رمان دونی

 

 

بی اختیار دوباره بغض کردم و دل شکسته گفتم:

-چرا مارو دوست ندارن؟!..

 

مامان لبخنده تلخی زد و دستم رو نوازش کرد:

-با ازدواج من و پدرت موافق نبودن..به سختی و با اصرارهای زیاد پدرت حاضر شدن بیان خاستگاری..منو هم سطح خودشون نمی دونستن..از همون روزی که ازدواج کردیم، بدرفتاری هاشون شروع شد..دو سه سال اول تو عمارت باهاشون زندگی کردیم..از هیچ کاری برای ازار من نگذشتن..منو خیلی اذیت کردن..نمی خواستم بین پدرت و خانواده ش بخاطره من بهم بخوره برای همین سکوت می کردم..فقط عمه ت باهام خوب بود……

 

لبخنده تلخش بزرگتر شد و نفس عمیقی کشید و اروم ادامه داد:

-جلوی پدرت خوده واقعیشون رو نشون نمیدادن..کافی بود بابات پاشو بیرون بذاره تا دوباره شروع کنن..منو کرده بودن کلفت تمام وقتشون..بشور، بپز، نظافت کن..حتی لباسشونم میدادن من بشورم..هرهفته مجبورم می کردن اون عمارت بزرگ رو نظافت کنم..پختن غذارو به من سپرده بودن..درکنار همه ی اینا متلک ها و حرف های نیش دارشونم بود..اون عمارت زیبا و بزرگ برام شده بود مثل یک قفس……

 

-چرا به بابام نمی گفتی؟!..چرا گذاشتی باهات این کارو بکنن؟…

 

به روبه روش خیره شد و اهسته تر گفت:

-من و محمدرضا عاشق هم بودیم..به سختی بهم رسیده بودیم..نمی خواستم بین من و خانواده ش بمونه..می دونستم اگه بگم طرف منو میگیره اما دوست نداشتم خانواده ش رو از دست بده..اونا خانواده ش بودن و مسلما دوستشون داشت..دوست نداشتم باهاشون قهر کنه و تنها بمونه..برای من بد بودن اما محمدرضا رو روی چشمشون میذاشتن..نمی خواستم حمایتشون رو از دست بده……

 

 

لبخندی روی لبم نشست از لحن پر از عشقش وقتی اسم بابام رو میاورد…

 

این دفعه من دستش رو نوازش کردم و گفتم:

-خب..بعد چی شد؟..

 

دوباره نفس عمیقی کشید و ادامه داد:

-تازه تورو باردار شده بودم..حالم خوب نبود و ویار شدیدی داشتم..اما حتی اینم باعث نشد از کارهاشون دست بردارن..عمه ت به طرفداری از من جلوشون می ایستاد اما اونم کار زیادی نمی تونست بکنه..تا اینکه با دیدن حال و روزم که هرروز داشتم بیشتر اب میرفتم، طاقت نیاورد و رفت همه چی رو به بابات گفت..از سیر تا پیازِ زمان نبودنش رو تعریف کرد..بابات باورش نمیشد من اینقدر اذیت شده باشم و هیچی نگفته باشم..حتی اومد سرم داد زد که اونو ادم حساب نکردم و با سکوتم نشون دادم به حمایتش نیاز ندارم……

 

لبخنده روی لبش اینبار پر از احساس شد و با مکث کوتاهی گفت:

-می گفت وقتی تورو اذیت میکنن انگار دارن منو زنده زنده اتیش میزنن..از ناراحتی زیاد بخاطره کارهایی که با من کرده بودن گریه می کرد..شبونه وسایلمون رو جمع کرد و تو روی همشون ایستاد و گفت جایی که احترام زنم رو نگه ندارن نمیمونم..گفت خانواده ای که این همه بلا سر زن و بچه ی تو راهیش اوردن رو نمیخواد..مامان بزرگت گریه کرد، خودشو زد، غش کرد اما بابات کوتاه نیومد..دست منو گرفت و برای همیشه از اون عمارت اومدیم بیرون……

 

اشک تو چشم های جفتمون جمع شده بود..

 

چقدر به وجوده همچین پدری افتخار می کردم..نه بخاطره اینکه تو روی خانواده ش ایستاده بود..فقط بخاطره اینکه پشت زن و بچه ش بوده و وقتی از کارهای خانواده ش مطلع شده، نگذاشته دیگه کسی اذیتشون کنه…..

 

چقدر الان به وجودش و حمایت هاش نیاز داشتم..

 

 

 

با بغض گفتم:

-کاش الانم بود..چقدر دلم براش تنگ شده مامان..

