رمان نبض سرنوشت پارت۲۴

با صدای علی از خاطراتم کشیده شدم بیرون .

سریع نشستم که گفت : ببخشید نمیخواستم مزاحمت بشم

شالم رو درست کردم و گفتم : نه مزاحم چیه خوب کاری کردی ، اگه نمیومدی دنبالم معلوم نبود تا کی تو خاطرات پرسه میزدم.

با فاصله کنارم نشست و گفت : خسته نمیشی از مرور خاطرات؟

_مگه تو میشی ؟ من که میدونم چقدر دلت واس لیلی و لیلا تنگ شده .

زیر لب زمزمه کردم:
خاطرات آدم مثل یه تیغ کند میمونه که رو رگت میکشی!
نمیبره اما تا میتونه زخمیت میکنه….

_ اشتباه میکنی دیگه دست از زخمی کردن برداشته . داره میبره بدجورم میبره. تو هم دلتنگ پدر و مادرتی نه ؟

دلم میخواست بگم اونا یه طرف دلتنگی ماهان یه طرف . اما ترجیح دادم به تکون دادن سرم اکتفا کنم .

_ عسل
_ بله
_ میشه لطفا زنگ بزنی لیلا . مامان خیلی دلتنگشه شاید حرف تورو گوش داد، اومد . اگه قبول کرد مثل قدیم میریم کنار آبشار .

بلند شدم و گفتم : به نظرت قبول میکنه حرف منی رو که الان براش مثل یه غریبه ام ؟

اونم بلند شد و گفت : تلاشت رو بکن شاید اومد .
_چشم راستی علی بابت نجاتم از آبشار مرسی.

خنده ای کرد و گفت : هنوز یادته؟ اون موقع کلی هم بهم حرف زدی که چرا نزاشتی بازی کنم .

خندیدم و گفتم : تو به بزرگی خودت ببخش
نگام کرد و گفت : آره ولی الان بزرگ شدی ، تغییر کردی ، خانمی شدی واس خودت .

لبخندی زدم و زیر لب ممنونی گفتم .

راه افتادیم از جاده کوهی اومدیم پایین . تو راه علی از خاطرات سربازیش میگفت.

برام جالب بود که داره برای من تعریف میکنه ، واسه همین مشتاق گوش میدادم. تا شایدم کمی از فکر ماهان بیرون بیام .

خندیدم و گفتم : پس زیادم سربازی بهت سخت نگذشته اینجوری که تو داری میگی.

_ نه بابا الان که تعریف میکنی خنده دار به نظر میاد اون موقع سکته رو رد میکردی.

بازم خندیدم و گفتم : من که سربازی نرفتم اما به جاش کلی خاطرات دانشگاه دارم به لطف دوست شر و شیطونم.

ابرویی بالا انداخت و گفت : نگو تو و دوستت از اونایی بودید که یه دانشگاه ازتون آرامش نداشتن؟

شونه ای بالا انداختم و گفتم : نکنه تو هم از اون پسرای مثبت دانشگاه بودی ؟ اه حالم بد شد .
سری به تاسف تکون داد و گفت : امان از دست شما دخترا . سرگرمی رو تو چه چیزایی میبینید…

درو خواست باز کنه که گفتم : من یکم دیگه میام میخوام زنگ بزنم لیلا
با شنیدن اسم لیلا چشماش برق زد و گفت : باشه .

گوشیمو در آوردم و سعی کردم از تو مخاطبینم شمارش رو پیدا کنم . فقط امیدوار بودم شمارش رو عوض نکرده باشه .

پیداش کردم و تماس رو زدم .

بوق میخورد اما جواب نمیداد. دوباره زنگ زدم .
بازم جواب نداد . خواستم قطع کنم که بلاخره جواب داد
_ بله بفرمایین

صداش بین کلی شلوغی گم میشد.
نگاهی به ساعتم انداختم .
ساعت 8 شب ! مهمونیه؟؟

_سلام
_سلام فرمایش؟

ابروهام بالا میپره. باری دیگه نگاهی به شماره میدازم تا مطمئن شم شماره رو درست گرفتم .

_ببخشید ، همراه خانم لیلا کریمی؟

_ بله خودمم شما؟

_من عسلم .
_نشناختم مشخصات بیشتر بده تو کدوم مهمونی همو دیدیم؟

سرم رو به تاسف تکون میدم. بدبخت علی و عمو احمد اگه بفهمن دخترشون درگیر چه چیزاییه.

سعی میکنم آروم باشم تا مبادا سرش داد بکشم. میزارمش به پای بچگیش.

با طعنه میگم : عسلم همبازی دوران کودکی . اون موقع ها سر اینکه کی اول بازی رو شروع کنه بحث میکردیم الان سر شناختن دوست بچگی.

مکث میکنه. جا خورده از زنگ زدنم .
_عسل تویی؟

پوزخند صدا داری میزنم و میگم : بی زحمت بیا بیرون یه لحظه از اون خراب شده صدات اصلا نمیاد.

_ گوشی دستت باشه

نمیدونم چرا انقدر ازش عصبی شدم

_ ببینم دستت رفته رو شمارم اشتباهی نه؟

حرصی میگم : میدونستی خیلی پرویی . من که زیاد بهت زنگ میزدم خودت رو یادت رفته؟

بی تفاوت میگه : نه یادمه آخه زنگ نمیزدی احوال پرسی . تو که خوب یادته نه؟

شقیقم رو فشار میدم و میگم : آره یادمه ، تمام خاطرات بچگی هم یادمه ، تمام گذشته ام یادمه .

صدای خندش میاد : از تو بعیده عسل واسه چی تفکر اون مردم دهاتی رو داری .قبلا اینجوری نبودی .

