رمان نبض سرنوشت پارت۴۲ - رمان دونی

رمان نبض سرنوشت پارت۴۲

نشسته بودیم تو شرکت و منتظر ساشا بودیم که آخرش صدای ماهان بلند شد:_ ای بابا چرا نمیاد پس?

خواستم جوابشو بدم که همون لحظه در باز شد و با ورود ساشا ماهم از جامون بلند شدیم و سلام دادیم .

خواست جواب بده که با دیدن ماهان ابروهاش بالا پرید و با تعجب به من نگاه کرد که دستمو گرفتم سمت ماهان و گفتم: معرفی میکنم ماهان معینی همسرم

تعجبش دو برابر شد و یا گیجی جوابمونو داد و گفت: سلام خیلی خوش اومدید ، بفرمایید بشینید

تشکری کردیم و نشستیم و اونم همزمان که میرفت سمت میزش با موزی گری گفت: خانم کریمی دفعه پیش حلقه دستتون نبود! واس همین فکر کردم مجرد هستید .

بی توجه به چشم غره ای که ماهان حواله ام کرد رو به ساشا گفتم: بله متاسفانه اون سری قبل اینکه بیام اینجا خونه یکی از دوستانم بودم و اونجا جا مونده بود .

سرشو به نشانه تفهیم تکان داد و گفت: آها بعد میتونم بپرسم چند وقته باهم آشنا شدید؟

خواستم جوابشو بدم که ماهان به جای من گفت: 5 سالی میشه . امشبم میخوایم بریم برای خرید عروسی که دو هفته دیگه همه چی تموم شه .

از حرص ماهان خندم گرفت ، حالا خوبه میدونه داداشمه ولی خب ساشا اینو نمیدونه و برای همینم اینطوری نگا میکنه و میدونم همین ماهانو آتیشی میکنه و من بیصبرانه منتظر اون روزیم که ساشا بفهمه من خواهرشم…اون لحظه قیافش دیدنیه!

با صداش از هپروت اومدم بیرون: خوشبخت بشید واقعا به هم میاید .

تشکر کردیم و ایندفعه رفتیم سر موضوع اصلی

_خب تصمیمتونو گرفتید؟

در برابر چشمای منتظرش گفتم: بله قبول میکنم

چشماش برق زد و با خوشحالی گفت: خیلی عالیه! الان براتون قراردادی رو که تنظیم کردم میارم بعد مطالعه امضا کنید

همین که از اتاق رفت بیرون ماهان با حرص گفت: فقط چون برادرته هیچی بهش نمیگم و کاری بهش ندارم وگرنه الان صورتش صاف شده بود .

تک خنده ای کردم و چیزی نگفتم .

چند دقیقه یعد ساشا اومد و بعد از چک کردن شرایط و امضای قرارداد ، ابراز خوشحالی کرد و کارتی رو سمتمون گرفت :

_خب به افتخار سهامدار جدید شرکت امشب شام مهمون من هستید.

نگاهی به ماهان انداختم و با گرفتن کارت و لبخندی روبه ساشا گفتم: زحمت نمیدیم بهتون

خندید و گفت: نه بابا چه زحمتی ساعت 8 رستوران…..منتظرتونم

سری براش تکون دادم و گفتم: خیلی ممنون

بعد از خداحافظی و تشکر راه افتادیم سمت ماشین و حرکت کردیم برای خرید های عروسیمون…

_ماهان دیوونمون کردی این پنجمین لباسیه که عسل پوشیده و تو هربار یه ایرادی روش گذاشتی بسه دیگه یکیشو انتخاب کن .

با صدای خسته مریم نگاه حرصیمو که از همون اول روبه ماهان نشونه رفته بودم و ادامه دادم که با خونسردی کامل جمله ای که از همون اول بعد از اعتراض ما میگفت و تکرار کرد: میخوام لباسشم مثل خودش خاص باشه .

با حرص گفتم : مریم یکی بزن تو سرش فعلا من دستم نمیرسه .

ماهان خونسرد نگام کرد و گفت : برو پرو کن اینو

کلافه چشمامو تو حدقه چرخوندم و رفتم تو اتاق پرو .

لباس بعدیو پوشیدم و همزمان زیر لب با حرص غر میزدم: دیگه این یکیو حتی توش زشتم بشم میگیرم و به حرفای ماهانم گوش نمیدم به اون باشه کل مغازه رو باید بپوشم اخرشم میگه هیچکدوم!!

با دیدن لباس تو تنم خودم خیلی خوشم اومد . فوق العاده شده بودم .

چرخی زدم جلو آیینه و چشمامو بستم .

“من دوست دارم دخترم بدرخشه تو عروسی ، آوا الکی هم اذیتش نکن از الان چون من دختر به کسی نمیدم اصلا واسه خودمونه” .