 

اشک مامان از چشمش فرو ریخت و سرش رو به تایید تکون داد و لب زد:

-منم همینطور..تا وقتی بود نذاشت اب تو دلمون تکون بخوره…

 

اشکم رو پاک کردم و برای اینکه حال و هوای مامان عوض بشه، به سختی لبخند زدم:

-بعد این خونه رو خریدین و برای زندگی اومدین اینجا؟..

 

مامان هم اشک هاش رو پاک کرد و سرش رو به منفی تکون داد و دوباره لبخند زد:

-نه..اون شب رفتیم خونه بابای من..چند روز اونجا بودیم..بابات یه مدت مغازه رو باز نکرد و برای اینکه منو از حال و هوای اون عمارت خارج کنه، چند روز رفتیم مسافرت..اول مشهد و بعد هم شیراز و اصفهان..هرروز منو می برد گردش و خوش میگذروندیم..تازه انگار داشتیم زندگی می کردیم..تازه روی خوش زندگی داشت بهمون لبخند میزد..از مسافرت که برگشتیم، بابات یه خونه اجاره کرد..جهیزیه ی من باز نشده بود و تو زیرزمین خونه امون مونده بود..چون عمارت نیازی به جهیزیه ی من نداشت..وسایل رو تو خونه ی اجاره ایمون که خیلی هم نقلی و کوچولو بود چیدیم و زندگی جدیدمون شروع شد..به اصرار من، چند ماهی یکبار می رفتیم برای احترام به خانواده ی پدرت سر میزدیم و می اومدیم……

 

با ذوقی که از تعریف خاطراتشون توی دلم نشسته بود و لبخند بزرگی پهن لبم کرده بود، گفتم:

-دیگه باهات خوب رفتار می کردن؟..

 

-نه زیاد..جلوی بابات چیزی نمی تونستن بگن اما تا یه فرصت گیر میاوردن نیش و کنایه هاشون شروع میشد….

 

بق کرده نگاهش کردم و گفتم:

-چطور می تونستن اینقدر بد باشن..بخاطره بابا هم شده بود باید رعایت می کردن…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان دونه الماس
دانلود رمان دونه الماس به صورت pdf کامل از زیبا سلیمانی

    خلاصه رمان دونه الماس :   اميرعلی پسر غيرتی كه سر ناموسش اصلاً شوخی نداره و پيچكش می افته دست سروش پسره مذهبی كه خيال رها كردن نامزدش رو نداره و اين وسط ياسمن پيچکی كه دلش رفته واسه به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نذار دنیا رو دیونه کنم pdf از رویا رستمی

  خلاصه رمان:     ازدختری بنویسم که تنش زیر رگبار نفرت مردیه که گذشتشو این دختر دزدید.دختریکه کلفت خونه ی مردی شدکه تا دیروز جرات نداشت حتی تندی کنه….روزگار تلخ می چرخه اما هنوز یه چیزایی هست….چیزایی که قراره گرفتار کنه دختریرو که از زور کتک مردی سرد و مغرور لال شد…پایان خوش…قشنگه شخصیتای داستان:پانیذ۱۷ ساله: دختری آروم که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شاه ماهی pdf از ساغر جلالی

  خلاصه رمان :     حاصل یک شب هوس مردی قدرتمند و تجاوز به خدمتکاری بی گناه   دختری شد به نام « ماهی» که تمام زندگی اش با نفرت لقب حروم زاده رو به دوش کشیده   سردار آقازاده ای سرد و خشنی که آوازه هنرهایش در تخت سراسر تهران رو پر کرده بود…   در آخر سر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نارگون pdf از بهاره شریفی

  خلاصه رمان :       نارگون، دختری جوان و تنها که در جریان ناملایمتی های زندگی در پیله ی سنگی خودساخته اش فرو رفته و در میان بی عدالتی ها و ناامنی های جامعه، روزگار می گذراند ، بازیچه ی بازی های عجیب و غریب دنیا که حال و گذشته ی مبهمش را بهم گره و آینده اش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان می تراود مهتاب

    خلاصه رمان :       در مورد دختر شیطونی به نام مهتاب که با مادر و مادر بزرگش زندگی میکنه طی حادثه ای عاشق شایان پسر همسایه ای که به تازگی به محله اونا اومدن میشه اما فکر میکنه شایان هیچ علاقه ای به اون نداره و برای همین از لج اون با برادر شایان .شروین ازدواج

جهت دانلود کلیک کنید
رمان تمنای وجودم

  دانلود رمان تمنای وجودم خلاصه : مستانه دختر زیبا و حاضر جوابی است که ترم آخر رشته عمران را می خواند. او در این ترم باید در یکی از شرکتهای ساختمانی مشغول بکار شود. او و دوستش شیرین با بدبختی در شرکت یکی از آشنایان پدرش مشغول بکار میشوند. صاحب این شرکت امیر پسر جذابی است که از روز

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x