تو دلم گفتم آره ولی دیدم زندگی یعنی چی ، یعنی جنگیدن ، یعنی بدبختی. نه این شادی های زود گذر…

_لیلا میشه ازت یه خواهشی بکنم نه نگی؟
_ چیشده؟

کلماتو پشت سر هم چیدم : میخوام ببینمت اما نه تهران ، آلاشت . لیلا بهتر از هر کسی من میشناسمت ، بزرگ شدیم باهم .

_ اتفاقی افتاده عسل؟

از همه چی هم خبر داشتیم .از آرزو ها ، از رویاهای همدیگه .

_ نه، بی بی حالش خوبه عمو احمد حالش خوبه علی حالش خوبه، همشون خوبن .
این خوب بودنو هم میتونی از چهره هاشون پی ببری .

وقتی که به عکساتون خیره میشن وقتی که خاطراتون رو مرور میکنن.
وقتی دلتنگ بچه هاشونن. لیلی مرد ، تو که هستی ، پس شده همین یه بار بیا .میخوام مثل قدیم بریم کنار آبشار .

سکوتش طولانی میشه. خیلی طول میکشه که به خودش بیاد و حرف بزنه : اما هیچی مثل قبل نیست عسل . اون خانواده دیگه کامل نیست .
من اون لیلا نیستم عوض شدم حوصله ندارم بیام ،
همون علی که میگی از سر تاپام ایراد بگیره .
همون بی بی بگه آبرو برامون نزاشتی همون…

وسط حرف زدنش میپرم و میگم : فردا صبح راه بی افت که تا ظهر اینجا باشی . اونا با من ، مطمئن باش انقدر دلتنگ هستن که سرتاپاتو نگاه نکنن.

خنده ای میکنم و ادامه میدم : یه خورده اون تیپ تهرانیت رو تغییر بده تو که بهتر از من میشناسیشون. بعدا تهران یه قرار میزاریم من تیپ میزنم تو هم بزن .

_ اما…
_ اما نداره فردا منتظرتیم. میخوام کل جاده کوهی رو بدوییم پس کفش خوب بپوش دختر ، شبت به خیر .

نمیزارم حرف بزنه و قطع میکنم . مطمئنم میاد….

سبد و میدم دست علی و میگم : میدونستی خیلی غر میزنی ؟

علی چپ چپ نگام میکنه و میگه : مگه دروغ میگم؟
_ آره دروغ میگی ببین ایندفعه هم که خودش داره میاد فراریش میدی یا نه ؟

سبد و میزاره تو ماشینش و میگه : باشه من ساکت میمونم ولی نه به خاطر اون به خاطر بابا و بی بی.

لبخندی میزنم و میگم : آفرین پسر خوب حالا برو بقیه وسائلم بیار خودت کمرم شکست .
میخنده و میگه : تنبل شدیا .

پوزخندی میزنم . تنبل نشدم فقط حالم خوب نیست . روانم داغونه . انقدر خرابم که حتی نمیتونم گریه کنم . دیگه نمیتونم فریاد بزنم دردامو. دیگه نای جنگیدن ندارم..
من مرده ام …
به نسیم خاطره ای ،
گاهی تکانی میخورم …
همین!

این روزا تلخ می گذره ، انقدر که دستم می لرزه از توصیفش
همین بس که :
نفس کشیدنم در این مرگِ تدریجی، مثل خودکشی است
با تیغِ کُند…..

با صدای ترمز ماشینی به خودم میام. اومد . مطمئن بودم که میاد.
آروم پیاده میشه و در ماشینش رو میبنده.

حق با اونه. عوض شده . طرز لباس پوشیدنش، طرز آرایش کردنش . من اون موقع ها چادر نمیپوشیدم اما بی بی لیلی و لیلا رو مجبور میکرد به پوشیدنش.
اجبار اصلا چیز خوبی نیست .همین عقاید باعث شد لیلا ببره و همه اعتقادادش رو زیر پا بزاره.
میبینم معذبه از نگاه علی . دستش رو به طرف شال افتاده دور گردنش میبره و درستش میکنه.
فقط لیلا نیست خیلی از دخترا آرزوی همین چیزا رو دارن .

عاشق سوار شدن ماشین گرون قیمت
عاشق آزادی
عاشق مهمونی های شبانه و قاتی.

4.9/5 - (15 امتیاز)
[/vc_column_inner]
پارت های قبلی همین رمان

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest
10 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Nazanin
Nazanin
3 سال قبل

واااای وااای وااای
پارت قبل کوتاه اینم کوتاه
هیجانم ک اصننن نداررهه
خدااااااااااااا

الییی از تو بعیدهههه

(:
(:
پاسخ به  Nazanin
3 سال قبل

خخ نازی بیشترش کردم که . هیجانم از این فاصله من بلد نیستم😂 اون تهران این آلاشت مازندران .

3 سال قبل

من عاشق عکس پارتم😍😍😍

(:
(:
پاسخ به 
3 سال قبل

اه آتوسا فقط عکس😂😂 منم خیلی دوسش دارم دست اونی که گذاشته درد نکنه

fatemeh
fatemeh
پاسخ به  (:
3 سال قبل

کی گذاشته مگه

پاسخ به  (:
3 سال قبل

عاشق تو هم هستم❤️❤️❤️
واقعا دستش درد نکنه

پاسخ به  (:
3 سال قبل

عاشق رمانتم همینطور❤️❤️❤️

(:
(:
پاسخ به 
3 سال قبل

قربونت برم من عزیزی😘😘😘😍😍

پاسخ به  (:
3 سال قبل

خدانکنه عشقم😘😘😘

10
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x