روشن کنم . همین امروز باید همه چی معلوم شه ، اجازه هست؟

منتظر جوابی نمیمونم و در و میبندم. عسل تو سکوت بهم زل زده .

سعی میکنم آروم باشم اما نمیتونم : وجودت دردسره . هم خودت هم اون خانواده عقب موندت. در عرض یک ماه گند زدی به زندگی همه .برو ببین کی واقعا دوست داره؟ همه تظاهر میکنن.

صداش میلرزه، بدم میلرزه : راجب اونا درست صحبت کن هر کی هم باشن باز خانواد منن.

_ آفرین پس گورتو گم کن ، کلا برو پیش همون خانواده ات . شرتو کم کن عسل واسه همیشه. من تو رو خوب شناختم دنبال منافع خودتی . همین طور که تا الان بودی ، و گرنه گدای محبت که نیستی ، هستی؟

با حرص میگه : بفهم داری چی میگی ، من از شماها هیچی نخواستم به من چه که پسر عموی تو هوس عاشقی به سرش زده . این ماجرا هیچ ربطی به من نداره .

_ باش ربطی به تو نداره . 5 سال پیش چی اونم ربطی به تو نداره؟
_ از یادآوری گذشته چه سودی میبری؟

_ از آدمایی مثل تو متنفرم . چیزی به غیر نظر خودت واست مهم بود؟ من مهم بودم ؟ زدی زیر همه چی ؟ چرا ؟ دلیل میخوام نه اون چرت و پرتای مسخره که خودتم باورت نمیشه.

_ باش راست میگی اونا چرت و پرت بود . دلیل قانع کننده میخوای بهت میگم.

منتظر نگاش کردم که گفت : چون دوست نداشتم . خسته شدم ازت دیگه واسم ارزشی نداشتی. مگه اینا رو نمیخواستی بشنوی مگه واقعیت رو نمیخواستی؟ بیا تموم شد .

“ﮔـــﺎﻫﯽ ﻋﻤﺮ ﺗﻠﻒ می شوﺩ ؛

ﺑﻪ ﭘـــﺎﯼ ﯾﮏ ﺍﺣﺴﺎﺱ

ﮔـــﺎﻫﯽ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺗﻠﻒ می شود ؛

ﺑﻪ ﭘـــﺎﯼ ﻋﻤﺮ”

لبخند تلخی زدم و گفتم : راحتم کردی حداقل میتونم دیگه فراموشت کنم ، متنفر باشم ازت دیگه الان میتونم.

“همه گفتن : عشقت داره بهت خیانت می کنه !

گفتم : می دونم!

گفتن : این یعنی دوستت ندارها

گفتم : می دونم

گفتن : احمق یه روز میذاره میره تنها میشی !

گفتم : می دونم !

گفتند: پس چرا ولش نمی کنی ..؟!

گفتم : این تنها چیزیه که نمی دونم….”

سعی کردم طوفان دلم رو آروم کنم : برو ، ایندفعه رو به خاطر من برو به خاطر پسر داییت. نمیخوام ببینمت .
مطمئن باش ایندفعه با رفتنت دل کسی رو نمیشکنی
کسی رو نابود نمیکنی
دیگه کسی دلتنگت نمیشه برو خواهش میکنم برو……

4.4/5 - (14 امتیاز)
[/vc_column_inner]
پارت های قبلی همین رمان

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest
19 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
kia
kia
3 سال قبل

قشنگ بود افرین !

3 سال قبل

الی دلم واسه عسل کبابه جان من این ماهانو ادم کن

پریسا
پریسا
پاسخ به 
3 سال قبل

آره فاطی اومد بالاخره
دوباره امروز فرداست
نمیده

(:
(:
پاسخ به 
3 سال قبل

اخییی چشم آدمش میکنم.

(:
(:
پاسخ به  ayliiinn
3 سال قبل

مرسیی آیلینی 😘😘

maral
maral
3 سال قبل

عالللللییییییییی
😍😍

(:
(:
پاسخ به  maral
3 سال قبل

سلام خواهر زن عزیز چطوری ؟ کم پیدا شدی
مرسیییییییییی

maral
maral
پاسخ به  (:
3 سال قبل

سلام زیر سایه شمایم شوهر خواهر عزیز
راستش بخوای داشتم به این فکر میکردم عجب کلاهی سرمون رفت تو دامادمون شدی 😂😯

(:
(:
پاسخ به  maral
3 سال قبل

اهههههه دستم بشکنه که نمک نداره من از اون اولش پر خیر و برکت بودم دلت میاد مگه ندیدی این خواهرت از وقتی گرفتمش زودتر پارت میده. نوچ اینه رسمش مارال خانم 😒😒😂😂😂😂

maral
maral
پاسخ به  (:
3 سال قبل

ار این خوبب از نظر بدرد خوردی
😉😉😉

3 سال قبل

تنهایی آدم ﺭﺍ ﻋﻮﺽ ﻣﯿﮑﻨﺪ..

ﺍﺯ ﺗﻮ ﭼﯿﺰﯼ ﻣﯿﺴﺎﺯد ﮐﻪ ﻫﯿﭻ ﻭﻗﺖ ﻧﺒﻮﺩه اﯼ، ﮔﺎهی آن قدﺭ ﺑﯽ ﺗﻔﺎﻭﺕ ﻣﺜﻞ ﺳﻨﮓ …

گاهی انقدر ﺣﺴﺎﺱ ﻣﺜﻞ ﺷﯿﺸﻪ …

انقدﺭ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺕ حرف ﻣﯽ ﺯﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼﺣﺮﻑ ﺯﺩﻥ ﺑﺎ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ …

ﻻﻡ ﺗﺎ ﮐﺎﻡ ﺩﻫﺎﻧﺖ ﺑﺎﺯ نمیشود !😔😔😔
.
الناز اینو خودت نوشتی؟؟

(:
(:
پاسخ به 
3 سال قبل

بهم نمیاد 😅

پاسخ به  (:
3 سال قبل

نه منظورم این نبود!
اتفاقا به تویی که نویسنده این رمان عالی هستی خیلیم میاد.
فوق العاده ان نوشته هات!😍😍

(:
(:
پاسخ به 
3 سال قبل

مرسی عشقمم😍😍😘😘

3 سال قبل

پریسا فرداشد داد🤗
وااای ماهان عبضی بزنم لهش‌ کنمااااا

(:
(:
پاسخ به 
3 سال قبل

بزن کمک خواستی بگو😂

دکاروس
دکاروس
3 سال قبل

کم بود دو دقیقه ای خوندمش ولی عاااالی بود به به !

(:
(:
پاسخ به  دکاروس
3 سال قبل

قربونت😘😘

19
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x