مامان خندید و گفت : رضا این دیونه بازیا چیه در میاری در عوض میزاریم شب عروسی دخترت پیش خودت باشه خوبه؟

چشم غره ای به هردوشون رفتم و گفتم : من فردا امتحان فیزیک دارم نمیزارید درس بخونم چرا ؟ چون سر عروسی من که معلوم نیست کی باشه دعوا میکنید . آرامش خودتون رو حفظ کنید .

بابا خنده ای کرد و گفت : باشه بابا جون حالا بیا ببینم کدوم فرمول رو مشکل داشتی گفتی برات توضیح بدم….”

چشمامو باز کردم و لبخند تلخی زدم . زیر لب گفتم : خوشبخت میشم بابا خوشبخت میشم به جای همه زندگی میکنم و لذت میبرم .

در رو باز کردم و چشمامو با اعصابی خراب بستم و فقط منتظر یه حرف از ماهان بودم که مخالفت کنه و بگه خوب نیست تا ایندفعه قشنگ تمام حرصمو روش خالی کنم و بهش بتوپم تا حساب کار دستش بیاد .

ولی با طولانی شدن سکوتی که تو فضا پیچیده بود و حتی مریمم ایندفعه هیچی نمیگفت،

چشمامو باز کردم و ماهانی که خشکش زده بود و مریمی که دستشو گذاشته بود جلو دهنش تا جیغ نزنه رو دیدم .

با تعجب نگاشون کردم یعنی انقدر قشنگ شده بودم ؟!
خودمم میدونستم بهم میاد ولی دیگه نه در این حد!

ماهان چشماش برق زد و همونطور خیره به من با صدای ارومی لب زد: فوق العاده شدی عشق من

مریم هم به خودش اومد و پرید تو بغلم و گفت: قربون این همه خوشگلیت برم که داری اینجوری میدرخشی و دل ماهان بدبخت و میلرزونی

ریز خندیدم و نگاهم به ماهانی افتاد که عشق تو چشماش لبخندمو عمیق تر و نگاه منم پر از عشق کرد…

****

برای بار صدم مریم پرسید:عسل مطمئنی بیام ؟ مشکلی نداره؟

کلافه نگاش کردم و گفتم: نه عزیز من . هیچ اشکالی نداره تازه به ساشا زنگ زدم کلی استقبال کرد .

دیگه چیزی نگفت تا برسیم و من از همین الان سرم درد گرفته بود .

اون از ماهان که دق مرگمون کرد تا لباس منو و خودشو انتخاب کنه، اینم از مریم که بعدش گیر داده که من کجا بیام!

از طرفی اگه بخوایم تا خونه برسونیمش دیرمون میشه حالام باید نگاه های ساشا و چشم غره های ماهانو تحمل کنم…

اوووففف خدا به دادم برسه؛

با توقف ماشین جلوی رستوران شیکی که ساشا دعوتمون کرده بود پیاده شدیم،،

با پیدا کردن ساشا که نشسته بود پشت یکی از میز ها به سمتش رفتیم .

با دیدنمون از جاش بلند شد و بعد از سلام و احوال پرسی همگی نشستیم .

با دیدن نگاه ساشا که خیره مریمی بود که سرشو انداخته بود پایین روبهش گفتم: ایشون خواهرشوهرم، مریم هستن .

و روبه مریم گفتم: ایشونم اقای ساشا سلحشور هستن که گفته بودم .

_خوشوقتم

مریم غیر از این چیز دیگه ای نگفت .

بعد از سفارش غذا مشغول حرف زدن شدیم .

این وسط با نگاه های گاه و بیگاه ساشا به مریم و همینطور برعکس ،لبخند محوی روی لبم نشست و تو دلم اعتراف کردم که خیلی به هم میان و از ته دلم دوست داشتم به همدیگه برسن.

هر چند با سابقه ای که از ساشا گیر اورده بودم ، ماهان باهاش کنار نمی اومد ، مریم هم دختر محجوب و آرومی بود، تو این مدت آشناییمون که غیر از خوبی چیزی ازش ندیدم.

ولی خب عشقه دیگه کی فکرش رو میکرد من یه روزی با ماهان برم خرید عروسی؟ یا الان اینجا کنارم نشسته باشه؟

سرنوشت عجیبه ، دیر فهمیدم اما بلاخره فهمیدم جنگیدن با سرنوشت اشتباهه . باهاش کنار بیا ، با اتفاقاتی که می افته مخالفت نکن ، فقط بزار بگذره… بلاخره تموم میشه….

داشتم نگاهمو توی رستوران میچرخوندم که با لگد ارومی که ماهان زیر میز بهم زد برگشتم سمتش

یه چشم غره حسابی بهم رفت و به ساشا اشاره کرد و اروم گفت: چه خوش اشتهاست این داداشه تو ، چیزی نمونده دیگه کامل مریمو قورت بده.

نگاهم افتاد به ساشا که خیره مریم شده بود و اصلا حواسش به هیچی نبود.

خندم گرفت که ماهان با حرص بیشتری زیرلب ادامه داد: تقصیر توعه که انقدر اصرار کردی مریمم با خودمون بیاریم .

چپ چپ نگاش کردم و گفتم: ببخشید که جنابعالی تو انتخاب کردن چهارتاچیز انقدر سخت میگیری و هی گیر میدی ، اگه مثل آدم همون اول سریع انتخاب میکردی ماهم کارمون زودتر تموم میشد و میتونستیم مریمم برسونیم خونه .

تو دلم ادامه دادم “البته همچین بدم نشد”

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان کی گفته من شیطونم

  دانلود رمان کی گفته من شیطونم خلاصه : من دیـوانه ی آن لـــحظه ای هستم که تو دلتنگم شوی و محکم در آغوشم بگیــری … و شیطنت وار ببوسیم و من نگذارم.عشق من با لـجبازی، بیشتر می چسبــد!همون طور که از اسمش معلومه درباره یک دختره خیلی شیطونه که عاشق بسرعموش میشه که استاد یکی از درسای دانشگاشه و…

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ارتعاش pdf از مرضیه اخوان نژاد

    خلاصه رمان :     روزی شهراد از یه جاده سخت و صعب العبور گذر میکرده که دختری و گوشه جاده و زخمی میبینه.! در حالیکه گروهی در حال تیراندازی بودن. و اون دختر از مهلکه نجات میده.   آیسان دارای گذشته ای عجیب و تلخ است و حالا با برخورد با شهراد و …      

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان عاشقانه پرواز کن pdf از غزل پولادی

  خلاصه رمان :   گاهی آدم باید “خودش” و هر چیزی که از “خودش” باقی مانده است، از گوشه و کنار زندگی اش، جمع کند و ببرد… یک جای دور حالا باقی مانده ها می خواهند “شکسته ها” باشند یا “له شده ها” یا حتی “خاکستر شده ها” وقتی به ته خط میرسی و هرچه چشم می گردانی نه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نجوای نمناک علفها به صورت pdf کامل از شکوفه شهبال

      خلاصه رمان:   صدای خواننده در فضای اتومبیل پیچیده بود: ((شهزاده ی آسمونی/گفتی که پیشم می مونی.. برایاین دل پر غم/ آواز شادی می خوانی عشق تو آتیش به پا کرد/ با من تو روآشنا کرد.. بی اونکه حرفی بگویم/راز منو بر ملا کرد.. یه لحظه بی تونبودم/ یه لحظه بی تو نزیستم.. یه روز سراغمو می

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طلاهای این شهر ارزانند از shazde_kochool

    خلاصه رمان :     یه مرد هفتادساله پولداربه اسم زرنگارکه دوتا پسر و دوتا دختر داره. دختردومش”کیمیا ” مجرده که عاشق استادنخبه دانشگاهشون به نام طاهاست.کیمیا قراره با برادر شوهر خواهرش به اسم نامدار ازدواج کنه ولی با طاها فرار می کنه واز ایران میره.زرنگار هم در عوض خواهر هفده ساله طاها به اسم طلا راکه خودش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طهران 55 pdf از مینا شوکتی

  خلاصه رمان :       در مورد نوا دختری جسور و عکاسه که توی گذشته شکست بدی خورده، اما همچنان به زندگیش ادامه داده و حالا قوی شده، نوا برای نمایشگاهه عکاسیش میخواد از زنهای قوی جامعه که برخلاف عرف مکانیک شدن عکس بگیره، توی این بین با امیریل احمری و خانواده ی احمری آشنا میشه که هنوز

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
10 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
fatemeh
fatemeh
4 سال قبل

باریک سیستر

(:
(:
پاسخ به  fatemeh
4 سال قبل

خخ مرسی فاطمه جون

maral
maral
4 سال قبل

الناز جوونم خیلی قشنگ بود💞💞💞

(:
(:
پاسخ به  maral
4 سال قبل

مرسی ابجی مارال
مشتاق دیدار نیستی ؟!

ریحان
ریحان
4 سال قبل

دووووووستت دارم…..خخخخخخ اشتباه لوووووپی بووود.

Elnaz
Elnaz
پاسخ به  ریحان
4 سال قبل

خخ منم دوست دارم عزیزم . خوشحالم خوشت اومده

ریحان
ریحان
4 سال قبل

آفرین نویسنده جونم آففففففرین.بووووووس.دستت دارم

Elnaz
Elnaz
پاسخ به  ریحان
4 سال قبل

مرسی ریحان جونم

Ghzl
Ghzl
4 سال قبل

ایول خیلی قشنگ شده😍👍

Elnaz
Elnaz
پاسخ به  Ghzl
4 سال قبل

فدات غزلی . تو هم خیلی زحمت کشیدی عزیزم

دسته‌ها
10
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x